eitaa logo
الف دزفول
3.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
257 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁باسلام ⭕️1️⃣ *چشم در چشم بنی صدر( قسمت اول )* 🌷این روزهای نزدیک انتخابات چقدر مناسب است برای مطالعه *کتاب «ناجی»* . ریزبینی، ژرف نگری ، نگاه عمیق و اندیشه ی پویا و بصیرت ناشی از تقوای حسین ناجی چقدر این روزها می تواند به کمک ما بیاید. در شناخت فتنه و فتنه گرها. در شناخت جریان های نفوذ. چقدر جگرم خنک می شود از تصور آن صحنه ای که حسین ناجی روبروی بنی صدر می ایستد، تمام خشم انقلابی اش را در صدایش می ریزد انگشت اشاره اش را به تاکید روبروی چهره ی مضطرب بنی صدر تکان می دهد و فریاد می زند: «شما شایسته­ ی ریاست جمهوری ایران نیستید و من به شما رأی نمی ­دهم و به کسانی هم که مرا قبول دارند، تأکید می­ کنم که به شما رأی ندهند!» ☀️این روزها چقدر مناسب است برای خواندن کتاب «ناجی» تا مردم از بینش و بصیرت حسین ناجی الگو بگیرند و بنی صدرهای نفوذی را تا قبل از اینکه قدرت را به دست بگیرند بشناسند. 🌴این روز ها چقدر محتاج «ناجی» هستیم. *گاهی یک کتاب هم می تواند «ناجی» باشد* ✅ «چشم در چشم بنی صدر» روایت هایی کوتاه از تشخیص چهره ی واقعی بنی صدر خائن توسط شهید محمد حسین ناجی دزفولی است که در چند قسمت ارائه می شود. 🎁1️⃣ قسمت اول *چشم در چشم بنی صدر* را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0312 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
✋🏻باسلام ❤️🌹 قصه ی جعبه آیینه و راز روقبری ☀️روایت مادر شهیدی که روی مزار پسرش روقبری پهن نمی کرد. 🌴 راز این اتفاق را از زبان مادر شهید بشنوید. مادری که حالا سه چهارسالی می شود دیگر بین ما نیست 🌷 الف دزفول را ببینید و از راز مادر شهید آگاه شوید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0405 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
هدایت شده از الف دزفول
✋🏻باسلام 🎥 کلیپ خاطره گویی مادر شهید محمد شنبول 🎁 عاشقانه های مادر و پسری ☀️در این کلیپ مادر شهید محمد شنبول از رابطه ی عاطفی بسیار شدید بین خودش و محمد می گوید. شنیدن این عاشقانه ها از زبان مادر آقا محمد خیلی با دل آدم بازی می کند. اینکه خیلی ها گمان می کنند شهدا دلبستگی به خانواده و زن و فرزندشان نداشته اند، گمان باطلی است. حرف های مادر آقا محمد را بشنوید. 🌷 کلیپ خاطره گویی مادرشهید شنبول را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/045 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁باسلام ⭕️2️⃣ *چشم در چشم بنی صدر( قسمت دوم )* 🌷این روزهای نزدیک انتخابات چقدر مناسب است برای مطالعه *کتاب «ناجی»* . ریزبینی، ژرف نگری ، نگاه عمیق و اندیشه ی پویا و بصیرت ناشی از تقوای حسین ناجی چقدر این روزها می تواند به کمک ما بیاید. در شناخت فتنه و فتنه گرها. در شناخت جریان های نفوذ. چقدر جگرم خنک می شود از تصور آن صحنه ای که حسین ناجی روبروی بنی صدر می ایستد، تمام خشم انقلابی اش را در صدایش می ریزد انگشت اشاره اش را به تاکید روبروی چهره ی مضطرب بنی صدر تکان می دهد و فریاد می زند: «شما شایسته­ ی ریاست جمهوری ایران نیستید و من به شما رأی نمی ­دهم و به کسانی هم که مرا قبول دارند، تأکید می­ کنم که به شما رأی ندهند!» ☀️این روزها چقدر مناسب است برای خواندن کتاب «ناجی» تا مردم از بینش و بصیرت حسین ناجی الگو بگیرند و بنی صدرهای نفوذی را تا قبل از اینکه قدرت را به دست بگیرند بشناسند. 🌴این روز ها چقدر محتاج «ناجی» هستیم. *گاهی یک کتاب هم می تواند «ناجی» باشد* ✅ «چشم در چشم بنی صدر» روایت هایی کوتاه از تشخیص چهره ی واقعی بنی صدر خائن توسط شهید محمد حسین ناجی دزفولی است که در چند قسمت ارائه می شود. 🎁2️⃣ قسمت دوم *چشم در چشم بنی صدر* را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷« روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 8️⃣🌷 قسمت هشتم : انتقام تا بخواهند به خودشان بجنبند، الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان. گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، یک لحظه کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم. بهت زده نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و از شدت ضربه پرت شد روی زمین. این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند. نیم نگاهی انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون بادروج مانده بود. کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم. دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم ، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود. یکی از نیروهای سعودی کمی جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند. دوباره باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم. باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت تمام پایین روی گردنش پایین آوردم. خون مثل فواره پاشید روی آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت نفس های آخرش را می کشید. چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد. دوره ام کرده بودند. نبرد سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به 15 دقیقه جنگیدم. خودم هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد. خودم را نباختم و همچنان مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم. در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد. اتفاقی که فکرش را نکرده بودم... ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 5️⃣ قسمت پنجم لحظه ی نفس گیری بود ماشین رد شد و بچه ها شکر فراوان گفتند . چند دقیقه نگذشته بود که این بار دو ایفا به سمت مان می آمدند باز بچه ها خود را به مردن زدند صدای خنده ی عراقی ها حین عبور نیز به گوش می رسید با سپری شدن لحظاتی بسیار دلهره آور به انتظار شنیدن صدای دور شدن ایفاها مانده بودیم ،که این انتظار نیز به سر آمد و سپاس خدای بزرگ را به جا آوردیم . این قصه چند بار تکرار شد . بعد از دقایقی این بار صدایی شبیه جیر جیر شنی تانک شنیده می شد . ستونی زرهی از تانک ها و نفربرها در مسیر بودند کوچک ترین اشتباه باعث قتل عام یا اسارت همه گروه می شد . صدای آنها هر لحظه گوش خراش تر و مهیب تر به گوش می رسید : صدای شنی تانکها در فاصله چند متری در مغز سرمان سوت می کشید و گویی قصد له کردن روح و روان مان را قبل از له کردن جسم مان را داشت اما ذکر خدا مانع متلاشی شدن روح و روان آدمی زیر آن صدای مهیب جیرجیر شنی تانک های تی 72 دشمن می شد. بچه ها باز مثل دفعات گذشته خود را به مردن زدند و هر کس با ذکری در دل از خدا یاری می طلبید . ستون زرهی نیز رد شد . خیلی دوست داشتم بدانم وقتی عراقی ها به ما نگاه می کردند، چطور به چشم آنان می آمدیم ؟ با تمام وجود عنایت خدا به گروه را حس می کردیم بعد لحظاتی از سپری شدن آن مدت زمان نفس گیر بچه ها برای دقایقی مشغول خواندن آیه «امن یجیب » و دعا شدند بعد از دعا همه مصمم تر و روحیه ی بهتری داشتند . بادی وزیدن گرفت و از طرفی سرتاسر پهنه دشت پوشیده از رمل و شن های روان بود . وزش باد به سرعت شدت می گرفت ، با شدت وزش باد به جهت رمل بودن سطح دشت میدان دید محدود تر می شد . و این فرصتی بود که ما برای خروج از آنجا انتظارش را می کشیدیم . 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❇️ به بهانه ایام انتخابات ریاست جمهوری 🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 1️⃣📶📶 انتشار برای اولین بار در الف دزفول 🖐🏻 انگشت جوهری خونین ✍🏻🌹روایت شهادت بانوی ولایتمدار دزفولی همزمان با روز انتخابات سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری 🌷❓روایت شهادت بانویی که لحظاتی پس از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری ، در اثر اصابت ترکش توپ مزدوران عراقی ، تکه تکه شد. 🌹❤️در انتهای صف خواهران، بانویی ایستاده بود که خیلی مانده بود تا نوبتش شود. به شدت عجله داشت و البته شور و شوق. کمترین فاصله ای که خالی می شد، صدایش را بلند می کرد و می گفت: «خواهر برو جلو! . . . مادر! جلوت خالی شده! چند قدم برو جلوتر! » ✅یکی از بچه های کادر اجرایی که شور و علاقه و البته عجله اش را دید، نزدیکش رفت و بهش گفت: «خواهر! تا نوبتت بشه قدری طول می کشه! اگر کاری داری برو انجام بده و ظهر بیا رای بده که خلوت تره! » آن خواهر در پاسخش گفت: «نه! من تا رأی ندم نمی رم! می مونم تا نوبتم بشه! تازه الانم خیلی دیر شده! باید زودتر از این میومدم! » 🌷کنج خیابان و روی پیاده رو تکه پاره های پیکر زنی پراکنده افتاده بود. علاگه ای سوخته یک طرف و شناسنامه ای خونین و نیم سوخته طرف دیگر. کمتر کسی جرأت می کند برای جمع کردن پاره پاره های پیکر پا پیش بگذارد. ✍🏻 مشروح روایت شهید طیبه رضاحاج ابراهیم را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌎 https://alefdezful.com/6eou 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 6️⃣ قسمت ششم قرار شد فرمانده و با همراهی چندتایی از بچه ها بروند و بعد از چند دقیقه ما نیز به دنبال آنها برویم . فرمانده و یکی دو نفر خارج شدند ، طوفان شن شروع شده بود ، و از طرفی صدای تیراندازی نیز به گوش می رسید. ما نیز در سنگر تانک زیر آفتاب سوزان تیرماه تشنه و بی رمق زیر طوفان شن های روان به انتظار سپری شدن آن چند دقیقه ی موعود بودیم لایه ای از رمل روی دست و پای بچه ها قرار می گرفت و باید مرتب برای رهایی از رمل ها تکان می خوردیم . بالاخره پس از مدتی سنگر را با توکل به خدا و بدون فرمانده و داشتن قطب نما ، بیسیم و یا حتی کسی که راه را بلد باشد در وضعیتی که به سختی چند قدمی جلوی مان را می دیدیم ترک کردیم . واقعا چاره ایی جز این کار نداشتیم ، باد شدیدی می وزید بچه ها داشتند از رمق می افتادند هر از گاه یکی به زمین می افتاد و می گفت من دیگه نمیام اما بچه ها همه به همدیگر کمک می کردند تا کسی در راه نماند ، شاهد صحنه ایی بودم که یکی از بچه ها چفیه اش را به دور گردن دوستش که از رمق افتاده بود بسته بود و در آن طوفان دنبال خود می کشید . به دلیل وقوع این شرایط جوی عراقی ها نیز در تانک های خود بودند و ما نیز با احتیاط چند باری از فاصله نزدیک از کنار آنها رد شدیم در این اثنا ناگهان متوجه فرمانده شدیم که داشت به ما نزدیک و ملحق می شد، بچه ها خیلی خوشحال شدند. بالاخره با همراهی فرمانده به طی مسیر ادامه دادیم .در حرکت به هر سنگری که می رسیدیم دنبال آب بودیم حتی هر قوطی ی به امید اینکه کمپوت یا نوشیدنی در آن باشد را باز می کردیم یکی از این قوطی ها که برچسبی نیز نداشت را یکی از بچه ها باز کرد و بی مهابا به تصور اینکه کمپوت باشد سرکشید غافل از اینکه نوعی کنسرو روغن دار بود که به دهان و حلق خشک و تشنه و پر از خاک خود ریخت .کلی حالش خراب شد و به زمین افتاد هرطور بود با کمک بچه ها به راه ادامه داد . 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 9️⃣🌷 قسمت نهم : سردخانه حین درگیری، باتوم من به شدت با باتوم یکی از عوامل سعودی، برخورد کرد و شکست و با آن نیم مترچوبی که در دستانم مانده بود، کاری نمی شد کرد. اینجا بود که انگار آسمان را با تمام وسعت و وزنش کوبیدند توی سرم. نه از بابت ترس از مرگ که جز برای کشته شدن قدم در میدان ننهاده بودم. از بابت اینکه دیگر نمی توانستم با این کفتارهای خون آشام مبارزه کنم. با افرادی که زنان و مردان مظلوم و بی گناه و بی دفاع را در حرم امن الهی به خاک و خون کشیده بودند. دست خالی و بین آن همه نیروی سعودی که دوره ام کرده بودند ، هیچ کاری از من ساخته نبود. شکستن باتوم همان و حمله ی کفتارها همان. ریختند روی سرم و با هر چه داشتند شروع کردند به زدن. تنها هنرم این بود که با دست هایم سر و صورتم را بپوشانم. زیر ضربات مکررشان شهادتین را زمزمه می کردم. چند ضربه اول را حس کردم، اما دیگر دنیا پیش چشمانم سیاه شد و چیزی نفهمیدم. ********** - زود باشید! سریع تر! زخم هاش رو ببندید. بعضی زخم هاش بخیه لازم داره. سریع دست بکار شین! - نه بی فایده است! ضریب هوشی اش خیلی پایینه! موندنی نیست! همین الانشم تقریباً تمومه! صدای دو نفر به گوشم می رسید. یکی شان آقایی بود که دستور رسیدگی به زخم ها و جراحت هایم را می داد و دیگری خانمی که در مقابل دستور او مقاومت می کرد و از بی ثمر بودن این تلاش حرف می زد و مدام تکرار می کرد که ضریب هوشی اش پایین است. فقط می توانستم این صداهای مبهم را بشنوم. سعی کردم چشمانم را باز کنم ، اما بی فایده بود. خواستم که دست و پایم را تکان بدهم، اما انگار فلج شده بودم. هیچ چیز یادم نمی آمد. اصلاً نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. فقط صدا می شنیدم و توانایی هیچ عکس العملی نداشتم. گفتم شاید دارم خواب می بینم و نمی توانم بیدار شوم. هنوز داشتم سعی می کردم که فکرم را متمرکز کنم که صدای همان خانم در گوشم پیچید: «ببریدش سردخونه!» با شنیدن نام سردخانه یک لحظه همه چیز یادم آمد. درگیری ها، آن جانباز بی دست، فریادهای بادروج روی پل حجون! آن سیاه بدقواره! جنگیدن من با آن کفتارها... همه چیز یادم آمد. با خودم گفتم حتماً شهید شده ام و حالا دارند جنازه ام را می برند سردخانه! اما صدای آن آقا که می گفت: زخم هایش را بخیه کنید مرا به شک انداخت. هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. صدای حرکت تخت را ؛ جیر و جیر باز و بسته شدن در را. با خودم گفتم: شاید زنده ام و اینها به اشتباه مرا دارند می برند سردخانه! تلاش کردم که حرف بزنم،اما بی فایده بود. دوباره سعی کردم چشمانم را باز کنم یا دست و پایم را تکان بدهم، اما نمی شد که نمی شد. حس می کردم که دارند روی تخت چرخ دار مرا حرکت می دهند. تخت از حرکت ایستاد و صدای چِرَق بلندی توی گوشم پیچید و نسیم خنکی صورتم را نواخت. شک نداشتم که سردخانه است. اما کاری از دستم ساخته نبود. هیچ علامتی از زنده بودنم نمی توانستم نشان بدهم. تخت را حرکت دادند و حالا سرما را بهتر می توانستم احساس کنم. صدای حرکت چرخ های دو تخت دیگر را هم شنیدم، اما وقتی دیدم هیچ عکس العملی از من ساخته نیست، دیگر تلاش نکردم. می دانستم نهایت این قصه شهادت خواهد بود و همین آرامم می کرد. در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفته بود زخم هایم را بخیه کنند. به وضوح صدایش را می شنیدم. از کسی که نمی دیدمش پرسید: « اون مجروح بدحال چی شد؟ زخم هاشو بستین؟!» و صدای خانمی در پاسخ به سؤال او بلند شد که: « بی فایده بود! گفتم ببرنش سردخونه» صدای فریاد آن مرد ( که بعدها فهمیدم او و آن خانم هر دو پزشک بوده اند) بلند شد و با تشر گفت: « مگه نگفتم زنده است! چندبار گفتم زخماشو ببندین! چرا فرستادی سردخونه؟!...» از اینجا به بعد دیگر گوش هایم هم چیزی نشنید و از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/564 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 وقتی محمد رضا برنگشت ✍🏻 روایت جاویدلاثر شدن شهید محمدرضا خونساری به بهانه سالروز آسمانی شدنش 🎁 این روایت را 13 سال پیش نوشته ام ، اما قهرمانش هنوز به شهر برنگشته است. ✳️علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند » لذا «محمدرضا خونساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود. 🌹خمپاره ای ۶۰ میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند و اینجا دست تقدیر اتفاق عجیبی رقم می زند.... 🌐 این روایت کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/n8lq 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا 🏴🌷 کدام مُحرّم بر می گردی مادر ! 🎤 فایل صوتی روایت انتظار ۳۴ ساله مادر شهید «شهید عبدالحمید انجول زاده» که دو سال پیش به شهر و دیارش رجعت کرد. 🔴 به بهانه سالروز شهادتش 🎁وقتی فایل صحبت های مادر شهید عبدالحمید انجول زاده با آن ترک های بغضش به دستم رسید، خواستم متنی بنویسم و در کنار آن متن ، دلگویه های سوزان مادرش را منتشر کنم. 🌹اما دیدم روایتگری این مادر چشم انتظار ، متن و دلنوشته لازم ندارد. هیچ متنی به اندازه طنین ترک خورده ی صدایش اثرگذار نیست و هیچ دلنوشته ای به اندازه ی دلگویه های خانه خراب کنش ، ستون های خانه ی دل را به زلزله نمی اندازد. ✳️شما هم این دلگویه های آتشین را در سکوت و آرامش با گوش جان بشنوید👇🏻 https://alefdezful.com/0821 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🎁باسلام ⭕️3️⃣ *چشم در چشم بنی صدر( قسمت سوم )* 🌷این روزهای نزدیک انتخابات چقدر مناسب است برای مطالعه *کتاب «ناجی»* . ریزبینی، ژرف نگری ، نگاه عمیق و اندیشه ی پویا و بصیرت ناشی از تقوای حسین ناجی چقدر این روزها می تواند به کمک ما بیاید. در شناخت فتنه و فتنه گرها. در شناخت جریان های نفوذ. چقدر جگرم خنک می شود از تصور آن صحنه ای که حسین ناجی روبروی بنی صدر می ایستد، تمام خشم انقلابی اش را در صدایش می ریزد انگشت اشاره اش را به تاکید روبروی چهره ی مضطرب بنی صدر تکان می دهد و فریاد می زند: «شما شایسته­ ی ریاست جمهوری ایران نیستید و من به شما رأی نمی ­دهم و به کسانی هم که مرا قبول دارند، تأکید می­ کنم که به شما رأی ندهند!» ☀️این روزها چقدر مناسب است برای خواندن کتاب «ناجی» تا مردم از بینش و بصیرت حسین ناجی الگو بگیرند و بنی صدرهای نفوذی را تا قبل از اینکه قدرت را به دست بگیرند بشناسند. 🌴این روز ها چقدر محتاج «ناجی» هستیم. *گاهی یک کتاب هم می تواند «ناجی» باشد* ✅ «چشم در چشم بنی صدر» روایت هایی کوتاه از تشخیص چهره ی واقعی بنی صدر خائن توسط شهید محمد حسین ناجی دزفولی است که در چند قسمت ارائه می شود. 🎁3️⃣ قسمت سوم *چشم در چشم بنی صدر* را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/173 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
📚 شناسنامه های خاکی ✅❤️ پست فوق ویژه ایام انتخابات ریاست جمهوری 🎁 روایتی شگفت، خاص و بی نظیر از دوران موشک باران های دزفول ✅ روایتی که تا کنون نشنیده اید ❤️بعید می دانم کسی این روایت را بخواند و باز هم تصمیمش این باشد که پای صندوق های رأی نرود و به اصلحی که راه امام و انقلاب و شهدا را می رود رأی ندهد. 0️⃣8️⃣ 🌴 این روایت دینی به گردن تمام 80 میلیون ایرانی خواهد گذاشت. 🔻 این ماجرا از آن روایت های تکان دهنده و از آن حماسه های بی نظیر تاریخ است. 📶 انتشار در کانال الف دزفول ⏳به زودی . . . 🔴 منتظر باشید 🤲🏻 ان شالله فردا در الف دزفول این روایت شگفت را خواهید خواند و برای تمامی ایرانیان خواهید فرستاد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔟🌷 قسمت دهم ( آخرین قسمت) : وصیت یادم افتاد که نماز نخوانده ام. اصلاً حساب روز و ساعت را نداشتم. دلم بدجوری تلاطم داشت برای نماز که چشمم افتاد به پسرم حمید. دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و لبخند می زد. گفتم: « اِ...حمید...!بابا عزیزم تو اینجایی؟! تو اینجا بودی و گذاشتی این بلا رو سر ما بیارن؟» همانطور که لبخند می زد گفت: آره بابا! من اینجا بودم. همه ی شهدا اینجا بودن! ما همه مون دیدیم و شاهد بودیم که تو چیکار کردی!» گفتم: « حمید! بابا عزیزم ساعت چنده؟ می خوام نماز بخونم! » گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه! دارن اذان میدن! پاشو بابا جون! پاشو نمازت رو بخون! من باید برم و یه سر به مامان بزنم!» ( بعدها فهمیدم همسرم نیز مردانه با سعودی ها درگیر شده و به دفاع از ناموس شیعیان پرداخته است. او با میله ی پرچم یکی از نیروهای سعودی را کتک مفصلی زده و خودش مجروح شده و درهمان بیمارستان بستری بوده است ) حمید این را گفت و رفت و تازه یادم افتاد که حمید، یک سال و نیم پیش در عملیات والفجر8 و در اتوبوس گردان بلال دزفول به شهادت رسیده است و من در عالم رؤیا با حمیدم گفتگو کرده بودم. ****************** چشمانم را باز کردم. تصاویر پیش رویم چندین بار توی هم رفتند. تار شدند و واضح شدند و درد سرتاسر وجودم پیچید. جمعی از رفقا و همسرم که از ناحیه کتف زخمی شده بود، بالایی سرم ایستاده بودند. اولین کلامی که به لب آوردم، «بادروج» بود. گفتم : «بادروج کجاست؟» گفتند : «حالش خوبه!» گفتم : «چی چی و حالش خوبه؟! خودم دیدم چطوری بردنش!» اشکی که در چشم هایشان حلقه زده بود، تأییدی بر شهادت بادروج بود. تمام بدنم پر شده بود از زخم و جراحت. سرم را که نگو! جای سالمی در آن پیدا نمی شد. چند روزی تحت درمان بودم تا اندک رمقی به بدنم برگشت و در همان روزها بود که از دوستان فهمیدم، نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می شوم و آنقدر به سر و بدنم ضربه می زنند که گمان می کنند مُرده ام و پیکرم را غرق در خون همان جا رها می کنند. ( تصویر بدن زخم خورده حاج محمد علی در سایت الف دزفول موجود است) برخی از دوستان مرا شناسایی کرده و لای پتو به بیمارستان انتقال می دهند. خیلی اتفاقی صحنه ی انتقال پیکر مرا یکی از فیلم بردارها ثبت کرده بود. فیلمش را که نشانم دادند، خودم هم خودم را نمی شناختم از بس سر و بدنم سیاه و کبود و خونین شده بود. تصویر بادروج لحظه ای از پیش چشمانم محو نمی شد. چه آن شب را که با لبخند از شهادتش می گفت و چه آن لحظه هایی را که مالک اشتروار جنگید و مظلومانه به شهادت رسید. دلم از داغ شهادت بادروج آتش گرفته بود. از داغ شهادت صدهاتن از حجاج مظلومی که به دست این گرگ های خون آشام سعودی تکه و پاره شدند. ناگهان یاد وصیت بادروج افتادم. دوچرخه! گفته بود اگر شهید شدم برای پسرم محمد یک دوچرخه بخرید و سوغات بفرستید. باید به وصیتش عمل می کردم. من که حال و روز مناسبی نداشتم. به دوستانم سپردند تا برای آقا محمد بادروج یک دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید. سخت بود. خیلی سخت. اینکه بابا نیاید ولی سوغاتیش را برای پسرش بفرستد تا به قولش عمل کرده باشد. وقتی برگشتیم ایران، اول بادروج را روی شانه های شهر بردیم تا شهید آباد و بعد دوچرخه را فرستادیم برای محمد. از اینکه چشم در چشم محمد نگاه کنم، دلم آتش می گرفت، اما باید محمد بزرگتر می شد، تا برایش روایت می کردم. روایت مردانگی بابایش را و روایت اینکه به لطف خدا و شهدا، تقاص خون بابایش را گرفته ام. محمد باید بزرگتر می شد، تا دستم را روی شانه های مردانه اش می گذاشتم و برایش قصه ی بابایش را روایت می کردم. قصه ای پر از فراز و فرود. قصه ی «با بادروج تا عروج». ⭕️⭕️پایان ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/564 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ ❤️ 🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید» 🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان ⭕️ به روایت : محمدحسن فتوحی 7️⃣ قسمت هفتم در این بین راه که می رفتیم فرمانده که ظاهرا سابقه درد کلیه داشت نیز دچار درد شدیدی شده بود ،گفت شما بروید من خودم کمی که بهتر شدم می آیم اما بچه ها قبول نکردند پیراهن فرمانده که قطب نما نیز در آن بود را از تنش در آوردیم و دست من بود یکی از بچه نیز جرعه ایی آب به فرمانده داد و دیگری نیز زیر بغلش را گرفت و «یا علی» گفت و بلند شد به راه افتادیم . این قصه از پا افتادن و کمک کردن مکرر تکرار می شد و بچه ها در کمک دریغ نمی کردند اما فکر کنم احتمالا یکی دو نفری نیز علیرغم اصرار بچه ها کنار سنگرهای بین راه ماندند . احتمالا حدود ساعت 13 بود در دشتی سوزان که طوفان شن می وزید همه شانس های پیدا کردن آب را امتحان اما توفیقی حاصل نشده بود ناگهان کنار جاده ایی نزدیک مان متوجه عبور ایفایی شدیم بچه ها به خاطر بدست آوردن آب احتمالی موجود در ایفا به سرعت آن را به رگبار بستند اما فرار کرد و چیزی عایدمان نشد . به سختی و با آخرین رمق گروه در صحرای سوزانی که اگر چند دقیقه ای بر زمین آن کسی دراز می کشید زیر تلی از رمل و شن مدفون می شد، به حرکت ادامه دادیم . حدود ساعت 15 به محلی که سنگر بزرگی که سایه خوبی داشت رسیدیم واقعا کسی دیگر توان راه رفتن نداشت .آنجا صحبت شد ، قرار شد چند نفر داوطلب که رمق بیشتری دارند برای آوردن نیروی کمکی بروند . برادر عزیزم حاج محمدحسین بلبل کوهی اولین نفری بود که اعلام آمادگی کرد و قرار شد چند نفر او را همراهی کنند . وقتی نگاه کردم دیدم اکثرا از پا افتاده بودند ، لذا داوطب شدم و برخاستم ، دوست عزیزم حاج رحمان اورنگ نیز برخاست. 🖇 ادامه دارد 🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻 🆔https://eitaa.com/sayedjamshid 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc