#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_یکم🎬:
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_یکم🎬: رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر ر
#Dest_Taqdeer2
#Episode 31🎬:
Although Rouya had planned to come home earlier than usual, he arrived later because he first picked up Hoda from the kindergarten and then took Jale to the Mashhad bus station and arrived home at the same time as Mohammad Hadi.
The mother, daughter and son entered the house at the same time, and Mohammad Hadi looked at his mother as he was hugging Hadi and entered the building and said: "Mom, you arrived late today, but I think you are very cheerful."
Roya smiled and said: "There is a case, but I don't know anything right now. Let your father come. I think we will have to go to Mashhad."
Mohammad Hadi said: "Mom, I have a language class in the evening. After all, we just came from Mashhad yesterday. What's going on there?"
Roya said: "Good news. Now you want to stay. We will come by the end of the night. It's not more than an hour and a half away."
Mohammad Hadi said: OK, but there is a condition, my condition is thatAt the same time, the hall door opened and Sadiq's tired face appeared in the door frame, looking even more tired than before.
Hoda Bedou reached in front of the door and began to speak sweetly with the sweet language of a child. Unlike usual, Sadiq walked up to Hoda, hugged her and gave her to the air, and they laughed and laughed. He ran a hand on Hoda's hair and said: Hello, beautiful, and then in a low voice, he answered the greetings of Roya and Mohammad Hadi and went straight to the three-person couch and threw himself on the couch.
When this happens, it means something bad happened.
Mohammad Hadi was asking his mother what happened with his eyes, and Roya, shrugging his shoulders, went to his room to change his clothes, and by pointing his eyes and eyebrows, he told Mohammad Hadi to change his clothes and come out.Roya came out of the room very soon, went to the kitchen and took out the pot of pasta from the fridge and put it on the gas, lit it and turned down the flame and went to the hall, sat next to the couch where Sadiq was sleeping and As he was playing with Sadeq's hair, he said: What happened, Sadeq?!
Sadeq kept his eyes closed and said nothing.
Roya, who wanted to get Sadiq out of this situation, said: Let's eat in the kitchen as soon as possible, I think we should go to Mashhad.
Sadegh got up like a spring and said: Did Ruqiya's mother tell you about this?!
Roya said in surprise: "Which subject?"
Sadegh sighed and said: Well, the reason why you want to leave is the arrival of Agha Abbas and the discovery of Nafisa.
Roya covered her mouth with both hands and said: "Oh, thank God, Nafsiya has been found?" I mean, it was found after how many years?! Oh God, thank you, and then as if he remembered something, he said: Kamil, what?! Kamil is also there.Sadiq, as if he is not in this world, smiled like a ghost and said: Yes, Nafisa's and Kamil's bones were found in a mass grave in a village near Mosul.
The world began to spin around Roya's head and said: Oh my! May God bless the hearts of Agha Reza, Abbas and Ruqiya.
Roya's tears began to flow, he remembered Nafisa, this beautiful Arab girl who was from Abbas's family and married to Reza.
A kind girl who broke the Persian language but spoke sweetly and disappeared during a trip she went to Iraq with her brother Nasser to visit her relatives and at that time there were speculations that she was captured by ISIS and now.After hearing the sad story of Nafisa and Kamil, Reza's wife and child, Roya forgot to tell the story of finding Kisan and as she was crying, she said: Where is Nafisa now?!
Sadiq, who was clearly crying silently, raised his nose and said: They buried them right there in Iraq, but they didn't tell Reza about it yet, we have to go and be with them.
👈 #continues
#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; Tahira Sadat Hosseini
#Oj scientific school
💠 @Amoozeshkadeow
🏴ماجرای یک بوسه!
💢اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا در حال عبور از سالن کنفرانس بود، #سیدحسن_نصرالله، خودش را به آقا رساند و دست ایشان را بوسید. برایم کمی تأمل برانگیز بود. یک روز بعد که به دیدار #سید_حسن_نصرالله رفتم، قضیه را پرسیدم.
💢سیدحسن گفت: امسال رسانههای جهانی مرا به عنوان "مرد سال" نامیدهاند و در کشورهای عربی نیز عنوان "موفقترین رهبر جهان عرب" را به من دادهاند. دیروز چون مراسم به طور مستقیم در جهان پخش میشد،مناسب دیدم به همه بگویم که من "سرباز" رهبر انقلابم!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
آموزشکده علمی اوج
🏴ماجرای یک بوسه! 💢اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا
The story of a kiss!
💢 The first meeting of the international conference was to support the intifada. After the speech, when the gentleman was passing through the conference hall, Seyyed Hasan Nasrullah approached him and kissed his hand. It was a bit thought provoking for me. A day later, when I went to visit #Seyd_Hassan_Nasrullah, I asked about the matter.
💢Sid Hassan said: This year the world media named me as "Man of the Year" and in Arab countries they also gave me the title of "the most successful leader of the Arab world".Yesterday, because the ceremony was broadcast live in the world, I thought it appropriate to tell everyone that I am a "soldier" of the leader of the revolution
#OWj scientific school
💠 @Amoozeshkadeowj
هدایت شده از بیداری ملت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_دوم🎬:
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود می خواست موضوع را بگوید اما حسش می گفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه می کشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت: باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: الو بابا..
رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیم ساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا...
مهدی آه کوتاهی کشید وگفت: سلام دخترم، باشه منتظر می مونم، نمی دونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه وکمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن...
رؤیا سری تکان داد و گفت: حالا خوش به حالشون که شهید شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه...
مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، ان شاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم...
رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمی توانست ناراحتیش را ببینه گفت: خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم...
صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!
رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: حالا ان شاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خدا حافظی کرد...
صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا می خوای...
هدی از پشت صندلی صدا زد: مامان آبو می خام...
رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز می کرد رو به صادق گفت: تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمی دم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم...
صادق که خوب می دانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: حالاااا
صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش می رفتند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_دوم🎬: نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هد
#Dest_Taqdeer2
#Episode 32🎬:
Lunch was served faster than usual, Mohammad Hadi stayed at home and Sadegh, Roya and Hadi went to Mashhad.
They were halfway there, Roya, who had just remembered Kisan, wanted to tell the story, but his sense told him that he should reveal the story in such a way that the mournful crowd would be transformed by the happy news, he was planning what better way to go. Sadiq's phone rang.
Sadiq took the phone from the dashboard and gave it to Roya and said: "It's Dad, you answer and tell him that Sadiq is behind the wheel and we left and he waits for us. First we will go to Dad's house and from there we will go to Roqiya's mom's house together."
Roya nodded and connected the phone, Mehdi's sad voice rang in the phone and said: Hello, Baba.
Roya took a short breath and said: Hello, Dad, Sadiq is behind us, we will arrive in half an hour, Sadiq says, we will come to you first and we will go to Abbas Agha's house together.Mehdi sighed a little and said: Hello my daughter, ok, I'll wait, I don't know what's going on at Abbas's house now, Mahiya and Kisan's grief was not enough, this is the way, now it's true, according to what we knew about the savage ISIS, we guessed that Nafsiya and Kamil They were killed, but Reza and Ruqiya always hoped that they would be alive.
Roya nodded and said: "They are happy now that they became martyrs, death is something that comes to us sooner or later, but death that is martyrdom is the same as life and you are more alive than ever in this world. I wish it would happen to us too." .
Mahdi, who was clutching his throat, said: "Don't say that, by God, I can't bear any more pain. May God bless you, your end will be tied to martyrdom, but for now, live now, my daughter."
Roya, who loved her father-in-law very much and could not see his sadness, said: May God bless Nafsee and Kamil, but prepare yourself, Dad, I have good news for you.Sadiq looked at Roya with surprise and said under his breath: Are you joking in this situation?!
Roya winked and said to Mehdi: Now, God willing, we have reached home, I will say, and then God will protect us.
Sadiq, who was getting more and more curious, had one eye on the road and one eye on the dream and said: "Tell me what you like about the news?" Is there any news or do you want it?
Hoda called from behind the chair: Mom Abu Mai Kham.
Roya took the thermos of water from the basket in front of him and as he opened his head, he said to Sadiq: "You think it's an official, sir. Don't be curious or spy because I won't return it. Wait, I have to tell Baba Mehdi."
Sadiq, who knew very well that Ruya will not say anything until Mashhad, raised his eyebrows and said: That's right! OK, we have a lot of patience, but if it's official, I'll do whatever you ask for.
Roya laughed and said: Now
Sadeq pressed his foot on the gas and they moved forward.
👈 #continues#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
ـــــــــــــــ
#Oj scientific school
💠 @Amoozesh
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_سوم🎬:
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و می خواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت: جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که می خواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر می کردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: عزیزم، من خوب می دونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و می خوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمی تونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: چی می گی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست محیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت: به خدا دارم راست می گم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی می کرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می بایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و در حالی که مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و می خوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپز خانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_سوم🎬: ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید
#Dest_Taqdeer2
#Part 33🎬:
Sadiq's car stopped in front of the house and all three people got out of the car. Sadiq took out the house key and opened the door.
Mr. Mahdi, who seemed to be so impatient, was entertaining himself by watering the garden in the yard, as soon as the children came, he threw the hose on the ground and turned off the water tap and opened his hands, and Hoda was like a farfre. He jumped forward and placed himself in Mahdi's arms.
Mehdi hugged Hoda and said hello to Sadiq and Roya and said: Let's go inside until I get ready to go.
They entered the hall, Mehdi took a kiss from Hoda's cheek and put her down and was about to go to the room when Roya said: Dad Mehdi!
Mehdi stood in his place and said: My dear daughter?!
Roya said like a little girl who wants to get a ball from her father: I said I have good news for you, I thought that you just prepared a ball for me, but you seem to have forgotten.Mehdi sat on the sofa, facing Roya and said: "Darling, I know very well that you are very sad about me and Sadiq's sadness, and you want to make us happy in some way, but in this situation, no news can really take away so much sadness from our hearts." .
Roya raised one of his eyebrows and said: Even if I say that I found Kisan?! Even if you find out who your son is in Mashhad right now?!
Mehdi put his hand on his heart in disbelief and as he was trying to breathe calmly he said: What are you saying, my daughter?!
Sadiq got up from the sofa and sat in front of Roya next to the sofa and took Mahia's hand in his hand and as he shook it, he said: Look at Roya! Sarkarit was not supposed to play with our soul and spirit, stop saying this.
Roya smiled and said: I am telling the truth to God, I told the truth to John Hoda.Mehdi leaned forward and said: How is that possible?! Where is Kisan and where are you?!
Roya started to tell the story, Hamchi was telling stories with such flair that Sadegh and Mehdi completely forgot where they had to go.
And then he took out his phone and dialed Kisan's number while Mehdi and Sadegh stared at him in disbelief.
With the first beep, Kisan picked up the phone and Roya said: Hello, Dr. Mehrabi, I am Ms. Marafat, a colleague of Jale Jan. The truth is, I told my father-in-law about it, and now he is next to me and wants to talk to you.
Kisan said from the other side of the line, clearly confused: "Okay, eye, thank you for your follow-up."
Roya handed the phone to Mr. Mehdi and Sadiq quickly went to the kitchen to get a glass of water for his father.
👈 #continues#novel #hands_of_destiny
The second season
✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini"
ـــــــــــــــ
#Oj scientific school
💠 @Amoozesh
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_چهارم🎬:
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید می کرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد می کرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمی دونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش می کرد گفت: منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمی شد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: من پیشنهاد می کنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: مزاحمت چیه؟! نمی دونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم می خواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت: باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست می کنم که با هم بخوریم و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت.
مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش می خندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت: من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام.
صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت: بابا...می خوای پیشت بمونم؟
مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش می رسد شروع به گریه کردن نمود و گفت: صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت: شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله
صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: با این حساب من برم بهتره...
مهدی دست صادق را چسپید و گفت: تو هم بمون..
صادق گفت: نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان...
مهدی سری تکان داد و گفت: راست می گی، اصلا این موضوع یادم رفته بود و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت: دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ...
رؤیا لبخندی زد و گفت: کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم و با اشاره به صادق گفت: وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم..
مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت: ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن.
صادق لبخندی زد و گفت: ما یه جوری راست ریستش می کنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمی گیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه.
مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozesh