eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
165 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و دوم _ روز پانزدهم رجب وقتی به شبستان برگشتم، أذان به نیمه رسیده بود؛ ندای "حیّ علی الفلاح" و "حیّ علی الصلاه" در فضا طنین انداز شد. هر که را میدیدی رو به قبله به راه افتاده بود و به دنبال جائی برای پیوستن به صف "خَیرِالعمل" بود. ندای "الله اکبر" و "لا اله الّا الله"، چنان صفوف نمازگزاران را به هم فشرده کرد که دیگر جایی برای بعضیها نبود؛ آنها که تأخیر کردند و آنها که تعلّل کردند. وقتی باور کنی که فقط الله، اکبر است دیگری جایی برای منیّت نیست و اگر بپذیری که خدایی جز الله نیست دیگر فضایی برای تردید نیست. سراسر یقین است و تسلیم. در تمام طول نماز یقین داشتم که سامره ی وجودم باید سالها بگردد و بچرخد و سرد و گرم روزگار را بچشد تا ملکه ی روح به مقام تسلیم و رضا برسد؛ باید دست از همه ی سرابها بردارد و در پی چشمه ی حقیقت باشد که خدایا همه توئی و ما همه هیچ! بعد از نماز و تعقیبات نماز، صفوف به هم فشرده ی یقین دوباره پراکنده شد، تا در فضای دیگری و با یقین محکمتری، دوباره به هم بپیوندد. تازه میفهمیدم که حکمت این تکرارها تثبیت ایمان است، باید آنقدر بیایی و بروی که دیگر پای برگشت نداشته باشی؛ تا پای تردید از کار نیفتد، تو ماندگار این سرای نمیشوی! بی دلیل نبود که جانبازان هشت سال دفاع مقدس، به آن راحتی پاهایشان را دادند و برگشتند! ملکه از همه بریده بود و به حق پیوسته بود؛ گویی دست تقدیر تک تک داشته های سامره را یک به یک از او ستانده بود تا طلای وجود او را با عیار مصیبت، مثقال مثقال بالا ببرد. نشانه های یقین در ملکه ظاهر شده بود و علائم تثبیت در او عیان بود؛ گویی ذره ذره وجود او، به صیحه ی ملکوتی" اَلَستُ بِرَبِّکُم" لبیک میگفت و ندای " بلی شَهِدنَا" سر میداد. سامره هزار راه تردید را رفته بود تا ملکه به شاه راه یقین برسد؛ سامره در کوچه پس کوچه های خیال گم شده بود تا ملکه در عرصه اطمینان قلب ظاهر شود؛ سامره در پستوی اوهام نفسِ خویش فرو رفته بود تا ملکه در ایوان شکوهمند انسانیت ظاهر شود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و سوم_ با شدت گرفتن بیماری خان و بالا گرفتن اختلاف همسران و فرزندانش بر سر ارث و میراث، خان مجبور شد، در حیات خود مهریه ی همسرانش را کامل بپردازد و قرار شد سهم الارث فرزندان به غیر از فرزندان نجیبه بعد از مرگ او تقسیم شود. خان به سامره گفته بود که دست خطی نوشته است با این عنوان که خانه باغ برای سامره است، اما چیزی به دست او نداده بود! فرزندان سامره همه شناسنامه به نام پدر داشتند و طبق قانون به آنها هم ارث میرسید، اما خبرها حاکی از آن بود که پسر ارشد خان تقریباً هیچ مِلکی را بدون تعیین تکلیف نگذاشته است و فرزندان ارشد خان سهم الارث خود را مشخص کرده و وکالت هم از خان گرفته بودند. صابر خان روزهای آخر عمرش را در خانه باغ نزد سامره گذرانده بود. خان چند ماه در بستر بیماری افتاده و سامره پرستاری او را کرده بود. در طی بیست سال که سامره در خانه باغ زندگی کرد، هرگز تا این حد خفت و ذلّت به خود ندیده بود. خان در بستر بیماری بود و خدمتکاران از انتقال قدرت به پسر ارشد خان مطلع شده بودند و دیگر برای سامره ارزشی قائل نبودند. کاملاً معلوم بود که با چرخش قدرت، آنها هم تغییر جهت داده و تابع فرمان نجیبه و پسر ارشد او، نادرخان، شده اند. بی حکمت نبود که امیرالمؤمنین علی ع، دنیا را به جیفه تشبیه کرد که خوراک سگان است. هرکس از دنیا بخواهد بخورد، سگان به او حمله خواهند کرد. حسین روزهای آخر عمر پدر تمام امور شخصی او را به عهده گرفته بود و سامره، شبانه روزی برای بقای خان دست و پا زده بود. صابر خان در سن 70 سالگی مرد و سامره در سن 33 سالگی با پنج فرزند بیوه شد. عصر روز خاکسپاری صابر خان، وقتی سامره با چهار فرزند کوچکترش به باغ برگشته بودند، خدمتکاران باغ، فرزندانش را به باغ راه داده و مانع ورود خودش به باغ شده بودند. حسین و سالار و سعادت با خدمتکاران باغ درگیر شده بودند و سمانه ی یازده ساله آنقدر جیغ کشیده و مادر را صدا زده بود که سامره مجبور به معامله با خدمتکاران شده بود؛ تمام جواهرات و طلاهایش را از سر و گردن باز کرده و به آنها داده بود و در عوض سمانه اش را پس گرفته بود. صدای مادرخواهی سمانه در سرم پیچید. اگر بالای برج هم رسیده باشی و صدای دادخواهی مظلومی را بشنوی، باید برگردی. سامره به پای سمانه اش ایستاده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و چهار_ تمام شب نخوابیده بودم و به پای سامره نشسته بودم و بعد از نماز هم به پای ملکه صبوری کرده بودم. نیاز به حرف زدن داشت، باید همراهی اش میکردم. بعد از مرگ صابر خان، سامره به همراه حسین مدتی را برای شکایت و اعاده حق خود در دادگاه ها صرف کرده بود، ولی کارش به جایی نرسیده بود. نجیبه و نادرخان، اسناد مربوط به مالکیت خان نسبت به باغ و وصیت خان درباره تعلق باغ به سامره را معدوم کرده و سندی جور کرده بودند که نشان میداد، باغ تحت مالکیت همسر چهارم خان است! سامره برای گذران زندگی خود، سمانه و مادر پیر و مریضش مجبور شده بود در خانه های مردم و زمینهای دیگران کار کند. پسران سامره به خواست مادر در خانه باغ مانده بودند تا تکلیف ارث و میراث قانونی آنها معین شود. سامره به مدت ده سال در خانه های تک تک مردم روستا رخت شسته بود و کار کرده بود و روی زمین خیلی ها کارگری کرده بود. دیگر جایی نبود که سامره در آنجا کلفتی نکرده باشد. سامره برگشته بود تا همه ی کسانی را که پائین پله جا گذاشته بود، با خود ببرد. ملکه دردهای کهنه و قدیمی زیادی داشت و حافظه ی خوبی هم داشت. همه چیز را با جزئیات به یاد می آورد؛ حتی گاهی از ساعت و دقیقه ی یک حادثه صحبت میکرد. مثلاً میگفت صابر خان درست ساعت 11 و 20 دقیقه صبح روز یکشنبه در ماه مرداد فوت کرد. معلوم بود چقدر لحظه به لحظه ی زندگی صابر خان برایش مهم بوده که به دنبال دقیقه های عمر او دویده بود. حتی یک دقیقه هم برایش حیاتی بود و چقدر رسیدن عقربه ی دقیقه شمار به 20، برای سامره بد یُمن بوده است! با خود فکر کردم که تمام این سه شبانه روز گذشته، عقربه های ساعت، مقابل چشم ملکه حداقل پنج بار از روی ساعت 11و 20 دقیقه گذشته است و ملکه چقدر صبورانه آنها را بدرقه کرده است! عدد 11 برای ملکه از عدد 20 هم شومتر بود که یادآور سمانه ی یازده ساله اش بود که پشت در باغ مادر را صدا میزد. بی اختیار اشک میریختم و با چادر سوخته ام اشکهایم را پاک میکردم. دردهای ملکه قلبم را آتش زده بود چه برسد به چادرم! اینطور وقتها بیماری فراموشی و آلزایمر نعمت است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و پنجم_ ملکه میگفت، اغلب اوقات در قبال فقط غذای یک روز خانواده، کل یک روز را کار میکرده است. بعد از ماجرای شکایت و دادگاه رفتن سامره، نادرخوان دیگر اجازه ی کارکردن برادران سامره و اقوام او روی زمینهای خودش را نمیداد و آنها مجبور بودند، روی زمینهای کسانی کار کنند که خودشان هم نیازمند بودند و پول خوبی به کارگر نمیدادند. سامره روی زمین کسانی کار کرده بود که پول کارگر گرفتن نداشتند و نسیه حساب میکردند! اغلب اوقات به او مزد کمی میدادند و گاهی حواله به صابر خان میدادند که ما از خان طلب داشتیم و این کارها که کردی، عوض طلب ما بود. سامره بابت هر وعده ی غذایی که در خانه ی صابر خان خورده بود، تاوان سنگینی پرداخت کرد. گویی کفاره ی روزه خواری هایی را داده بود که سالها از زیر آن شانه خالی کرده بود! ده سال طول کشیده بود تا دارائیهای خان به طور کامل تقسیم شود و در میان کشمکشها و وکالتنامه ها و سندهای جعلی، همه ی اموال و املاک خان توسط همسران عقدی و فرزندان آنها تصاحب شد و مقدار ناچیزی به فرزندان سامره رسید. در طی این مدت همه ی فرزندان سامره ازدواج کرده و در کرج ساکن شده بودند و مادرش هم به رحمت الهی رفته بود. فرزندان سامره به جز حسین و سمانه توجه ی به او نداشتند. بعد از ده سال که به فرزندان او، به جز سلیم، ارث کمی از خان رسید، پسرش حسین کفالت مادر را به عهده گرفت و سامره بیست سال با حسینش در یکی از محله های پائین کرج در فقر زندگی کرد. سلیم تحت حمایت نجیبه به ثروت خوبی رسیده بود، اما به سامره روی خوش نشان نمیداد و نجیبه را مادر خود میدانست. هفت سال بود که حسینش فوت کرده بود و ملکه مجبور بود، هر شب در خانه ی یکی از پسرانش زندگی کند. آواره بود و در به در خانه های خانزاده های خود! رویای ملکه، داشتن زیرزمینی بود که مال خودش باشد، هرچند نمور و تاریک و خفه! ملکه تاوان زندگی مرفّه سامره در خانه باغ را تمام و کمال پرداخته بود. گویی آه کنیزان و خدمتکارانی که دورتا دور خانه باغ در اتاقهای تاریک و نمور زندگی میکردند، دودمان سامره را به آتش کشیده بود! سامره به ازای هر پله ای که بالا رفته بود، دهها پله به پائین کشیده شده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃وظیفه ی شیعیان از مهمترین وظایف شیعیان نسبت به امامِ عصر، انجام توبه واقعی است. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت امام زمان، گناهانی است که از انسان ها سر می زند. امام زمان در نامه خود به شیخ مفید، گناهان ما را دلیل اصلی غیبت می دانند و می فرمایند: پس تنها چیزی که ما را از آنان پوشیده می دارد، اعمال ناخوشایندشان است که به ما می رسد و از آنان نمی پسندیم و انتظار نداریم. کتاب مکیال المکارم، ج۲ @allame1001 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و ششم_ بعد از نماز صبح دراز کشیدم و دو ساعتی عمیق خوابیدم! آنقدر عمیق که گویی هرگز در این دنیا نبوده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، متحیّر به اطراف نگاه میکردم و حیران بودم که کجا هستم. چهره ی زیبا و نورانی ملکه همه چیز را به خاطرم برگرداند. ملکه در محراب عبادت نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت و من، به ناهار او فکر میکردم. هوا کمی گرم شده بود و گونه های ملکه گُل انداخته بود، تصمیم داشتم برای ناهار او نان بربری و ماست سفارش بدهم؛ ماست خنکی بود و آتشِ جگرهای سوخته را خاموش میکرد. نمیدانستم ملکه برای صبحانه چیزی خورده است یا نه. از او پرسیدم چیزی خورده اید؟ ملکه با مهربانی جواب داد: امروز روزه ام! متعجب شدم. پرسیدم شما که سحری چیزی نخوردید چگونه میخواهید روزه بگیرید؟ ملکه با لبخند گفت: یک عمر خورده ام، حالا یک روز نخورم، طوری نمیشود. او روزه بود! چقدر ملکه در صیام زیباتر شده بود. صوم و صلات برازنده او بود. ماه حیران، حالا خورشید مصلی شده بود، چهره اش میدرخشید. ملکه در محراب نشسته بود و زیر لب نجوا میکرد. من دراز کشیده بودم و بی اختیار به او نگاه میکردم. گویی کسی دست ملکه را گرفته بود و در گوشه ای از سرای معبود، رنگ سرخی به رخساره اش زده بود و او را آراسته و بی خبر به دیدار معبود آورده بود! انگار کسی ملکه را از میان آلاچیق های بندگی و عبودیت عبور داده و به دیدار معشوق آورده بود و معشوق، او را بر محراب عزت کنار خویش نشانده بود و ملکه روی در روی او جلوه گری مینمود! گویی از قبل محبوب، ملکه را دیده و پسندیده بود و کسی را در پی او فرستاده بود! چشمهای ملکه هنوز به زیبایی چشمهای سامره بود و به دست معبود خویش خیره، که کیسه ناتوانی اش را از متاع مغفرت و مرحمت خویش پر کند و او را با دست پر به خرابه دلتنگی اش برگرداند! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و هفتم_ ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود! گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند! سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود. گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست! گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
بسم الله الرحمن الرحیم إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍوَآلِهِ الطَّاهِرِينَ!! إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً كه مخالفان فرج و ظهورش را دور میدانند و ما نزديك مى دانيم.! @marefatemahdavi 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و هشتم_ چیزی به أذان ظهر نمانده بود. سامره خوابید؛ چنان عمیق و راحت، که گویی در آغوش مادرش خفته بود. صدای هیاهوی معتکفین لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و اشتیاق به ثمر رساندن بندگی فوران میکرد. همه وسائل خود را جمع کرده بودند تا بعد از نماز مغرب و عشاء مصلی را ترک کنند. من نیز وسائلم را جمع کردم و فلاسک امانتی را به بغل دستی ام دادم؛ تشکر کردم و حلالیت خواستم. مطمئن بودم او تا بالای برج خواهد رفت. هر کسی در حال آماده کردن خود برای انجام اعمال امّ داود بود. بعضیها هم جزئیات اعمال را برای دیگران توضیح میدادند. این اعمال را امام صادق ع به مادر رضاعی اش، به منظور آزادی فرزندش داود از زندان، آموزش داده بود. ابتدا باید ایام البیض- یعنی سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب- را روزه میگرفتیم و سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل میکردیم و بعد از نماز ظهر و عصر رو به قبله چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را میخواندیم. در آخر هم دعای استفتاح یا همان دعای امّ داود باید خوانده میشد. بعضیها نتوانسته بودند آن سه روز را روزه بگیرند و امکان غسل هم برای معتکفین فراهم نبود. اما همه به مغفرت و بخشش خدا امیدوار بودند و برای انجام بقیه ی اعمال امّ داود عزمشان را جزم کرده بودند. سامره بیدار شد و نشست. میدانست که امروز روز آخر است. داستان امّ داود را برایش تعریف کردم. سامره همچون مادری که از امام معصوم برای آزادی فرزندش امان گرفته باشد، منقلب شد و رنگ از رخش پرید. برخاست و به وضوخانه رفت. مدتی گذشت، سامره نیامد. نگران شدم و به وضوخانه رفتم تا هم تجدید وضو کرده باشم و هم از سامره خبری بگیرم. وقتی به وضوخانه رفتم، سامره را ندیدم. داشتم وضو میگرفتم که یکمرتبه سامره از انباری سرویس بهداشتی خارج شد. سر و رویش خیس بود و مثل نو عروسی که تازه از حمام بیرون آمده باشد، گونه هایش برق میزد. در انباری با آب سرد غسل کرده بود؛ سامره امّ داود شده بود و عزم او جزمتر از همه بود، گویا کسی در انتهای برج ندای " أینَ اُمّ داود" سر داده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
حضرت صادق علیه السلام فرمود: آرزومندان خطا کردند و شتاب جویان هلاک شدند و آنان که در مقام تسلیم اند نجات یافتند و به سوی ما باز خواهند گشت. غیت نعمانی،باب ۱۱، حدیث ۸ 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و نهم_ من و سامره به سرعت خود را به مصلی رساندیم و در کنار ستون خود به انتظار أذان ظهر نشستیم. زائر خدا بودیم و عزم زیارت کرده بودیم. سامره میهمان ویژه ی خدا بود. میگفت: بی هدف در خیابان قدم میزدم و پای رفتن به خانه ی سلیم را نداشتم. سلیم به او روی خوش نشان نمی داد و آن شب باید به خانه او میرفت. برای عرض حاجت و به نشانه ی ادب، قصد زیارت امامزاده حسن را کرده بود که یکی از فرزندان امام موسی کاظم است. در مسیر امامزاده، وقتی از کنار مصلی رد میشد برای استراحت، کنار در مصلی روی زمین نشسته بود. یکی از خانمهای انتظامات تصور کرده بود که سامره برای اعتکاف آمده است؛ به او خوشامد گفته بود و با مهربانی او را خطاب کرده بود که خوش آمدید معتکف عزیز! بعد دستش را گرفته بود و او را به داخل مصلی آورده بود. سامره میگفت دهانم باز نشد که بگویم معتکف دیگر کیست و من آن نیستم و اصلاً قصد من اینجا نیست! امامزاده حسن وسیله ی تقرّب او به بارگاه الهی شده بود و محبوب، مصلی را به اعتکاف آذین کرده بود؛ برای معتکفی که ملکه وار بیاید و بنده وار بر خاک بندگی سر بساید و بگوید ای معبودم اینک این منم، سامره! نوای آسمانی أذان در فضای مصلی پیچید. گویی صدای طبل شادی و بندگی سامره بود که به هوا برمی خاست. صفهای بندگی تشکیل شد و با ندای تکبیره الاحرام، عطش وصال عاشقان با شرابهای الهی سیراب گشت؛ همه مست و سرخوش از این سه شبانه روز اعتکاف و خمور از این سه شبانه روز اجتناب بودند. نماز ظهر و عصر اقامه شد و گویا کسی بانگ زد: ای رَجَبیّون و ای معتکفین! کدامید اُمّ داود؟ که فوج فوج معتکفِ کتاب به دست فریادِ منم امّ داود سر داده بودند. دیگر کسی نبود که تسبیح به دست نباشد؛ صد بار سوره حمد، صد بار سوره توحید، ده بار آیه الکرسی! نفسها به شماره افتاده بود از این تکرارها، و تازه انعام باید خوانده میشد و بنی اسرائیل و کهف، لقمان و یس و صافّات، حم سجده و حمعسق و حم دخان، فتح و واقعه و ملک، ن و اذا السّماء انشقت، و به اینجا که میرسیدی انگار ترمزت رها میشد و باید تا آخر قرآن را میخواندی تا ثابت کنی تو همان امّ داود هستی! و تازه وقتی ثابت میکردی که تو همان هستی، إذنِ گفتن می یافتی که بگو! بگو ای اُمّ داود عرض تو چیست؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصتم_ سامره پا به پای من سوره ها را تکرار میکرد و کلمه ای را هم جا نمی انداخت. وقتی به دعای اُمّ داود رسیدیم سامره عنان صبر را پاره کرد و دستهایش را به هوا برد؛ گویی واژه به واژه ی دعا را به عرش می فرستاد و ذره ذره وجودش را در پی هر واژه ای روان میساخت. از صَدَقَ الله تا شَهِدَالله، از لَکَ الفخر تا ماترضی، از میکائیل تا اسرافیل، از آدم تا داود و از اِرمیا تا محمد . از اَبدال تا زُهّاد، از بَلِّغ تا اوصِل، از الله تا قابض، از عَلِمَ السِّرّ تا من یَشَاء، و از بائس تا مستجیر. رسیدیم به " یا من وهب لِآدمَ شیثا"؛ ای کسی که به آدم شیث را عطا کردی، و اسماعیل و اسحاق را به ابراهیم دادی، ای کسی که یوسف را به یعقوب برگرداندی و بلا را از ایّوب برطرف کردی، ای کسی که موسی را به مادرش برگرداندی و عِلم خضر را زیاد کردی، ای کسی که به داود سلیمان را دادی و به زکریّا یحیی را بخشیدی، ای کسی که به مریم عیسی را دادی و حافظِ دختر شعیب شدی و کفالت فرزند مادر موسی را به عهده گرفتی! از تو درخواست میکنم که بر محمد و آل محمد صلوات فرستی و از گناهانم درگذری و از عذابت نگهم داری و بهشتت را بر من واجب گردانی! و انتها نداشت که همه ی حاجتها در آن بود، از باز شدن همه ی درها و آسان شدن همه ی سختیها، از برداشتن هر مانعی بین من و حاجتم تا هر مانع بین من و اطاعتم، تا ختم شد به فیما تَشَاء؛ در آنچه تو خواهی! سپس باید سجده میکردیم و میگفتیم " اللّهمّ لَکَ سَجَدتُ و بِکَ اَمَنتُ "؛ خدایا برای تو سجده کردم و به تو ایمان آوردم پس رحمت فرما بر خواریام و تنگدستی ام و کوششم وزاری ام و درماندگی ام و نیازم بسوی تو ای پروردگار من. سامره در سُجده مانده بود و انگار صدای "یاربِّ یاربِّ" او از عرش شنیده میشد! گویی کسی او را خطاب میکرد که اسمت چست؟ و او میگفت سامره! و محبوب در حیرت، که تو بیشتر به ساجده ای شباهت داری که عمری را در سجده بوده باشد! سامره دیگر سامره نبود که از میان برخاسته بود و همه تن ساجده شده بود! ذره ذره ی وجود سامره از زندان اسارت و حقارت آزاد شده بود و به بندگی دائم معبود درآمده بود. سامره به بالای برج رسیده بود و من هنوز در حضیض خویش مانده بودم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
📣 🖋چهارمین دوره تربیت مربی مهدویت در مقطع مهد و پیش دبستان با تدریس استاد مهدوی نیا آغاز گردید. در این دوره مباحثی همچون 🔶روش ها و قالب های متنوع انتقال مفاهیم مهدوی 🔷 مهندسی فرهنگی 🔶سواد رسانه 🔷شعرخوانی روشمند 🔶خلاقیت و 80 روش خلاقانه در آموزش و تربیت 🔷روش های قصه گویی 🔶کلاسداری 🔷شیوه تدریس محتوای آموزشی یاران آفتاب و... بیان خواهد شد. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🌷لوح | پیامبر مودت و محبت 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: باید مسلمانان در جامعه‌ی اسلامی، از حالت بی‌تفاوتی نسبت به یکدیگر خارج بشوند. یکی از فصول زندگی رسول اکرم این بود که فضای بی‌تفاوتی را، به فضای محبت و همکاری و برادری تبدیل کند. ۱۳۶۸/۰۷/۲۸ @Khamenei_ir 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و یکم_ سامره در سجده بود و خورشید در غروب؛ خورشید مصلی و خورشید سماء هر دو بر سجده ی معبود بودند که صدای ملکوتی أذان مغرب شنیده شد. صفهای نماز که نه، گویی صفهای نیاز شکل گرفته بود و معتکفین در بهت و درماندگی که این سه شبانه روز تمام شد و آیا تا رجب دیگر باشیم یا نباشیم! صدای مکبّر همچون صدای صوراسرافیل بود که هر قامت شکسته ای را استوار میکرد و فرمان قیام و قعود و قنوت را صادر میکرد و امر به رکوع و سجود میداد. نجوای عاشقانه ی معتکفین در تشهد و سلامِ نماز عشاء وصل شد به صدای گریه و شیون! هیچ کس یارای برخاستن و خارج شدن از مصلی را نداشت. در میان اشکها و لبخندها با شیرینی محبت دوستان افطار کردیم و با دوستان خویش وداع! وابستگان معتکفین بیرونِ درِ مصلی با دسته های گل به استقبال عزیزان خود ایستاده بودند و معتکفینِ درونِ مصلی با قطره های اشک به مناجات با محبوب خود سرگرم بودند. آنها که بیرون بودند، شادمانه مشتاق دیدار عزیزان خود بودند و آنها که داخل بودند، عارفانه محتاج دیدار محبوب خود گشته بودند. نه آنها که بیرون بودند، به برگشتن راضی میشدند و نه آنها که درون بودند، به نرفتن اختیار داشتند. سامره فارغ از شادمانه ها و عارفانه های بیرون و درون مصلی شده بود؛ گویی بیرون و درون مصلی برای او یکسان بود که آزاد از بند اسارت و حقارت شده بود. دیگر همه جا برایش مصلی بود. ما همه بندگان موقّت بودیم و سامره به بندگی دائمی معبود درآمده بود. سامره شاد بود و خُرسند؛ با اشتیاق عزم رفتن کرد. گویی شراب الهی " انَّا ِللَه" را نوشیده بود و میثاق نامه " انَّا اِلیه راجِعُون" را پذیرفته بود! هیچکس بیرون مصلی به استقبال او نیامده بود، اما او به سان کسی میرفت که به دیدار عزیزی میرود. گویی حسینِ سامره به استقبال مادر ایستاده و با دستهای باز، آغوش گشوده بود تا او را در بر بکشد. سامره سر از پا نمیشناخت و بیقرار بود؛ همچون کسی که بر فراز ایستاده باشد، به دوردستها نگاه میکرد؛ گویی دستهای حسینش بود که او را تا بالای برج کشانده بود! من و سامره وداع کردیم و او رفت. چه راحت خداحافظی کرد و بلند شد و رفت؛ گویی هرگز من نبوده ام. سامره به سرعت بیرون رفت و در میان جمعیت معتکفین محو شد. گویی آنشب میهمان خانه ی حسینش شده بود؛ امّ داود به دیدار فرزند خویش میرفت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف البرز برگزار می نماید: اولین دوره ی شیعه شناسی توسط اساتید تراز اول کشوری، با همکاری دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم توجه بفرمایید 🔸دوره آفلاین بوده و عصر جمعه ی هر هفته بارگذاری می شود. 🔸شرکت برای عموم آزاد می باشد. 🔸هر درس آزمون جداگانه داشته و در پایان دوره، مدرک گواهینامه اعطا می شود. 🔸بزرگوارانی که در دوره های فرق (نقد بهاییت، نقد مسیحیت تبشیری، نقد عرفان های نوظهور و نقد وهابیت) شرکت کرده اند امکان شرکت در این دوره را ندارند. 🔸هزینه ی دوره ۱۰۰ هزار تومان می باشد. جهت ثبت نام با شماره ی زیر تماس بگیرید. ۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵ واریز هزینه به شماره کارت بانک صادرات ۶۰۳۷۶۹۱۹۸۰۰۵۷۵۴۱ لطفا پس از واریز هزینه پیامک ارسال شود. 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و دوم_ من گیج و مبهوت از رفتن سامره به در خیره مانده بودم. در میان عشقبازی ملکه با معبود خویش، من بازنده ی فریبکاریِ نفسِ خویش شدم. اگر میدانستم ملکه عزم سرای معبود کرده است او را ملبّس به چادر خود به سرای معبود میفرستادم و کودک نیازم را با او همراه میکردم تا در اوج نیازمندی، با دعای ملکه از بدبختی نجات یابم! بی اختیار به یاد آیه ی "و امَّا السَّائِلَ فَلَا تَنهَر"  افتادم و گفتم: خدایا تو گفتی و من نشنیده گرفتم! تازه میفهمیدم چرا فاطمه زهرا لباس عروسی خویش را به سائلی بخشید؛ که سائل عازم است و محبوب میزبان اوست. من فراز و فرود صدای قاری را میشنیدم ولی به کُنه و معنی آیات توجه نمیکردم؛ من ظاهر اسماءالله را در جوشن کبیر میدیدم، اما به باطن آنها بی توجه بودم؛ من ندای لا اله الّا الله مؤذن را میشنیدم و اله ی خودپرستی خویش را رها نمیکردم؛ من در رکوع و سجود خویش بودم، نه در رکوع و سجود معبود خویش! من در پله های تنزل خویش قدم میزدم و سامره در پله های صعود محبوب قدم گذاشته بود. من از نفس خود رودست خورده بودم. معتکف شده بودم تا به بهره ی معنوی "خود" برسم و اوج بگیرم و به بالای برج برسم، اما غافل بودم از اینکه اولین مرحله ی اوج گرفتن از "خود" گذشتن است. من سه شبانه روز با مَنیّت خویش خلوت کرده بودم و آنرا به حساب اعتکاف گذاشته بودم! خدا با دستهای ملکه سفره ام را تهی میکرد و من نمی فهمیدم که این امتحان است! من لقمه های ملکه را می شمردم و از پرخوری نفس خویش غافل بودم. خدا با زبان ملکه، دار و ندارم را طلب میکرد و من دریغ میکردم و به ندای "مَن یُقرِضُ الله"  بی اعتنایی میکردم. افسوس که من نفهمیدم؛ سامره منم که در پی سرابم و از آخرت خویش غافل، مادر سامره منم که افسار نفس خویش را به دست دیگران داده ام، زن همسایه منم که امانت الهی خویش را در ازای متاع بی ارزش دنیا معامله کرده ام و صابر خان خود منم که در پی شهوت دنیا، سامره ی روح خود را به مذلّت کشاندهام و در به در خانههای غیر کرده ام. من ندانستم که نجیبه و نادر منم که به حق خویش قانع نیستم و سلیم خود منم که به ربّ خویش بی اعتنا هستم و در سرای شیطان سیر میکنم. همه من بودم! این همه من و انتظار صعود؟ مُحال است! سامره همه ی من هایش را کنار گذاشته بود و بی من آمده بود. من ندانستم که حسینِ سامره، استعاره است که مگر میشود حسین باشی و در راه قیام حق علیه باطل ذبح نشوی! و سمانه مثال بود که نمیشود سمانه باشی و فریاد الغوث الغوث سر بدهی و معبود به یاری تو نیاید! و دریغ که ملکه کنایه بود از اینکه محال است در پی سامره ات باشی و به آن نرسی! و واحسرتا که کنیز تعریض بود که در راه حق از دار و ندار و فرزند خویش هم باید گذشت و افسوس که مش حسین مَجاز بود که تو حق را بطلب گرچه اِحقاق آن به عمر تو کفاف ندهد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🍃مسابقه ی کتابخوانی یازدهمین نور بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف استان البرز با همکاری آستان مقدس امامزاده محمد علیه السلام برگزار می کند: 🍃مسابقه ی کتابخوانی یازدهمین نور برای شرکت در مسابقه جهت دریافت فایل pdf به نشانی Karaj.mahdaviat.ir مراجعه و گزینه های صحیح را به صورت یک عدد ۲۰ رقمی از چپ به راست به شماره ی ۱۰۰۰۰۱۲۳۱۳ پیامک کنید. مهلت ارسال سوم آذر ۱۳۹۹ قرعه کشی در شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام جوایز: ۱۱ کارت هدیه ی ۱ میلیون ریالی و هدایای فرهنگی 🍃@alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و سوم (آخر) _ سامره رفت. من هاج و واج به در شبستان خیره مانده بودم. همه رفتند و من پای رفتن نداشتم. سبک آمده بودم تا سبکتر برگردم، اما چنان سنگین شده بودم که یارای بلند شدن نداشتم! رویای برج و حقیقت مصلی یکی شد و خواب من در مصلی تعبیر؛ من در پائین برج ماندم و به بالای برج نرسیدم، چون وابسته ی بی چون و چرای دنیای خاکی خویش بودم، من سُفیانی نفس خویش را دیدم که در برج امید من خروج کرده و زکیه ی روحم را زیر پای ستم خویش مُثله میکرد، اما بر علیه او قیام نکردم و از ترس جان خویش از برج خارج شدم! من تمام این علائم و شرایط را در کتاب ظهور خوانده بودم و همه را به آینده نامعلوم موکول کرده بودم غافل از اینکه هر لحظه ممکن است علائم ظهور ظاهر شود و تو با مکر و فریب دجالِ نفس در پی علائم نروی! افسوس که دیر فهمیدم مانع صعود، خود "من" بودم که در میانه ی راه زمینگیر شدم! من ناتوان و خسته به در خیره که ایکاش من نیز ملکه وار می آمدم و ساجده وار برمیگشتم. پای رفتن به خانه ی تردید را نداشتم. شماتت نفس، روزگارم را سیاه کرده بود. من همچون مصیبت زده ای که داغ حسینش را دیده باشد، توان برخاستن نداشتم. ناامیدانه به در مصلی نگاه میکردم که چند رجب باید بیاید و چند محرم برود که من از پرده غفلت خویش خارج شوم و به سپاه خراسانی روح خویش بپیوندم؟! من به یمین و یمانی روح خویش نیز توجه نکرده بودم! باید از نو کتاب علائم و شرایط ظهور را میخواندم. احساس کردم نیرو و قوتی در درونم شکل گرفت، ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. حتما آنها در خانه منتظر من بودند، خودم گفته بودم کسی به استقبال من نیاید، باید خود را به آنها میرساندم. بلند شدم و از در مصلی بیرون زدم. من جزء آخرین کسانی بودم که از مصلی بیرون آمدم. خانمهای انتظامات بیرون در ایستاده بودند و به همه خوشامد میگفتند. یکی از آنها با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: قبول باشد، معتکف عزیز! چقدر لحن صحبتش آشنا بود، گویا همان کسی بود که دست ملکه را گرفت و به دیدار محبوب برد. من نیز ملکه وار عزم زیارت امامزاده حسن کردم؛ از مقابل امام زاده حسن که رد شدم، سلام دادم و بی اختیار به یاد آیه ی " لاتَقنَطُوا مِن رَحمَهِ الله" افتادم، باید دوباره چله ی عهد و ندبه ی جمعه ای به راه میانداختم. سامره وار به سمت خانه حرکت کردم، باید همه ی کسانی را که پله پله مرا رشد داده بودند، با خود تا بالای برجِ انتظار میبردم. احساس شادی و شعف وجودم را گرفت؛ گویی سمانه ی روح خویش را یافته بودم که در پائین برج، ندای الغوث الغوث سر میداد و قلب پاره و چادر سوخته ای را به امید شفاعت حسینش بر دست گرفته بود! وصلی الله علی سیدنا محمد و آل محمد @alborzmahdaviat