بسم الله الرحمن الرحیم
روی پله سوم منبر نشسته بود و صحبت میکرد.
هوا گرم بود و خنکای کولرآبیِ پشت پنجره، برای جمعیت زیاد مسجد، کفاف نمیداد.پیرمردها با دستمالهای یزدی، عرق پیشانی را میگرفتند و زنها با پر چادر خودشان را باد میزدند. بچهها دنبال هم میدویدند و هرازگاهی صدای اعتراض پیرمردها بلند میشد.
آقای منبری مثل معینهای حج واجب، انگاری دست همه را گرفته بود و بردهبود پشت قبرستان بقیع، شاید هم قبرستان ابیطالب.
با غمی که توی صداش موج میزد، میگفت: چون توی شعب ابیطالب، توی سختیها، توی هجرتها، توی تحریمها، پابهپای پیغمبر بوده، شده امالمومنین، چون مادر امابیها بوده،شده امالمومنین.
آقای منبری از اوج صداش کم شد وقتی که گفت: بین بچههاتان اسمهای مذهبی نمیبینم، برای تسلای دل دخترش، یکروز دخترهایتان را خدیجه صدا میزنید؟
انگار که وهابیها معین و زائرها را زیارت نکرده از جلوی قبرستان تارانده باشند، بغض همه ترکید.
بعد چراغها را یکییکی خاموش کردند آنوقتی که آقای منبری از (کفن بهشتی حضرت خدیجه) رفته بود گودی قتلگاه و از (لباس کهنه) میخواند.
صبح روز دهم توی مسجد جلسه قرآن داشتیم.
زنها یکدست سیاه پوشیده بودند و (هلیا) و (مهلا) را (خدیجه) صدا میزدند.
#مرا_به_نام_مادرم_صدا_بزن
#مادربزرگ_ماههای_روی_نیزه
هدایت شده از «آیهجان»
25.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«من و بعثت مادری»
✍ نویسنده: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
📷 عکاس: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#اسراء_31
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
Haj Mahmood Karimi - Abde Gonahkaret (320).mp3
12.74M
|حاج محمود کریمی|
🪔 خدایا ببخش...
بسم الله الرحمن الرحیم
از روزی که تصمیم گرفتیم پستانک را از فاطمهنورا بگیریم، تا روز وداع فقط یکهفته سپری شد.
بعضیها میگفتند برای ترک آسانتر، پستانک را پاره کنیم یا یک چیز تلخ و بدمزه بزنیم بهش، توی یک مقاله هم خواندم که پستانک را بدهیم به پیشی مثلا.
توی کلیپی هم دیدم که یک مادر اینستاگرامی پستانک را بسته بود ته یک بادبادک هلیومی و بچه بادبادک را پر داد سمت آسمان و با پستانک خداحافظیکرد.
ما نشد که هیچکدام از این کارها را انجام بدهیم فقط یکروز صبح هرچه و هرجا گشتیم پستانک را پیدا نکردیم و این گمشدن را توفیق اجباری فرضکردیم و به فال نیک گرفتیم.
دخترک به نبودن پستانک عادت نداشت چون از همان لحظهای که تنها شدهبود پستانک همراه و همدماش بود و خیلی دوستاش داشت و ما خودمان را آماده کردهبودیم برای گریههای طولانی و بیتابیهای مدام.
اما عمر سوگواریاش کم و کوتاه بود.
.
حالا چند وقتی از ترک پستانک میگذرد ولی هر روز یاد و خاطرهاش زندهاست، بیکه گریه کند، نق بزند، بهانه بگیرد.
وسط بازی، وقت خواب، موقع بیرون رفتن از خانه اسماش را میآورد، کمی با دلتنگی پستانک را صدا میزند و بعد میداند که او دیگر نیست، بیتابی نمیکند، انگار که پذیرفته بدون پستانک، "باید زندگی کند."
این اخلاقاش را دوست دارم.
امروز دقیقا یکسال از رفتن مادربزرگم میگذرد و در تمام این ایام، روزی نبوده که از جای خالیاش رنج نکشیدهباشم، حالا باید همین اخلاق فاطمهنورا را تمرین کنم و عادت بدهم خودم را
بیگریه، بینق و بهانهگیری
که جای خالی دوستداشتنیهایم را بپذیرم و
"باید زندگی کنم."