📙 داستان کوتاه سه سوال
🌟 سلطان سرزمین جنان ،
🌟 مدام از خود ،
🌟 درباره هدف و معنای زندگی
🌟 می پرسید .
🌟 این سوالات به حدی ذهن او را
🌟 مشغول کرده بود
🌟 که حتی خواب و خوراک را ،
🌟 از او گرفته است .
🌟 پیشکار مخصوص او ،
🌟 که نگران حال سلطان بود
🌟 روزی به سلطان گفت :
💎 پادشاها !
💎 شما خسته و گرفته به نظر می آیید
💎 چه چیزی شما را
💎 این چنین ناراحت کرده است ؟
🌟 پادشاه گفت :
👑 می خواهم معنی زندگی را بفهمم
👑 و اینکه انسان عمر خود را ،
👑 صرف چه چیزی باید بکند ؟!
🌟 پیشکار گفت :
💎 این سوال پیچیده است .
🌟 سلطان گفت :
👑 بهتر است سؤالم را ،
👑 در سه سوال باز می کنم :
👑 ۱. بهترین زمان برای هر کار
👑 کدام است ؟
👑 ۲. مهم ترین افراد در زندگی ما
👑 چه کسانی هستند؟
👑 ۳. مهم ترین کار چیست ؟
🌟 پیشکار ، تمام حکما و فضلا را
🌟 دعوت کرد
🌟 هر کسی جوابی داد
🌟 اما هیچ کدام پادشاه را قانع نکرد
🌟 پیشکار یادش آمد که یکی از علما ،
🌟 هنوز به قصر نیامده است .
🌟 او حکیم کهنسال و گوشه گیری بود
🌟 که در کوهستان زندگی می کرد .
🌟 او هیچ علاقه ای به ثروت و قدرت
🌟 نداشت .
🌟 بلکه با روی باز ،
🌟 به روستاییان فقیر کمک می کرد .
🌟 پادشاه تصمیم گرفت
🌟 تا خودش به نزد آن عالم برود
🌟 نزدیک محل زندگی پیرمرد که رسید
🌟 محافظانش را متوقف کرد
🌟 و خود به تنهایی ،
🌟 به طرف خانه حکیم رفت
🌟 و به مردانش دستور داد
🌟 تا منتظر بمانند .
🌟 قطره های عرق ،
🌟 از سر و روی حکیم می ریخت ،
🌟 با لباس کهنه ،
🌟 در حال بیل زدن زمین کوچکش بود
🌟 سلطان با دیدن او سلام کرد
🌟 و بلافاصله سوالاتش را مطرح نمود .
🌟 حکیم نیز با دقت ، به او گوش کرد .
🌟 سپس لبخندی زد
🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد .
🌟 سلطان تعجب زده به حکیم گفت :
👑 این کار برای شما سنگین است .
👑 اجازه دهید به شما کمک کنم .
🌟 حکیم ، بیل را به او داد
🌟 و خود در گوشه ای در سایه نشست .
🌟 پادشاه بعد از یک ساعت ،
🌟 دست از کار کشید .
🌟 رو به حکیم کرد
🌟 و دوباره سوالاتش را پرسید .
🌟 حکیم بدون اینکه جوابی بدهد ،
🌟 بلند شد و به او گفت :
🕌 حالا شما کمی استراحت کنید
🕌 و من به کار ادامه می دهم .
🌟 اما سلطان قبول نکرد
🌟 و دوباره به بیل زدن مشغول شد
🌟 و با این که به این کار عادت نداشت
🌟 چند ساعتی ،
🌟 روی زمین پیرمرد کار کرد .
🌟 بالاخره بیل را کنار گذاشت
🌟 و از حکیم پرسید :
👑 من آمده ام
👑 تا جواب سوالاتم را بگیرم .
👑 اگر نمی توانید به من پاسخ دهید
👑 بگویید تا به قصر برگردم.
🌟 در همین لحظه ،
🌟 ناگهان مردی مجروح و وحشت زده
🌟 داخل خانه شد
🌟 داشت به سمت آنها می آمد
🌟 که درست پیش پای سلطان ،
🌟 از حال رفت .
🌟 سلطان ، پیراهن مرد را باز کرد ،
🌟 ناگهان زخم بزرگی را ،
🌟 در سینه او دید
🌟 که به شدت خونریزی می کرد .
🌟 سلطان ظرف آبی آورد ،
🌟 زخم را شست و آن را محکم بست
🌟 سپس پیراهن تمیز خود را ،
🌟 بر تن آن مرد کرد .
🌟 سپس با کمک حکیم ،
🌟 او را روی تخت خواباند ،
🌟 شب شد .
🌟 سلطان خسته و خواب آلود ،
🌟 روی زمین دراز کشید .
🌟 و صبح روز بعد بیدار شد .
🌟 مرد ، در حال غذا خوردن بودند
🌟 که با دیدن سلطان گفت :
🔮 مرا عفو کنید .
🔮 تقاضا می کنم مرا ببخشید .
🌟 سلطان با تعجب پرسید :
👑 به چه دلیل ؟!
👑 چرا این تقاضا را میکنی ؟!
✍ ادامه دارد ...
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سه_سوال #پرسش_گری #مهارت_سوال_پرسیدن
📙 داستان کوتاه سه سوال ۲
🌟 مرد غریبه گفت :
🔮 شما مرا نمی شناسید .
🔮 اما من شما را به خوبی می شناسم
🔮 من دشمن شماره یک شما هستم
🔮 در یکی از جنگها ،
🔮 شما پسر مرا کشتید
🔮 و تمام اموال مرا به غنیمت گرفتید
🔮 وقتی فهمیدم
🔮 قصد دارید به دیدن حکیم بروید
🔮 تصمیم گرفتم
🔮 شما را به قتل برسانم .
🔮 ساعت ها انتظار کشیدم
🔮 تا از نزد حکیم برگردید
🔮 اما وقتی خبری از شما نشد ،
🔮 به سمت خانه حکیم آمدم .
🔮 اما سربازان شما مرا شناختند
🔮 و مرا مجروح کردند .
🔮 من توانستم از دست آنها فرار کنم
🔮 و خود را به اینجا برسانم .
🔮 اگر شما از من مراقبت نمی کردید
🔮 تاکنون مرده بودم .
🔮 اکنون من زندگی خود را ،
🔮 مدیون شما هستم .
🔮 حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر
🔮 در خدمت شما خواهیم بود .
🌟 سلطان خوشحال شد
🌟 چون دشمن دیرینه اش ،
🌟 به دوست صمیمی تبدیل شد .
🌟 سپس او را عفو کرد
🌟 و به او قول داد تا اموالش را ،
🌟 به او پس بدهد
🌟 سپس به محافظانش دستور داد
🌟 تا او را به قصر ببرند
🌟 و از او مراقبت کنند.
🌟 و پزشک مخصوصش را ،
🌟 برای درمان او بگمارند .
🌟 سلطان قبل از رفتن تصمیم گرفت
🌟 تا برای آخرین بار ،
🌟 سوالاتش را از حکیم بپرسد .
🌟 حکیم ،
🌟 مشغول غذا دادن به پرنده ها بود
🌟 سپس نگاهی به سلطان انداخت
🌟 و با لبخند گفت :
🕌 دیروز اگر شما ،
🕌 به ضعف و پیری من رحم نمی کردید
🕌 و زمین را بیل نمی زدید ،
🕌 مورد حمله دشمنتان قرار می گرفتید
🕌 پس بهترین لحظه شما ،
🕌 همان زمان بیل زدن مزرعه بود
🕌 و من مهمترین شخص ،
🕌 برای شما بودم
🕌 و مهمترین کار شما ،
🕌 کمک کردن به من بود .
🕌 وقتی مرد مجروح نزد ما آمد ،
🕌 مهم ترین لحظه ، زمانی بود
🕌 که شما به معالجه او پرداختید .
🕌 اگر این کار را نمی کردید ،
🕌 زخم او خونریزی می کرد
🕌 و تلف می شد
🕌 و شما نمی توانستید
🕌 با دشمن سرسختتان آشتی کنید
🕌 پس در آن لحظه مهمترین شخص ،
🕌 همان مرد غریبه است
🕌 و مهمترین کار ، مراقبت از او بود
🕌 به یاد داشته باشید ،
🕌 تنها لحظه مهم ، حال است
🕌 و مهمترین شخص ، کسی است
🕌 که در کنار او هستید
🕌 و مهم ترین کار ، عملی است
🕌 که می توانید برای خوشحال کردن
🕌 و سعادت این شخص ،
🕌 انجام دهید .
🕌 این است مفهوم زندگی .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #سه_سوال #پرسش_گری #مهارت_سوال_پرسیدن