یاران امام زمان عجلالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_دوم
دیگه حالم داشت بهم میخورد...
خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم مانع از حرکتم شد...
همون پسری که سیگار رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.
طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم:
_آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.
همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.
خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد
_چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟
اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت:
_کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟.
و روش رو به من کرد و با خنده گفت:
_پس چرا ریش نداری؟"
خواهرم هم همانطور که میخندید گفت:
_نه کامبیز جون... هنوز در این حد نیست."
کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...
... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم و هلش دادم.
_اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار
کامبیز که جا خورده بود...
با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت:
_چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.
خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت...
-ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...
اما کامبیز با وقاحت تمام خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره.
-کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه
من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم به چونه اش زدم......
همه چیز سریع اتفاق افتاد،...
کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه
اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد،
یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت صورتم پرت کرد.
تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد...
صدای انفجارش بسیار زیاد بود....
... از اون لحظه فقط دود و آتش و جیغ های پشت سرهم یادم میاد...و ... و گُر گرفتنِ بدنم...
صورتم میسوخت...
چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو فراگرفت...
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/amamzaman3138
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان عجلالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_سوم
به صورتم دست کشیدم،...
تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود.
تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار و جیغ، دود و ...
حواسم در حال برگشت بود،...
درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.
از تمام وجود داد زدم،...
صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند.
دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....
🕊🕊🕊🕊
با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم
_ما..مان....ماما..ن
صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود.
من هم به گریه افتادم....
مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد.
میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.
-عزیز دلم ...همه چی درست میشه... خُــــدا خیلی بهت رحم کرده... انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.
و دوباره گریه کرد طوری که قلبم فرو ریخت
مادرم اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد
منم با طنین صداش بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِ آروم میشدم
بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،...
ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود.
وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد و کمک مادرم میکرد.
میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه.
شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.
داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه.
خواهرم هم به کسی نگفته بود.
تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند...
و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه.
....و آن روز هم به سرعت فرا رسید...
دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت
.. قلبم تند تند میزد.
خیلی سعی کرده بودم با #نابینایی کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...
چشمم رو به آرومی باز کردم،...
هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت،
به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_دیدید که دیدم!!!
خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند.
دکتر رو به اونها کرد و با تشرازشون خواست که ساکت بشن.
دیگه خیالم کاملا راحت شده بود...
احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت....
تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند..
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/amamzaman3138
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان عجلالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_چهارم
شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد.
چشم های بدون مژه و ابرو چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود....
بی اختیار به گریه افتادم.
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.
چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.
صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست.
دستم رو به صورتم کشیدم...
و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
🕊🕊🕊🕊
تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.
آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم،
کی میتونست باور کنه ارشیا...
ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه
هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید!
تمام فکر و ذکرم قیافم بود.
شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
_اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه
با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم.
نمیتونستم رفتاردوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد.
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:
_دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
زبونم قفل شده بود.
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه...
_اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری
اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده
... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.
خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/amamzaman3138
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان عجلالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_پنجم
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیم..
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم...
ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،
وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم
اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.
مدت ها بود که تنها آرامشم خانوادم بودند...
🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...
این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید،
قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
🔻نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود.
🔻خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،... هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/amamzaman3138
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
یاران امام زمان عجلالله
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
سلام دوستان شبتون بخیر اینم چندتا پارت که گفتید رمان براتون بذارم بفرمایید
🎉🎁🎉
🎁
#یا_رحمت_الله_الواسعه
🎁از فطرس ملک
به همه پر شکسته ها
🎁حیِ علیٰ کرامتِ
گهواره حسین
#میلاد_مسعود_سیدالشهدا
#علیه_السلام
🎁
🎉🎁🎉
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان عجلالله
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۱۹۵ خیلی سریع آزمایش وعکس رنگی وسونو فقط سریع چشم دکتر پرستارآید
سلام عرض ادب احترام
دوستان بنابدلایی مدیر اجرای رمان آیدا ومرد مغرور حضور ندارند بنده حقیر ادامه رمان تقدیم حضورتون خواهم کرد. و از فرداشب رأس ساعت 20همراه با دختر شینا میتوانید دنبال کنید این رمان جذاب و مورد سلیقه تون را🌹
ممنون از همراهی و توجهتون 🙏
یاران امام زمان عجلالله
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۱۹۵ خیلی سریع آزمایش وعکس رنگی وسونو فقط سریع چشم دکتر پرستارآید
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۹۶
مهم آیدای برگ گلم بودکه داشت بامرگ دست وپنجه نرم میکرد من بی رحمی کردم نامردی کردم اشکاموپاک کردم بابی تابی از زمین سردبیمارستان جداشدم:
یاسی پس کی عمل تموم میشه دلم داره آتیش میگیره توروخدابرویه خبربگیر
نگران نباش محسن کارشوخوب بلده ..منم مقصرم اون دخترازدهنش دررفت من خنگم فکرکردم اینجوری کمکتون میکنم.
دراتاق عمل بازشدومحسن بیرون اومد دویدم طرفش:داداش چی شد حالش خوبه؟
محکم زدتوسینم:آره خوب میشه روانی وقتی مرخص بشه نمیزارم بیادخونت میبرمش پیش خودم توام جرات داری حرفی بزن
به خاطرگندی که زده بودم زبونم کوتاه بود درحال حاضرخوب شدن آیدامهم تربود
بی تاب به اتاق عمل خیره شدم:
پس چرانمیارنش؟
صدای محسن کمی آرام ترشد دستی روی شونم زد:
میارنش نگران نباش برای این سن عمل سختی بودشانس آوردیم مجبورنشدیم
طحالشو دربیاریم ...باچی زدیش روانی
سرموبه زیرانداختم: باپا...توحال خودم نبودم
کمی بعدآیداروبیرون آوردن رنگ به رونداشت همونجا خیمه زدم روسرش به اتاقش منتقل شد منم بانگرانی دنبالش میرفتم چشمای معصومشو بسته بود مژهای بلندش روی گونه های برجستش جاخوش کرده بود لبش ازسرماترک خورده بود
چطوراین کاروباهاش کردم؟چراصدای
گریه والتماسشو نشنیدم؟لعنت به منو من بادست خودم همه ی آرامشمو انداختم روتخت بیمارستان بی توجه به محسن
ویاسمین اشک ریختم
هردوشون درسکوت منو عشقمومی دیدن بایداین غرورلعنتی بشکنه
:محسن دستاش تکان خورد.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان عجلالله
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۱۹۶ مهم آیدای برگ گلم بودکه داشت بامرگ دست وپنجه نرم میکرد من بی ر
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۹۷
محسن کنارتختش روبروبه من ایستاد داره به هوش میاد مواظب باش زیادتکان نخوره برای بخیه هاش خوب نیست
آیداکمی سرشوحرکت داد چشمای خوش رنگشو کمی بازکردوبست باناله گفت:
آیدین می ترسم
دست آزادشو ب طرف سقف درازکرد
می ترسم ببین دارن ازپشت درختامیان بیرون آیدین می ترسم کمکم کن توروخدا...
حرکاتش شدیدترشدانگارمی خواست فرارکنه
ای دلم ...نزن توروخدانزن ...مامان ...بابا
اشک ازگوشه ی چشمش ریخت ازاینکه باعث این همه دردبودم خودم لعنت فرستادم
محسن چرااینجوری می کنه ...؟؟
محسن چنان نگاه غضب ناکی بهم کرد که لال شدم
هنوزکامل به هوش نیامده ترس وحشت دیشب توجونش
خدالعنتت کنه آیدین محسن توروخدایه کاری بکن
آیدین آروم باش حال وروزتو دیدی؟قوی باش
دستی به صورتم کشیدم واشکموپاک کردم:آیداازتنهایی وتاریکی میترسه ولی من بیرونش کردم اگه تو رازدارش بودی اینجوری نمی شد
می دونم آیدین منو ببخش من بایدررازشونگه می داشتم
آیداکم کم هوشیاریش وبه دست آوردچشماشوبازکرد اول محسن ودیدسرش وکه چرخوندمن یاسی ودیدبادیدن من خودشوعقب کشیدو صدای جیغش بلندشد:آیییییییی....دلم
محسن سریع گفت:آیداجان آبجی من آروم باش عزیزم
به محسن چشم دوخت باتمام بی حالی گفت:من کجام دلم ......
عزیزم بیمارستانی ...نترس من کنارتم به زودی خوب میشی دلم دلم دردمی کنه
آیداجان مجبور شدیم ی عمل ساده روت انجام بدیم زودی خوب میشی
چشماش وبه هم فشاردادآرام دستشوروی دلش گذاشت......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان عجلالله
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۱۹۷ محسن کنارتختش روبروبه من ایستاد داره به هوش میاد مواظب باش زیا
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۱۹۸
چرا؟مگه من چم شده؟
چیزی نیست زودخوب میشی
بدون اینکه به من ویاسی نگاه کنه گفت:بگواینابرن بیرون نمیخوام ببینمشون
منو یاسی به هم نگاه کردیم حق داشت هردوی مادرحقش بدکردیم به خصوص من...
محسن بانگاه به مافهموندبریم بیرون خاک برسرم که دوستم شده پناه زنم بدون حرف ازاتاق زدیم بیرون پشت درایستادیم باپابه زمین ضرب می زدم یاسمین آهی کشید
حق داره نخوادماروببینه من بابی فکریم باعث شدم بایداول بامحسن حرف میزدم نه اینجوری تو و اونو ناراحت کنم توام بااون حال بیفتی به جونش
بدون حرف به دیوارروبروم خیره شدم اگه نخوادبامن بیادخونه چی؟دستی به صورتم کشیدم من بدون آیدامیمیرم
آره میمیرم...چطوری راضیش کنم برگرده کاش یه فرصت بهم بده اخلاق گندمو عوض کنم
یک ساعت گذشته بودهنوزمحسن پیش آیداست دیگه دارم کلافه میشم کاش
محسن بتونه راضیش کنه که منو ببینه
محسن بیرون اومد هنوز لحن جدیی داشت بریدداخل تاراضیش کردم پدرم
دراومد انگشت اشاره اشو جلوهردومون گرفت:فقط اینوبدونیدهردوتون بد به این بچه ضربه زدید
یاسی بزارآیدین بره فعال توبروسرشیفتت
اینقدرجدی بودکه یاسی بدون حرف ازمادورشدورفت به طرف آیدا پرواز کردم آیدابی حال به درخیره بودبه طرفش رفتم بازخودش باسختی جمع کردقبل ازاینکه تکان شدیدی به خودش بده خودموبهش رسوندم آیداجان آروم باش
چشماشوازشدت درد بهم فشرد ناله کرد
آی دلم خیلی درد می کنه
ناله هاش شدیدترشد باعجله رفتم بیرون محسن هنوزپشت دربود
محسن بیاحالش بده
محسن پرستارو صدازدبا مسکنی که براش زدن آیداکم کم به خواب رفت:محسن سرمش وچک کردوگفت:من کاردارم بایدبرم حواست بهش باشه سعی کن دل شکسته شو ب دست بیاری.........
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138