eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
2.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
2.6هزار فایل
💫عموروحانی برنامه کودک ونوجوان #جشن_تکلیف🎁 #جشن_مذهبی🥰 #اجرای_برنامه_عروسکی💖 💯نمونه اجراها👇 https://eitaa.com/amoo_safa_ejra 💬ناشناس بهم بگو👇 https://daigo.ir/secret/71131532001 🤝 تبادل و تبلیغات و هماهنگی اجرا👇 ۰۹۱۹۱۷۱۷۳۸۸ @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه عذرخواهی 🍎 در یک روز زیبا ، 🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ، 🍎 مشغول بازی و تفریح بودند . 🍎 یکی از بچه های همسایه ، 🍎 حرف زشتی 🍎 به یکی از فرزندان امام گفت . 🍎 ولی زود پشیمان شد 🍎 و از او عذرخواهی نمود . 🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند 🍎 سپس آنها را احضار کردند 🍎 و به آنان گفت : 🕋 فرزندانم ! 🕋 به شما وصیتی می کنم 🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد 🕋 هلاک نمی شود . 🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند : 🌷 بفرمائید پدر جان ! 🌷 ما دوست داریم بشنویم . 🍎 امام کاظم فرمودند : 🕋 اگر کسی نزد شما آمد 🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت 🕋 و سپس در گوش چپتان ، 🕋 عذرخواهی کرد 🕋 و گفت : چیزی نگفته ، 🕋 عذر او را بپذیرید . 🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ، 🍎 نزد پسر همسایه رفتند 🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند 🍎 سپس دوباره با او بازی کردند . ┏━━━🍃🍂━━━┓ 📲 @amoo_safa ┗━━━🍂🍃━━
📙 داستان کوتاه: دعا براى دیگران 🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام 🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد 🌸 دید که مادرش ، 🌸 در حال خواندن نماز است . 🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد 🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن 🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد . 🌸 امام حسن منتظر ماند 🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند 🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت 🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ، 🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند 🌸 و براى خودش ، 🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ، 🌸 آرام جلو آمد 🌸 و کنار مادرش نشست 🌸 به مادرش گفت : اى مادر ! 🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟! 🌟 خب همان طورى که براى دیگران ، 🌟 دعا مى نمائى 🌟 برای خودت هم دعا کن . 🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ، 🌸 لبخندی زدند 🌸 و دستشان را به حالت نوازش ، 🌸 روی سر امام حسن کشیدند 🌸 و با مهربانی پاسخ دادند : 🦋 اى فرزندم ! ما باید ، 🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم 🦋 و سپس براى خودمان ، 🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ ) 🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ، 🦋 حتما مستجاب می شود . 🦋 موقعى که انسان ، 🦋 براى دیگران دعا کند ، 🦋 ملائکه الهى هم براى او ، 🦋 دعا خواهند کرد ، 🦋 که حتما دعاى آن ها ، 🦋 مستجاب خواهد شد . ۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵ 🌸عموصفا دوست‌ خوب بچه ها🌸 ┏━━━🍃🍂━━━┓ 📲 @amoo_safa ┗━━━🍂🍃━━ https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب پدر و مادر، بهترین دوستای حسام کوچولو 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: مطلع کردن والدین در کارها برای رفع مشکلات 🔹 کانال ما در ایتا https://eitaa.com/amoo_safa 🔹 پیج ما در روبیکا https://rubika.ir/amoo_safa 🔹 پیج ما در اینستاگرام @amoo_safaa @sadegh_safaei69 @sadegh_safaei1369 🔹 کانال ما در سروش https://splus.ir/amoo_safaa 🔹 کانال ما در بله https://ble.ir/amoo_safa
‍ ✍خلاصه داستان عجیب ام داوود 🔸ام داوود، خانمی بود که در زمان امام صادق علیه السلام زندگی می کرد و پسری به نام داوود داشت. 🔹روزی ماموران حاکم، داوود را دستگیر کردند و به زندان انداختند.ام داوود به محضر امام صادق علیه السلام رفت و کمک خواست. 🔸امام صادق علیه السلام هم این دعا را به او آموخت و فرمود:«این دعا، درهای آسمان را باز میکند و فورا به اجابت می رسد...». 🔹ام داوود دستور امام را عملی کرد و همان شب، خواب پیامبر صلی الله علیه وآله را دید که به او مژده اجابت داد. 🔸از قضا همان شب، حاکم ظالم، خواب امیرالمومنین علیه السلام را دید که فرمود: «اگر داوود را آزاد نکنی تو را به آتش خواهم انداخت». 👌حاکم هم همان شب، داوود را از زندان آزاد کرد. . ✅طریقه دعای ام داوود دعای ام داوود را به دو روش می توان انجام داد: مفصل و مختصر . 🔹روش مفصل: سه روز 13 و 14 و 15 رجب را روزه میگیری. در روز پانزدهم، نزدیک ظهر غسل می کنی.نماز ظهر و عصر را با رکوع و سجود نیکو به جا می آوری.بعد از نماز عصر، در جای خلوتی که کسی با تو صحبت نکند رو به قبله می خوانی: 🌸سوره حمد صد مرتبه ✨سوره توحید صد مرتبه 🌸آیت الکرسی ده مرتبه 👌و بعد از آن این سوره ها را می خوانی: 🌸سوره انعام ✨سوره اسرا 🌸سوره کهف ✨سوره لقمان 🌸سوره یس ✨سوره صافات 🌸سوره فصلت ✨سوره شوری 🌸سوره دخان ✨سوره فتح 🌸سوره واقعه ✨سوره ملک 🌸سوره قلم ✨سوره انشقاق 👌و سوره های بعد از انشقاق تا آخر قرآن را میخوانی 🔹 کانال ما در ایتا https://eitaa.com/amoo_safa 🔹 پیج ما در روبیکا https://rubika.ir/amoo_safa 🔹 پیج ما در اینستاگرام @amoo_safaa @sadegh_safaei69 @sadegh_safaei1369 🔹 کانال ما در سروش https://splus.ir/amoo_safaa 🔹 کانال ما در بله https://ble.ir/amoo_safa
معین الدینی داستان شبInShot_۲۰۲۴۰۱۲۳_۲۱۰۴۴۶۷۴۱_۲۳۰۱۲۰۲۴.mp3
زمان: حجم: 13.07M
🐧 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: صبر کردن و فکر کردن :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🔹 کانال ما در ایتا https://eitaa.com/amoo_safa 🔹 پیج ما در روبیکا https://rubika.ir/amoo_safa 🔹 پیج ما در اینستاگرام @amoo_safaa @sadegh_safaei69 @sadegh_safaei1369 🔹 کانال ما در سروش https://splus.ir/amoo_safaa 🔹 کانال ما در بله https://ble.ir/amoo_safa
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱ 🌸 فاطمه كوچولو ، 🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت 🌸 كه بیشتر وقتش را ، 🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ، 🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ، 🌸 مشغول بود . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت 🌸 و هر وقت بابابزرگش را ، 🌸 در حال نماز خواندن می‌ دید ، 🌸 جانماز مادرش را بر می‌داشت 🌸 و روی زمین پهن می‌ كرد 🌸 و پشت سر بابابزرگش می‌ ایستاد 🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد 🌸 او در حال نماز انجام می داد ، 🌸 و تقلید می‌ كرد . 🌸 وقتی نمازش تمام می‌ شد ، 🌸 جانمازش را همان جا رها می‌كرد 🌸 و می‌ رفت . 🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ، 🌸 ناراحت می شد ، 🌸 ولی به روی خودش نمی آورد 🌸 و با مهربانی ، 🌸 جانمازش را جمع می کرد . 🌸 چند روز دیگه ، 🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛ 🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ، 🌸 به سن نُه سالگی می‌ رسه . 🌸 یک روز خانم ناظم ، 🌸 در صف مدرسه ، 🌸 برای بچه‌ها صحبت می‌ كرد 🌸 و به آن ها گفت : 🌹 بچه‌ های عزیزم ! 🌹 دخترهای خوب من ! 🌹 شما دیگه بزرگ شدید 🌹 و همه تون امسال ، 🌹 به سن تكلیف می‌رسید 🌹 به همین مناسبت ما می‌خواهیم 🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .  🌸 فاطمه کوچولو ، 🌸 دستش را بالا گرفت 🌸 و از خانم ناظم سوال كرد : 🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟! 🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟ 🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت : 🌹 جشن تكلیف ، 🌹 یكی از جشن‌ های بزرگ ، 🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست ‌. 🌹 كه مخصوص شما كودكانه . 🌹 چون به حرف خدا گوش دادید 🌹 و از قبل از این سن ، 🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ، 🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ، 🌹 انجام دادید ؛ 🌹 به خاطر همین ، 🌹 با گرفتن جشن تکلیف ، 🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید . 🌸عموصفا دوست‌ خوب بچه ها🌸 ┏━━━🍃🍂━━━┓ 📲 @amoo_safa ┗━━━🍂🍃━━ https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
حیوان گرسنه (ع)در مکانی نشسته بود و غذا می­خورد. در این موقع،سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد.در این هنگام امام حسن(ع)یک لقمه غذا می­خورد و یک لقمه هم به سگ می­داد.یکی از دوستان حضرت گفت:اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم.امام(ع)به او فرمود:نه!هرگز این کار را نکن!چون دوست ندارم درحالی که غذا می­خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم.بگذار باشد،وقتی که سیر شد خودش می­رود. منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدی وحیدی صدر) (ع) ┏━━━🍃🍂━━━┓ 📲 @amoo_safa ┗━━━🍂🍃━━ https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی eitaa.com/amoo_safa
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱ 🌸 فاطمه كوچولو ، 🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت 🌸 كه بیشتر وقتش را ، 🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ، 🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ، 🌸 مشغول بود . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت 🌸 و هر وقت بابابزرگش را ، 🌸 در حال نماز خواندن می‌ دید ، 🌸 جانماز مادرش را بر می‌داشت 🌸 و روی زمین پهن می‌ كرد 🌸 و پشت سر بابابزرگش می‌ ایستاد 🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد 🌸 او در حال نماز انجام می داد ، 🌸 و تقلید می‌ كرد . 🌸 وقتی نمازش تمام می‌ شد ، 🌸 جانمازش را همان جا رها می‌كرد 🌸 و می‌ رفت . 🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ، 🌸 ناراحت می شد ، 🌸 ولی به روی خودش نمی آورد 🌸 و با مهربانی ، 🌸 جانمازش را جمع می کرد . 🌸 چند روز دیگه ، 🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛ 🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ، 🌸 به سن نُه سالگی می‌ رسه . 🌸 یک روز خانم ناظم ، 🌸 در صف مدرسه ، 🌸 برای بچه‌ها صحبت می‌ كرد 🌸 و به آن ها گفت : 🌹 بچه‌ های عزیزم ! 🌹 دخترهای خوب من ! 🌹 شما دیگه بزرگ شدید 🌹 و همه تون امسال ، 🌹 به سن تكلیف می‌رسید 🌹 به همین مناسبت ما می‌خواهیم 🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .  🌸 فاطمه کوچولو ، 🌸 دستش را بالا گرفت 🌸 و از خانم ناظم سوال كرد : 🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟! 🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟ 🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت : 🌹 جشن تكلیف ، 🌹 یكی از جشن‌ های بزرگ ، 🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست ‌. 🌹 كه مخصوص شما كودكانه . 🌹 چون به حرف خدا گوش دادید 🌹 و از قبل از این سن ، 🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ، 🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ، 🌹 انجام دادید ؛ 🌹 به خاطر همین ، 🌹 با گرفتن جشن تکلیف ، 🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید . 🌸عموصفا دوست‌ خوب بچه ها🌸 ┏━━━🍃🍂━━━┓ 📲 @amoo_safa ┗━━━🍂🍃━━ https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
📙 شعر داستانی حضرت رقیه قسمت اول 🌟 آی بچه های قشنگ 🌟 نوگلای رنگارنگ 🌟 می خوام براتون بگم 🌟 از جنگ و دلهای تنگ 🌟 من حضرت رقیه ام 🌟 یه دختر سه ساله‌ ام 🌟 همه میگن شبیهِ 🌟 گلهای سرخ و لاله‌ ام 🌟 هر کسی مشکل داره 🌟 میاد تو حرم من 🌟 مشکلش آسون میشه 🌟 با گفتن نامِ من 🌟 بابام امام حسینه 🌟 ماهِ روی زمینه 🌟 پدربزرگ خوبم 🌟 امیر المومنینه 🌟 یه روزی از مدینه 🌟 سواره و پیاده 🌟 رفتیم به سمت مکه 🌟 همراه خانواده 🌟 یه چند روزی تو مکه 🌟 کنار کعبه موندیم 🌟 نماز ، دعا و قرآن 🌟 با عشق و حال می خوندیم 🌟 اما یهو ناگهان 🌟 حمله کردن دشمنان 🌟 اون آدمای بدجنس 🌟 اومدن مثل شیطان 🌟 مردمو کشتن تویِ 🌟 خونه اَمنِ خدا 🌟 ما هم فرار کردیم و 🌟 رفتیم سمتِ کربلا 🌟 بازم توی کربلا 🌟 اومدن دنبال ما 🌟 وحشیانه می زدن 🌟 ما رو اون آدم بدا 🌟 مردای ما مردونه 🌟 رو در رو می جنگیدن 🌟 اما اونا از هر جا 🌟 سمت ما تیر می زدن 🌟 اونا خیلی نامردن 🌟 به هیچکی رحم نکردن 🌟 حتی به داداش اصغر 🌟 یه قطره آب ندادن 🌟 لبهای کوچک من 🌟 از تشنگی می سوخته 🌟 تحمل تشنگی 🌟 راس راسی خیلی سخته ✍ ادامه دارد ... 👌🏻 لطفا نشر دهید ... eitaa.com/amoo_safa
📙 شعر داستانی حضرت رقیه قسمت دوم 🌟 عمو عباس قرار بود 🌟 آب بیاره برامون 🌟 اما دشمن نذاشتش 🌟 شهیدش کردن آسون 🌟 بابام هم رفته سفر 🌟 با اصغر و با اکبر 🌟 من موندم و دشمن و 🌟 تنهایی و چشم تَر 🌟 به من سیلی می زدن 🌟 گواشواره مو کشیدن 🌟 به گریه کردن من 🌟 هوار هوار خندیدن 🌟 پای برهنه هر سو 🌟 می دویدم تو صحرا 🌟 زمینش داغ و سوزان 🌟 می رفت توی پام خارا 🌟 آخر منو گرفتن 🌟 دست و پاهامو بستن 🌟 خیلی اذیت شدم 🌟 قلب منو شکستن 🌟 ما رو اسیری بردن 🌟 کربلا تا سوریه 🌟 اونم پای پیاده 🌟 راهِ خیلی دوریه 🌟 توی خرابه شام 🌟 ما رو زندونی کردن 🌟 حتی با ما بچه ها 🌟 نامهربونی کردن 🌟 داد زدم : آی آدما 🌟 عموی من عباسه 🌟 بابام امام حسینه 🌟 کی که اونو نشناسه ؟! 🌟 با اشکا و گریه هام 🌟 با صدای بی صدام 🌟 با بُغض و دلتنگیام 🌟 گفتم بابامو می خوام 🌟 چندتا از آدم بدا ، 🌟 آوردن تشت طلا 🌟 گفتم بابامو می خوام 🌟 نه عروسک نه غذا 🌟 یکی پرده رو برداشت 🌟 سر بابامو دیدم 🌟 دست رو موهاش کشیدم 🌟 پیشونی شو بوسیدم 🌟 باهاش دردامو گفتم 🌟 زار و زار گریه کردم 🌟 بابا تنها و خسته ام 🌟 بابا بی روح و سردم 🌟 یه دفعه دیدم بابا 🌟 اومد توی خرابه 🌟 انگار دوباره می خواد 🌟 امشب پیشم بخوابه 🌟 دست انداختم گردنش 🌟 تو بغلش خوابیدم 🌟 خیلی حس خوبی بود 🌟 خوابای رنگی دیدم 🌟 صبح که بلند شدم من 🌟 دیدم که یک فرشتم 🌟 مثل داداش اصغرم 🌟 منم توی بهشتم ✍ شاعر : حامد طرفی و محمد کامرانی 👌🏻 لطفا نشر دهید ... eitaa.com/amoo_safa
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها 🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری ) 🌸 دختر امام حسین علیه السلام است 🌸 مادرش ، امّ اسحاق است 🌸 که قبلا ، 🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده 🌸 و پس از شهادت ایشان ، 🌸 به وصیت امام حسن علیه‏ السلام 🌸 به عقد امام حسین درآمد . 🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ، 🌸 سه سال سن داشتند 🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ، 🌸 در عصر عاشورا ، 🌸 به همراه دیگر زنان بنی‌هاشم ، 🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند 🌸 و به شهر شام برده شدند . 🌸 عصر روز سه شنبه ، 🌸 در خرابه های قصر یزید ، 🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ، 🌸 نشسته بود . 🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید 🌸 که در رفت و آمد هستند . 🌸 پرسید : عمه جان ! 🌸 اینها کجا می روند ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : 🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند . 🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟ 🌸 فرمودند : چرا عزیزم ، 🌸 خانه ما در مدینه است . 🌸 تا نام مدینه را شنید ، 🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ، 🌸 و بازی کردن با او داشت ، 🌸 در ذهن او آمد . 🌸 دوباره پرسید : 🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته . 🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ، 🌸 به گوشه خرابه رفت . 🌸 زانوی غم بغل گرفت 🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت . 🌸 پاسی از شب گذشت . 🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید . 🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ، 🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت 🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ، 🌸 گریه و زاری می کرد . 🌸 همش بهانه پدر را می گرفت . 🌸 با صدای ناله و گریه او ، 🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند . 🌸 خبر را به یزید رساندند ، 🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ، 🌸 برایش ببرند . 🌸 سر مطهر سید الشهدا را ، 🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ، 🌸 و به خرابه بردند 🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند . 🌸 همه فکر می کردند 🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند 🌸 تا او را آرام کنند . 🌸 یکی از سربازان ، 🌸 سرپوش تشت را کنار زد ، 🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ، 🌸 در وسط تشت دید ، 🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید . 🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد 🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ، 🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد 🌸 بقیه هم با گریه های او ، 🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند . 🌸 رقیه به پدرش گفت : 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی صورت شما را ، 🌹 به خونت رنگین کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد 🌹 تا بزرگ بشود ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 کاش خاک را ، 🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ، 🌹 ولی محاسنت را ، 🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم . 🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ، 🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد 🌸 و با سر پدر ، ناله نمود 🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد . 🌸 همه خیال کردند به خواب رفته . 🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ، 🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است . 🌸 شبانه غساله آوردند ، 🌸 او را غسل دادند 🌸 و در همان خرابه های شهر شام ، 🌸 او را دفن نمودند . eitaa.com/amoo_safa