📚 داستان کوتاه عذرخواهی
🍎 در یک روز زیبا ،
🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ،
🍎 مشغول بازی و تفریح بودند .
🍎 یکی از بچه های همسایه ،
🍎 حرف زشتی
🍎 به یکی از فرزندان امام گفت .
🍎 ولی زود پشیمان شد
🍎 و از او عذرخواهی نمود .
🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند
🍎 سپس آنها را احضار کردند
🍎 و به آنان گفت :
🕋 فرزندانم !
🕋 به شما وصیتی می کنم
🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد
🕋 هلاک نمی شود .
🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند :
🌷 بفرمائید پدر جان !
🌷 ما دوست داریم بشنویم .
🍎 امام کاظم فرمودند :
🕋 اگر کسی نزد شما آمد
🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت
🕋 و سپس در گوش چپتان ،
🕋 عذرخواهی کرد
🕋 و گفت : چیزی نگفته ،
🕋 عذر او را بپذیرید .
🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ،
🍎 نزد پسر همسایه رفتند
🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند
🍎 سپس دوباره با او بازی کردند .
#داستان_کوتاه #عذرخواهی #بخشش
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
📙 داستان کوتاه: دعا براى دیگران
🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام
🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد
🌸 دید که مادرش ،
🌸 در حال خواندن نماز است .
🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد
🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن
🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد .
🌸 امام حسن منتظر ماند
🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند
🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت
🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ،
🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند
🌸 و براى خودش ،
🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ،
🌸 آرام جلو آمد
🌸 و کنار مادرش نشست
🌸 به مادرش گفت : اى مادر !
🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟!
🌟 خب همان طورى که براى دیگران ،
🌟 دعا مى نمائى
🌟 برای خودت هم دعا کن .
🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ،
🌸 لبخندی زدند
🌸 و دستشان را به حالت نوازش ،
🌸 روی سر امام حسن کشیدند
🌸 و با مهربانی پاسخ دادند :
🦋 اى فرزندم ! ما باید ،
🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم
🦋 و سپس براى خودمان ،
🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ )
🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ،
🦋 حتما مستجاب می شود .
🦋 موقعى که انسان ،
🦋 براى دیگران دعا کند ،
🦋 ملائکه الهى هم براى او ،
🦋 دعا خواهند کرد ،
🦋 که حتما دعاى آن ها ،
🦋 مستجاب خواهد شد .
۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵
#داستان_کوتاه #برای_دیگران #دعا #حضرت_فاطمه #فاطمیه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
پدر و مادر، بهترین دوستای حسام کوچولو
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: مطلع کردن والدین در کارها برای رفع مشکلات
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
✍خلاصه داستان عجیب ام داوود
🔸ام داوود، خانمی بود که در زمان امام صادق علیه السلام زندگی می کرد و پسری به نام داوود داشت.
🔹روزی ماموران حاکم، داوود را دستگیر کردند و به زندان انداختند.ام داوود به محضر امام صادق علیه السلام رفت و کمک خواست.
🔸امام صادق علیه السلام هم این دعا را به او آموخت و فرمود:«این دعا، درهای آسمان را باز میکند و فورا به اجابت می رسد...».
🔹ام داوود دستور امام را عملی کرد و همان شب، خواب پیامبر صلی الله علیه وآله را دید که به او مژده اجابت داد.
🔸از قضا همان شب، حاکم ظالم، خواب امیرالمومنین علیه السلام را دید که فرمود: «اگر داوود را آزاد نکنی تو را به آتش خواهم انداخت».
👌حاکم هم همان شب، داوود را از زندان آزاد کرد.
.
✅طریقه دعای ام داوود
دعای ام داوود را به دو روش می توان انجام داد: مفصل و مختصر
.
🔹روش مفصل:
سه روز 13 و 14 و 15 رجب را روزه میگیری. در روز پانزدهم، نزدیک ظهر غسل می کنی.نماز ظهر و عصر را با رکوع و سجود نیکو به جا می آوری.بعد از نماز عصر، در جای خلوتی که کسی با تو صحبت نکند رو به قبله می خوانی:
🌸سوره حمد صد مرتبه
✨سوره توحید صد مرتبه
🌸آیت الکرسی ده مرتبه
👌و بعد از آن این سوره ها را می خوانی:
🌸سوره انعام
✨سوره اسرا
🌸سوره کهف
✨سوره لقمان
🌸سوره یس
✨سوره صافات
🌸سوره فصلت
✨سوره شوری
🌸سوره دخان
✨سوره فتح
🌸سوره واقعه
✨سوره ملک
🌸سوره قلم
✨سوره انشقاق
👌و سوره های بعد از انشقاق تا آخر قرآن را میخوانی
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
معین الدینی داستان شبInShot_۲۰۲۴۰۱۲۳_۲۱۰۴۴۶۷۴۱_۲۳۰۱۲۰۲۴.mp3
زمان:
حجم:
13.07M
#ننه_من_گشنمه🐧
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صبر کردن و فکر کردن
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف #داستان #قصه
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
حیوان گرسنه
#امام_حسن_مجتبی(ع)در مکانی نشسته بود و غذا میخورد. در این موقع،سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد.در این هنگام امام حسن(ع)یک لقمه غذا میخورد و یک لقمه هم به سگ میداد.یکی از دوستان حضرت گفت:اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم.امام(ع)به او فرمود:نه!هرگز این کار را نکن!چون دوست ندارم درحالی که غذا میخورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم.بگذار باشد،وقتی که سیر شد خودش میرود.
منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدی وحیدی صدر)
#_ولادت_امام_حسن(ع)
#کریم_اهل_بیت
#داستان_کوتاه
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ
🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست
🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد
🇮🇷 که پدربزرگش ،
🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد
🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت
🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود .
🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند
🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد .
🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو
🇮🇷 كتابش را بست
🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت .
🇮🇷 علی کوچولو ،
🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست .
🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد :
🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟
🇮🇷 امام خمینی گفت :
🌸 باباجون ! نمی شه ،
🌸 زنجيرش به چشمت می خوره
🌸 و چشمت اذيت میشه .
🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه .
🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت :
🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد .
🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد :
🌹 نه عزیزم !
🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی
🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم .
🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه
🇮🇷 آقا علی ،
🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد
🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .
🇮🇷 چند دقيقه بعد ،
🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت :
🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم .
🌷 شما بچه شو
🌷 و من هم بشم آقا جون .
🇮🇷 امام قبول كرد .
🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت :
🌷 پس از اين جا بلند شيد .
🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه
🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد
🇮🇷 و از جایش بلند شد
🇮🇷 علی كوچولو ،
🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت :
🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد
🌷 آخه بچه ها ،
🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن .
🇮🇷 امام خنديد .
🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد .
🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت :
🌹 بيا عزیزم ،
🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی
#امام_خمینی_ره #داستان_کوتاه
#علی_و_پدربزرگ
eitaa.com/amoo_safa
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف #داستان #قصه
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
قسمت اول
🌟 آی بچه های قشنگ
🌟 نوگلای رنگارنگ
🌟 می خوام براتون بگم
🌟 از جنگ و دلهای تنگ
🌟 من حضرت رقیه ام
🌟 یه دختر سه ساله ام
🌟 همه میگن شبیهِ
🌟 گلهای سرخ و لاله ام
🌟 هر کسی مشکل داره
🌟 میاد تو حرم من
🌟 مشکلش آسون میشه
🌟 با گفتن نامِ من
🌟 بابام امام حسینه
🌟 ماهِ روی زمینه
🌟 پدربزرگ خوبم
🌟 امیر المومنینه
🌟 یه روزی از مدینه
🌟 سواره و پیاده
🌟 رفتیم به سمت مکه
🌟 همراه خانواده
🌟 یه چند روزی تو مکه
🌟 کنار کعبه موندیم
🌟 نماز ، دعا و قرآن
🌟 با عشق و حال می خوندیم
🌟 اما یهو ناگهان
🌟 حمله کردن دشمنان
🌟 اون آدمای بدجنس
🌟 اومدن مثل شیطان
🌟 مردمو کشتن تویِ
🌟 خونه اَمنِ خدا
🌟 ما هم فرار کردیم و
🌟 رفتیم سمتِ کربلا
🌟 بازم توی کربلا
🌟 اومدن دنبال ما
🌟 وحشیانه می زدن
🌟 ما رو اون آدم بدا
🌟 مردای ما مردونه
🌟 رو در رو می جنگیدن
🌟 اما اونا از هر جا
🌟 سمت ما تیر می زدن
🌟 اونا خیلی نامردن
🌟 به هیچکی رحم نکردن
🌟 حتی به داداش اصغر
🌟 یه قطره آب ندادن
🌟 لبهای کوچک من
🌟 از تشنگی می سوخته
🌟 تحمل تشنگی
🌟 راس راسی خیلی سخته
✍ ادامه دارد ...
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
eitaa.com/amoo_safa
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
قسمت دوم
🌟 عمو عباس قرار بود
🌟 آب بیاره برامون
🌟 اما دشمن نذاشتش
🌟 شهیدش کردن آسون
🌟 بابام هم رفته سفر
🌟 با اصغر و با اکبر
🌟 من موندم و دشمن و
🌟 تنهایی و چشم تَر
🌟 به من سیلی می زدن
🌟 گواشواره مو کشیدن
🌟 به گریه کردن من
🌟 هوار هوار خندیدن
🌟 پای برهنه هر سو
🌟 می دویدم تو صحرا
🌟 زمینش داغ و سوزان
🌟 می رفت توی پام خارا
🌟 آخر منو گرفتن
🌟 دست و پاهامو بستن
🌟 خیلی اذیت شدم
🌟 قلب منو شکستن
🌟 ما رو اسیری بردن
🌟 کربلا تا سوریه
🌟 اونم پای پیاده
🌟 راهِ خیلی دوریه
🌟 توی خرابه شام
🌟 ما رو زندونی کردن
🌟 حتی با ما بچه ها
🌟 نامهربونی کردن
🌟 داد زدم : آی آدما
🌟 عموی من عباسه
🌟 بابام امام حسینه
🌟 کی که اونو نشناسه ؟!
🌟 با اشکا و گریه هام
🌟 با صدای بی صدام
🌟 با بُغض و دلتنگیام
🌟 گفتم بابامو می خوام
🌟 چندتا از آدم بدا ،
🌟 آوردن تشت طلا
🌟 گفتم بابامو می خوام
🌟 نه عروسک نه غذا
🌟 یکی پرده رو برداشت
🌟 سر بابامو دیدم
🌟 دست رو موهاش کشیدم
🌟 پیشونی شو بوسیدم
🌟 باهاش دردامو گفتم
🌟 زار و زار گریه کردم
🌟 بابا تنها و خسته ام
🌟 بابا بی روح و سردم
🌟 یه دفعه دیدم بابا
🌟 اومد توی خرابه
🌟 انگار دوباره می خواد
🌟 امشب پیشم بخوابه
🌟 دست انداختم گردنش
🌟 تو بغلش خوابیدم
🌟 خیلی حس خوبی بود
🌟 خوابای رنگی دیدم
🌟 صبح که بلند شدم من
🌟 دیدم که یک فرشتم
🌟 مثل داداش اصغرم
🌟 منم توی بهشتم
✍ شاعر : حامد طرفی و محمد کامرانی
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
eitaa.com/amoo_safa
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها
🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری )
🌸 دختر امام حسین علیه السلام است
🌸 مادرش ، امّ اسحاق است
🌸 که قبلا ،
🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده
🌸 و پس از شهادت ایشان ،
🌸 به وصیت امام حسن علیه السلام
🌸 به عقد امام حسین درآمد .
🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ،
🌸 سه سال سن داشتند
🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ،
🌸 در عصر عاشورا ،
🌸 به همراه دیگر زنان بنیهاشم ،
🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند
🌸 و به شهر شام برده شدند .
🌸 عصر روز سه شنبه ،
🌸 در خرابه های قصر یزید ،
🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ،
🌸 نشسته بود .
🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید
🌸 که در رفت و آمد هستند .
🌸 پرسید : عمه جان !
🌸 اینها کجا می روند ؟
🌸 حضرت زینب فرمود :
🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند .
🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟
🌸 فرمودند : چرا عزیزم ،
🌸 خانه ما در مدینه است .
🌸 تا نام مدینه را شنید ،
🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ،
🌸 و بازی کردن با او داشت ،
🌸 در ذهن او آمد .
🌸 دوباره پرسید :
🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟
🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته .
🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ،
🌸 به گوشه خرابه رفت .
🌸 زانوی غم بغل گرفت
🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت .
🌸 پاسی از شب گذشت .
🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید .
🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ،
🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت
🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ،
🌸 گریه و زاری می کرد .
🌸 همش بهانه پدر را می گرفت .
🌸 با صدای ناله و گریه او ،
🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند .
🌸 خبر را به یزید رساندند ،
🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ،
🌸 برایش ببرند .
🌸 سر مطهر سید الشهدا را ،
🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ،
🌸 و به خرابه بردند
🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند .
🌸 همه فکر می کردند
🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند
🌸 تا او را آرام کنند .
🌸 یکی از سربازان ،
🌸 سرپوش تشت را کنار زد ،
🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ،
🌸 در وسط تشت دید ،
🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید .
🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد
🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ،
🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد
🌸 بقیه هم با گریه های او ،
🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند .
🌸 رقیه به پدرش گفت :
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی صورت شما را ،
🌹 به خونت رنگین کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد
🌹 تا بزرگ بشود ؟
🌹 پدر جان !
🌹 کاش خاک را ،
🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ،
🌹 ولی محاسنت را ،
🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم .
🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ،
🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد
🌸 و با سر پدر ، ناله نمود
🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد .
🌸 همه خیال کردند به خواب رفته .
🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ،
🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است .
🌸 شبانه غساله آوردند ،
🌸 او را غسل دادند
🌸 و در همان خرابه های شهر شام ،
🌸 او را دفن نمودند .
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها #قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa