تا اين که يک روز با #سرهنگ مافوق خود درگيری پيدا کرد و يک سيلی به گوش شان زد که بازداشت و خلع درجه شد.
چون نميتوانست شرايط حاکم بر اين محيط را تحمل کند، از شهربانی فرار کرد و به شهرستان رفت و سالها در آنجا به حال نيمه مخفی زندگی کرد.
به روایت از پسر #شهید :
#پدرم #شب #شهادت با من و خواهر و مادر بود. به حمام رفت و #غسل کرد.شايد به او الهام شده بود.
😭😭
🍃🌷🍃
سپس #نماز خوانده و مقداري هندوانه خورد و بعد استراحت کرد و صبح روزي که به #شهادت رسيد،#روزه گرفت و #لباس #مرتب و #تميز پوشيد و برای ما حليم خريد و به سر کار رفت.😭
🍃🌷🍃
#پدرم حدود ساعت 9 ـ 10#صبح وقتي از ميدان قيام به سمت سرچشمه ميرفتند، متوجه درگیری میشن.😔
🍃🌷🍃
#همکاراني که از رو به رو برميگشتند به #پدرم گفتند: نرو! جلوتر #کشت و کشتار و #درگيري است، ولي #پدر #توجه #نکرد و به سمت ميدان امام خميني رفتند.😔
🍃🌷🍃
پس از سه راه امين حضور ميبيند تعداد زيادی #شهيد و #زخمی در مسير ريخته و مردم و گارديها مقابل هم ايستادهاند و راه بسته است. او به ناچار مسافران را پياده می کند.😔
🍃🌷🍃