eitaa logo
انارهای عاشق رمان
368 دنبال‌کننده
389 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مقداد با کمی پنبه‌ی خیس، لب‌های عبدالله را مرطوب کرد. خم شد. از بازوی او گرفت و با یک حرکت، کولش کرد. برد تو اتاق و دراز کردش روی تخت. رو کرد به لنا که پشت سرش آمده بود تو:« شنیدم پرستاری خوندی؟» لنا به دیوار تکیه داد. سر را بالا و پایین کرد. دسته‌ی موهای بهم چسبیده‌اش به جلو و عقب تکان خورد. مقداد رفت سمت در اتاق:« اگه تا آخر امروز نتونم تونلو باز کنم، احتمالا وضعیت هردومون مثل عبدالله بشه. مراقبش باش.» لنا آمد نزدیکتر. زل زد پیکر بی‌حرکت بیمار:« چه کاری ازم برمیاد؟» مقداد مستأصل سر تکان داد:« نمی‌دونم.» لنا پنبه را خیس کرد و کشید روی لبهای عبدالله. دوست داشت باقیمانده گرد و غبار را از صورت پاک کند اما فقط حسرت برایش ماند. چند برگ کاغذ را برداشت و او را باد زد. بازوهایش جان نداشت. دست گذاشت رو پیشانی‌ عبدالله. داغ بود مثل کیکی که تازه از فر درآمده. پنبه‌ی خیس را کشید به پیشانی‌. فایده نداشت. تا پوتین و جوراب ها را درآورد، از ضعف و بیچارگی، جان داد. گرما از کف پاهای مرد، می‌زد بیرون. پاچه‌ی شلوار‌ را داد بالاتر. دکمه‌های لباس را باز کرد. قفسه سینه‌ی عبدالله، تند، بالا و پایین می‌شد. اگر تشنج می‌کرد چه کار می‌توانست بکند؟ دست گرفت به دیوار. رفت سر کیف کمک‌های اولیه. چپه کرد روی زمین. چیز بدرد بخوری نداشت. کشورهای میز کنار تخت را کشید. نمی‌توانست. همه‌ی زورش را ریخت تو دست‌ها. بیرون آمد. غبار نشسته بود تویش. بی‌رمق، تکیه داد به دیوار. زد زیر گریه‌. محبوبش داشت تو تب می‌سوخت و او دست بسته بود. گریه فایده نداشت. با پشت دست گونه‌ها را پاک کرد. چشمش افتاد به برجستگی جیب بغل عبدالله. باز کرد. کتاب کوچکی بود. برداشت. نوشته‌هایش عربی بود. چیزی نفهمید. عبدالله می‌خواند:« آن‌ها گفتند ما برای خدا شما را اطعام می‌کنیم و از شما انتظار پاسخ نداریم.» رو کرد به آسمان. جان نداشت حرف بزند. توی دل گفت:« نمی‌دونم بین خدایی که عبدالله می‌پرسته و یهوه‌؛ کدومتون بالاترید. فقط اینو می‌دونم خدای عبدالله مهربون‌تره.» چشم‌ها را بست:« خدایا! از صمیم جونم ازت می‌خوام نجاتش بدی.» حس کرد قلبش آرام شد. نوری که از تکه‌های قلبش پاشیده بود بیرون، آمد دور پیکر معشوق چرخید. عبدالله آن را نفس کشید. اتاق روشن شد. نور از درزهای تونل نشت کرد به بالا. ستون شد. سقف را شکافت. چشمه شد. راه افتاد روی زمین. از باغ‌های زیتون و جنگل‌های اُرس رد شد. رسید به دریا. دریا دیگر آبی نبود. مهتابی شد. همسر عبدالله از تو آب‌ها آمد بیرون. پسرکی با مو و چشم‌های مشکی بغلش بود. دریا موج زد. نور پاشید رو لباسشان. کودک خورشید شد. خندید. درخشید. تابید به همه‌جا. پرتو نور راه افتاد تا بازداشتگاه مقداد. رسید به ازهار که دست‌هایش از پشت بسته بود. نور افتاد تو چشم‌هایش. رفت تا تک تک سلول‌ها. ازهار سر بالا کرد. ماه بود. نور رفت تا روستای مقداد پیش دختر عمویش. خون شد تو رگهایش. دخترک ستاره شد. تابید. نور دور زد. آمد تو تونل. رسید به لنا. لنا تشنه بود. نور نوشید. فلسطین روشن شد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀