درایندنیانفهمیدمچہفهمیدم
همیناندازهفهمیدمکہفهمیدمنفهمیدم ...¡
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
سلامے از چشمان منتظر بہ زهرایےترین یوسف.. :)💚 سلامے از من کہ تنهاترینم بہ تو کہ مولاے منے و دردم را
🌸✨•°
گلنرگسزشمیمسحرٺمستشدم
عطرجانبخشطُ
ازجآنمعطـرنرود...🍃
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نمےشود که تو را دید و بعد از آن...
جایے نفس کشید به جز در هوای تو! :)💔
کلیپے از #شهید_علاء_حسن_نجمه🌸💕
#رفیقانہ✨
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے 📲
یــہ روز عُــمــــرو
مــیـگیـمحــســـن﴿؏﴾✋🏻
#دوشنبہهاۍامامحسنے 💚
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸✨•° گلنرگسزشمیمسحرٺمستشدم عطرجانبخشطُ ازجآنمعطـرنرود...🍃 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک
اگه میخوای یه روزی دورِ تابوتت بگردن؛ امروز باید دور امام زمانت بگردی.
#حسین_یکتا
#امام_زمان
༺⃟
@alahassanenajmeh
#شهیدانه🥀
.
#به_رنگ_حجاب
.
مـےگفـت:🗣
اگر میگویـید الگویتان
حضرت زهرا"س" است باید
ڪاری ڪنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد :)💚🌿
#شهیدابراهیمهادی
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
:)"!
#شهیدسیدمرتضےآوینۍ:
شرط ورود در جمع شهدا
اخلاصاسٺ..
و اگر این شرط را داری
چه ٺفاوٺی میڪند
ڪِ نامت چیسٺ....
•.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕
#آیه_گرافی🍃😌
⟮رَّبَّنَـاعَلَيْـكَتَوَكَّلْنَـا⟯
پروردگارامابرٺُوتوڪلڪردیمـ...˘◡˘𐇵!
سورهممتحنہ٤
╔═❀•✦•❀══════╗
@alahassanenajmeh
╚══════❀•✦•❀═╝
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_ششمـ #گذر_ایام در مانورهای عملیاتے و اردوها
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_هفتم
#مجروح_عملیاتــ
پزشڪ واحد امداد قطرهای را در چشمان من ریخت و گفتـ: تا یڪ ساعت دیگر خوب میشوی.👌
ساعتی دیگر گذشت اما همین طور درد چشمـ مرا اذیت میڪرد.😢
چند ماه از آن ماجرا گذشتــ ، عملیاتــ مؤفق رزمندگان مدافع وطن باعثــ شد که ارتفاعاتــ شمال غربے به ڪلی پاکسازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمهایمــ بودم.
بیشتر، چشمـ چپ من اذیت مےڪرد. حدود سه سال با سختے روزگار گذراندمـ.
در این مدت صدها بار به دڪترهای مختلف مراجعه ڪردمـ اما جواب درستی نگرفتمـ.
تا اینڪه یڪروز صبح احساس ڪردمـ که انگار چشمـ چپ من از حدقه بیرون زده است! 😳
درست بود! 😱
در مقابل آینه ڪه قرار گرفتمـ، دیدم چشم من از مڪان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدید داشتمــ.
همان روز به بیمارستان مراجعه ڪردمـ و التماس مےکردمـ که مرا عمل ڪنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشڪی تشڪیل شد. عکسها و آزمایشهای متعدد از من گرفتند . در نهایت تیمـ پزشکی که متشڪل از یک جراح مغز، و یڪ جراح چشمـ و چند متخصص بود اعلام ڪردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشمـ تو ایجاد شده فشار این غده باعث جلو آمدن چشمــ گردیده استــ .🙄
به علتــ چسبیدگے این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار است و اگر عمل صورت بگیرد یا چشمـ بیمار از بین میرود یا مغز او آسیب خواهد دید. 🤕🤒
ڪمیسیون پزشڪی خطر عمل را بالای ۶۰درصد مےدانستــ و مؤافق عمل نبود.......
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_هفتم #مجروح_عملیاتــ پزشڪ واحد امداد قطرها
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هشتمــ
#مجروح_عملیاتـ
.... اما با اصرار من و حضور یڪ جراح از تہران، کمیسیون پزشڪی بار دیگر تشڪیل و تصمیمـ بر این شد ڪه قسمتی از ابروی من شڪافته و با برداشتن استخوان بالای چشمـ، به سراغ غده در پشتـ چشمـ بروند . 🛌
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشتــ ماه ۱۳۹۴ در یڪی از بیمارستانهای اصفہان انجامــ شد . عملی که ۶ساعت به طول انجامید.🕕
تیمـ پزشڪی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلامـ ڪرد: به علّت نزدیڪی محل عمل به مغز و چشمـ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.🧐
برای همین احتمال مؤفقیت عمل ڪم استــ. و فقط با اصرار بیمار عمل انجامــ مےشود.
با همه دوستان و آشنایان خداحافظے ڪردمـ. با همسرمـ ڪه باردار بود و همه این سالها سختے های بسیار ڪشیده بود وداع ڪردمـ.😢
از همه حلالیتــ طلبیدمـ و با توڪل به خدا راهے بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدمـ. حس خاصّے داشتمـ
احساس مےڪردم از این اتاق عمل دیگر بر نمےگردمـ . تیمـ پزشڪی با دقت بسیاری ڪار خودش را شروع ڪرد. من همان اول ڪار بیهوش شدم........
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_هشتمــ #مجروح_عملیاتـ .... اما با اصرار من و
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
؛﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_نهمـ
#پایان_عمل_جراحی
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشمـ با مشکل مواجه شد. پزشڪان تلاش خود را مضاعف ڪردند.
برداشتن غده همان طور که پیشـ بینے مےشد با مشڪل جدی همراه شد.
آنها ڪار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود ڪه یڪباره همه چیز عوض شد.
احساس کردمـ آنها ڪار را به خوبی انجام دادند . دیڱر هیچ مشکلی نداشتم آرام و سبڪ شدم. چقدر حس زیبایی بود درد از تمامـ بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتے کردم. سبڪ شدم. با خودم گفتم : خدا رو شکر . از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چه قدر عمل خوبی بود . با اینڪه کلی دستگاه به سرو صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم .
برای یڪ لحظه زمانے را دیدم ڪه نوزاد و در آغوش مادرمـ بودمـ. از لحظه ڪودڪی تا لحظه ای ڪه وارد بیمارستان شدم برای لحظاتے با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت..
چقدر حس وحال شیرینی داشتمـ در یڪ لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدمــ.
در همین حال و هوا بودمـ ڪه جوانی بسیار زیبا بالباسی سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم.
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمیدانم چرا اینقدر او را دوست داشتم.
می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد......
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
[°•❤️☁️•°]
"سَیَسألُک اللهُ عن کُل قلب کسرته"✨
خدا دربارهۍ تمام قلبهایی که شکستے از تو سوال خواهد کرد...!(:🌱
#عربیطور 🦋
○°•___☁️❤️___•°○
@alahassanenajmeh
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
مےشود یاد تو را کرد و کمے گریہ نکرد؟🥀 بہ خدا بعد تو این دل بہ کسے تکیہ نکرد... :)! #برادرشھید
شیشہے پنجره را باران شست...
پس چرا مانده غمت بر دل بارانے من؟💔!
#برادرشھیدم🎈
#شهید_علاء_حسن_نجمه🥀🕊
#نجوا_با_شہدا
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
•♥️🌸• گَرشَوَدفآنےدوعآلَم،عِشقبآزانراچہغَم جِلوهےِمَعشوقوسوزِعِشقبآداپایدار...! #صل
.
سلام من به تو♥️
آقای بی نظیر:)
سلام و عـَرض ادَب
ایهاالامیرِ . . .😌🌱
#ازدورسلام😔
#السلامعلیکیااباعداللهالحسین🦋
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌹
#ما_ملت_امام_حسینیم...
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸✨•° گلنرگسزشمیمسحرٺمستشدم عطرجانبخشطُ ازجآنمعطـرنرود...🍃 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک
سلامے از چشمان منتظر بہ زهرایےترین یوسف.. :)💚
سلامے از من کہ تنهاترینم بہ تو کہ مولاے منے و دردم را مےدانے!
اندوهم را مےبینے،
دلواپسےام را شاهدے،
صدایم را مےشنوے،
و دعایم مےکنے🤲🏻!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
سلامے از چشمان منتظر بہ زهرایےترین یوسف.. :)💚 سلامے از من کہ تنهاترینم بہ تو کہ مولاے منے و دردم را
✨⃟¦🌿⇢ #تلَنگُر
✨⃟💚¦⇢#امامزمان
مےڳٌفټ مَڲھ اِمآم زَماݩ اِمآم جٌمعھ اَسٺ➣!...؛
كہ فَقَط جٌمعہ هآ بھ یآدشیݩ🌱...••↻
#اللهمعجلوَلیڪَاَلفَرَج
『❥@alahassanenajmeh』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| #کلیپ
• فرزند سردار شھید محمد ناظری:
#حاج_قاسم در خواب به من گفت، بہ مردم بگو چرا میگن ڪاش حاج قاسم بود؟ من هستم؛ مگھ منو نمیبینید شماها؟...
『@alahassanenajmeh』
باقری شیخ اکبر:
✍️ *داستان*
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم .
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت: مي خواهم بروم بيمارستان... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را مي رسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود.
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم .
خيلي تشكر كرد و پياده شد .
✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم .
✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهرا او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم أدب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود .
✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ مي خواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الآن هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نمي كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده ام.
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم .
❇️من نمي توانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله ور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مي كنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه مي كني؟
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم .
حتي در محل كار، بيشتر مي ماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...
❇️آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي،
اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!
🩸وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!
❇️با لباس هاي تنگ و نامناسب
⛔ آرايش و موهاي رنگ شده
⛔و بدون حجاب⛔
صحيح از خانه بيرون
ميآمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
👌🏻بسياري از آنها همسران شان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و ..
گفتم: خُب آنها چشمان شان را حفظ مي كردند و نگاه نمي كردند . به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت مي كردي و آنها به شما نگاه مي كردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمان تان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زم
ينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي .
❇️تو باعث اين مشكلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري.
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نمي توانستم از خودم انجام دهم
هرچه گفتند قبول كردم
🛑بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم .
✴️درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
✳️همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا...
🩸تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم .
✴️اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده . دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم ، مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
❇️دستان من با حلقه اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاول هاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.
✳️من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم .
✴️ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟
اين خانم حرف هاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد .
من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد، جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم.
✍️
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ؛﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_نهمـ #پایان_عمل_جراحی عمل جراحی طولانی شد
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_دهمـ
#پایان_عمل_جراحی
او ڪنار من ایستاده بود و به من لبخند مےزد. محو چهره او بودمـ. با خودمــ مےگفتمـ چه قدر چهره اش زیباستــ!!
چه قدر آشناستــ. من او را ڪجا دیدمـ؟؟؟!🤔🧐
سمتــ چپمـ را نگاه ڪردمـ . دیدمــ عمو و پسرعمهام و آقاجان سید (پدربزرگمـ) و..... ایستادهاند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسرعمهام هم از شہداے دوران دفاع مقدس بود. از اینڪه بعد از سالها آنها را مےدیدمـ خیلی خوشحال شدمــ. 😊
زیر چشمے به جوان زیبارویے ڪه ڪنارمـ بود دوباره نگاه ڪردمــ. من چه قدر او را دوست دارم. چه قدر چهره اش آشناست.
یکباره یادم آمد... حدود ۲۵سال پیش .....
شب قبل از سفر مشهد.......عالمـ خوابــ........ حضرتــ عزرائیل.😍
با ادب سلامـ ڪردمـ حضرتــ عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودمـ ڪه با لبخندی برلبــ بہ من گفتند: برویمــ؟؟
با تعجبـ گفتمـ: کجا؟🧐🤔
بعد دوباره نگاهے به اطراف انداختمــ. دڪتر جراح ماسڪ روی صورتش را در آورد و به اعضاے تیمــ جراحے گفتــ: دیگه فایده نداره . مریض از دستــ رفتــ..... و بعد گفتــ: خسته نباشید شما تلاش خودتون رو ڪردین اما بیمار نتونستـ تحمل ڪنه.
یڪی از پزشڪها گفت: دستگاه شوڪ را بیارید..... نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل ڪردمـ . همه از حرڪت ایستاده بودند!! 😱
عجیب بود ڪه دکتر جراح من پشت به من قرار داشتــ ، اما من مےتوانستمـ صورتش را ببینمــ، حتی مےفہمیدمـ در فڪرش چه مےگذرد! من افڪار افرادی ڪه داخل اتاق بودند را هم میفهمیدمــ.🧐😌
همان لحظه نگاهمـ به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را مےدیدمـ . برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذڪر مےگفت. خوب به یاد دارمـ ڪه چه ذڪری می گفت.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_دهمـ #پایان_عمل_جراحی او ڪنار من ایستاده
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_یازدهمـ
#پایان_عمل_جراحی
خوبــ به یاد دارم چه ذڪری مےگفت. اما عجیبتر ذهن او را مےتوانستمــ بخوانمــ
او با خودش مےگفتـ: خداڪند برادرمـ برگردد. او دو فرزند کوچڪ دارد وسومے همـ در راه است . اگر اتفاقی برایش بیافتد ما با بچههایش چه ڪنیمــ؟ یعنی بیشتر نگران خودش بود ڪه با بچههای من چه ڪند؟!!☹️
ڪمی آنسوتر داخل یڪی از اتاقهای بخش یڪ نفر درمورد من با خدا حرف مےزد. من او را هم مےدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود ڪه روی تخت خوابیده و برایم دعا مےکرد.🤲
او را مےشناختمـ. قبل از اینڪه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی ڪردمـ و گفتمـ ڪه شاید برنڱردم.
این جانباز خالصانه می گفتــ: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد اما من نه. 🤲
یڪباره احساس ڪردم که باطن تمام افراد را متوجه مےشومـ. نیتها و اعمال آنها را مےبینمـ و ......
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویمـ؟⁉️
خیلی زود فہمیدمــ منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودمـ. فهمیدم ڪه شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه!!
مڪثی ڪردم و به پسرعمهام اشاره ڪردمـ . بعد گفتمـ من آرزوی شهادت دارمـ. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودمـ حالا با این وضع و با این وضع بروم؟؟🤔🤨
اما انگار اصرارهای من بےفایده بود. باید مےرفتمـ.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راستــ من قرار ڱرفتند و گفتند برویمــ؟؟
بی اختیار همراه با آنها حرڪت ڪردمـ.
لحظهای بعد، خود را همراه با این دونفر در یڪ بیابان دیدمـ.
این را هم بگویمـ ڪه زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یڪ لحظه صدها موضوع را مےفهمیدمـ و صدها نفر را مےدیدمـ.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
❀شَـھٖـید؏ٰـݪاءحَـسَـݩنِـجـمِـہْ❀🇵🇸
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_یازدهمـ #پایان_عمل_جراحی خوبــ به یاد دارم
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_دوازدهمـ
#پایان_عمل_جراحی
آن زمان ڪاملا متوجه بودمـ ڪه مرگ به سراغمـ آمده. اما احساس خیلی خوبے داشتمـ .از آن درد شدید چشمـ راحتـ شده بودم . پسرعمه و عمویمـ در کنارمـ حضور داشتند و شرایط خیلی عالے بود 🤩
من شنیده بودمـ دو ملڪ از سوی خداوند همیشه با ما هستند. حالا داشتم این دو ملڪ را مےدیدمـ .
چه قدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنے بود دوستــ داشتمـ همیشه با آنها باشمـ.😍
ما با همـ وسط یڪ بیابان ڪویری و خشڪ و بے آب و علف حرڪت مےڪردیمـ ڪمی جلوتر چیزی را دیدمـ.
روبروی ما یک میز قرار داشتــ ڪه یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیڪ شدیمــ.👣
به اطراف نگاه کردمـ سمت چپ من در دوردستها چیزی شبیه سراب دیده مےشد
اما آنچه میدیدمـ سراب نبود شعله های آتش بود . حرارتش را از راه دور حس مےکردمـ.😓
به سمت راست خیره شدمـ . در دوردستها یڪ باغ بزرگ و زیبا یا چیزی شبیه به جنگلهای شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنڪی از آن سو احساس مےڪردمـ.😊
به شخص پشت میز سلام ڪردمـ. با ادب جواب داد. منتظر بودم. مےخواستمـ ببینم چکار دارد؟ این دو جوان که در ڪنار من بودند هیچ عڪسالعملی نشان ندادند.🙂
حالا من بودمـ و همان دو جوانے ڪه کنارمـ قرار داشتند. همان جوان پشت میز یڪ ڪتاب بزرگ و قطور را مقابل من قرار داد.📗
#حسابرسے
جوان پشت میز به آن ڪتاب بزرگ اشاره ڪرد. وقتی تعجب من را دید گفت: کتاب خودت هستــ.
#ادامه_دارد
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『@alahassanenajmeh』
«📷✨»
درآنجایےکھفکرش💬
رآنمےکنید . .
مادرنزدیڪشـماهستیم!✌️🏼🕶
#قاسمنا♥️✨
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@alahassanenajmeh
•┈┈••✾•🇱🇧🥀🇮🇷•✾••┈┈•