فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_شب
💠 قصه شب | «ماجرای عجیب مرد پولدار»
✍️ نویسنده: فرهادی حصاری محمدرضا
🎤 با اجرای:
بهاره دوستی
محمد علی حکیمی
سما سهرابی
راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و محسن معمار
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: داستانی مربوط به امام دهم است که بر اساس سند روایی «کتب بحار»، «کشف الغمه» و «الثاقب فی المناقب» در بیان یکی از کرامات امام هادی علیهالسلام که با محوریت مهربانی و بخشش و اهمیت دفاع از ائمه، نگاشته شده است.
#قصه_صوتی #داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
امام هادی ع.pdf
406.7K
📚چهل حدیث و داستان ازامام هادی(ع)
#داستان #قصه #حدیث #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
⭕️ یک کلاغ چهل کلاغ
ننه كلاغه صاحب یک جوجه شده بود. روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد. یک روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت.
هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد، ولی نتوانست خوب بال و پر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد.
همان موقع یک كلاغ از اونجا رد میشد، چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمک دارد. او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمک بخواهد.
پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت: ” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند.
تا اینكه كلاغ دهمی گفت: ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته. “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.
كلاغ بیستمی گفت: ” كمک كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شكسته.“
همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت: ” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده.“
همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.
كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند.
از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوری كه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یک كلاغ، چهل كلاغ شده است.
پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
🌸 قصههای شیرین ایرانی
🌸قصه ای از گلستان سعدی
پول به جانش چسبیده
#قسمت_اول
مردی بود که از خسیسی لنگه نداشت در بساط او پول بود؛ ولی اهل خرج کردن نبود.
به خودش و خانوادهاش سختی میداد؛ ولی حاضر نبود از پولهایش برای آنها خرج کند.
یک کاسه ماست میخرید و به زنش میگفت مواظب باش زود تمام نشود؛ این ماست برای یک ماه است، وقتی هم تمام شد توی کاسه اش آب بزن و یک تُنگ دوغ درست کن که بچه ها بخورند و هی
نگویند بابایمان خسیس است و چیزی نمیدهد بخوریم.
بعضی وقتها هم ولخرجی میکرد و مهمانی میداد؛ ولی به چه جان کندنی به زنش میگفت سال دیگر شب عید مهمان داریم، این جوجه مرغ را برای آن موقع خریده ام. حسابی بهش برس و آب و دانه بهش بده و چاق و چله اش کن گاهی هم بگذار برود قاتی مرغ و خروسهای همسایه چون مرغمان باید بتواند تخم هم بگذارد. وقتی تخم گذاشت یک روز در میان برای من تخم مرغ درست کن. بقیه ی تخمها را هم ببر بازار بفروش و با پولش نان و پنیر و نخود و لوبیا و آلو بخر؛ ولی ولخرجی نکن که منمریض نشوم؛ چون اگر مریض و ناخوش بشوم، هر چه پول داریم باید خرج حکیم و دارو بکنیم...
بله داشتم میگفتم بعد از یک سال شب عید، مرغمان را سر ببر و بپز که هم خودمان و هم مهمانمان دلی از عزا در بیاوریم البته سعی کن دست پختت زیاد خوب نشود که مهمانها زیادی نخورند و چیزی هم بماند برای روزها و وعده های بعد.
زنش نگاهی به جوجه ی لاغر و مردنی میکرد و در دل میگفت ای خدا چرا شوهری دست و دلباز به من ندادی؟
این مرد خسیس چنگیز نام داشت؛ اما مردم شهر محلّه او را چنگیز چکه صدا میکردند. علتش هم این بود که میگفتند از بس خسیس است، آب از دستش چکه نمیکند روی زمین ،چنگیز پنج پسر و دختر داشت کوچکترین آنها حمید بود که ده سال شاهد اخلاق و کارهای بابایش بود روزی حمید سخت بیمار شد؛ طوری که چند روز توی رختخواب ماند و نتوانست از زیر لحاف بیرون بیاید. او تب و لرز داشت و همه جای بدنش درد میکرد روزی مادر حمید یقه ی شوهرش را گرفت و گفت: «مرد تو نمیخواهی فکری به حال پسرمان کنی او خیلی حالش بداست.»
چنگیز گفت: «چه کار کنم؟ مگر من حکیم هستم؟ این بچه از بس پرخوری ،کرده به این روز افتاده چه قدر گفتم رعایت حال مرا بکنید؟ چه قدر گفتم در خوردن زیاده روی نباید بکنید؟ زن که از حرفهای شوهرش خنده اش گرفته بود، گفت «خجالت بکش مرد کدام پرخوری؟ کدام زیاده روی؟ آب از دست تو چکه میکند که چیزی به این زبان بسته ها برسد؟ چنگیز گفت: «من نمیدانم خودت هر کاری که میتوانی بکن.»
زن گفت: «من هر کاری از دستم برمی آمد کردم
تومرد این خانه ای؛ میدانی اگر این بچه از دستمان برود، چه قدر باید خرج...
و گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
#ادامه_دارد...
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
🌸 قصههای شیرین ایرانی 🌸قصه ای از گلستان سعدی پول به جانش چسبیده #قسمت_اول مردی بود که از خسیس
🌸 قصههای شیرین ایرانی
🌸قصه ای از گلستان سعدی
پول به جانش چسبیده
#قسمت_پایانی
جمله آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد: «اگر اینبچه از دستمان برود ، چه قدر باید خرج...
با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت.
الیاس یکی از همسایه ها او را دید و حالش را پرسید، چنگیز در جواب گفت: «کمی آشفته ام و حالم خوش نیست. الياس نگاهی به چهرهاش انداخت و گفت: «چه شده؟ اتفاقیافتاده؟»
چنگیز گفت: پسر کوچکم ،حمید از بس پُرخوری کرده وهله هوله توی شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده حالش خیلی خراب است میترسم بمیرد.
و گریه اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فینکرد.
الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد: «غصه نخور هر چه خدا بخواهد همان میشود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند. باید به فکر چاره باشی.
چنگیز گفت: «چه کار کنم؟»
الیاس گفت: آیا حکیم و طبیب برایش برده ای؟
چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید.
مراقبت های مادر حمید را پای طبابت گذاشت بل...بل... بله بهترین حکیم مراقب اوست.»
الياس گفت:خوب... بهتر شده یا بدتر؟
چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت: «هیچ فایده ای نداشت
الیاس... هیچ فایده ای نداشت.
الهی من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم
الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت: «بسیار خوب تو سعی و تلاشت را کرده ای
دیگر باید او را به خدا واگذارکنی، فقط دو کار از دستت برمی آید یا برایش در خانه
ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربان کن.
چنگیز چند لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار میبایست سخت ترین تصمیم زندگی اش را میگرفت.
در حالی که دستمالش را در جیبش میچلاند گفت:
«به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است چه کسی میتواند برود صحرا و گله ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به اینجابیاورد؟»
الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت.
دستی بر شانه ی او زد و گفت: «البته شاید به این خاطر میگویی ختم قرآن بهتر است که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده بعد در حالی که از آنجا دور میشد، زمزمه کرد: «بعضی از آدمها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر میکنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند ،حاضرند هزاران باربخوانند؛ چون این کار هیچ خرجی ندارد.
#قصه #داستان
#پایان
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁
یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.
همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»
مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند.
مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
11 dastan eid e ghadeer (www.mplib.ir).zip
2.51M
داستان پانزدهم
داستان کودکانه غدیر
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
داستان شانزدهم
#قصه_متنی
🌺 سفر به غدیر 🌼🌼🌼
💙یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
💙سعید و سعیده سوار بر سفینه زمان شده بودند. این خواهر و برادر می خواستند از قرن پانزدهم هجری قمری به چهارده قرن پیش سفر کنند. آن دو تصمیم داشتند به دورانی برگردند که رسول خدا در آن زندگی می کرد. سعید و سعیده می خواستند به اولین سال های حکومت اسلامی بازگردند و گزارش مفصلی از ماجرای غدیر خم را برای بچه های قرن بیست و یکم گزارش کنند.
💙پنج، چهار، سه، دو، یک. . . سفینه زمان از ایستگاه مرکز تحقیقات تاریخی به گذشته دور پرتاب شد. کودکانی که در ایستگاه ماهواره ای حاضر بودند با اشتیاق تمام این سفر جذاب و پرماجرا را دنبال می کردند و به طور دائم با دو زمان نورد در ارتباط بودند.
سعید و سعیده سوار بر سفینه کوچکشان به سال دهم هجری سفر نمودند. زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله و سلم) آخرین ماه های زندگی خویش را پشت سر می گذاشت و می خواست که آخرین حج خود را به انجام برساند.
💙مدتی گذشت. ناگهان سعید ازداخل سفینه برای ایستگاه تحقیقاتی پیامش را این گونه مخابره کرد." بچه ها سلام. اکنون من از سرزمین وحی برای شما گزارش می کنم.
💙حضرت محمد( صلی الله علیه وآله و سلم) مراسم حج را به پایان رسانیده و به همراه کاروانی از حجاج در حال بازگشت به مدینه هستند. از این بالا کاروان های زیادی را مشاهده می کنیم که با فاصله های کمی از یکدیگر در حال حرکت به سوی سرزمین های مختلفی می باشند.
💙هم اکنون رسول خدا به محلی رسید که به آن غدیرمی گویند. اینجا محلی است که کاروان های حجاج از یکدیگر جدا می شوند و هرکدام به سمت سرزمینی می روند. اینجا مثل یک چهارراه است. در غدیر برکه ای از آب زلال وجود دارد که دور تادورش را جمعیت حاجیان در برگرفته اند.
💙کودکان جهان در پایگاه تحقیقاتی بی صبرانه منتظر اخبار جذاب تری از غدیر خم هستند و گزارشات لحظه به لحظه از غدیر را پیگیری می کنند. پس از مدتی سعیده با شور و شوق فراوانی می گوید:هم اکنون فرشته وحی بر پیامبر نازل گشت و به او گفت: ای پیامبر آنچه که از طرف خدا فرستاده شده به مردم ابلاغ کن و اگر ابلاغ نکنی رسالت خود را تکمیل نکرده ای.
💙سعید با خوشحالی ادامه می دهد: این همان آیه شصت و هفت از سوره مائده است.
ایستگاه تحقیقاتی حال و هوای دیگری دارد. سعیده در ادامه گزارش می گوید:اکنون رسول خدا فرمود: من همین جا می مانم. حاجیانی که از راه نرسیده اند باید به اینجا برسند و آنانی که از این محل رفته اند باید هرچه زودتر به غدیر برگردند.
سعید گزارش می دهد:به فرمان پیامبر،حدود صد و بیست هزار نفر از مسلمانان در محل غدیر اجتماع کردند. این جمعیت در تاریخ اسلام واقعا بی سابقه است.
💙کودکان جهان سکوت کرده اند و در این مدت با دقت به گزارشات گوش می دهند. کم کم واقعه غدیر خم به صورت صحیحی برای آنها بازگو می شود:
💙رسول خدا بر روی جهاز شتران بالا رفته اند و پس از حمد و ستایش خدا دستور می دهند حضرت علی علیه السلام در کنار ایشان قرار بگیرد. سپس دست حضرت علی علیه السلام را در دست گرفته و جلوی چشمان صد و بیست هزار نفر بالا می برد و می گوید: ای مردم بدانید:هرکس تا امروز من ولی و سرپرست او بوده ام، از این به بعد این علی ولی و سرپرست اوست. این حکمی است از طرف خداکه علی امام و وصی پس ازمن است وامامان امت از فرزندان اوهستند.
💙سعید ادامه می دهد: الان پیامبر اعلام می کند: خداوندا! کسانی که علی علیه السلام را دوست دارند، دوست بدار و بادشمنان او دشمن باش. خدایا! یاران علی علیه السلام را یاری کن و دشمنان او را خوار و ذلیل گردان.
💙سعیده می گوید:اکنون لازم است که باسفینه مدت سه روز دیگر را در زمان حرکت کنیم. حالا سه روزازماجرای غدیرخم گذشته است و هنوز زنان و مردان مسلمان به طور جداگانه درمحل غدیر حضور دارند و با علی علیه السلام بیعت می کنند. مسلمانان در این روز با گفتن کلمه یا امیرالمومنین به ایشان دست می دهند.
💙سعید می گوید: در چنین روزی دوست و دشمن با علی علیه السلام بیعت کردند و به او تبریک گفتند.حاضرانی که دراین روز شاهد ماجرا بودند رفتند تا طبق وظیفه برای غایبان این واقعه را تعریف کنند. خدا کند که فراموش نکنند و سفارشات پیامبر را جدی بگیرند زیرا خداوند پیمان شکنان را در هم می شکند.
💙با معرفی حضرت علی علیه السلام و امامان از فرزندان او از سوی خداوند بعنوان ولی مسلمین و اطاعت مردم از ایشان، باعث می شود مسلمانان در مسیر درستی که خدا دوست دارد و باعث آسایش و آرامش مسلمانان نیز هست، زندگی کنند.
💙پس از گزارش این ماجرا سفینه زمان پیما با دو زمان نورد خود در روز عید غدیر خم به ایستگاه تحقیقات فضایی بازگشتند و از سوی کودکانی که در ایستگاه مستقر بودند مورد استقبال قرار گرفتند و آن روز را به جشن و شادمانی پرداختند.
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
_-1.pdf
6.5M
داستان هفدهم
کنار برکه آب
داستان کودکانه pdfغدیر
مجموعه کتابpdf غدیر شامل پنج فریم نقاشی زیبا همراه با داستان زیبای غدیر
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
DastanGhadir.pdf
7.37M
داستان هجدهم تا بیست و هفتم
#کتاب_داستان خبر بزرگ
🌸این مجموعه شامل ۱۰ داستان کودکانه از واقعهی غدیر و با هدف آشنایی هرچه بیشتر بچهها با مفاهیم عید غدیر نوشته شده است.
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
داستان بیست و هشتم
🌴سلام بچه¬ها! كي مي¬تونه بگه عيد غدير چه روزي است؟
🌱 (مربي به نظرات بچه¬ها گوش مي¬دهد) آفرين روزي كه پيامبر(ص) به فرمان خدا حضرت علي(ع) رو بعنوان جانشين خودش تعيين كردند.
🌹حضرت علي(ع) از همون روزهاي اول ظهور اسلام با پيامبر(ص) بودند و در راه تبليغ دين اسلام به ايشون خيلي كمك كردند.
💐حضرت پيامبر(ص) نيز از همن روزهاي اول به مردم گفت كه تنها جانشين من علي بن ابيطالب است.
🌴️حضرت علي(ع) خيلي براي دين اسلام زحمت كشيدند و بارها در جنگهاي مختلف شركت كردند و از خودشون مردونگي و شجاعت نشون دادند و بارها جونشون به خطر افتاد و چند بار زخمي شدند.
يه دفعه هم كه شب هجرت پيامبر(ص) به مدينه که مشرکان می خواستند پيامبر را هنگام خواب در بستر بکشند بجای پيامبر در بستر پيامبر(ص) خوابيدند. تا مشرکان نفهمند که پيامبر(ص) به مدينه هجرت کرده و در جای خودشان نيستند. حضرت پيامبر(ص) در غدير خم به مسلمانان گفت همانطور كه بهترين فرد براي انيكه شما رو اداره كنه من هستم بعد از من هم بهترين فرد براي اداره شما علي(ع) است. اما بعد از پيامبر(ص) به فرمان پيامبر(ص) گوش ندادند و بيشتر مردم نيز فريب خوردند و اداره جامعه رو از حضرت گرفتند و براي چندين سال ايشون از حكومت دور بودند.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺حالا مي¬خوام يه داستان خوب از سعي و تلاش زياد حضرت علي(ع) براتون تعريف كنم:
🌹(يه روزي امام علي(ع) با يه سبد كه روي دوششون گذاشته بودند از يه راهي مي¬گذشتند چند نفر توي راه حضرت نشسته بودن تا امام خواست از جلوي آنها خواست رد بشه، به اون حضرت سلام كردند و گفتند: اي علي توي سبدت چيه؟ حضرت فرمودند: هسته خرما – پرسيدند: مي¬خواهي چيكار كني – فرمود: مي¬خوام برم اونارو بكارم تا خرما سبز شود . اونا با تمسخر گفتند كه اينا خرما نمي¬دهند بلكه سالهاي زيادي طول مي¬كشد تا اينا درخت شوند.
💐حضرت فرمود: صبر كنيد تا ببينيد – بعد از چند سال كه حضرت اونا رو ديد فرمود: همراه من بيايد تا ببينيد اون هسته¬هاي خرما كه چند سال پيش كاشتم چقدر بزرگ شده است – اونا وقتي به نخلستان رسيدند, با ديدن درخت-هاي خرماي بزرگ تعجب كردند. حضرت به آنها فرمود:
🌴(مربي کلمات زير را پای تخته بنويسد واز بچه¬ها بخواهد جمله را مرتب كنند تا به کلام امير المومنين برسند.)
بعداز - هر– است –سختی– راحتي.
اين داستان نشون مي¬دهد كه اولين امام ما در زندگي خودشون چه اندازه زحمتكش بودند ايشان با اينكه از راه زمينهايي كه داشتند در آمد زيادي رو داشتند اما مقدار خيلي كم به انداره نيازشون بر مي¬داشتند و بقيه رو به فقرا مي-دادند، شبها
😔كه آسمون تاريك مي¬شدحضرت كيسه¬ي نان وخرما روبه دوش مي¬كشيدندوبه درخانه¬ي فقرا مي¬رفتند و طوري برخورد مي¬كردندكه كسي حضرت رونمي¬شناخت.فقرا مي¬ديدند شبها, در خونه¬شون غذا و نان و خرما گذاشتند ولي نمي-دوستند كيه كه دار اين كارهارو مي¬كنه تا وقتي كه حضرت به شهادت رسيدندوديگه پشت درخونشون ازغذا و نان و خرما خالي شد. اون جا بود كه فهميدند اون غريبه امامشان علي بن ابيطالب (ع) بود.
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
داستان بیست و نهم
💐داستان جانشینی حضرت علی (ع) در روز عید غدیر
🌼فرمان مهم
چرا باید برگردیم؟ چه کسی حال دارد این راه رفته را بازگردد ، واقعا این دستور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است که باید برگردیم ؟ آن هم در گرما که عرق پیشانی لحظه ای قطع نمی شود . ما زودتر از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خداحافظی کردیم و آمدیم تا زودتر به شهرمان برسیم اما حالا چه اتفاقی افتاده نمی دانم .
من که تا مطمئن نشوم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور بازگشت نداده بر نمی گردم . آمدم جلو و از فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدم : تو مطمئنی که این دستور از جانب رسول خداست > پیک گفت : بله خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا فرستاد و فرمود : موضوع مهمی است که همه باید باشند ، حتی آن هایی که جلوتر رفته اند باید برگردند .
همراه حاجیان دیگر برگشتیم تا در غدیر خم به پیامبر خدا رسیدیم . شلوغی جمعیت همه را شگفت زده کرده بود . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم منتظر حاجیانی بود که هنوز به این جا نرسیده بودند . حتما مطلب مهمی است وگرنه دلیل نداشت پیامبر مهر و محبت 120 هزار حاجی را در این گرما نگه دارد . هر کس از دیگری پرسید : چه خبر مهمی است که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همه را در این جا نگه داشته است ؟
پیامبر بعد از نماز ظهر بالای بلندی رفت به طوری که تمام جمعیت ایشان را می دید بعد به علی علیه السلام فرمود که بالای بلندی بیاید حضرت علی علیه السلام هم یک پله از پیامبر پایین تر ایستاد . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سخنرانی خود را با نام خدا شروع کرد .
من با تمام وجد به سخنان زیبای او گوش می دادم تا متوجه شدم آن امر مهم که به خاطرش در این بیابان گرم توقف کرده ایم چیست ؟ که ناگهان فرمود :
باید فرمان مهمی را درباره ولایت علی علیه السلام به شما برسانم و گرنه پیام خدا را نرسانده ام و ترس از عذاب خدا دارم . در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست علی علیه السلام را گرفت و بلند کرد تا همگی ببینند و فرمود : ♥هر کس من مولای او هستم از این پس علی مولای اوست .♥
بعد هم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود : این سخن را حاضران به غائبان برسانند .
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
روز پیمان.pdf
695.9K
داستان سی و یکم
🌞نام داستان: روز پیمان💚
✔️داستانی از واقعه غدیر 🌴
✍️نویسنده: حسین فتاحی
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
داستان سی و سوم
🔆 #عید_غدیر چه روزیه؟
💐بچه های گل ، پیامبر عزیز و مهربونمون حضرت محمد(ص) در آخرین سفر خودش به خانه ی خدا در محلی به نام #غدیر_خم از مردمی که همراه ایشان بودند خواستند از شتران و اسب ها پیاده شوند و در محل خاصی به نام گودال خم جمع شوند.
🌴 بچه های گل «غدیر» در زبان عربی به معنی گودال و «خُم» اسم یه جاییه که در آن روزگار چشمهای روان و درختانی کهنسال داشته است.
🌻 همه با هم زمزمه می کردند که حتماً حضرت محمد خبر و حرف مهمی دارد که در این مکان و هوای گرم فرمان داده جمع شویم!
🌷 حضرت محمد، دست حضرت علی را بالا بردند و از مردمی که جمع شده بودند، پرسیدند: “ای مردم آیا من را قبول دارید؟”
🌹 همه گفتند:” بله پیامبر خدا، شما محمد امین هستید. شما پیامبر ما هستید.”
🌸 بعد حضرت محمد مهربونمون دست حضرت علی را بالا گرفتند و گفتند:” هرکس من مولای او هستم، از این به بعد علی مولای اوست…”
🌺 بعد از شنیدن حرفهای پیامبر ، مردم قبول کردند که حضرت علی بعد از پیامبر جانشین ایشان است و به حضرت علی علیه السلام تبریک گفتند👏👏
#قصه #داستان #غدیر #عید_غدیر
eitaa.com/amoo_safa
کتابِکودک منوغدیر.pdf
4.05M
سمتِ نجف پیاده.pdf
6.05M
📚 داستان کوتاه از امام کاظم علیه السلام
🍎 در یک روز زیبا ،
🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ،
🍎 مشغول بازی و تفریح بودند .
🍎 یکی از بچه های همسایه ،
🍎 حرف زشتی به یکی از فرزندان امام گفت
🍎 ولی زود پشیمان شد و عذرخواهی کرد .
🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند
🍎 سپس آنها را احضار کردند
🍎 و به آنان گفت :
🕋 فرزندانم ! به شما وصیتی می کنم
🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد
🕋 هلاک نمی شود .
🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند :
🌷 بفرمائید پدر جان !
🌷 ما دوست داریم بشنویم .
🍎 امام کاظم فرمودند :
🕋 اگر کسی نزد شما آمد
🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت
🕋 و سپس در گوش چپتان عذرخواهی کرد
🕋 و گفت : چیزی نگفته ،
🕋 عذر او را بپذیرید .
🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ،
🍎 نزد پسر همسایه رفتند و او را بخشیدند
🍎 با او بازی کردند .
#قصه
#داستان
#شنبه_ها
🌸عموصفا دوست خوب بچه ها🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
📲 @amoo_safa
┗━━━🍂🍃━━
#قصه_کودکانه
ماهی کوچولوی تنها
به نام خدای مهربون
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی میکردند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند با هم بازی میکردند تا شب که آنقدر خسته میشدند و نمیدانستند که کجا خوابشان میبرد. بین این ماهیها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری میکرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهیها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشهای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصلهاش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغهای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه میکرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
قصه ماهی کوچولوی تنها
به نام خدای مهربون
روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی میکردند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند با هم بازی میکردند تا شب که آنقدر خسته میشدند و نمیدانستند که کجا خوابشان میبرد. بین این ماهیها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری میکرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهیها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.
در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشهای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصلهاش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که شد قورباغهای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه میکرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.
ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت میکنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.
قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری میخواهی به من کمک کنی؟
ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.
قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغههای دیگر دوید و رفت.
ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.
ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشهای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی میکردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
🌼او به جای من
من و سعید کنار خیابان منتظر ماشین بودیم داشت باران می بارید یک دفعه یک ماشین مدل بالا
جلوی پای ما ایستاد. همسایه مان بود شیشه را داد پایین و گفت : سوار شوید.
من با تردید نگاهش کردم و گفتم : ممنون شما بروید ما منتظر آقا مهدی هستیم شیشه را داد بالا و رفت.
سعید با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا سوار ماشینش نشدیم؟ حالا مجبوریم زیر باران بمانیم.
گفتم: دوست نداشتم سوار ماشینش شوم .
سعید پرسید چرا؟!
گفتم: دیشب داشت با پدرم سر یک موضوعی بحث میکرد
سعید پرسید: چه موضوعی؟
گفتم : داشت میگفت حضرت محمد بعد از خودش امام علی را بعنوان جانشین معرفی نکرده است با تعجب گفتم واقعا؟ آخر چرا این حرف را زده؟
:
شانه ام را دادم بالا و گفتم .نمیدانم حرفش عاقلانه نیست
همسایه باغمان رفت کربلا باغش را سپرد به ما.
معلم قرآن مان رفت بیمارستان پیش همسرش کلاس قرآن را سپرد به آقای علوی.
راننده سرویس مان هم که رفت شهر خودش ما را رها نکرد و به جای خودش راننده معرفی کرد.
مدیرمان هم که نیامد اردو به جای خودش معلم تاریخ مان را فرستاد .
یک روز هم که مبصر کلاس نبود آقای مدیر من را به جای او انتخاب کرد.
آخر چطور میشود رسول خدا که عاقل ترین شخص روی تمام زمین است به جای خودش کسی را معرفی نکرده باشد
اینها دروغ میگویند یا از حقایق تاریخی بی خبرند.
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa
#قصه_کودکانه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#قصه #داستان
eitaa.com/amoo_safa