eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمانی که انگار با نور قرمزی روشن شده بود. دانه‌های برف که آرام و بی‌صدا می‌باریدند و وقتی از جلوی نور پنجره کوچک همسایه عبور می‌کردند، انگار شور بیشتری پیدا می‌کردند، درختها و باغچه حیاط با یکرنگی خاصی بی‌خیال مرزها شده و با هم قاطی شده بودند. ماشینهای پارک شده توی کوچه میزبانهای مهربانتری برای برف‌ها بودند و وقتی هنوز همه جا فقط خیس شده بود، شیشه و سقف اونها سفید شده بود و ساعاتی بعد کاملا زیر لحاف ضخیم برف خوابیده بودند. اتاق روشنتر از شب‌های دیگه و همینطور شور و شوق فردای برفی و سفید، مانع خوابیدنم می‌شد، کنار پنجره می‌نشستم و نگاهم با دانه‌های برف بازی می‌کرد. شبهای برفی از زیباترین و ناب‌ترین لذت‌های زندگی من بود و اگر برفی باشه که بباره هنوز هم غرق لذت کودکانه می‌شم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
گاهی میون فشار طاقت‌فرسای پارو زدن، یاد دوران کودکی میفتم که با کمترین امکانات راضی و خوشحال بودیم. با یه صفحه کاغذ که خودمون مدرج کرده بودیم و چندتا دونه نخود لوبیا یا دکمه رنگی بازی میکردیم و همین «نبودها» و «کمبودها» باعث خلاقیت و رضایت بیشتر و بیشتر ما می‌شد. همون زمانی که دنبال خوشبختی بودیم، نه توهم رفاه @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک زمانی بود که می‌شد آدمها رو گرفت، اونها رو توی زیرزمین کشتی به زنجیر کشید و مجبور کرد که روزها و روزها پارو بزنند تا افراد صاحب قدرت طبقه مجلل کشتی به مقصدشون برسند. ولی به تدریج این کار سخت‌تر و سخت‌تر شد و حرکت کشتی تجمل و اشرافیت با تهدید جدی مواجه شد. این بود که نقشه جدیدی کشیده شد. تعدادی زن و مرد خوشگل و خوشتیپ، با لباس‌های رنگارنگ و زیبا از کشتی پا به خشکی گذاشتند و ظاهرا بی‌توجه به مردم شروع کردند به گفتن و خندیدن. توجه مردم جلب زرق و برق لباسها و شادی تازه واردین شد و زمزمه پیچید که اینا کی‌ان؟ چه خوشگل و چقدر ترگل ورگلن!! بعد از زمان کوتاهی یکی از این خانمها با قر و قمیش به یکی از آقایون گفت: ای مرد خوشبخت عزیزم... چگونه گشت که ما بدینسان خوشبخت شدیم؟ و مرد هم در پاسخ قربان صدقه‌ای رفت و گفت: دلبر دلربای من، تو خود نیک میدانی که این خوشبختی حاصل آن کشتی است که به سمت مقصد رفاه شناور است. و همزمان به کشتی پهلو گرفته در ساحل اشاره کرد. مردم اولش یواش یواش و سوت زنان و یه ذره بعدش با عجله و خشتک پران به سمت کشتی لاکجری و درخشان هجوم بردند! اونجا هم چند خانم و آقا با لبخند مردم رو به سمت پایین‌ترین طبقه کشتی، که اینبار با انواع تزیینات زیباسازی شده بود راهنمایی کردند و مسافران جدید رو متقاعد کردند که برای رهایی از زندگی پر از زحمت و محنت قبلی و رسیدن به خوشبختی و لذت، تا می‌تونید بیشتر پارو بزنید... فکر میکنم بقیه‌ی داستان احتیاج به گفتن نداره همسفر عزیز... سالهاست که من و تو برای رهایی از سختی و به امید آسایش مطلق، به بردگی سیستمی درامدیم که روز بروز غنی‌تر و فربه‌تر میشه. حالا میفهمیم که «سختی»، بخش غیر قابل حذفی از زندگی بود و ما بجای انتخاب یک سختی صحیح و موثر، به سمت یک سختی پوچ فرار کردیم.
دوره بچگی ما، آدامس‌ها نقش بسیار گسترده‌ای در زندگی ما داشتند! خودشون، مزه‌های جورواجورشون (که نمیدونم چرا اون موقع انقدر خوشمزه‌تر بود!)، عکسهایی که از داخل بعضیاشون درمیومد و وسیله بازی و سرگرمی ما بود، و حتی کاغذش که به هم می‌چسبوندیم و باهاش دفترامونو جلد میکردیم. آدامس‌های مهربون!! دلم براتون تنگ شده!! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
🌸قبل از هر چیز جشن نیمه شعبان، تولد امام زمان مهربان رو به همه تبریک می‌گم.🌸 دوستان همشهری همسن و سال من، حتما یادشون میاد که سالها پیش در مشهد، خیابان تهران (خیابان امام رضای فعلی) محدوده چهارراه دانش، ایام نیمه شعبان، با داربست تاق بزرگی به عرض خیابون سر هم می‌کردن و داخلشو پر از برگهای سبز می‌کردن و دور و اطرافش ریسه و‌گل می‌بستن. اون بالا قله‌ی تاق هم یک سازه کروی به شکل کره زمین بود که یک دست یک پرچم سبزو‌ به بالای کره فرو کرده بود. مهتابی‌هایی هم به شکل ۸ وسط خیابون میچیدند که به سازه مهتابی‌های گردون سبز و سفید ختم میشد و در اون زمان زیبایی خاصی داشت. کنار همه اینها بساط پذیرایی با شیرینی از رهگذران هم به پا بود و مردم یک شور و حال خاصی داشتند. زیبایی همه اینها وقتی کامل میشد که پشت به قبله به این سازه‌ها نگاه میکردی و در وسطش، در نقطه افق، حرم زیبای علی‌بن موسی الرضا (علیه‌السلام) رو غرق در نور میدیدی. سلامی میدادی و ولادت فرزندشون، منجی جهان، حضرت مهدی رو بهشون تبریک می‌گفتی و برای فرجشون دعا می‌کردی.‌ ‌ الهی به حق همه دلهای امیدوار و منتظر، به حق این شب عزیز، و به حق غربت امام زمانمون، ظهور ایشون رو هر چه زودتر محقق بفرما. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حدود ده دوازده ساله بودم که توی دستم یه غده درومده بود. دوا درمون دارویی تاثیری نداشت و دکتر برام نوبت جراحی گذاشته بود. روز مقرر با کلی ترس و اضطراب راهی بیمارستان شدیم. دم در ورودی بیمارستان یه مامور با لباس نظامی (یادم نیست سرباز بود یا کادری) جلوی ما رو گرفت و به دلیل این که آستین لباسم کوتاه بود اجازه ورود نداد! بله... ورود مردان با لباس آستین کوتاه و خانم‌ها بدون چادر ممنوع بود. هر چی اصرار کردیم و گفتیم قرار جراحی داریم و باید بریم، اجازه نداد. چاره‌ای نبود... داشتیم فکر می‌کردیم که چه کنیم که یک آقای افغان که اونجا بود، کتش رو درآورد و تنم کرد. ریخت و قیافه‌ی مضحکی پیدا کرده بودم و از موقعیتی که به وجود آمده بود عصبانی و دلخور بودم. آقای صاحب کت به مأمور گفت الان دیگه دستاش دیده نمیشه میتونه بره؟ و مامور هم چه کار می‌تونست بکنه؟! رفتم داخل، منو به اتاقی راهنمایی کردن که تمام لباسهامو درآوردم و یک لباس یک تیکه سبز پوشیدم. دکتری با لباس سبز آستین کوتاه وارد اتاق عمل شد و به خانم دستیارش که اون هم لباس سبز پوشیده بود و از گردن به بالا جز کلاه جراحی حاجب دیگری نداشت چیزهایی گفت و اومدن سراغ دست من! اون روز اون غده اضافی و مزاحم رو از دستم درآوردند و مدتی بعد هم خوب شد و جز رد ناچیزی از بخیه، اثری باقی نموند. ولی روی پیکره جامعه‌ای که اون روزها رو دیده، هنوز زخمهای این سخت‌گیری‌ها و اشتباهات پرهزینه دهه ۶۰ باقی مونده. زخم‌های حاصل تعصبات، کج فهمی‌ها، سانسورها، بدرفتاریها، عقاید و مکاتب خودساخته و بی‌مبنا از جمله تحمیل دین به مردم و فرستادن زوری همه به بهشت!! @alimiriart
پدربزرگ مادربزرگ‌ها معنی زندگی رو بهتر می‌فهمن. هیجانات و تندروی‏ها رو پشت سر گذاشتن و می‌فهمن چی مهمه و چی مهم نیست. می‌فهمن برای چه چیزهایی باید از جون مایه گذاشت و چه چیزهایی رو باید رها کرد و گذشت. تا وقتی جوونیم با ضرباهنگ تند زندگی میدویم و انگار می‌خوایم با عجله همه چیزو به دست بیاریم. آرزوهای دور و دراز داریم و خوشبختی و رضایت رو توی رسیدن به اونها میبینیم. غم و شادیا، ترس و آرامش‌ها و بقیه احساسات مثل هوای بهاری می‌مونن و تند تند تغییر می‌کنن. بیشتر توجهمون به بیرونه تا به خودمون... ولی بیشتر پدربزرگ مادربزرگ‏ها به یک سکون و تعادلی رسیدن که جز با تجربه به دست نمیاد، برای اون‏ها خوشبختی نشستن زیر سایه درخت، کنار یک عزیز و خوردن یک چای یا یه پَر میوه‏‌س... به آهستگی... با آرامش... با صفا... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم تایم لپس کار پست قبلی دعای سحر: آقای عباس صالحی @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
جانا تو بیا رونق این کلبهٔ ما باش ... ❤️❤️❤️ @alimiriart https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کجایی بی‌بی؟ الان که پیش هم نیستیم، شبها با کی حرف میزنی؟ کی پیشته؟ بی‌بی کسی هست سرشو بذاره روی پات و آروم بخوابه و تو موهای شقیقه‌شو نوازش کنی؟ کسی هست که وقتی ناراحته، دعواش کردن، قهر کرده، یا ترسیده بیاد پیشت آرومش کنی؟ الان کیو نصیحت میکنی؟ بی‌بی همیشه می‌گفتی «غصه نخور... بزرگ می‌شی یادت میره». بی‌بی من چقدر باید بزرگ بشم که غصه نبودنت یادم بره؟ ‌ راستی بی‌بی... سرمایی بودی... حواستم به همه بود که سردشون نشه... الان کجایی؟ اونجا سرد که نیست؟ کسی هست روتو بکشه سرما نخوری؟ کسی هست برات یه فنجون چایی بیاره؟ ‌ بی‌بی، شبها کی به صدای ناز قرآن خوندنت گوش میده و کیف می‌کنه؟ ‌ بی‌بی... وقتی بودی که قدرتو ندونستم... شب قدره بی‌بی ... حواست هست برا من دعا کنی؟ میشه دعا کنی؟ ‌ ‌ الهی این شبها بهترین مقدرات برای همه شما عزیزان رقم بخوره... الهی خدا همه عزیزانتون رو براتون نگه داره و همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. التماس دعا ‌ ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ یکی از تفریحات زمان کودکی ما که تقریبا عمومیت هم داشت، خوندن بود. انواع کتاب و مجله. روزها رو می‌شمردیم که شماره بعدی نشریه که دوست داریم بیاد و بخونیم. کیهان بچه‌ها اون زمان خیلی طرفدار داشت و انصافا هم خیلی دلچسب بود. من اما انواع نشریات از هر شکل و مدلی می‌خریدم و میخوندم. دانستنیها، دانشمند و فکاهیون بالای لیست رده‌بندی من بودند. البته خیلی از مطالبشو نمی‌فهمیدم ولی به شدت دوست داشتم. از کیوسک مطبوعات که می‌خریدم به خونه نرسیده تقریبا تموم میشد! یک کتاب فروشی هم اول بازار امام رضای مشهد بود به اسم کتاب فروشی فردوسی. یک مرد دوست داشتنی و مهربون هم صاحب کتاب فروشی بود. من کارم شده بود این که هر روز برم جلوی پیشخون مغازه و کتاب‌های رنگارنگ و خوشگلی که اغلب آثار ژول ورن بود و جلدشون با تصاویر زیبای مرحوم صادق صندوقی مزین شده بود نگاه کنم و کیف کنم. هر از گاهی هم پولم می‌رسید و یکی می‌خریدم و می‌خوندم. یه سری کتاب دیگه هم بود اون زمان به ترجمه آقای کاظم فائقی که خیلی جذاب بود. کار و سرگرمی در خانه، اسرار شعبده‌بازی و چندتا کتاب دیگه که ساعات زیادی رو میشد باهاش سرگرم شد. کاش می‌تونستم اون لذت‌ها، اون بوی کاغذ کتاب و جوهر چاپ مجله... عطر داخل کتاب‌فروشیها... و اون اشتیاق و خوشی رو هم نقاشی کنم... حیف... ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
به مناسبت فصل شیرین و نوچ توت صدای بابا: گرفتین...؟ بزنم؟... و بعدش باران توت و جیغ ما بچه‌ها... شولولولوووووو.... و مسابقه برای برداشتن توت‌های سفیدتر و تپل‌تر از رو زمین جای مادربزرگم با پارچ پر از دوغ محلی خالی... جای بابابزرگم خالی که کلی توت تو ظرف کنه برا همسایه‌ها... ‌ فصلها میگذرند، درختها توت میدن، ولی خوشی گذشته توی همون زمان موند و تکرار نشد. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدم‌ها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره می‌زدن. نمی‌دونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی می‌کردن زندگی کنن. اون موقع‌ها هم زن‌ها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر و‌بیشتر داشته باش نمی‌افتادن. در عوض تلاش می‌کردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن. حتما قدیمی‌ترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و می‌تونست در شرایط مقتضی بخونه. ‌ بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوه‌ها از همین دست فرهیختگی‌ها به دست بیاریم! برامون وقت می‌ذاشت و کتاب می‌خوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه می‌کرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنی‌مون رو ارتقا بدیم. خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت می‌داد و برامون وقت می‌ذاشت. بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.‌ ‌ پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر می‌خوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊 ‌‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم... یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسی‌ها و شب‌بوها یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون چندتا مهمون و بچه‌هاشون... و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایه‌ن! ‌ آخر تفریح و عشق و حال بود!! تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کله‌هامون خالی نمی‌شد بی‌خیال نمی‌شدیم! ‌ یادش به خیر واقعا ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد... روی تراس خونه بابابزرگم... بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین. ‌‌ بابابزرگم سر صبح باغچه‌ها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدی‌هایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده. ‌ سفره صبحونه پهن شده و چای تازه‌دم... و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد. دلم لحظه لحظه شادی‌های بی‌بهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه... ‌ دلهاتون پر از شادی‌های بی‌بهانه... ‌ ‌‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم لپس کار پست قبلی با صدای دلنشین عباس شیر خدا @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی از قشنگیای عالم کودکی قوه تخیل بچه‌‏هاست و این که بین خیال و واقعیت عملا مرز دقیقی وجود نداره. همه ما توی بچگی داستانهایی شنیدیم که – هر چند بزرگترها سعی داشتن بگن داستانه و دروغه – باز ما دوست نداشتیم واقعی نباشه. قصه‏‌های جن و پری، جمبل و جادو، بزرگنمایی‏ها و اغراق‏های افسانه‌‏های کهن... همه و همه برای ما واقعی و جذاب بود. کنار این داستانها، چیزهایی بود که خودمون سر هم میکردیم! چیزهایی که هیچ مبنایی هم نداشت و کاملا زاییده خیال خودمون بود! مثلا کافی بود توی یک محله، یه خونه‌‏ای باشه که توش کسی زندگی نکنه... چه داستانهایی که درباره‌‏ش نمی‏ساختیم! مخصوصا اگر این خونه ظاهر غیر معمولی هم داشت، مثلا شیشه‌‌هایی که به مرور شکسته بودند یا علف‏های بلند و وحشی توی حیاطش! یا مثلا پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد و ظاهر و رفتارش غیرعادی بود و نشون از این داشت که بنده خدا مشاعرش رو از دست داده. یه پیراهن زنونه تنش بود و بیژامه‏‌ای با پاچه‏‌های کوتاه، یه چادر که سهل انگارانه روی سرش مینداخت و هیچ نقشی در پوشاندن موهای آشفته حنایی رنگش نداشت. همیشه هم با خودش حرف میزد و راه می‏رفت. تمام چیزی که ما از این پیرزن دیده بودیم همین بود ولی ما ازش خیلی می‏‌ترسیدیم و این همش زیر سر قوه تخیلمون بود! نمی‏دونید حرفهایی که ما به مرور درباره‏‌ش ساخته بودیم تا کجاها رفته بود! مثلا این که این پیرزن به بچه‌‌ها خوراکی میده که برن خونه‏‌ش و اونجا بچه‌‏ها رو میخوره! (ادامه دارد) @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
معمولا هم روی این جور سوژه‏‌ها توی محل خیلی سریع اسم گذاری می‏شد... اسمهای خلاقانه و بعضا خنده‌‏داری که باز هم ساخته و پرداخته ما بچه‌‏ها بود! کارایی دیگه این جور چیزها توی زندگی اون موقع، دستاویز مامان‏‌های بسیار مهربان بود برای منکوب کردن کودکان دلبندشان! جملات لطیفی مثل: - اگه اذیت کنی میگم «ننه لولو» بیاد هاااا.... - نکن وگرنه میگم نمکی بیاد تو رو ببره... - گریه کنی «صغری دست درازه» صداتو میشنوه و میاد... و از این قبیل ابزار تربیتی بسیار موثر و مفید که بعضا آثارش هنوز هم در نسل فرهیخته دوران ما دیده می‏‌شه! ‌ سوژه‌‌های ترسناک کودکی شما چیا بودن؟ اسماشون چی بود؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه حس خوب... برای من و تو برای مایی که با زندگی معامله کردیم ثانیه ثانیه عمر را در انبان روز و ماه و سال ریختیم و دادیم... در ازای لَختی حال خوش... ‌ این روزها همه نگران گران شدنند... گرانی نان، گرانی زر و ارز و من چشم در چشم دنیا دوخته و خشمگین از بی‌انصافی این کاسب کهنه‌کارم... و کالایی که هر روز آن را گرانتر می‌فروشد. عمرم را دادم، جوانی‌ام را بخشیدم، سلامتم را گذاشتم... از نفس افتادم بی‌انصاف... مگر لحظه‌ای دل خوش را به چند می‌فروشی؟ اصلا ببین... هر چه دارم مال تو... در عوض چیز زیادی نمی‌خواهم... شبی آرام... نسیمی ملایم، معطر به بوی سبزه‌زار... و دلی شبیه خانه‌ی کودکی‌ام در آخرین روز اسفندماه؛ تمیز، روشن، با پنجره‌های گشوده و پرده‌های کنارزده... در انتظار رسیدن بهار ‌ فقط همین... می‌فروشی؟؟ ‌ Music: Kiss the Rain - Yiruma @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من عاشق تنوع و تغییرم.از بچگی همینطور بودم.به ویژه عناصر بصری.هر چیزی که می بینم،تغییر اون برام جذابه و تصاویر تکراری ملال آور،برا همین یکی از تفریحاتم در بچگی(درگوشی میگم:و حتی گاهی الان)این بود که محیط تکراری اطرافم رو توی آینه نگاه کنم و از این که همه چیز جهتش عوض شده لذت ببرم ولی اوج این تنوع اوقاتی بود که خونه زندگیمون به هم میریخت!یا با مهمان،یا خونه تکونی و یا از همه بهتر:با رنگ آمیزی در و دیوار خونه خونه خالی شده از وسایل،جابجا شدن جای خوابیدن و غذا خوردن،اکوی صدا توی اتاقهای خالی،مجاز بودن نقاشی روی دیوارها،رنگ جدید،همه و همه جذاب بود خوشبختانه خونه ما(که در کودکی من حدود60سال سنش بود)مثل خیلی از خونه های قدیمی،متاثر از شرایط جوی و رفتارهای چند کودک پر انرژی،زود به زود نیاز به نقاشی پیدا میکرد مرد نازنین و مهربانی نقاش خونه ما بود بلند قدترین آدمی که من تا اون روز میشناختم.آرام و با حوصله.انقدر که گاهی ما بچه ها اذیتش میکردیم.رنگها رو قاطی میکردیم یا ازش میخواستیم بذاره ما هم رنگ بزنیم و همیشه هم با آرامش باماهمراهی میکرد.یه بار بنده خدا خم بود و کار میکرد و من روی پشت شلوارش نقاشی کشیدم(خدایا توبه) اون روزها خیلی روزهای شیرینی بود و من هر روز نگران بودم کار حسین آقا نقاش تموم بشه شاید باورتون نشه ولی دلم خیلی برای حسین آقا تنگ شده حسین آقا،تو فقط خونمون رو رنگ نزدی، بخش بزرگی از خاطرات کودکی من به رنگ حسین خسروی مزین شده الهی پیش خدا هم بلندقدترین مردی باشی که من میشناسم.روحت شاد @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
در دوران تحصیل، من دانش آموز بی انضباطی نبودم. درس هام هم بد نبود. تجربه شاگرد اول و دوم و جایزه دانش آموز برتر هم داشتم. ولی مدرسه برام همیشه چیز ناخوشایندی بود. نه بخاطر اتفاقات بد بلکه به این خاطر که مدرسه فضای بسیار محدود کننده ای داشت و اساس سیستم آموزشی جایی برای خلاقیت و تفاوت آدمها قائل نبود. دانش آموز باید در چهارچوب مشخصی قرار می گرفت و به نتیجه ای می رسید که قبلا سیستم براش تعریف کرده بود. هر رفتاری خارج از این چهارچوب با رفتارهای قهریه یا تمسخر مواجه می شد. ولی اتفاقی هم بودند که تلخی این فضا را مضاعف می کردند. (خاطره ی این عکس، در پست بعدی به عکس ضمیمه می شود. خواندنش خالی از لطف نیست...) @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس اول (یا دوم راهنمایی) بودم و معلمی داشتیم که هم برای درس اجتماعی و هم علوم می آمد. کمی مسن بود و کم حوصله. بارها پیش میومد که نیمکت آخر کلاس رو خالی می کرد و می خوابید و می گفت همه نوبتی از روی کتاب بخونیم. آخر کلاس هم تکلیف خونه می گفت و می رفت. یک بار بچه هایی که تکلیف نداشتن رو به خط کرد جلوی تخته. من هم جلسه ی قبلش غائب بودم و اشتباها تکالیف درسی رو نوشته بودم که مد نظر معلم نبود. لذا من هم رفتم توی صف! معلم شلنگ گاز مخصوصش رو برداشت و با خنده داد دستر نفر اول صف و گفت شلنگ رو آوردم زیارتش کنید... ببوسش! طفل معصوم بچه هم فکر کرد شاید قضیه داره با شوخی جمع میشه... با خوف و رجا شیلنگ رو بوسید و به خواست معلم داد به نفر بعدی... این مسخره بازی همراه با لبخند رضایت معلم ادامه داشت تا رسید دست من. من بدون این که شیلنگ رو نگاه کنم رد کردم به نفر بعدی. معلم گفت ببوسش... هیچی نگفتم. معلم نگاهشو از روم برنداشت و لبخندش محو شد. بهم گفت برو ته صف. مراسم شیلنگ بوسان که تمام شد، معلم رفت سراغ نفر اول و گفت دستتو بگیر... و بی اعتنا به خواهش و التماس بچه ها، شروع کرد به کوبیدن شیلنگ به کف دستشون. روند هم به این شکل بود که به هر دستی می زد، چون درد خیلی زیادی داشت، بچه ها ناخودآگاه دستشون رو زیر بغل یا بین رونها میذاشتن و معلم در این فاصله دست دیگر رو مورد عنایت قرار می داد. نوبت من شد... نگاه معلم هنوز یادمه. چشمهای روشنی داشت که بخاطر سنش، هاله ای خاکستری دورشو احاطه کرده بود. گفت پس شیلنگ رو نمی بوسی... منم فقط دستمو دراز کردم. دستشو بالا برد و با شدت پایین آورد. یه درد وحشتناکی توی تمام دستم پیچید... ولی به هر سختی ای بود دستمو نکشیدم. همون طور روی هوا نگه داشتم و سعی کردم هیچ دردی در چهره م دیده نشه. خوشبختانه خشمم بیشتر از دردم بود و مانع ریختن اشکم شد. معلم در حالی که عضلات اطراف دهانش منقبض شده بود نگاهی کرد و دوباره ضربه شو روی همون دست فرود آورد. باز هم به روی خودم نیاوردم... و این کار شش بار تکرار شد! سه ضربه روی هر دست ... و من فقط نگاه کردم. فقط نگاه کردم و اشکهامو در تنهایی ریختم... ما همون نسلیم. همونی که رفتار بیمارگونه معلم رو تحمل کردیم و در بهترین وضعیت خوشحال بودیم که با تحملش، معلم رو از لذت محروم کردیم! ما همونایی هستیم که رفتار ناشایست دیدیم و به احترام معلم سکوت کردیم و اشکهامونو در خلوت ریختیم. همونایی که کتک خوردیم و همزمان احساس گناه هم داشتیم. احترام معلم واجب بود... نوعش و عملکردش مهم نبود... معلم جایگاهی بود که هر کی می نشست احترامش واجب می شد. و ما همون نسلیم که چند روز یا چند ماه بعد از تحقیر شدن و کتک خوردن از معلم، روز معلم براش گل و هدیه می بردیم مدرسه و بهش تبریک می گفتیم. ما همون نسلیم که با سکوتمون، به زورگویی بقا و قوت دادیم. هنوز همونیم... پ.ن: این خاطره از یک معلم یا یک نوع خاص از معلمه... جایگاهی که من برای معلم قائلم، هیچ ارتباطی با چنین افردای نداره. دست تک تک معلمهای واقعی رو می بوسم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6