📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#زیبا_و_زشت
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📗 داستان کوتاه راه رشد
📓 خاطره_واقعی
🌹 یک روز ،
🌹 خدمت آیت الله بهجت رفته بودم .
🌹 به ایشان گفتم :
🌼 راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.
🌹 آقای بهجت فرمودند :
🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید!
🌹 در دلم گفتم :
🌼 انگار حاج آقا ما را تحویل نگرفت .
🌼 ما که خودمان داریم نماز اول وقت میخوانیم
🌹 یک سال از آن ماجرا گذشت .
🌹 قرار بود
🌹 دوباره خدمت آقای بهجت برسم .
🌹 در راه به خودم گفتم :
🌼 این دفعه باید از آقا سوال کنم ،
🌼 اگر بخواهم به همه جا برسم ،
🌼 و یا به مقام عالیه برسم
🌼 چه راهی را معرفی میکند ؟
🌹 همراه با جمعی از دوستان ،
🌹 وارد جلسه آقای بهجت شدم .
🌹 ایشان داشتند سخنرانی میکردند .
🌹 ما هم سلام کردیم و نشستیم .
🌹 ناگهان ایشان وسط صحبت هایشان ،
🌹 فرمودند :
🌼 بعضیها پیش ما میگویند
🌼 چکار کنیم تا آدم شویم
🌼 و رشد پیدا کنیم ؟
🌼 به ایشان میگوییم
🌼 نماز اول وقت بخوانید .
🌼 میروند و پیش خودشان میگویند
🌼 حاج آقا ما را تحویل نگرفت !
🌼 دوباره سال بعد می آیند ،
🌼 و می گویند دوباره از حاج آقا بپرسیم
🌼 که چه باید بکنیم ؟
🌼 اما همان حرف بنده را ،
🌼 دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند ،
🌼 حالا دوباره میخواهند
🌼 همان سؤال را از ما بکنند !
🌼 بابا جان ! جواب همان است .
🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید .
🌹 خیلی جا خوردم
🌹 انگار آقای بهجت ،
🌹 ذهن مرا می خواند
🌹 من دیگر هیچ حرفی نزدم .
🌹 تا چند روز ،
🌹 در مورد حرف های ایشان ،
🌹 فکر می کردم .
🌹 سپس به این نتیجه رسیدم
🌹 که آقای بهجت راست میگفتند .
🌹 من برخی از نمازهایم را ،
🌹 به وقتش نمیخواندم .
🌹 از همان روز شروع کردم
🌹 و نمازم را اول وقت خواندم .
🌹 سالها بعد ، عالم بزرگی شدم
🌹 کمکم به جاهایی رسیدم
🌹 که همیشه دلم میخواست
🌹 و حتی فوق تصورم بود .
🇮🇷 @ghairat
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #نوروز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹
🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم
🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده
🌸 تا نقاشیمو رنگ کنم ؛
🌸 اما اون نداد ؛
🌸 با اینکه دیروز ،
🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم .
🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم
🌸 با خودم فکر کردم و گفتم :
👈 شاید دلیلی داشته است .
👈 شاید مال خودش نباشن .
👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن
🌸 نمی دونم چرا نداد
🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 همه آدما در همه جا ،
🌸 با هم دوستی کنن
🌸 و به همدیگه مهربونی کنن
🌸 من مطمئنم
🌸 امام زمان که بیاد ،
🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #مداد_رنگی
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین
🌸 تلویزیون ،
🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد
🌸 گریه می کردند .
🌸 زخمی شده بودن .
🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ،
🌸 مدام به خدا شکایت می کردند .
🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ،
🌸 خراب شده بود .
🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود .
🌸 بعضی هاشون هم ،
🌸 پدر و مادرشون شهید شدند .
🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم :
🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟
🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت :
🌹 چرا عزیزم
🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان
🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن
🌹 امام زمان هم که بیاد ،
🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه
🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده
🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ،
🌹 با آرامش زندگی کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#بچه_های_فلسطین
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📗 داستان کوتاه پدربزرگ
🍎 چند روز پیش ،
🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد .
🍎 خانه آنها در روستا هست .
🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست
🍎 رود داره ، کوه داره ،
🍎 درخت های زیاد داره
🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره
🍎 هوای روستا خیلی تمیزه
🍎 رودش پر از ماهه
🍎 درختاش پر از میوه هستند .
🍎 از موقعی که پدربزرگ ،
🍎 به خونه ما توی شهر اومد
🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد
🍎 و سرش درد گرفت .
🍎 پدرم هم او را به دکتر برد .
🍎 و دکتر گفت :
😷 پدر شما ،
😷 به علت آلودگی هوا ،
😷 مریض شده است
😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد .
🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ،
🍎 خوب ندیده بودم
🍎 که مجبور شد به روستا برگردد .
🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم .
🍎 پدربزرگم گفت :
🌷 گریه نکن پسرم
🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ،
🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه
🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه .
🌷 اونوقت منم می تونم ،
🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#پدربزرگ
📙 داستان کوتاه باران
🌸 توی فصل تابستان ،
🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم
🌸 پدربزرگم کشاورزه .
🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره .
🌸 وقتی رسیدم اونجا ،
🌸 با ذوق و شوق زیاد ،
🌸 از پدربزرگم خواهش کردم
🌸 تا منو به مزرعه اش ببره
🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم
🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم
🌸 صحنه خیلی بدی دیدم .
🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم :
🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده
🌸 اونم با ناراحتی گفت :
🍎 عزیز دلم !
🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده
🍎 همه زمین ها ، خشک شده
🍎 دعا کن بارون بیاد .
🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده
🍎 و درختان تشنه هستن .
🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم
🌸 که می گفت :
🕋 امام زمان که بیاد ،
🕋 باران های مفید و زیادی میباره .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#باران
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین
🌸 تلویزیون ،
🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد
🌸 گریه می کردند .
🌸 زخمی شده بودن .
🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ،
🌸 مدام به خدا شکایت می کردند .
🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ،
🌸 خراب شده بود .
🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود .
🌸 بعضی هاشون هم ،
🌸 پدر و مادرشون شهید شدند .
🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم :
🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟
🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت :
🌹 چرا عزیزم
🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان
🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن
🌹 امام زمان هم که بیاد ،
🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه
🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده
🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ،
🌹 با آرامش زندگی کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#بچه_های_فلسطین
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #نوروز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه