eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
💫عمو روحانی برنامه های کودک ونوجوان #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_های_مذهبی 🥰 #اجرا_مناسبت_های_مختلف_در_مدارس 💖 حرفت ناشناس اینجا بزن👇 https://daigo.ir/secret/71131532001 تبادل وتبلیغ👇 @Admin_sabt403 هماهنگی (عموصفا)👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان شماره ۲۴ در خواب و بیداری به خودم گفتم:«تا حالا این همه آدم دیده بودی؟» دریایی از آدم، دریایی از چشم و سرو دست و دل، دل هایی که عاشق بود، و من سکان دار کشتی این دریا بودم. فرمان را دودستی چسبیده بودم و آرام پایم را روی پدال گاز فشار می‌دادم. دعا می‌کردم بقیه راه را خدا به خیر بگذراند. چون گاهی هیچ چیز نمی‌دیدم و انگار چشم بسته رانندگی می‌کردم. هر دفعه از گوشۀ چشم، امام را نگاه می‌کردم، کیف می‌کردم. او با لبخندی که از لب هایش دور نمی‌شد، دو طرف خیابان را نگاه می‌کرد و برای مردم دست تکان می‌داد. یکمرتبه مردی جلو آمد، دستگیرۀ در اتومبیل را گرفت و گفت:«ای امام! ما فدایی تو هستیم، تو که از هیچ قدرتی نمی‌ترسی، تو که طرفدار پابرهنه هایی.» من که عصبی بودم، اشاره کردم:«آقا! برو کنار.» امّا نرفت، چنگ زده بود و به درو سقف اتومبیل و دست بردار نبود. - مرگ بر شاه ظالم، مرگ بر بختیار، نوکر بی‌اختیار، درود بر خمینی کبیر. مرگ بر آمریکا. از اوّل حرکتمان از فرودگاه، او هزارمین آدمی بود که احساساتی شده بود و می‌خواست یقه اش را پاره کند و فکر می‌کرد حالا هرچه شعار بلد است باید اینجا و این طوری بدهد. خبر از دل من بیچاره نداشت که با دلهره رانندگی می‌کردم و با این که یک سینه حرف داشتم، در کنار امام انگار لال شده بودم. گفتم:«آقا! برو کنار، وقت گیر آوردی؟!» امام دست مرا پایین آورد و با مهربانی گفت:«شما کار خودت را بکن و کاری به کار او نداشته باشد. او در حال طبیعی نیست.» و از پسرش احمدآقا پرسید:«این چه خیابانی است؟» احمد آقا گفت:«امیریه، نزدیک میدان راه آهن هستیم.» امام آهی عمیق کشید، آهی از ته سینه، و در حالی که برای مردم دست تکان می‌داد، گفت:«من با این مردم کار دارم، آن ها هم با من.» راه همچنان ادامه داشت و گاهی کنترل فرمان اتومبیل از دست من رها می‌شود و اتومبیل روی دست های مردم می‌رفت. در جنوب شهر بودیم، جایی که فقر مثل تاول چرکینی برسر شهر روییده بود و مردم دست های پینه بسته شان را برای امام تکان می‌دادند. از خیابان های سرمازده می‌گذشتیم که دیگر با نفس های مردم گرما و شور پیدا کرده بود و من گاهی مجبور می‌شدم کولر اتومبیل را روشن کنم که حال امام بد نشود. بهشت زهرا نزدیک بود و من مأموریتم تمام می‌شد. امام سلامت به مقصد می‌رسید و من روسفید می‌شدم، امّا نه، اینجا کجاست؟ این همه آدم از کجا سبز شدند، این همه آدم شوریده و عاشق؟ گم شده بودم. راه پیدا نبود. جمعیت پابه پای اتومبیل می‌دوید. مردم زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. یکمرتبه اتومبیل از نفس افتاد. هرکاری کردم، روشن نشد. فرمان هم قفل شده بود. امام می‌خواست پیاده شود و تا قطعۀ شهدا- یعنی قطعۀ هفده- پیاده برود، امّا هر چه می‌کرد در باز نمی‌شد. یعنی من به خاطر مسائل امنیتی از قبل درها را دستکاری کرده بودم که به راحتی باز نشود. به امام گفتم:«شما را به خدا پیاده نشوید. این مردم به قول شما توی حال خودشان نیستند، زیر دست و پا له می‌شوید.» ولی امام توجهی به این مسائل نداشت. انگار بی‌تاب بود برای دیدار از مزار شهیدان. زیر لب ذکر یا فاتحه می‌خواند و می‌خواست پیاده شود. در همین موقع صدای پرواز هلی کوپتر بلند شد. آمده بود که امام را ببرد تا قطعۀ هفده. مردم راه نمی‌دادند دور نمی‌شدند صدای من به آن ها نمی‌رسید. سرگیجه گرفته بودم. فشار خونم بالا رفته بود. دست و پاهایم بی‌حس می‌شد. هلی کوپتر آرام نشست. مردم کنار رفتند. در اتومبیل را باز کردم، امام پیاده شد، سوار هلی کوپتر شد و در هلی کوپتر بسته شد. من حالم خوش نبود. سرگیجه ادامه داشت. همه چیز می‌چرخید. اتومبیل، جمعیت، صداها، شعارها، بال هلی کوپتر. همه چیز محو و بی‌رنگ می‌شد، گنگ می‌شد، همه چیز... ... چشم که باز کردم، سقف سفید آمبولانس را دیدم. چشم گرداندم، سرمی بالای سرم بود که قطره قطره زندگی را وارد رگ هایم می‌کرد. جان می‌گرفتم. گوش هایم طنین یک صدا را تشخیص می‌داد که از بلندگو پخش می‌شد. صدای امام بود:«من توی دهن این دولت می‌زنم...» eitaa.com/amoo_safa
محتواهای مربوط به رحلت امام خمینی ره که ۱۴ خرداد در پیش داریم👇 1⃣ تصاویر مناسب برای محتواسازی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6762 2⃣ کاربرگ های رنگ آمیزی مربوط به رحلت امام خمینی ره👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6775 3⃣ پوستر و کاربرگ های مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6785 4⃣ محتواهای ویژه مربوط به رحلت امام خمینی ره👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6802 5⃣ ۳۷ عکس نوشته از کلام امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6803 6⃣ تراکت های مربوط به رحلت امام خمینی ره👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6804 7⃣ بنرهای استندی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6808 8⃣ بنرهای داربستی مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6813 9⃣ بروشورهای مربوط به رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6815 🔟 ویژه نامه مدرسه شاد درباره امام خمینی ره👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6820 1⃣1⃣ متن ادبی مجری برنامه سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6821 2⃣1⃣ سرودهای مربوط به امام خمینی ره👇 ۱۱ سرود درباره رحلت امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6867 ۲ مداحی مربوط به رحلت امام خمینی 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6889 3⃣1⃣ کلیپ و نماهنگ های مربوط به امام خمینی ره 👇 👈 بزودی ... 4⃣1⃣ داستان ها و قصه های کودکانه مربوط به امام خمینی ره 👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6970 5⃣1⃣ کارتون ها و انیمیشن های مربوط به امام خمینی ره 👇 👈 بزودی... 6⃣1⃣ شعرهای کودکانه مربوط به امام خمینی ره 👇 eitaa.com/amoo_safa/6946 7⃣1⃣ پاورپوینت درباره رحلت امام خمینی ره👇 https://eitaa.com/amoo_safa/6919
غول خودخواه هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچه‌ها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر می‌شد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار می‌آوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان می‌نشستند و آنچنان آوازی می‌خواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز می‌ماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یک‌صدا می‌خواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!». امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه می‌خواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند. او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار می‌کید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که می‌گفت: اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد! او غول بسیار خودخواهی بود. بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت می‌زدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار می‌گفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!» هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمی‌خواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت. ... eitaa.com/amoo_safa/6946
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا