روزی سراغ من آیی که نیستم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
حتی داخل کلمه ی " غیرممکن"
یه ممکن وجود داره ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
اللَّهُـمَّأَرِنِےالطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ'
قلب زمین گرفته!
زمان را قرار نیست💔
اۍ بغض مانده 😭
در دل هفت آسمان!💔
بیا😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۵۶.mp3
9.29M
[تلاوت صفحه پنجاه و ششم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستم🦋
🌿﷽🌿
با دیدن بابا وسط حیاط خونه به همراه چند تا چمدون
وسط راه خشکم زد مگه قرار نبود شب بیاد ؟
آیه به سرعت کنار بابا وایستاد و شروع به خوش و بش
کردن با بابا کرد و بعد از یه سلام و احوال
پرسی کامل بالاخره به بابا این فرصت رو داد که نگاهی به
من که بالای پله هایی که حیاط رو به خونه
وصل میرد خشک شده بودم و جز جز چهره ی مهربون
بابا رو با دلتنگی وجب میکردم بندازه و با
لحن شاد و بشاشی بگه :پاکان خان سلام از بنده است
با شادی و دلتنگی به سمتش رفتم و سفت و سخت در
آغوش کشیدمش بابا با خنده گفت :باشه
..باشه بابا جان منم دلم برات تنگ شده بود...با بهت سرشو به سمت آیه برگردوند و گفت :چی به خورد
این بچه دادی که اینقدر مهربون شده
دختر جان ؟؟
با دلخوری گفتم :دستتون درد نکنه دیگه منظورتون اینه که من مهربون نبودم دیگه ؟
بابا دستی به شونم کشید و گفت :نگو بابا جان به مهربونی
بر میخوره
آیه با خنده گفت :باباجون داره خودشو لوس میکنه که
دعواش نکنید
با بهت به آیه ای که جدیدا اون روی شیطونشو برام رو
کرده بود نگاه کردم که گوشم تو دست بابا
مشت شد بابا با لحن نیمه شوخ نیمه جدی ای گفت :مگه
چیکار کرده دختر بابا بگو تا آدمش کنم با ابروهای بالا انداخته به آیه نگاهی که توش خنده و
شیطنت موج میزد انداختم و گفتم :میبینم که
خرگوش کوچولو خیلی شیطون شده آیه هم شیطنت رو به حد اعلا رسوند و دور از چشم بابا
زبونی برام دراز کرد سپس با حالت دو به سمت خونه دوید و گفت: من میرم صبحانه درست کنم
اما سر پله ی اول پاش به پاگرد گیر کرد و تلپی افتاد...
با نگرانی خودم رو از آغوش گرم بابا بیرون کشیدم و با
عجله خودمو به آیه رسوندم طی تمام مدتی
که از آیه سوال میپرسیدم تا قلب بی قرارم در مورد
سلامتی آیه خاطر جمع بشه نگاه مشکوک بابا
رو بدرقه ی سوال های بی انتهام میکردم...بعد از اطمینان از آسیب ندیدن آیه همگی به سمت خونه
رفتیم آیه تند و تیز مشغول آماده کردن صبحانه بود و من و بابا هم منتظر رو به روی هم پشت
میز غذا خوری نشسته بودیم بابا موشکافانه به من خیره شده بود و من هم به خاطر گاف شدیدی که
داده بودم سرمو انداخته بودم زیر و فقط زمزمه کردم: سفر موفقیت آمیز بود؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستیکم🦋
🌿﷽🌿
بابا بی اینکه نگاه شکاکش رو ذره ای جابه جا کنه گفت:
آره قرار داد بسته شد
سری تکون دادم و گفتم: خوبه
بابا خواست دوباره حرفی بزنه که آیه با گذاشتن قندون
روی میز ،میز صبحانه رو کامل کرد و با نشستنش مانع صحبت بابا شد با نشستن آیه بابا با محبت
بهش نگاه کرد و گفت :خب دختر بابا تعریف کن ببینم این آقا پاکان که اذیتت نکرده ؟
آیه نگاهی شیطانی به من انداخت اما قبل ازاینکه چیزی
بگه رو به بابا گفتم :بابا نگاهش کن تو رو خدا این نگاه شیطانی این لبخند پلید معلومه که میخواد
دروغ بگه و منو پیش شما خراب کنه بابا با خنده نگاهی به آیه انداخت ...آیه سریع تغییرحالت
داد و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت وگفت :وااا آقا پاکان چی گفتم مگه چرا تهمت ناروا
میزنید؟در حالی که لقمه ی خامه عسلم رو آماده برای خوردن
میکردم گفتم :برو خرگوش کوچولو اون چیزی که تو ذهنته هیچ جوره با من جور در نمیاد...
لقمم رو به علامت تهدید جلوی آیه تکون دادم و مردمک
آیه رو با هر بار بالا پایین کردن لقمه به
بالا و پایین هدایت میکردم با لحنی اخطار دهنده گفتم
:صدمین باره که میگم پاکان نه آقا پاکان....
بابا که در حال خوردن چایی بود با شنیدن حرف من
چایی به گلوش پرید آیه که هول کرده بود
سریع لیوانی آب پرتغال ریخت و جلوی دهن بابا گرفت اما
سرفه های بابا و تکون خوردن
های شدید بابا تمام آب پرتغالو روی میز ریخت آیه با
استرس و ترس نگاهی به من انداخت و وقتی
من رو گیج و گنگ دید سریع جیغ کشید یه کاری کنید
بزنید پشتش چرا نشستین از دست رفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیهالسلام ......و سلامتی زائران اربعین حسینی 🌺
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
ذات ...
رو نمیشه تغیبر داد ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
علم بهتر است یا ثروت؟
+ شرف
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
زندگی سخته ولی
تو رو که می بینم همه چی رو
فراموش میکنم
دوست دارم مامان❤
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
معمولا ازدواج به خاطر
قیافه و موقعیت شکل میگیرد
و طلاق به خاطر اخلاق !
یکم تو معیارهامون تجدید نظر کنیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
روانشناسا میگن:
وقتی بدون هیچ دلیلی
حال روحیت خوب نیست
دلتنگ کسی هستی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا با امام حسین اینجوری درد و دل کردی؟!🥲💔
.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاس 💔
❤️❤️❤️
" تورا دوست دارم
چنان که گویی، تو آخرین عزیزِ من بر روی زمینی
و تو رنجم میدهی..
چنان که گویی، من آخرین دشمن تو بر روی زمینم..!"💔
❤️❤️❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#آقاے_من_مهدے_جان
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز، با دل آنکه فقط تو را دارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستدوم🦋
🌿﷽🌿
بابا حتی تو اون حالت هم دست بردار نبود و همراه با
سرفه های شدیدش با خنده گفت
:و...ول..ولش کن.... ا..از... بچگی... خل.. بود...
با اخم از جام بلند شدم حین ضربه زدن به پشت بابا با
طعنه گفتم: نظر لطفته پدر مهربون من
بابا بعد از چند ضربه به حالت عادی برگشت دستمو گرفت
و گفت :ناراحت شدی بابایی؟
با اخمایی در هم کشیده از سوال بی معنیش گفتم :نه
اصلا برای چی باید ناراحت بشم ؟
آیه سریعا قبل از اینکه بابا فرصت صحبت کردنی داشته
باشه زیر لب لوسی نثار روح پر فتوح من
کرد با تعجب و بهت از پرو گری های تازه نمایان شده ی
این دختر گفتم :تو چی گفتی ؟
تخس زل زد بهم و گفت :گفتم لوس
دیگه بابا طاقت نیاورد و قه قه اش بلند شد
با اخم و تهدید به آیه نگاه کردم که دست به کمر شد و
متقابلا با اخم به من نگاه کرد این دختر امروز بیش از اندازه با رفتار جدیدش منو شگفت زده کرد
حتی تصور این رو هم نمیکردم که آیه همچین دختری باشه فکر میکردم مثل لعیا یه آدمیه که
رفتار ملکه وارانه و خانومانه ای داره که تنها
چیزی که توی مغزش میگذره کلاس کاریش و پز
دادنهاش به زنهای فامیل و سعی در در آوردن
چشم این و اون اما این آیه دختری که در عین علایق
مشترکش با لعیا یک شخصیت کاملا متفاوت
داشت یک نجابت ذاتی یک پاکی ریشه شده تو وجود و
الان یک شخصیت که شیطنت و شوخ طبعی
درش حل شده آیه آهسته آهسته تمام معادالت ذهنی
منو به هم میریخت هر بار که حس میکردم
کاملا شناختمش یه تیکه ی دیگه از شخصیت بی نهایتش
رو،رو میکرد که همه ی باور هام رو درهم
می شکست و من شکست خورده اعتراف میکردم که ابدا
شناختی از این فرشته ی زمینی نداشتم! بالأخره فکر کردن در مورد شخصیت های نهان آیه رو ول
کردم و سر میز نشستم آیه بلافاصله
سوالی رو که ذهن منو هم درگیر کرده بود از بابا پرسید:
بابا چی شد اینقدر زود رسیدید مگه قرار
نبود شب بیاید؟؟؟
بابا با لبخند گفت: ناراحتی برم شب بیام؟
رو به بابا گفتم: یه سوال پرسیدیما دیگه قهر کردن نداره گفت حوصله نداشتم کاری هم نمونده بود که قرار بود جشنی بگیرن رو کنسل کردم و اومدم-
پیش بچه های خودم تا بیشتر بهم خوش بگذره
آیه با خودشیرینی گفت :خوش اومدید
بعد از صبحانه بابا دو تا چمدان رو که به عنوان سوغاتی با
خودش آورده بود رو به سالن آورد و همردوی ما رو دعوت به دریافت سوغاتی هامون کرد بابا
همون اول یکی از چمدان هایی رو که به رنگ زرشکی بود به سمت آیه هل داد و با مهربونی گفت
:خب آیه جان این مال توئه
آیه که از تعجب دستاش رو دهنش بود با صدایی که به
زور از لای انگشت هاش میومد فقط تونست
بگه: واااای ممنون
خوشحال و شاد از اینکه قطعا چمدان باقیمونده متعلق به
منه سریع اونو به سمت خودم کشیدم که
بابا سریع گوشه ای از چمدان رو گرفت و گفت: هی چیکار
میکنی ؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم :سوغاتی هامو ور برمیدارم
بابا سریع از چمدون یه پیرهن یه کت و شلوار و یه ست
کیف پول و کمربند چرم در آورد و داد
بهم و گفت: اینم سوغاتیت به سلامت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستسوم🦋
🌿﷽🌿
با بهت به وسایلی
که به عنوان سوغاتی رو به روم چیده شده بود نگاه
انداختم نگاهمو به سمت آیه و چمدون پر از
سوغاتیش که با ذوق دونه به دونش رو نگاه میکرد
چرخوندم.....
بعد با غیض رو به بابا غریدم :واقعا که قدیمی ها خوب
میگفتن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل
آزار....
بابا سریع گفت :این چه حرفیه بابا من کی تبعیض قائل
شدم؟
عاقل اندر سفیهانه اول نگاهی به چمدون و خرس
کوچولویی که تو بغل آیه بود انداختم و بعد
نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم بابا که متوجه منظورم
شد و بعد از ایشی که آیه گفت با ملاطفت
گفت: ای بابا پاکان جان تو که دیگه بچه نیستی
صدای اعتراض آلود آیه بلند شد :پس منظورتون اینه که
من بچه ام دیگه...
بابا که حسابی گیر کرده بود سریع از جا بلند شد و گفت
:اوووم من خیلی خسته ام میرم یه ذره استراحت میکنم تا بعدش بریم بیرون
منم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سردرد
و سوزش چشم ناشی از بی خوابی دیشب
دیگه مهلت بیدار بودن رو به من نمیداد...
سه ساعتی گذشته بود که با صدای تقه ی در و متاقبش
باز شدنش و ورود بابا با خستگی و چشمایی
خمار از خواب سریع سرجام نیم خیز شدم که بابا سریع
پرسید: مگه دیشب نخوابیدی ؟
ناچارا راستشو گفتم :نه خوابم نبرد
گوشه ای تخت نشست و گفت :چرا ؟
دیگه جوابی برای این سوالش نداشتم به خاطر همین
شونه ای بالا انداختم و صریح گفتم :همینطوری
بی دلیل بی خوابی که دلیل و منظق سرش نمیشه یهو
میزنه به سر آدم و خواب و آرامش رو از آدم
میگیره
بابا موشکافانه نگاهش رو به چشمام دوخت اما طبق
معمول بی نتیجه دست از تلاش کشید و گفت :با
آیه خوب شدی؟بالاخره مشکلتون رو حل کردید ؟
سری به علامت تایید تکون دادم و بعدش خمیازه ی بلند
بالایی کشیدم.
-چی شد که مشکلتون حل شد ؟
ناجوانمردانه است، آیه بهترین دختریه که تو تمام-عمرم دیدم
یه سو تفاهم بود نمیشه همه رو با یه چوب زد
بابا سری به علامت تایید تکون داد و گفت :خوشحالم که
بالاخره به این نتیجه رسیدی دیگه داشتم
به آیکیوت شک میکردم
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :بابا حواست هست از
وقتی برگشتی داری ترور شخصیتم میکنی؟
بابا با خنده گفت :کی ؟من ؟
با نگاه تند و تیزی که به سمتش انداختم به راحتی
تونستم جمله ی پس نه پس رو بهش تحویل بدم......
بابا با خنده از جاش بلند شد و گفت :آماده شو میخوایم
بریم بیرون
با نارضایتی دستامو روی تشک تخت کوبیدم و گفتم :آخه
کجا ؟بگیر بخواب پدر من خسته ای تازه
از مسافرت برگشتی
بابا دستامو گرفت و از تخت پایین کشید و گفت :پاشو
ببینم تنبل خان من تو هواپیما خوابیدم پاشو
تنبل پاشو......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻