eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
883 دنبال‌کننده
6هزار عکس
669 ویدیو
65 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 : 13 فروردین 67 شهادت با ✍✍✍ راوی: رضا از بچه های با صفای بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم. خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این حقیر هم با ایشان همدوره شدم .توی مسیر رفتن به منطقه عملیاتی توی اتوبوس نشسته بودم که رضا اومد کنارم با همون گویش داش مشتیش. بهم گفت چطوری بچه محل! منم زدم زیر خنده بهش گفتم بابا من بچه خانی آباد نو هستم تو بچه شهر ری . خندیدوگفت: اره !!! خوب راهی نیست با موتور گازی یک لیتر بنزین راهه. دیدم چیزی می خواد بگه بهش گفتم رضا چه خبر؟ گفت یه سوالی دارم ؟ گفتم در خدمتم؟ پرسید به نظرت اگه من شهید بشم پدر مادرم چیکار میکنند؟ خیلی نگرانشون بود. منم به شوخی گفتم تو شهید بشو نگران اونا نباش. دیدم جدی داره حرف میزنه بهش گفتم داغ و ناراحتی اونا زود گذره اما خوشحالی و شادی تو ابدیه، خوب از اونجایی که بعد شهادت اخویم تجربه حال و هوای بعد شهادت عزیزانشونو داشتم کمی براش از اون حال و هوا گفتم دیدم خیلی آروم شد. گذشت تا توی داشتیم با بچه ها جلوی مدرسه پتوهارو می تکوندیم و به شوخی میکردیم . که یکدفعه هواپیماهای دشمن حمله کردند. من و دوسه نفر از بچه ها ابتدا رفتیم تو کانالی که اون دورو برا بود رضا پایین تر از ما جلوی بود که دقیقا کنارش خورد. توی همون موقع یکی داد زد . یکی هم داد زد بوی بادوم تلخ میاد(یکی از علامت های گاز شیمیایی استشمام بوی بادام تلخ بود). !خلاصه ماسک و زدیم همراه بچه ها رفتیم رو ارتفاعات. از اونجا معلوم بود که چند جای یگه رو هم زدند فکر کنم آشپزخانه لشکر رو هم زده بودند نزدیکای غروب اومدیم پایین که گفتند شهید شده. یادش به خیر چه زود خدا طلبیدش. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 13 فروردین 67 ✍✍✍ راوی: روز بیاره من هم اونما بودم. خبر ها در مقر نزدیک خط رسیده بود و حاج مجید و احمد خسروبابایی رفته بودند برای پیگیری کارهای آنها. ما در در بیاره مستقر بودیم. نماز ظهر و عصر تمام شده بود ولی هنوز ماشین غذا نرسیده بود. برخی بچه ها خودشان با بعضی خورا کیها که از چادر تدارکات و بقیه چادرها گیر می آوردند سیر می کردند. من خودم یک مقدار از نوعی سبزی های بهاری که قابل خوردن بود خوردم احنمال میدادم که هواپیماهای دشمن برای بمبارون پیداشون بشه. رفتم داخل ساختمان و ماسک شیمیایی رو به صورت زدم ودراز کشیدم با این کار میخواستم دیگران رو هم تشویق کنم که برای احتیاط هم که شده ماسک هاشون رو به صورت بزنند. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای شیرجه هواپیمای دشمن و صدای مهیب اصابت بمب روی زمین آمد،ولی انفجاری صورت نگرفت. همه از داخل ساختمان بیرون ریختیم. که مقابل ساختمان بود به درختی آویزان بود و پیکری غرق خون که بعدا فهمیدیم است اونجا روی زمین افتاده بود . و از بمبی که کنار چادر تدارکات به زمین اصابت کرده بود مواد سمی سفید رنگی فوران میکرد. بدون معطلی بچه ها را به ارتفاع کنار ساختمان هدایت کردم. وقتی از رفتن بچه ها مطمئن شدم با یکی دو نفر آمدیم پایین سمت ساختمان. هنوز بچه های ش.م.ر سر بمب نرسیده بودند. تعدادی از بچه ها از جمله حاج آقا تاج آبادی هم مجروج شده بودند. اینها را برداشتیم و به بهداری رسوندیم. حاج تاج آبادی را خودم و بچه های دیگر را هم دوستان دیگر به بهداری رسوندند. اکیپ خنثی سازی بمب آمدند و چاله بمب را با مواد پر کردند. رو هم داخل پتو پیچیده و به فرستادیم .. فرمانده گردان تخریب از راه رسید و اسامی 20 نفر رو داد که برای ماموریت مین گذاری اعزام شوند بچه هایی که قرار شد ماموریت بروند جدا کردم و لحظاتی بعد مینی بوس آمد و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. ظاهرا طوریمان نبود. ولی یک مقدار که با مینی بوس رفتیم حال بچه ها خراب شد و همه شروع کردن به استفراغ و... تا اونجا یادم هست که با هر بدبختی بود خودمان را به بهداری رسوندیم ابتدا لباس های آلوده بچه ها رو درآوردند و همه رو زیر دوش آب فرستادند تا خودشون رو بشورند. بعد از دوش گرفتن یه لنگ دادن و همه رو داخل اتوبوس هایی که صندلی نداشت سوار کردند و به عقب فرستادند. ماها رو یه راست بردند (ع) ... 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 ✍✍✍ راوی: توی در جاده اهواز به خرمشهر بودیم چند روزی با عملیات فاصله داشتیم. مسوول تدارکات گردان شده بود توی چادر استراحت میکردم که شنیدم بیرون صدای بگو مگوی دو نفر میاد. از چادر بیرون اومدم. دیدم جلوی . و دارند دعوا میکنند. نصرت خواه رگهاش گردنش بیرون زده بود صداش میلرزید میخواست به فارسی سلیس و تند جواب کهندل رو بده... فارسی خوب بلد نبود...نمیتونست. ترکی و فارسی رو قاطی میکرد. خنده ام گرفته بود هر دوشون رو آروم کردم و پرسیدم حالا بگید چی شده که شما دو تا هم رزم صداتون رو برای هم بلند کردید. گفت: ایشون (شهید کهندل) اومده تدارکات و از من جنسی خواست و من بهش ندادم و به من توهین کرد. گفتم: حالا بهت چی گفته اینقدر آشفته شدی. گفت : به من میگه مفت خور.. من هم به خنده بهش گفتم... برادر ... مگه تو مفت خوری.. گفت : نه گفتم منظورش تو نبودی.... یه نفر بود خلاصه دعوای بین حل شد 18 فروردین 67 از شلمچه پرکشید و هم شهریور ماه همون سال ازجبهه سردشت به معراج رفت. روح هر دوشون شاد باشه دارن توی بهشت به ما میخندند. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 : 13 فروردین 67 شهادت با ✍️✍️✍️ راوی: رضا از بچه های با صفای بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم. خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این حقیر هم با ایشان همدوره شدم .توی مسیر رفتن به منطقه عملیاتی توی اتوبوس نشسته بودم که رضا اومد کنارم با همون گویش داش مشتیش. بهم گفت چطوری بچه محل! منم زدم زیر خنده بهش گفتم بابا من بچه خانی آباد نو هستم تو بچه شهر ری . خندیدوگفت: اره !!! خوب راهی نیست با موتور گازی یک لیتر بنزین راهه. دیدم چیزی می خواد بگه بهش گفتم رضا چه خبر؟ گفت یه سوالی دارم ؟ گفتم در خدمتم؟ پرسید به نظرت اگه من شهید بشم پدر مادرم چیکار میکنند؟ خیلی نگرانشون بود. منم به شوخی گفتم تو شهید بشو نگران اونا نباش. دیدم جدی داره حرف میزنه بهش گفتم داغ و ناراحتی اونا زود گذره اما خوشحالی و شادی تو ابدیه، خوب از اونجایی که بعد شهادت اخویم تجربه حال و هوای بعد شهادت عزیزانشونو داشتم کمی براش از اون حال و هوا گفتم دیدم خیلی آروم شد. گذشت تا توی داشتیم با بچه ها جلوی مدرسه پتوهارو می تکوندیم و به شوخی میکردیم . که یکدفعه هواپیماهای دشمن حمله کردند. من و دوسه نفر از بچه ها ابتدا رفتیم تو کانالی که اون دورو برا بود رضا پایین تر از ما جلوی بود که دقیقا کنارش خورد. توی همون موقع یکی داد زد . یکی هم داد زد بوی بادوم تلخ میاد(یکی از علامت های گاز شیمیایی استشمام بوی بادام تلخ بود). !خلاصه ماسک و زدیم همراه بچه ها رفتیم رو ارتفاعات. از اونجا معلوم بود که چند جای یگه رو هم زدند فکر کنم آشپزخانه لشکر رو هم زده بودند نزدیکای غروب اومدیم پایین که گفتند شهید شده. یادش به خیر چه زود خدا طلبیدش. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 ✍️✍️✍️ راوی: توی در جاده اهواز به خرمشهر بودیم چند روزی با عملیات فاصله داشتیم. مسوول تدارکات گردان شده بود توی چادر استراحت میکردم که شنیدم بیرون صدای بگو مگوی دو نفر میاد. از چادر بیرون اومدم. دیدم جلوی . و دارند دعوا میکنند. نصرت خواه رگهاش گردنش بیرون زده بود صداش میلرزید میخواست به فارسی سلیس و تند جواب کهندل رو بده... فارسی خوب بلد نبود...نمیتونست. ترکی و فارسی رو قاطی میکرد. خنده ام گرفته بود هر دوشون رو آروم کردم و پرسیدم حالا بگید چی شده که شما دو تا هم رزم صداتون رو برای هم بلند کردید. گفت: ایشون (شهید کهندل) اومده تدارکات و از من جنسی خواست و من بهش ندادم و به من توهین کرد. گفتم: حالا بهت چی گفته اینقدر آشفته شدی. گفت : به من میگه مفت خور.. من هم به خنده بهش گفتم... برادر ... مگه تو مفت خوری.. گفت : نه گفتم منظورش تو نبودی.... یه نفر بود خلاصه دعوای بین حل شد 18 فروردین 67 از شلمچه پرکشید و هم شهریور ماه همون سال ازجبهه سردشت به معراج رفت. روح هر دوشون شاد باشه دارن توی بهشت به ما میخندند. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 ✍️✍️✍️ راوی: توی (تخریب لشگر10) در جاده اهواز به خرمشهر بودیم اوایل فروردین ماه شال 1366 بود و چند روزی با عملیات فاصله داشتیم. مسوول تدارکات گردان شده بود توی چادر استراحت میکردم که شنیدم بیرون صدای بگو مگوی دو نفر میاد. از چادر بیرون اومدم. دیدم جلوی . و دارند دعوا میکنند. نصرت خواه رگهاش گردنش بیرون زده بود صداش میلرزید میخواست به فارسی سلیس و تند جواب کهندل رو بده... فارسی خوب بلد نبود...نمیتونست. ترکی و فارسی رو قاطی میکرد. خنده ام گرفته بود هر دوشون رو آروم کردم و پرسیدم حالا بگید چی شده که شما دو تا هم رزم صداتون رو برای هم بلند کردید. گفت: ایشون (شهید کهندل) اومده تدارکات و از من جنسی خواست و من بهش ندادم و به من توهین کرد. گفتم: حالا بهت چی گفته اینقدر آشفته شدی. گفت : به من میگه مفت خور.. من هم به خنده بهش گفتم... برادر ... مگه تو مفت خوری.. گفت : نه گفتم منظورش تو نبودی.... بیر نفر دیگه بود خلاصه دعوای بین حل شد 18 فروردین 67 از شلمچه پرکشید و هم شهریور ماه همون سال ازجبهه سردشت به معراج رفت. روح هر دوشون شاد باشه دارن توی بهشت به ما میخندند. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
: 13 فروردین 67 شهادت با ✍️✍️✍️ راوی: رضا از بچه های با صفای بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم. خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این حقیر هم با ایشان همدوره شدم .توی مسیر رفتن به منطقه عملیاتی توی اتوبوس نشسته بودم که رضا اومد کنارم با همون گویش داش مشتیش. بهم گفت چطوری بچه محل! منم زدم زیر خنده بهش گفتم بابا من بچه خانی آباد نو هستم تو بچه شهر ری . خندیدوگفت: اره !!! خوب راهی نیست با موتور گازی یک لیتر بنزین راهه. دیدم چیزی می خواد بگه بهش گفتم رضا چه خبر؟ گفت یه سوالی دارم ؟ گفتم در خدمتم؟ پرسید به نظرت اگه من شهید بشم پدر مادرم چیکار میکنند؟ خیلی نگرانشون بود. منم به شوخی گفتم تو شهید بشو نگران اونا نباش. دیدم جدی داره حرف میزنه بهش گفتم داغ و ناراحتی اونا زود گذره اما خوشحالی و شادی تو ابدیه، خوب از اونجایی که بعد شهادت اخویم تجربه حال و هوای بعد شهادت عزیزانشونو داشتم کمی براش از اون حال و هوا گفتم دیدم خیلی آروم شد. گذشت تا توی داشتیم با بچه ها جلوی مدرسه پتوهارو می تکوندیم و به شوخی میکردیم . که یکدفعه هواپیماهای دشمن حمله کردند. من و دوسه نفر از بچه ها ابتدا رفتیم تو کانالی که اون دورو برا بود رضا پایین تر از ما جلوی بود که دقیقا کنارش خورد. توی همون موقع یکی داد زد . یکی هم داد زد بوی بادوم تلخ میاد(یکی از علامت های گاز شیمیایی استشمام بوی بادام تلخ بود). !خلاصه ماسک و زدیم همراه بچه ها رفتیم رو ارتفاعات. از اونجا معلوم بود که چند جای یگه رو هم زدند فکر کنم آشپزخانه لشکر رو هم زده بودند نزدیکای غروب اومدیم پایین که گفتند شهید شده. یادش به خیر چه زود خدا طلبیدش. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
13 فروردین 67 ✍️✍️✍️ راوی: روز بیاره من هم اونجا بودم. خبر ها در مقر نزدیک خط رسیده بود و حاج مجید و احمد خسروبابایی رفته بودند برای پیگیری کارهای آنها. ما در در شهربیاره مستقر بودیم. نماز ظهر و عصر تمام شده بود ولی هنوز ماشین غذا نرسیده بود. برخی بچه ها خودشان با بعضی خورا کیها که از چادر تدارکات و بقیه چادرها گیر می آوردند سیر می کردند. من خودم یک مقدار از نوعی سبزی های بهاری که قابل خوردن بود خوردم احنمال میدادم که هواپیماهای دشمن برای بمبارون پیداشون بشه. رفتم داخل ساختمان و ماسک شیمیایی رو به صورت زدم ودراز کشیدم با این کار میخواستم دیگران رو هم تشویق کنم که برای احتیاط هم که شده ماسک هاشون رو به صورت بزنند. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای شیرجه هواپیمای دشمن و صدای مهیب اصابت بمب روی زمین آمد،ولی انفجاری صورت نگرفت. همه از داخل ساختمان بیرون ریختیم. که مقابل ساختمان بود به درختی آویزان بود و پیکری غرق خون که بعدا فهمیدیم است اونجا روی زمین افتاده بود . و از بمبی که کنار چادر تدارکات به زمین اصابت کرده بود مواد سمی سفید رنگی فوران میکرد. بدون معطلی بچه ها را به ارتفاع کنار ساختمان هدایت کردم. وقتی از رفتن بچه ها مطمئن شدم با یکی دو نفر آمدیم پایین سمت ساختمان. هنوز بچه های ش.م.ر سر بمب نرسیده بودند. تعدادی از بچه ها از جمله حاج آقا تاج آبادی هم مجروج شده بودند. اینها را برداشتیم و به بهداری رسوندیم. حاج تاج آبادی را خودم و بچه های دیگر را هم دوستان دیگر به بهداری رسوندند. اکیپ خنثی سازی بمب آمدند و چاله بمب را با مواد پر کردند. رو هم داخل پتو پیچیده و به فرستادیم .. فرمانده گردان تخریب از راه رسید و اسامی 20 نفر رو داد که برای ماموریت مین گذاری اعزام شوند بچه هایی که قرار شد ماموریت بروند جدا کردم و لحظاتی بعد مینی بوس آمد و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. ظاهرا طوریمان نبود. ولی یک مقدار که با مینی بوس رفتیم حال بچه ها خراب شد و همه شروع کردن به استفراغ و... تا اونجا یادم هست که با هر بدبختی بود خودمان را به بهداری رسوندیم ابتدا لباس های آلوده بچه ها رو درآوردند و همه رو زیر دوش آب فرستادند تا خودشون رو بشورند. بعد از دوش گرفتن یه لنگ دادن و همه رو داخل اتوبوس هایی که صندلی نداشت سوار کردند و به عقب فرستادند. ماها رو یه راست بردند (ع) ... 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel