eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @ghairat
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 🇮🇷 @ghairat
📗 داستان کوتاه راه رشد 📓 خاطره_واقعی 🌹 یک روز ، 🌹 خدمت آیت‌ الله بهجت رفته بودم . 🌹 به ایشان گفتم : 🌼 راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم. 🌹 آقای بهجت فرمودند : 🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید! 🌹 در دلم گفتم : 🌼 انگار حاج آقا ما را تحویل نگرفت . 🌼 ما که خودمان داریم نماز اول وقت می‌خوانیم 🌹 یک‌ سال از آن ماجرا گذشت . 🌹 قرار بود 🌹 دوباره خدمت آقای بهجت برسم . 🌹 در راه به خودم گفتم : 🌼 این دفعه باید از آقا سوال کنم ، 🌼 اگر بخواهم به همه‌ جا برسم ، 🌼 و یا به مقام عالیه برسم 🌼 چه راهی را معرفی می‌کند ؟ 🌹 همراه با جمعی از دوستان ، 🌹 وارد جلسه آقای بهجت شدم . 🌹 ایشان داشتند سخنرانی می‌کردند . 🌹 ما هم سلام کردیم و نشستیم . 🌹 ناگهان ایشان وسط صحبت هایشان ، 🌹 فرمودند : 🌼 بعضی‌ها پیش ما می‌گویند 🌼 چکار کنیم تا آدم شویم 🌼 و رشد پیدا کنیم ؟ 🌼 به ایشان می‌گوییم 🌼 نماز اول وقت بخوانید . 🌼 می‌روند و پیش خودشان می‌گویند 🌼 حاج آقا ما را تحویل نگرفت ! 🌼 دوباره سال بعد می‌ آیند ، 🌼 و می گویند دوباره از حاج آقا بپرسیم 🌼 که چه باید بکنیم ؟ 🌼 اما همان حرف بنده را ، 🌼 دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند ، 🌼 حالا دوباره می‌خواهند 🌼 همان سؤال را از ما بکنند ! 🌼 بابا جان ! جواب همان است . 🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید . 🌹 خیلی جا خوردم 🌹 انگار آقای بهجت ، 🌹 ذهن مرا می خواند 🌹 من دیگر هیچ حرفی نزدم . 🌹 تا چند روز ، 🌹 در مورد حرف های ایشان ، 🌹 فکر می کردم . 🌹 سپس به این نتیجه رسیدم 🌹 که آقای بهجت راست می‌گفتند . 🌹 من برخی از نمازهایم را ، 🌹 به وقتش نمی‌خواندم . 🌹 از همان روز شروع کردم 🌹 و نمازم را اول وقت خواندم . 🌹 سالها بعد ، عالم بزرگی شدم 🌹 کم‌کم به جاهایی رسیدم 🌹 که همیشه دلم می‌خواست 🌹 و حتی فوق تصورم بود . 🇮🇷 @ghairat
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹 🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم 🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده 🌸 تا نقاشی‌مو رنگ کنم ؛ 🌸 اما اون نداد ؛ 🌸 با اینکه دیروز ، 🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم . 🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم 🌸 با خودم فکر کردم و گفتم : 👈 شاید دلیلی داشته است . 👈 شاید مال خودش نباشن . 👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن 🌸 نمی دونم چرا نداد 🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 همه آدما در همه جا ، 🌸 با هم دوستی کنن 🌸 و به همدیگه مهربونی کنن 🌸 من مطمئنم 🌸 امام زمان که بیاد ، 🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین 🌸 تلویزیون ، 🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد 🌸 گریه می کردند . 🌸 زخمی شده بودن . 🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ، 🌸 مدام به خدا شکایت می کردند . 🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ، 🌸 خراب شده بود . 🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود . 🌸 بعضی هاشون هم ، 🌸 پدر و مادرشون شهید شدند . 🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم : 🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟ 🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت : 🌹 چرا عزیزم 🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان 🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن 🌹 امام زمان هم که بیاد ، 🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه 🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده 🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ، 🌹 با آرامش زندگی کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پدربزرگ 🍎 چند روز پیش ، 🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد . 🍎 خانه آنها در روستا هست ‌. 🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست ‌ 🍎 رود داره ، کوه داره ، 🍎 درخت‌ های زیاد داره 🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره 🍎 هوای روستا خیلی تمیزه 🍎 رودش پر از ماهه 🍎 درختاش پر از میوه هستند . 🍎 از موقعی که پدربزرگ ، 🍎 به خونه ما توی شهر اومد 🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد 🍎 و سرش درد گرفت . 🍎 پدرم هم او را به دکتر برد . 🍎 و دکتر گفت : 😷 پدر شما ، 😷 به علت آلودگی هوا ، 😷 مریض شده است 😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد . 🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ، 🍎 خوب ندیده بودم 🍎 که مجبور شد به روستا برگردد . 🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم . 🍎 پدربزرگم گفت : 🌷 گریه نکن پسرم 🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ، 🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه 🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه . 🌷 اونوقت منم می تونم ، 🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه باران 🌸 توی فصل تابستان ، 🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم 🌸 پدربزرگم کشاورزه . 🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره . 🌸 وقتی رسیدم اونجا ، 🌸 با ذوق و شوق زیاد ، 🌸 از پدربزرگم خواهش کردم 🌸 تا منو به مزرعه اش ببره 🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم 🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم 🌸 صحنه خیلی بدی دیدم . 🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم : 🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده 🌸 اونم با ناراحتی گفت : 🍎 عزیز دلم ! 🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده 🍎 همه زمین ها ، خشک شده 🍎 دعا کن بارون بیاد . 🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده 🍎 و درختان تشنه هستن . 🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم 🌸 که می گفت : 🕋 امام زمان که بیاد ، 🕋 باران های مفید و زیادی می‌باره . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین 🌸 تلویزیون ، 🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد 🌸 گریه می کردند . 🌸 زخمی شده بودن . 🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ، 🌸 مدام به خدا شکایت می کردند . 🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ، 🌸 خراب شده بود . 🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود . 🌸 بعضی هاشون هم ، 🌸 پدر و مادرشون شهید شدند . 🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم : 🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟ 🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت : 🌹 چرا عزیزم 🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان 🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن 🌹 امام زمان هم که بیاد ، 🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه 🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده 🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ، 🌹 با آرامش زندگی کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla