eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
160 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @fasleentezar10mahdaviat @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هفتم_ ساعت ده شب بود. پیرترها و بچه ها زودتر خوابیدند و بقیه بیدار بودند. بیشتر لامپهای بالای سرمان را خاموش کرده بودند. ملکه همچنان خوابیده بود. من هم به شدت خسته بودم؛ از شدت گریه چشمهایم سنگین شده بود، گرچه قلبم سبکتر و آرامتر از قبل بود. به پهلو دراز کشیدم و به چهره ی نیم رخ ملکه نگاه کردم. در امتداد صورت او و در همان راستا چشمم به ماه افتاد که از پشت شیشه ی درب شبستان کاملاً دیده میشد. ماه به قدری زیبا و نزدیک بود که قابل توصیف نبود، ماه در حضیض خود بود. بی اختیار بلند شدم و به حیاط مصلی رفتم و خیره خیره به ماه نگاه کردم؛ انگار چهره ی انسانی بود که با حیرت به زمین نگاه می کرد. در حیاط مصلی به آرامی قدم زدم. نسیم خنکی می وزید و نشاط خاصی بر دلم نشسته بود؛ انگار نه انگار که خسته بودم. چند دقیقه ای در اطراف قدم زدم که یک مرتبه چشمم به ملکه افتاد که در حال پوشیدن کفشهایش بود. ملکه به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتاد. چند بار صدایش زدم؛ حاج خانم! حاج خانم! اما ملکه نشنید. به سرعت دویدم و خود را به او رساندم. با هم به وضوخانه رفتیم و تجدید وضو کردیم. در راه برگشت، ملکه به آرامی قدم میزد و گویی میلی به رفتنِ داخل شبستان نداشت؛ دوست داشت در حیاط مصلی قدم بزند و حرف بزند. قد ملکه بلند بود و من تا سر شانه های او بودم. چند لحظه ای قدم زدیم و بعد در گوشه ای روی جدول، کنار یک درخت نشستیم. به ملکه گفتم: خوب میگفتید! پدرتان راضی به ازدواج شما نبود، بعدش چه شد؟ ملکه به آسمان نگاه کرد گفت: تعداد خواستگاران من از حد گذشته بود، شُهره روستا و اطراف آن شده بودم. دیگر پدرم راضی به ازدواج من شده بود، اما نه با آن کسی که من انتخاب کردم! گفتم: مگر شما چه کسی را انتخاب کردید؟ ملکه گفت: کسی را که از پدرم بزرگتر بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
الهی بحق سید الاولیاء عجل لولیک الفرج امام حسن مجتبی علیه السلام خوشا به سعادت کسی که روزگار او را درک کند و اوامر او را گوش دهد. یوم الخلاص، ص ۳۷۴ شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هشتم_ در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد. ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً 50 ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
بسمه تعالی سلام علیکم اولین دوره ی تربیت مربی نقد جریان یمانی توسط استاد شهبازیان در بنیاد مهدویت البرز برگزار می شود. داوطلبان حضور در این دوره به نکات زیر توجه بفرمایند: ۱- دوره روزهای پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۲ و حضوری برگزار خواهد شد. ۲. شرکت کنندگان در دوره می بایست فراغت بال و فرصت لازم جهت مطالعه و پزوهش داشته باشند. ۳، مدت دوره ۱۰ هفته (۴۰ ساعت) خواهد بود ۴، داوطلبان دوره، گزینش خواهند شد. لطفا برای ثبت نام تا تاریخ ۷/۸ با شماره ی زیر تماس بگیرید. ۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و نهم_ تر بیا هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند. ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم! ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم! ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید! ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد. ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود! لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعوت میشود از نمایشگاه دستاوردهای دفاع مقدس دیدن فرمایید که با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز و لشکر۱۰ سیدالشهدا و ارتش جمهوری اسلامی ایران و اجرا توسط کانون فرهنگی تبلیغی شهید منصوری و مهد قرآنی یاوران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف آماده شده است، سی و یکم شهریور لغایت ششم مهر ماه ساعت ۱۷ الی ۲۱ مکان مابین میدان سپاه و میدان جمهوری پارک تنیس به یاد شهدای هشت سال دفاع مقدس و به یاد قدمگاه شهیدان و یاد یاران🌷 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌹
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار روز چهاردهم رجب قسمت سی ام_ ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم. نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم. صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است. احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود. دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
سه عامل اصلی ندیدن امام عصر(عج)! علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید: 19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم. سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت. در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی... سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا... سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده سلام کردم حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟ گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم حضرت فرمود: سه چیز باعث شده امامتان را نبینید: بی رحمی به ضعفاء قطع رحم دنیا طلبی شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و یکم_ پاتی بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود. فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است! ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه". به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم. تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم. به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
: 🍃با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حرف بزنیم. آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد دلی کند. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و دوم_ بشقاب و قاشق را در آشپزخانه شستم و به صاحبش تحویل دادم و فلاسک پر از چای را هم به ملکه دادم. ملکه چند لیوان پشت سر هم چای نوشید و هر بار خدا را شکر میکرد. وقتی کاملاً از چای سیراب شد، از او پرسیدم موضوع خواستگاری خان را چگونه به پدر و مادرتان گفتید؟ ملکه گفت: آن روز وقتی با آن لباس زیبا و زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم، مادر و خواهر و برادرانم متوجه حادثه ی جدید زندگیمان شدند. زن همسایه مرا به در خانه رساند و خودش رفت. من به محض ورود به حیاط خانه، کیسه ی پسته و گردو را باز کردم و خواهر و برادرانم را صدا زدم؛ آنها با خوشحالی گردوها و پسته ها را تند تند میخوردند. ملکه چشمانش را گرد کرد و گفت: مادرم هاج و واج به من نگاه میکرد. نزدیک مادرم رفتم و گفتم که خان از من خواستگاری کرده است و من قبول کرده ام. مادرم بی رمق به روی زمین نشست و مثل کسی که فشارش افتاده باشد، رنگش پرید. من بی تفاوت به گوشه ای نشستم و به بچه ها که با خوشحالی پسته و گردو میخوردند نگاه کردم و با خود گفتم: گرسنگی و بدبختی بس است. مادرم کمی زیر لب غرغر کرد و بعد چادرش را سر کرد و به سرعت از خانه خارج شد. یک ساعتی طول کشید که با پدرم برگشت. ملکه دستش را به پایش کوبید و گفت: پدرم از عصبانیت سیاه شده بود و غرق عرق بود. به محض ورود به حیاط خانه به طرف من آمد و گفت: میفهمی چه میکنی؟ به پیرمرد میروی که چه؟ به خان میروی که چه؟ ما را چه به خان و خانزاده ها! من سالها روی زمین آنها کار کردهام؛ من میدانم که لقمه آنها حرام است و پول رعیت در کیسه ی آنهاست. ما رعیت هستیم و آنها ما را به چیزی حساب نمیکنند. خان از تو به بهره ای بی نیاز میشود و هوای دیگری به سرش میزند. ملکه کمی سکوت کرد و گفت: در برابر پدرم چیزی جز سکوت نداشتم و فقط به پسته ها و گردوها نگاه میکردم. سالها بود که از این چیزها نخورده بودیم! ملکه به تلخی به زمین نگاه میکرد و گویی هنوز در حال نگاه کردن به پسته ها و گردوها بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴اربعین یعنی حسین علیه السلام تا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در موکب حسینی با نذر فرهنگی برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کلیه ی نذورات و مبالغ جمع آوری شده صرف تهیه ی بسته های معیشتی و فرهنگی می گردد. شماره حساب ۰۱۰۸۲۲۵۸۰۲۰۰۷ و شماره کارت ۶۰۳۷۶۹۱۹۸۰۰۵۷۵۴۱ بانک صادرات به نام مجمع خیرین بنیاد مهدویت لطفا پس از پرداخت به شماره ی زیر اعلام داده شود. ۰۹۳۶۳۱۳۷۱۶۵ کرج، میدان نبوت، نرسیده به بلوار ملاصدرا، خیابان ابوذر جنوبی، جنب دبیرستان پسرانه رشد نو، ۳۴۲۱۴۱۴۸ 🏴 @alborzmahdaviat
حضرت علی علیه السلام بلا برای ادب کردن ظالم است و برای مومن امتحان است و برای ابرار درجه است و برای اولیاء کرامت. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و سوم_ چیزی به نماز ظهر نمانده بود. میخواستم برای وضو بیرون بروم، اما ملکه میخواست حرف بزند. به من گفت هیچ چیز در دنیا بدتر از حسرت نیست. حسرت و ندامت در تک تک سلولهای بدنش رخنه کرده بود. خاطرات کشمکشهای او با پدرش دردناک بود؛ پدرش یک هفته ای به نشانه ی اعتراض به تصمیم خان، به سرِ زمین نرفته بود و خان متوجه دلخوری پدر سامره شده بود. خان هر روز کسی را برای دلجویی از او به در خانه اش میفرستاد، اما بیفایده بود. کم کم از گوشه و کنار خبرهای نگران‌کننده ای به سامره میرسید، مبنی بر اینکه اگر پدرش مانع ازدواج او و صابر خان شود دیگر در روستا کسی حق ندارد به پدرش کار بدهد و کسی هم حق ندارد با سامره ازدواج کند. سامره در عالم کودکی خود خیلی ترسیده بود. از طرفی وعده وعیدهای زن همسایه و سخنان پر مهر و محبت صابر خان قلب او را نرم کرده بود. سامره در مقابل پدرش قد علم کرده بود که مانع رفتن او به خانه ی خان نشود و پدر عاجز از منصرف کردن او، فقط به نصیحتی بسنده کرده و حق انتخاب را به خود او داده بود. مادر سامره بعد از توافق پدر و دختر، خبر رضایت خانواده را به خان رسانده بود و خان مهلت دو هفته ای به مادر و پدر سامره داده بود تا دخترشان را برای فرستادن به خانه ی خان آماده کنند. ملکه گویی هنوز در همان خانه ی پدری بود و مردّد، که به خانه ی خان برود یا نرود. دائم از روزهای سخت خانه ی پدری میگفت و از شبهای طولانی با شکم گرسنه خوابیدن! بعد از دو هفته خان توسط زن همسایه پیغامی به خانواده ی سامره رسانده بود که برای جمعه آینده عروسش را خواهد برد. ملکه با ناامیدی گفت: من بیصبرانه منتظر آمدن صابر خان بودم تا با شکوه و جلال مرا با خود ببرد. اما عصر روز جمعه صابر خان نیامد و فقط دو نفر از زنان خدمتکارش را به همراه یک مرد فرستاد که شوهر یکی از آن زنان بود. آنها مقداری پارچه و لباس برای مادرم آوردند و کمی با پدر و مادرم صحبت کردند و در آخر وعده دادند که خان سامره را خوشبخت خواهد کرد. بعد دست مرا گرفتند و با خود به طرف در بردند. پدرم به دنبال من دوید و با گریه گفت: سامره! نرو، در خانه ی خان خوشبختی نیست. ملکه بغض کرد و گفت: من بغض گلویم را فشردم و به پدرم گفتم: در خانه ی خان خوشبختی اگر نباشد، لوبیایی برای خوردن هست! ملکه با ندامت سرش را تکان داد و گفت: صورت پدرم از شدت خجالت و شرمساری سیاه شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت. دستهای ملکه میلرزید و اشکهایش بی اختیار جاری شد. مثل بچه ها هقهق میکرد و توان ادامه دادن نداشت. دستهایش را گرفتم و او را در آغوش کشیدم. بی اختیار با او گریستم. زیر لب میگفت: رویت سیاه سامره که روی پدرت را سیاه کردی! گویی سامره پدرش را در پائین پله ها رها کرده و خود به بالا رفته بود! ملکه را آرام کردم و با هم به وضوخانه رفتیم تا تجدید وضو کنیم. در راه نه ملکه حرف دیگری زد و نه من میلی به شنیدن داشتم. انگار سهمیه شنیدنم تمام شده بود و سهم چشمهایم باقی مانده بود، فقط میخواستم فرصتی برای دیدن داشته باشم، دیدن همه آنچیزی که میبایست میدیدم و ندیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃بشارت امام باقر به منتظران مهدی امام باقر علیه السلام: «بر مردم زمانى مى‏‌آید که امام‌شان از منظر آنان غایب مى‏‌شود. خوشا به حال آنان ‏که در آن زمان در امر [ولایت] ما اهل‌ بیت علیهم‌السلام ثابت ‏قدم و استوار بمانند! کمترین پاداشى که به آنان مى‏‌رسد، این است که خداى متعال خطاب‌شان مى‏‌کند و مى‏‌فرماید: «بندگان من! شما به حجت پنهان من ایمان آوردید و غیب من‌را تصدیق کردید. پس بر شما مژده باد که بهترین پاداش من در انتظارتان است». کمال الدین، ج ۱، ص ۳۳۰ 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و چهارم_ تازه از وضوخانه برگشته بودیم. مات و مبهوت به عقربه های ساعت نگاه میکردم و منتظر أذان ظهر بودم. معتکفین تک تک به صفهای از هم گسسته انتظار می پیوستند و با کامل شدن هر ردیف، ردیف بعدی هم کامل میشد. اشتیاق بودن در صفهای اول نماز، معتکفین را به جلو میکشاند و بقیه را هم با خود می آورد. صدای روح بخش قرآن، گویی از حنجره ی ملائک خارج میشد که ندای رجعت به بندگی و عبودیت را در گوش مردگان عنود و طاغی زمزمه میکردند که "والعصر انَّ الانسانَ لفی خُسر". قسم به عصاره ی زمان (مهدی ) که انسان در خُسران و ضرر است. همه ی ما در جرگه "لفی خُسر" بودیم، یکی باخبر و دیگری بیخبر! یکی زودتر و دیگری دیرتر رسیده بود، اما همه به خیل عظیم "لفی خُسر" رسیده بودیم، تردیدها رفته بود و یقینها رسیده بود. صدای الله اکبر و شهادتین مؤذن همچون صیحه آسمانیِ حضرت جبرئیل، خسف قلب میکرد و خیل انکارها و تردیدها را در بیداء نیستی به کام مرگ می کشاند. چشمهای منتظرمان را گوش به فرمان مقتدای خود کرده بودیم و همچون مردگان برخاسته از قبرهای غفلت خبردار ایستاده بودیم. باید دوش به دوش هم در صف بندگی ردیف میشدیم و شانه به شانه ی هم، قامت راست میکردیم. باید به انتظار "الله اکبر" مقتدای خویش صبوری میکردیم و بی اشاره او لب به تکبیر هم نمی گشودیم. حتی اقرار به "الله اکبر" هم بی إذن مقتدا و پیشوا جایز نیست. باید پا به پای امام خود می ایستادیم و بعد، با گوشه ی اشاره چشم او، کمر راست قامتی را می شکستیم و آنقدر در رکوع می ماندیم تا رخصت برخاستن صادر شود. برخاستن و به خاک افتادن، چرا و اما و اگر نداشت، همه باید به تبعیت از امام خویش سر بر آستان بندگی می سائیدیم و به إذن او نفسی تازه میکردیم و دوباره سر بر خاک مذلت می کوبیدیم. در هر برخاستنی و نشستنی و در هر رکوعی و سجده ای، هدف فقط اثبات اطاعت بود، وگرنه معبود را چه نیاز به خم و راست شدن عبد خویش! زمان، زمان آمادگی بود اما فرصتی نبود؛ باید به " لفی خسر " خود اعتراف میکردیم تا در سرای "الا الّذین آمَنوا" پناهنده میشدیم! باید پای " لفی خسر" خودمان میماندیم تا در وادی السلام "الا الّذین آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات " قرارمان می دادند! و باید به هزار هزار "لفی خسر" خود اقرار می کردیم تا در زمره ی "الا الّذین آمَنوا" در می آمدیم و با گروه "عَمِلوا الصّالحات" همراه میشدیم و به قله های پایداری "وتَواصَوا بِالحَق" میرسیدیم! و در حق باید آنقدر می ماندیم تا به قدرت و توان "وتواصَوا بالصّبر" نائل میشدیم. هرچه بالاتر میرفتیم، برج باریک و باریکتر میشد. هرکسی لایق صعود نبود. تلخی میوه ی صبر را، جز با شیرینی " آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات و تَواصَوا بِالحق" نمیشد تحمل کرد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
صفات زائران حضرت سیدالشهدا علیه السلام از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه خداوند به حاملان عرش ‍ و ملائكه مقرب به واسطه زائران آن حضرت فخر مى فروشد و مى فرمايد: آيا نمى بينيد كه زائران قبر حسين با اشتياق و علاقه به سوى او مى آيند. زائر حسين عليه السلام در زمره كسانى است كه خداوند با نظر رحمت به آنها مى نگرد. نشانه عشق و علاقه به حسين عليه السلام اين است كه شخص ، زوار آن حضرت باشد، يعنى او را بسيار زيارت كند. زائر حسين عليه السلام از جمله كسانى است كه خداوند در فوق عرش با آنها سخن مى گويد. در ده روايت آمده است كه نام او را در عليين مى نويسند. زائر حسين عليه السلام در بهشت ، در جوار پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت او عليهم السلام قرار مى گيرد، بر سر سفره آنها مى نشيند و از خوان نعمت آنها برخوردار است . اگر شقى باشد، نام او در زمره انسان هاى سعيد و خوشبخت مى نويسند. از كروبيان و سادات ملائكه به حساب مى آيد. زائر حسين ، مساعد و يار و ياور زهراء سلام الله عليها است ، زيرا آن حضرت هر روز حسين عليه السلام را زيارت مى كند. سيما، گونه ، چشم و قلب زائر حسين عليه السلام مورد دعاى امام صادق عليه السلام است . آن حضرت در حال سجده با چشم گريان دعا مى فرمود و به درگاه خدا عرض مى كرد: خدايا! بر آن چهره هايى كه بر قبر ابى عبدالله نهاده شده رحم كن ، و بر آن چشم هايى كه اشك آنها جارى است رحم كن ؛ و بر آن دل هايى كه بى تابى كردند و سوختند رحمت بفرست و بر آن ناله هايى كه به خاطر ما بود، رحم كن. 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و پنجم_ نماز تمام شد و جمعیت پراکنده. من و ملکه در همان جای خود نماز میخواندیم و بعد از نماز، دیگر نیاز به جا به جایی نداشتیم. گویی دست تقدیر، من و ملکه را همانجا نشانده بود که در رفتن و آمدنها فرصتهای با هم بودن را از دست ندهیم. نماز تمام شده بود و ما هنوز از فراز و فرود نماز دل نکنده بودیم و انگار در پیچ و خمهای بندگی جا خوش کرده بودیم. هر دو خیره به مُهر خود نگاه میکردیم، زخمهای کهنه ی ندامت و تردید را هیچ مرحمی جز نشستن در آستان محبوب و صبوری کردن، ترمیم نمیکند! بعد از نماز سکوت خاصی در شبستان حاکم شد و فرصتی برای عقده گشایی های ملکه فراهم شد. اشکهای او بی وقفه میریخت و آرام زیر لب تکرار میکرد: ای بی ثمر سامره! گویی هنوز بر در خانه ی پدری مانده بود و دودل، که در پی لوبیایی برود و یا در پی خوشبختی برگردد! از دو هفته قبل، تمام آبادی از رفتن سامره مطلع شده بودند و آنروز برای بدرقه او مقابل در خانه اش جمع شدند. دوستان و همسالان سامره، لباسهای مهمانی شان را پوشیده و گل به دست به انتظار آمدن او نشسته بودند. از طرف خان سبدهای میوه و شیرینی در اطراف و در بین همسایه ها پخش شد. شور و شوقی در محله پیچیده و حرف و حدیثها به راه افتاده بود که خان, مال و منالها مهریه ی سامره خواهد کرد و خدم و حشم در اختیار او خواهد گذاشت. سامره به محض خروج از خانه در فضای آکنده از حسرت دیگران از مقابلشان گذشته، و با تقدیم دسته های گل از دست دوستانش و با سلام و صلوات بر گاری سرنوشت نشسته بود. سامره خیلیها را پائین پله ها جا گذاشته بود! آن روز عصر سامره را با یک گاری نو، به در خانه ی خان بردند و پدر و مادر و خواهر و برادرانش پشت سر سامره، همه ی راه را دویدند. کوچه به کوچه و وادی به وادی، تپه به تپه و دشت به دشت در پی او رفتند و تا خانه ی خان همراهی اش کردند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🌹 السلام علیک یا اباعبدالله 🏴 ۶ شب مجلس روضه ماه صفر 🌸 بیت الزهرا سلام الله علیها 🔰 به خاطر حفظ سلامتی و جان شما عزاداران حسینی، مراسم به صورت برگزار می‌شود 📆 زمان مراسم: 🔅از روز شنبه ۱۲ مهر ۹۹ 🌓 به مدت ۶ شب ⏰ از ساعت ۱۹ تا ۲۰ 🌐 لینک ورود به پخش زنده روضه بیت‌الزهرا(س): 👇👇👇👇👇 https://www.aparat.com/Beitozahra.ghom/live ❗️ لطفاً حضوری مراجعه نفرمایید 🙏 التماس دعا @beitozahra_ghom
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و ششم_ در باغ برای سامره مراسمی ترتیب داده شده بود و بدون اینکه زنان و فرزندان خان حضور داشته باشند جشن مختصری بر پا شده بود. کنیزان و غلامان خان برایش سنگ تمام گذاشته و بساط عیش و نوش او را جور کرده بودند. صدای تار و چنگ مطربان فضای باغ را خیال انگیز کرده و سبدهای بزرگ میوه و شیرینی بر روی میزهای بزرگ، جلوه ی خاصی به باغ بخشیده بود. کنیزان خان سامره را به حمام برده و با عطر و گلاب شسته و در اتاق گوشه ی باغ موهای بلند او را به گل و شکوفه آراسته کرده و لباس حریر سفید بر او پوشانده بودند، بر چهره اش آب و رنگی زده و جواهراتی را که به دستور خان خریداری شده بود بر او آویخته بودند. در تمام این مدت بساط شادی و سرور در باغ بر پا بود و کنیز زادگان خان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. تخت بزرگی در وسط باغ برای خان مهیا شده و خان به انتظار نوعروس سیزده ساله ی خویش نشسته بود. خانواده ی سامره در گوشه ای از باغ توسط خدمتکاران پذیرایی شده و عاقد هم تمام مدت در کنار پدر سامره نشسته بود. ملکه گویی هنوز در اتاق رویایی گوشه ی باغ، زیر دست آرایشگر نشسته بود و میل برخاستن نداشت. چقدر فاصله افتاده بود بین سامره بودن و برخاستن، و ملکه شدن و برنخاستن! ملکه با ناباوری دستهایش را بلند کرد و گفت: دستهایم را پر از النگوهای طلا کردند و زنجیر ضخیم طلا بر گردنم انداختند و گوشواره های طلا بر گوشهایم آویختند. برق طلا چشمانم را گرفته و پیچ و تاب النگوها سرگرمم کرده بود‌؛ آنقدر که ندانستم که چه بندهای اسارتی بر دستانم زدند و چه طوق بردگی بر گردنم انداختند و چه حلقه های حقارتی بر گوشهایم آویختند! گویی سنگینی طلاها، سامره را روی همان پله ی اول متوقف کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️ 🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت! 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و هفتم_ ساعت سه بعد از ظهر بود. قبل از ظهر به ملکه غذا داده بودم، اما باز هم ممکن بود گرسنه باشد. از او پرسیدم آیا غذا میل دارد؟ اما ملکه میلی به غذا نداشت و فقط میخواست حرف بزند. انگار یک روز و نیم قبل را حسابی خورده بود تا یک روز و نیم دیگر را فقط حرف بزند! سامره تمام آرزوهایش را در همان اتاق رویایی گوشه باغ جا گذاشته بود! وقتی سامره از اتاق گوشه ی باغ بیرون آمده بود، همه محو زیبایی او شده بودند. گویی فرشته ای از آسمان بر روی زمین نزول کرده باشد و آیت و نشانه ای برای خالق زیباییها شده باشد. مادر و خواهر و برادرانش به استقبال او رفته و او را تا کنار خان بدرقه کرده بودند. پدرش همچنان کناری نشسته و حتی سرش را بلند نکرده بود. خان رو بند توری صورت سامره را کنار زده و با دیدن چهره ی او دستور داده بود، اسفند دود کنند و گوسفندان را قربانی کنند. هفت گوسفند در گوشه ای از باغ به نیّت سلامتی و خوشبختی عروس و داماد ذبح شده بود. صدای شادی و دُهُل به اطراف برخاسته و عاقد با کسب اجازه از پدر سامره، مهیای قرائت خطبه عقد شده بود، اما او با دیدن شناسنامه ی سامره، از عقد کردن او طفره رفته و بهانه کرده بود که عروس به سن قانونی نرسیده است، خان هم بدون هیچ مقاومتی دستور عقد موقت را به او داده بود! پدر سامره دلخور از این تصمیم و ناتوان از تغییر سرنوشت همانجا نشسته و به سکوتی بسنده کرده بود. در صیغه نامه ی سامره، عاقد نوشته بود: سامره را به عقد موقت صابر خان درآوردم با مِهر و صِداق معلوم، تا به سن قانونی برسد! اما هیچ کلمه ای از مهریه نوشته نشده بود. سامره کوچکتر و بچه تر از آن بود که بفهمد چه کلاه گشادی بر سرش رفته است! سامره تمام طول مراسم به سفره ی خان فکر کرده بود و به کیسه های پر از غذا و تنقلاتی که برای خانواده اش میفرستد و به خنده های شادمانه ی بچه ها و غبطه های حسودانه سرزنش کننده ها دلخوش کرده بود! عقد موقت و دائم برای سامره چه تفاوت میکرد که او فعلاً گل سر سبد خان بود! خان دیده از سامره بر نمیداشت و سامره چشم به دست خان داشت که از سفره ی عطای خان چه چیزها که به او خواهد رسید! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️ 🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت! 🏴 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و هشتم_ ساعت از پنج عصر گذشته بود و همه ی معتکفین در حال استراحت بودند. عده ای خوابیده بودند و عده ای هم با یکدیگر حرف میزدند. بساط درد دل بر پا بود؛ فروشندگان مشتاق، و خریداران مشتاقتر. هر کسی که درد دلی برای گفتن داشت، گوشی هم برای شنیدن پیدا میکرد، بازاری بود که از رونق نمی افتاد. من و ملکه مدت زیادی بود در جای خود نشسته بودیم و انگار ما را به زمین چسبانده بودند. به ملکه پیشنهاد کردم با هم به وضوخانه برویم و آبی به صورت خود بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم. ملکه را به سختی راضی کردم که همراهی ام کند؛ پای رفتن نداشت، خیلی دیر فهمیده بود که این پاها نه برای هر رفتنی است! در راه از روزهای بودن در خانه باغ تعریف کرد؛ از سالهایی که در آنجا بود و اجازه ی خروج نداشت! خان نسبت به سامره سختگیری میکرد. دست و پایش برای او میلرزید و دلش به او بدبین بود. همه چیز در آن خانه باغ برای سامره مهیا بود و نیازی به خارج شدن از باغ نداشت. روزها با دختر بچه های خدمتکاران بازی میکرد و شبها به دستور خان در کنار یکی از کنیزان خیاطی یاد میگرفت. خدمتکاران زیادی در باغ ساکن بودند که اتاقهای آنها در اطراف باغ پراکنده بود. خانه ی سامره که درست در وسط باغ قرار داشت، به خانه باغ معروف بود؛ از سطح زمین بلندتر بود و چند پله میخورد. سه اتاق بزرگ و یک پستوی کوچک داشت. اتاقک کوچکی هم در پائین پله ها بود که تنور و اجاقی در آن قرار داشت و سامره، پخت و پزهایش را در آنجا انجام میداد، با کمک کنیزش غذا میپخت و نان درست میکرد. در پشت خانه باغ اتاقکی بود که حمام و دستشویی داشت و چند لگن و تشت و آفتابه ی مسی درونش قرار داشت و ویژه ی سامره بود. هر وقت که سامره میخواست استحمام کند کنیزش آب را برایش گرم میکرد و او را می شست. دور تا دور خانه باغ درختان بلند قرار داشتند که شاخه هایشان به اطراف کشیده شده بود و روی خانه باغ سایه میانداخت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat