🚨بیحجاب و باحجاب ابزار قدرتطلبی
🔹️جریانی در میان اصولگراها وجود دارد که
با ذرهبین🔍 در بين بیانات بزرگان دینی جستجو میکند بلکه بتواند جملهای، عبارتی، مصرعی، کنایهای چیزی پیدا کند و بدینوسیله
گناه بیحجابی و هرزگی و فحشا را #عادی جلوه دهد و برای افراد هنجارشکن آبرو و اعتبار بتراشد!
⏪اولا بیحجاب مصداق بارز گناه شرعی و جرم قانونی و بیاخلاقی است.
⏪ثانیا از نظر ما افرادی را که صرفا بدحجاب هستند(نه آنکه تبلیغ هرزگی کنند و علیه دین اقدام کنند) بارها و بارها شرف دارند به سیاستبازان حراملقمه و منافقینی که از دین برای کسب مقام و معاش #سوءاستفاده میکنند.
⏪ثالثا مخالفان بیحجابی با آنکه رفتار تندی علیه "بیحجاب"ها دارند، اما درواقع #خیرخواه این افراد هستند نه دشمن آنان.
اما کسانی که به ظاهر خیلی مهربانبازی میکنند و حرف از جذب افراد بیحجاب میزنند و مخالف برخورد با بیحجابی هستند، درواقع هدفشان تغییر و اصلاح آنان نيستند!
اینها #رأی_بیحجابها را میخواهند.
کما اینکه محجبهها نیز برایشان ارزش و جایگاه ندارند و آنان را صرفا در حد "بوقچی ستاد" میدانند.
اصولگراست دیگر، #قدرتطلبی ذاتش را خراب کرده..
میخواهد خود را در چشم طیف بیحجاب مهربان و منورالفکر نشان دهد تا روزی بتواند از او بهرهٔ لازم را ببرد.
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت پنجم
🔻چیزی نگذشت که #احساس نمودم دو نفر، یکی خوش صورت و دیگری بسیار زشت در راست و چپِ سر من نشستهاند و دارند #اعضای مرا از پا تا به سر هر یک را جداگانه بو میکشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند مینویسند و بعضی از اعضا را از قبیل #دل و چشم و زبان و گوش را چند بار بو میکشند و با هم صحبت میکنند پس از آن در طومار ثبت میکنند و من حرکتی به خود نمیدادم که نفهمند من بیدارم ولی در نهایت #وحشت بودم.
🔻از جدیت آنها در #تفتیش، فهمیدم که زشتیها و زیباییهای مرا ثبت میکنند و آن خوش صورت، #خیرخواه من بود چون در آن گفتگویی که با هم داشتند معلوم بود نمیگذارد بعضی از زشتیها ثبت شود به عذر اینکه #توبه کردهام یا فلان عمل نیک آن گناه را از بین برده و یا آن را زیبا و نیکو کرده؛ همچون اکسیر که مس را #طلا نماید و من از این جهت او را دوست داشتم.
🔻پس از ثبت تمامی کارها، دیدم آن #طومار نوشته را لوله کرده و آویزان گردنم کردند و پس از آن قفسهای #آهنین آوردند که به اندازه بدن من بود و مرا در میان او جا دادند و پیچ و مهرهای که داشت پیچیدند! کم کم آن #قفسه تنگ میشد به حدی که مرا در فشار انداخت، نفسم قطع شد و نتوانستم دادی بزنم و آنها با عجله تمام پیچ و مهره ها را میپیچیدند تا آن قفسه که گنجایش #بدن مرا داشت به قدر سماور کوچکی باریک شد و استخوان هایم همگی خرد شد و در هم شکست و #روغن من که به صورت نفت سیاه بود از من گرفته شد و من بیهوش شده بودم و نمیفهمیدم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب