عموصفا دوست خوب بچه ها
📚 داستان کوتاه قوی ترین مردم 🌟 روزی جوانان شهر ، 🌟 سرگرم زورآزمایی بودند . 🌟 عده ای در کُشتی مسابق
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف #داستان #قصه #شنبه_های_داستانی
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
🌹🌹🌹 فاطمیه 🌹🌹🌹
🌹🌹 داستان زندگینامه 🌹🌹
🌹 حضرت زهرا علیهاالسلام 🌹
🌸 پدر حضرت فاطمه ، پیامبر اکرم
🌸 و مادر ایشان ، خدیجه بنت خویلد (س) بود .
🌸 حضرت خدیجه ، اولین زنی بود که به اسلام روی آورد و تمام ثروت خود را ، در راه اسلام و مسلمانان صرف کرد .
🌸 حضرت فاطمه زهرا (س) ،
🌸 در روز ۲۰ جمادیالثانی ،
🌸 سال پنجم بعد از بعثت ،
🌸 در شهر مکه ،
🌸 در خانه حضرت خدیجه ،
🌸 بین زقاق العطارین و زقاق الحجر ،
🌸 در نزدیکی مسعی به دنیا آمد .
🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها ،
🌸 خواستگارهای زیادی داشت .
🌸 اما در نهایت با امام علی علیه السلام ، ازدواج کرد و با مهریه اندکی به خانه شوهرش رفت .
🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ،
🌸 صاحب دو پسر به نامهای حسن و حسین و دو دختر به نام های امکلثوم و زینب ، شد .
🌸 و زمانی که پنجمین فرزند خود را حامله بود ، دشمنانش ، ضربهای به سینه اش وارد کردند ، و حضرت زهرا و فرزندش را شهید کردند .
🌸 فرزند پنجم ایشان که در شکم مادرش شهید شد ، محسن نام داشت .
🌸 با توجه به این که همه ائمه معصوم به غیر از امام علی علیه السلام ، نسبشان از طریق حضرت فاطمه ، به حضرت محمد (ص) میرسد ، به خاطر همین به ایشان ، " ام الائمه " میگویند .
🌸 زمانی که پیامبر اسلام ،
🌸 با مرگ مشکوکی ، از دنیا رفتند ؛
🌸 برخلاف دستور ایشان ،
🌸 خلفای سهگانه با امام علی علیه السلام ، بیعت نکردند .
🌸 و برای این که امام علی را ،
🌸 به زور برای بیعت با ابوبکر ببرند ،
🌸 درب خانه امام علی را آتش زدند
🌸 و آن را شکستند .
🌸 حضرت فاطمه ، پشت در آمده
🌸 و می خواست مانع ورود آن شیاطین به خانه شود
🌸 که ضربات بسیاری به درب خانه و حضرت زهرا که پشت درب بود ، وارد کردند .
🌸 که باعث بیماری و زمینگیر شدن ایشان و سقط فرزندش شد .
🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها ،
🌸 در روز سوم جمادیالثانی ،
🌸 سال ۱۱ هجری قمری ،
👈 به شهادت رسیدند .
🌸 علت شهادت حضرت فاطمه ،
🌸 ضربات و لطماتی هست
🌸 که به ایشان وارد شده بود .
🌸 بعضی می گویند ۷۵ روز
🌸 و بعضی می گویند ۹۵ روز ،
👈 بعد از رحلت پیامبر به شهادت رسیدند .
🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ،
🌸 در زمان شهادتشان ،
👈 ۱۸ سال بیشتر نداشتند .
🌸 ایشان وصیت کرده بود
🌸 که مراسم غسل و خاکسپاریاش ،
🌸 به صورت شبانه و مخفیانه باشد .
🌸 و کسی از محل دفن ایشان ،
👈 باخبر نشود .
#داستان_کوتاه #فاطمیه
#حضرت_فاطمه
#قصه
#شنبه_های_داستانی
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
📙 داستان کوتاه: دعا براى دیگران
🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام
🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد
🌸 دید که مادرش ،
🌸 در حال خواندن نماز است .
🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد
🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن
🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد .
🌸 امام حسن منتظر ماند
🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند
🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت
🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ،
🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند
🌸 و براى خودش ،
🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ،
🌸 آرام جلو آمد
🌸 و کنار مادرش نشست
🌸 به مادرش گفت : اى مادر !
🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟!
🌟 خب همان طورى که براى دیگران ،
🌟 دعا مى نمائى
🌟 برای خودت هم دعا کن .
🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ،
🌸 لبخندی زدند
🌸 و دستشان را به حالت نوازش ،
🌸 روی سر امام حسن کشیدند
🌸 و با مهربانی پاسخ دادند :
🦋 اى فرزندم ! ما باید ،
🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم
🦋 و سپس براى خودمان ،
🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ )
🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ،
🦋 حتما مستجاب می شود .
🦋 موقعى که انسان ،
🦋 براى دیگران دعا کند ،
🦋 ملائکه الهى هم براى او ،
🦋 دعا خواهند کرد ،
🦋 که حتما دعاى آن ها ،
🦋 مستجاب خواهد شد .
۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵
#داستان_کوتاه #برای_دیگران #دعا #حضرت_فاطمه #فاطمیه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
پرواز با نماز ؛ متن شصت سخنرانی کوتاه از نماز شهیدان.pdf
حجم:
734.7K
پرواز با نماز ؛
متن شصت سخنرانی کوتاه و داستان از نماز شهیدان #pdf
#شنبه_ها #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
عموصفا دوست خوب بچه ها
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت اول 🍎🍎🍎 🌹 در شبی زیبا و پر از ستار
ادامه ی داستان رو امشب میذارم فعلا این رو برای بچه ها بگید😊
#شنبه_ها #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
عموصفا دوست خوب بچه ها
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت اول 🍎🍎🍎 🌹 در شبی زیبا و پر از ستار
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت دوم 🍎🍎🍎
🍎 موضوع :
👈 تولد حضرت فاطمه زهرا (س)
🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود
🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند
🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند
🌹 و سوار اسب سفیدش شدند .
👈 که نامش بُراق بود
🌹 قبل از حرکت ،
🌹 یکی از بچه فرشته ها ، سیب قرمز رنگ و درخشان و بسیار زیبا و خوشبو ، به پیامبر هدیه داد .
🌹 پیامبر لبخندی زدند و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند .
🌹 و به سرعت به زمین برگشتند .
🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ،
🌹 گوشه اتاق نشسته بود
🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود
🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد
🌹 کمی ترسید
🌹 آن نور به زمین نشست
🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند
🌹 خدیجه از دیدن پیامبر ، خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ، به خدیجه سلام کردند و احوالش را پرسیدند و آن سیب را به او دادند .
🌹 حضرت خدیجه ، آن سیب را بو کردند و گفتند :
🍎 یا رسول خدا !
🍎 این سیب چه بوی خوبی دارد
🍎 از کجا آوردید ؟
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 این سیب را از بهشت برات آوردم
🌹 حضرت خدیجه با خوشحالی ،
🌹 سیب 🍎 رو می خوردند
🌹 بعد از خوردن سیب ،
🌹 احساس کرد که شکمش داره تکون می خوره
🌹 اولش کمی ترسید
🌹 بعد صدایی از شکمش بیرون اومد و گفت :
💞 سلام مامان
💞 نترس من دخترتم
✨ ادامه دارد ... ✨
#شنبه_ها #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
https://eitaa.com/joinchat/2105999661Caf19b7adc8
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
پدر و مادر، بهترین دوستای حسام کوچولو
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: مطلع کردن والدین در کارها برای رفع مشکلات
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
✍خلاصه داستان عجیب ام داوود
🔸ام داوود، خانمی بود که در زمان امام صادق علیه السلام زندگی می کرد و پسری به نام داوود داشت.
🔹روزی ماموران حاکم، داوود را دستگیر کردند و به زندان انداختند.ام داوود به محضر امام صادق علیه السلام رفت و کمک خواست.
🔸امام صادق علیه السلام هم این دعا را به او آموخت و فرمود:«این دعا، درهای آسمان را باز میکند و فورا به اجابت می رسد...».
🔹ام داوود دستور امام را عملی کرد و همان شب، خواب پیامبر صلی الله علیه وآله را دید که به او مژده اجابت داد.
🔸از قضا همان شب، حاکم ظالم، خواب امیرالمومنین علیه السلام را دید که فرمود: «اگر داوود را آزاد نکنی تو را به آتش خواهم انداخت».
👌حاکم هم همان شب، داوود را از زندان آزاد کرد.
.
✅طریقه دعای ام داوود
دعای ام داوود را به دو روش می توان انجام داد: مفصل و مختصر
.
🔹روش مفصل:
سه روز 13 و 14 و 15 رجب را روزه میگیری. در روز پانزدهم، نزدیک ظهر غسل می کنی.نماز ظهر و عصر را با رکوع و سجود نیکو به جا می آوری.بعد از نماز عصر، در جای خلوتی که کسی با تو صحبت نکند رو به قبله می خوانی:
🌸سوره حمد صد مرتبه
✨سوره توحید صد مرتبه
🌸آیت الکرسی ده مرتبه
👌و بعد از آن این سوره ها را می خوانی:
🌸سوره انعام
✨سوره اسرا
🌸سوره کهف
✨سوره لقمان
🌸سوره یس
✨سوره صافات
🌸سوره فصلت
✨سوره شوری
🌸سوره دخان
✨سوره فتح
🌸سوره واقعه
✨سوره ملک
🌸سوره قلم
✨سوره انشقاق
👌و سوره های بعد از انشقاق تا آخر قرآن را میخوانی
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
معین الدینی داستان شبInShot_۲۰۲۴۰۱۲۳_۲۱۰۴۴۶۷۴۱_۲۳۰۱۲۰۲۴.mp3
زمان:
حجم:
13.07M
#ننه_من_گشنمه🐧
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صبر کردن و فکر کردن
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
#داستان_کوتاه #داستان #قصه
#شنبه_های_داستانی #شنبه
🔹 کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/amoo_safa
🔹 پیج ما در روبیکا
https://rubika.ir/amoo_safa
🔹 پیج ما در اینستاگرام
@amoo_safaa
@sadegh_safaei69
@sadegh_safaei1369
🔹 کانال ما در سروش
https://splus.ir/amoo_safaa
🔹 کانال ما در بله
https://ble.ir/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
#قصه_کودکانه 🌳🦆 اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇ قسمت اول ◇ هوا کمی سرد بود اُردک بزرگ با پنج جوجه اش ک
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻
قصه و داستان داریم📚
#قصه_کودکانه
🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳
◇قسمت دوم◇
در همین وقت جوجه اردک به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد پای درخت گردو رفت.مادرش آنجا هم نبود.
باران شروع به باریدن کردن او زیر باران دوباره شنا کرد.با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند مادرش را پیدا کند.
او شنا کرد و شنا کرد به درخت نارنجی رسید.مادرش آنجا هم نبود.جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید.مادرش هیچ یک از آن ها نبود.
جوجه اردک با خودش گفت:« حالا میفهمم که من آنقدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام.
اگر من بزرگ شده بودم، می توانستم را خانه مان را پیدا کنم.اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. گر من بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.»
جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد به دورو برش نگاه کرد.باز با خودش گفت:« من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظرم بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.»
دیگر هوا داشت تاریک می شد. جوجه اردک احساس کرد که از خستگی و سرما دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد ه ناگهان صدایی شنید: کواک. کواک. کواک.
جوجه اردک از خوش حالی فریاد کشید و گفت:«این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!»
دید که باز هم پا هایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود. مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود.
وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید باز هم کواک کواک کرد و گفت:« تو کجا بودی؟ وای زیر باران خیس شدی!ما باید به خانه برگردیم. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.»
جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر. خود من هم ناراحت بودم فکر می کنم خیلی مانده است که بزرگ شوم.» بعد هم تمام ماجرا را تعریف کرد که به سراغ انواع درخت ها رفت، ولی آنها را پیدا نکرد.
مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید و گفت:« جوجه من ، تو درست می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای.ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته شدی، کمی سردت شد، ترسیدی ومارا گم کردی، ولی با همه این ها رفتی و قو های زیبا را دیدی.
این خیلی خوب است.یادت باشد که خواهر ها و برادر هایت قو ها و درخت هایی را که تو دیده ای ، آنها ندیده اند. این خیلی خیلی خوب است.
آن وقت جوجه اش را زیر پرو بالش گرفت. و به طرف لانه اش به راه افتاد.
پایان...
#قصه #داستان #شنبه_های_داستانی #قصه_شنبه_ها #شنبه
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻 قصه و داستان داریم📚 #قصه_کودکانه 🌳🦆اُردک و درخت بزرگ🦆🌳 ◇قسمت دوم◇
📆طبق برنامه هفتگی شنبه ها🔻
قصه و داستان داریم📚
#قصه_کودکانه
🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿
توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد.
یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟”
خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.”
توپی گفت: «من هم با تو می آیم.”
خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟”
برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.»
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد.
توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟”
مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.”
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟”
توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.”
پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی”
توپی گفت: “چکاری؟”
پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.”
توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند.
پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.”
#قصه #داستان #شنبه_های_داستانی #قصه_شنبه_ها #شنبه
eitaa.com/amoo_safa