eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
💥می‌ دانید کبد چرب چیه؟؟؟؟ 📕 یک اصطلاح طبی جدیده که در منابع طب سنتی، واژه دقیقی معادل آن وجود نداره ولی در تعریفی ساده و با اندکی مسامحه میشه گفت با غلبه (سردی و تری) و بعضاً صفرا (گرم و خشکی) کبد با چربی مواجه میشه ⭕️⭕️ علائم 👇👇👇👇 🌺خستگی مزمن 🌸ضعف 🌺حالت تهوع 🌸 ، ضعف قوه تشخیص یا مشکل در کردن 🌺درد مرکز یا قسمت راست بالای شکم 🌸تیره شدن رنگ یا لک صورت، که معممولاً روی گردن یا زیربغل رخ می‌دهد. 🌺سفید شدن زبان. 🌸 . 🌺 و حساسیت‌های پوستی. 🌸 . 🌺 عرق بیش از اندازه. 🌸بوی نامطبوع و زننده . 🌺حلقه‌های تیره زیر . 🌸 . 🌺 قرمزی، تورم و خارش چشم ( ) 🌸 دوران بزرگسالی (آکنه روزاسه) ـ (جوش‌های قرمز اطراف ، و ) 🌺ظاهر شدن ها و نقطه‌های مایل به قهوه‌ای روی پوست مانند لک صورت (خال‌های کبدی). 🌸قرمز شدن و دست که گاهی با خارش و نیز همراه است.
سيدجمال موسوى به آغشته رو به عقب برگرداند و بنا بر در پاى شد. 😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید سهراب اسماعیلی هم درتاریخ ۱۳۶۲/۹/۱# با سمت گردان ابن ابیطالب🌷در عراق بر اثر ترکش توپ به آرزویش که همانا در راه 🌷 بود رسید. 🍃🌷🍃 : درقارختلو روستای زادگاه ایشان،شهر زنجان. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠سردار شهید سهراب اسماعیلی 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
بعد از شنيدن خبر كوچكترمون «قنبر» در ‏ المبين در سال 1361 كرد و خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭 🍃🌷🍃 قبل از 4 به ، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در وداع قبل از رفتن، از جيب خود در مى‏ آورد و به تنها ، و زد و از ما خواست كه و باشیم و در نكنیم.😭 🍃🌷🍃 در جنوب و در والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد در منطقه‏ اى و ‏العبور براى و ‏سيم ‏چى ‏اش ‏اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر داشته باشند و هم بتونه با عقب بگيره. 🍃🌷🍃 نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل آنها را قرار داد كه در اثر توپ 106 از جدا شد،😭😭 🍃🌷🍃 وقتى به سرش رسيدند، او و را كه همواره بود، غرق در يافتند.‏ چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، شده بود.😭😭 🍃🌷🍃
🔻مشهد؛ دوری از گناه و زندگی راحت! مرحوم آیت اللَّه‏ خوشوقت: ▫️امیدواریم پروردگار متعال به صلوات الله و سلامه علیه این تصمیم را به همه ما کند از که می‌رویم بنا بگذاریم که نکنیم ان شاء الله. ➖هیچ‌طوری هم نمی‌شود، بلکه کمتر می‌شود، کمتر می‌شود، کمتر به می‌افتد، آثارش هم بیشتر می‌شود. این آدم را می‌ترساند، می‌گوید اگر گناه نکنی دنیا خراب می‌شود! نه، این حرف است، امتحانش است، یک آدم می‌بیند چقدر خوب است، راحت هستند، اساس و پایه‌ی خانواده‌ها محکم می‌شود، خوبی به دیگران سرایت می‌کند، همه دوست دارند آدم کار بد نکند، اما شیطان نمی‌گذارد.
«چند وقتی بود که پسری حدودا بیست‌وهفت ساله برای درخواست به او رجوع و هر بار معافیت او را رد می‌کرد؛ مدارکش کامل نبود و کسی نبود که به دنبال باشد. 🍃🌷🍃 آخرین رجوع این پسر سرباز شد آخرین روز زندگی .😭 🍃🌷🍃 ۲۸ ساله بود 😔با وارد اتاق شده بود؛ گویا از قبل نقشه کشیده بود. به اتاق می‌رود که با همان ممانعت‌های همیشگی روبه‌رو می‌شود.» درنهایت ، بار که از قبل آماده کرده بود را در فرو می‌کند و از راه می‌رسند. اگر نمی‌رسیدند، می‌شد.😔 🍃🌷🍃 بود که به بیمارستان پیروز در لاهیجان منتقل شد؛ اما تلاش دکترها بی‌نتیجه ماند و او را از دست داد. 😭سرباز را همان موقع بازداشت کردند. 🍃🌷🍃
هر 2 مریم در به رسیدند. در بیت المقدس به رسید و را در گلزار به خاک سپردند. بعد از در به رسید و را در آباد به خاک سپردند. 🍃🌷🍃 در واقع بود که از بیرون آمد و بود که وارد شد. کنار پل گوسفندی را ذبح کرد در حالی که یک شده اش شده بود با ها خانه اش را کرد و منتظر شد. 🍃🌷🍃 مراد سال بعد از به . در اثر های اسارت در سال 86# به رسید و مریم هم 40 بعد از رفت. الان اگر به سر بی مریم بروید بالای نوشته است «مادر یک شهر»😭 🍃🌷🍃 مریم که وقتی با قطعه شده در مواجه شد، یک آورد و بدن را جمع کرد و به سپرد. 😔 🍃🌷🍃
بعد از شنيدن خبر كوچكترمون «قنبر» در ‏ المبين در سال 1361 كرد و خود را می کرد، در نماز و در دعاها می گفت: «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة»😭 🍃🌷🍃 قبل از 4 به ، گردانى از زنجان عازم جنوب شد.در وداع قبل از رفتن، از جيب خود در مى‏ آورد و به تنها ، و زد و از ما خواست كه و باشیم و در نكنیم.😭 🍃🌷🍃 در جنوب و در والفجر 4 وقتى حمله آغاز شد در منطقه‏ اى و ‏العبور براى و ‏سيم ‏چى ‏اش ‏اى كند و در آن قرار گرفت. تا هم بر نيروهاى تحت امر داشته باشند و هم بتونه با عقب بگيره. 🍃🌷🍃 نيروهاى گردان در بالاى تپه مستقر بودند كه دشمن با# توپ 106 محل آنها را قرار داد كه در اثر توپ 106 از جدا شد،😭😭 🍃🌷🍃 وقتى به سرش رسيدند، او و را كه همواره بود، غرق در يافتند.‏ چى او نيز با دل و روده بيرون ريخته، شده بود.😭😭 🍃🌷🍃
سيدجمال موسوى به آغشته رو به عقب برگرداند و بنا بر در پاى شد. 😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید سهراب اسماعیلی هم درتاریخ ۱۳۶۲/۹/۱# با سمت گردان ابن ابیطالب🌷در عراق بر اثر ترکش توپ به آرزویش که همانا در راه 🌷 بود رسید. 🍃🌷🍃 : درقارختلو روستای زادگاه ایشان،شهر زنجان. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠سردار شهید سهراب اسماعیلی 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
دشمن بعثی عقده و کینه اش را از امام و انقلاب امام با نازنین او کرد. آثار لگدهای دشمن بعثی بر صورت زیبای وحید نمایان است. با ضربات لگد مزدور بعثی به رفت و صورت زیبایش اینگونه شد. 😭 🍃⚘🍃 از نوجوانان بسیجی شهر ری بود که به پاس تلاش‌ هایی که انجام داده بود تقدیر نامه‌ ای به دست خط امام خمینی (ره) دریافت کرده بود. 🍃⚘🍃 به روایت یکی از امدادگران: وقتی بالای سر رفتم دیدم لب‌ هایش تکان می‌ خورد و گویی با کسی صحبت می‌کند. 😭 باند را برای پانسمان روی سینه اش گذاشتم. من نتوانستم وحید را به عقب منتقل کنم و به ناچار خود به عقب رفتم. 😔 🍃⚘🍃 وقتی اوضاع کمی آرام شد باز به نزد رفتم ولی دیدم به رسیده 😭 اونم با# پیکری اونجوری 😭😭 و بدین ترتیب « ذبیح الله عید قربان » شد در اول مرداد ماه ١٣۶٧ در حالی که سال بیشتر نداشت. 😭 🍃⚘🍃
به روایت از آقا کیومرث ،برادر بزرگتر: خانواده ما همه اکثراً بچه‌های هستند، من خودم هم نظامی بودم و خانواده ما با و و بوده‌ است. به همین دلیل برای همه ما حل شده بود که کسی مثل به موضوعاتی مثل مقدس باشد و سراغ مباحثی همچون و از حرم برود. 🍃🌷🍃 عشق عجیبی به داشت و آقا بودند و به فرمان ایشان. 🍃🌷🍃 #شهیدم ، پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک خاصی داشت، مخصوصاً کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند. 🍃🌷🍃 حتی نفر را سراغ نداریم که یک از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه خانواده دور هم باشند و با هم باشند.همه داشتند. 🍃🌷🍃 در ابتدا نزدیک می‌خورد و به می‌کند و به‌خاطر زیاد در نزدیکی به می‌رسد. 😭😭😭 🍃🌷🍃
به روایت از آقا کیومرث ،برادر بزرگتر: خانواده ما همه اکثراً بچه‌های هستند، من خودم هم نظامی بودم و خانواده ما با و و بوده‌ است. به همین دلیل برای همه ما حل شده بود که کسی مثل به موضوعاتی مثل مقدس باشد و سراغ مباحثی همچون و از حرم برود. 🍃🌷🍃 عشق عجیبی به داشت و آقا بودند و به فرمان ایشان. 🍃🌷🍃 #شهیدم ، پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک خاصی داشت، مخصوصاً کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند. 🍃🌷🍃 حتی نفر را سراغ نداریم که یک از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه خانواده دور هم باشند و با هم باشند.همه داشتند. 🍃🌷🍃 در ابتدا نزدیک می‌خورد و به می‌کند و به‌خاطر زیاد در نزدیکی به می‌رسد. 😭😭😭 🍃🌷🍃
بعضی از سربازان عراقی چشم هایشان را گرفته بودند تا ماجرایی را که در برابرشان داشت اتفاق می افتاد نبینند.افسر عراقی کمی درنگ کرد...چشم هایش هم مثل دست هایش سرخ شده بود،اما دست های خون آلودش هر لحظه بیشتر قوت می گرفت.انگار از حال طبیعی خارج شده بود...همه حواسش به گردن نیمه بریده بود تا کار را یکسره کند.😭😭 🍃⚘🍃 عرق از سر و صورت افسر عراقی جاری شده بود و قطره های خون بر روی پیشانی اش پاشیده بود،کندی کارد کلافه اش کرده بود و نمیتوانست کار را تمام کند...گویی اختیار از کف داده بود و خشم تمام وجودش را پر کرده بود،اما باید کار را تمام میکرد...دیگر چاره ای جز این نداشت!!!😭 🍃⚘🍃 با یک فشار دیگر کار را به پایان رساند و را از جدا کرد...!!!حالا دیگر دست و پای رضا تکان نمیخورد...😭 زمین دور و اطراف غرق خون شده بود..😭.حتی پوتین های افسر عراقی هم که سر جایش ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد تا پاشنه درون خون بود😭 🍃⚘🍃
افسر عراقی روی بی سر خم شد و آن را برگرداند و گوشه را که به سینه اش چسبیده بود،گرفت و آن را درید!!!سپس کوچک را روی گذاشت و ادامه داد:«حالا پرونده ما تکمیل شد!این متعلق به این است.»بعد هم بار دیگر فریاد زد:«حرکت کنید😭😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام هم رضا رضائیان در تاریخ 1359/10/2 در سن سالگی در سلیمانیه به آرزوی خود که همانا در راه خدا بود رسید وبا سرخدمت، بی کفن، سیدالشهدا⚘حاضر شد.💔 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر اصفهان در کنار برادر 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز     💠شهید رضا رضائیان💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
🌏 قسمت پنجم 🔻چیزی نگذشت که نمودم دو نفر، یکی خوش‌ صورت و دیگری بسیار زشت در راست و چپِ سر من نشسته‌اند و دارند مرا از پا تا به سر هر یک را جداگانه بو میکشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند می‌نویسند و بعضی از اعضا را از قبیل و چشم و زبان و گوش را چند بار بو می‌کشند و با هم صحبت می‌کنند پس از آن در طومار ثبت می‌کنند و من حرکتی به خود نمی‌دادم که نفهمند من بیدارم ولی در نهایت بودم. 🔻از جدیت آنها در ، فهمیدم که زشتی‌ها و زیبایی‌های مرا ثبت می‌کنند و آن خوش صورت، من بود چون در آن گفتگویی که با هم داشتند معلوم بود نمی‌گذارد بعضی از زشتی‌ها ثبت شود به عذر اینکه کرده‌ام یا فلان عمل نیک آن گناه را از بین برده و یا آن را زیبا و نیکو کرده؛ همچون اکسیر که مس را نماید و من از این جهت او را دوست داشتم. 🔻پس از ثبت تمامی کارها، دیدم آن نوشته را لوله کرده و آویزان گردنم کردند و پس از آن قفسه‌ای آوردند که به اندازه بدن من بود و مرا در میان او جا دادند و پیچ و مهره‌ای که داشت پیچیدند! کم کم آن تنگ میشد به حدی که مرا در فشار انداخت، نفسم قطع شد و نتوانستم دادی بزنم و آنها با عجله تمام پیچ و مهره ها را می‌پیچیدند تا آن قفسه که گنجایش مرا داشت به قدر سماور کوچکی باریک شد و استخوان‌ هایم همگی خرد شد و در هم شکست و من که به صورت نفت سیاه بود از من گرفته شد و من بیهوش شده بودم و نمی‌فهمیدم... ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب