eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ما هر قدر خودمان را بکشیم، کرده ایم! ( پیاده‌روی اربعین، عزاداری، نذری دادن و....) که خدا می‌داند ارزشش فوق تصور است اما «خمینی» کرد! او بود که با ایده «تربیت در ذیل مبارزه»، اشبه الناس به شهدای کربلا را تربیت کرد و جلوی چشم انسان ها گذاشت! انسان های تشنه انسانیت! ✍️روح الله شمسی کوشکی | @rouhollah_shamsi_koushki
مجله امتداد رو کیا یادشونه؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم مدیریت محترم سامانه کتاب‌خوانی الکترونیکی طاقچه سلام‌علیکم ضمن تسلیت شهادت سید‌ و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین و یاران با وفایش، در پی انتشار عکس کارمندان آن مرکز که بعضی پوشش اسلامی را رعایت نکردند، نکاتی را به عرض می‌رساند: ۱- استاد صفایی در کتاب "حجاب و آزادی روابط" اشاره می‌کنند که حجاب قطعا یک واجب شرعی است که وظیفه همگان از جمله حکومت، پاسداشت از این واجب شرعی خواهد بود. ایشان تاکید می‌کنند نمی توان قبل از این که فکرها را عوض کرد، پوشش‌ها را عوض نمود. لذا چنانچه غالب بزرگان دین فرموده‌اندراهکار اصلی برای ترویج این واجب شرعی، قطعا راهکار تبیینی خواهد بود. ۲- از طرف دیگر امر به معروف و نهی از منکر نیز یک واجب دینی است که در نگاه استاد از عوامل پاسداری و حفاظت از جامعه اسلامی است. این راهبرد دینی همگان را فرا می خواند که با حساسیت در برخورد با کج‌روی‌هایی که در جامعه پیش می‌آید، در برابر این انحرافات که موجب رکود و انحطاط جامعه می‌شود، برخورد بازدارنده و اصلاحی داشته باشند. ۳- از آنجا که سامانه طاقچه در خانواده انتشارات بوده، احساس مسئولیت برادرانه بیشتری نسبت به عزیزان این مرکز داشتیم و ما را بر آن داشت که نسبت به اتفاق اخیر عکس‌العمل داشته باشیم. لازمه اظهارنظر پیرامون وقایع این‌چنینی تحقیق کافی پیرامون موضوع است. با تحقیقات ابتدایی انجام شده، معلوم گشته این عکس مربوط به خداحافظی یکی از کارمندان آن مرکز، در فضای شخصی و دوستانه، حدود یک ماه قبل بوده و در نتیجه انتشار در ایام سوگواری امام حسین را متوجه آن مرکز نمی دانیم. بر این اساس اولا کارشناسان انتشارات لیله‌القدر وظیفه خود می‌دانند آمادگی خود را بر گفتگوی صمیمانه با کارمندان آن مرکز برای تبادل اندیشه پیرامون جایگاه حجاب خصوصا در اندیشه استاد صفایی، اعلام دارند. ثانیا چنانچه گفتیم هرچند مسئولیت گرفتن آن عکس و انتشار آن را برعهده مدیریت طاقچه نمی‌دانیم، ولی این بدان معنا نیست که این حرکت را منکر ندانسته و انتشار آن را که موجب عادی‌سازی زیر پا گذاشتن حریم‌های الهی هست محکوم نکنیم. از این رو اعتراض خود را به سمع و نظر مدیریت محترم طاقچه رسانده و از این سامانه فرهنگی خواستاریم در اسرع وقت در راستای جبران این واقعه کوشش لازم را مبذول فرمایید. با تشکر انتشارات لیله‌القدر ▫️@einsad
بفرمایید چایی امام حسین علیه السلام.
هدایت شده از جشنواره {راز}
بسم الله النور یا فاطمه الزهرا اغیثینا بارگذاری داستان‌ها، هر شب ساعت ۲۱✌️ سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستان‌ها رو بخونید. علی یارتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین176 یک دختر نترس و اهل مناظره و بحث و استدلال و مبارزه بدنی و کاردرست و جیگرنترس... چند ماه ک
جمله زیر اولین جمله از فصل اول رمانتان است. ادامه‌اش دهید. ✍ هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که ... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://farsnews.ir/my/c/212277 بازگرداندن هزینه اشتراک کاربران طاقچه
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
https://farsnews.ir/my/c/212277 بازگرداندن هزینه اشتراک کاربران طاقچه
رفقا اینو جدی بگیرید. البته منم فقط پخش کننده هستم. ولی یکی از مهمترین چیزهایی که جلو این بی قانونی ها زو می‌گیره همین بحث مالیه. جلوی دنیاشون رو اگر بگیرید دیگه نمی‌تونن مقاومت کنند.
زیارت عاشورا.mp3
32.6M
🔊 | 📝 زیارت عاشورا 👤 حاج‌مهدی 🔅 با خواندن زیارت عاشورا چشم خود را از گناه بیمه کنیم ▫️    رسانه‌ اهل‌بیت‌ مدیا @AhleBeytMedia Www.AhleBeytMedia.ir
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که او را می‌برد درست وسط کابوسی که یک عمر از آن فرار می‌کرده. ولی او ورق به ورق این داستان را زندگی می‌کرد. چرخهای ساک دستی‌اش سرامیک‌های سرد و سفید سالن را رد می‌کرد و او نزدیک می‌شد...نزدیک و نزدیک‌تر... آنقدر نزدیک که می‌توانست کابوسی را که یک عمر، رهایش نمی‌کرده از نزدیک ببیند؛ کابوس، مردی بود. مردی که می‌خندید...وقت و بی‌وقت...نگاهش گاهی به نگاهش می‌افتاد. نیش خندی توی نگاهش بود که دوست داشت با خنجر، چشم‌هایش را بشکافد و برسد به مغزش؛ درست و‌ دقیق به مغزش... مغزی که حتماً موقع شکاف خوردن جمجمه آسیب می‌دید و او نمی‌توانست آن را صحیح و سالم بیرون بکشد...باید همان جا، توی جمجمه تلافی تمام این خنده‌ها را یک جا خالی می‌کرد توی آن مغز... خنجر و قرن بیست و یکم؟! نه عجیب نبود. برای خنجر داشتن فقط کمی دلهره داشت، همین...بارها به سلاح گرم فکر کرده بود، یک سلاح گرم بدون صدا و خونریزی... سلاح کوچکی به اندازه‌ی خودکار، این آرزوی چند ساله‌اش بود. دسته‌ی ساک را کشید و جلو رفت. یعنی امروز می‌توانست او را اینجا ببیند؟
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که...که...مردها مگر داستان می‌خوانند؟ یک نفر به من بگوید مردها مگر اصلا داستان می‌خوانند؟ مردها فقط بلدند داستان بسازند، آن هم درست وقتی که همه‌ی زار و زندگی‌ات را مرتب کرده‌ای و نشسته‌ای روبه‌روی تلویزیون و داری فکر می‌کنی که چه طور برای آخر هفته‌ات برنامه بریزی که درزی نداشته باشد که کسی مویی آنجا بگذارد برای حتی شده یادگاری...
هیچ مردی علاقه نداره کتابی رو بخونه که به اون ثابت کنه زَنا عاقل‌تر از مردا هستند؛ چون مردا همیشه دلشون میخواد که برتر از زنا باشن... ولی واقعیت اینه که اونا غیر از یال و کوپال هیچی ندارن...نه عقل، نه عاطفه، نه انصاف، نه... صدای در، افکار شلوغ، پلوغم را کنار می‌زند و نگاهم را به طرف در چوبی اتاق می‌کشاند. در با صدایی شبیه صدای شکستن قلنج، باز می‌شود. مادر است همراه با پیاله‌‌ای توت. وارد اتاق می‌شود و لبخندزنان می‌گوید: - سهمت رو آوردم بالا. می‌دونی که پایین باشه، رامین تهش رو در میاره. این را می‌گوید و به طرفم می آید. پیاله‌ی شیشه‌ای را روی تخت می‌گذارد. کنارم می‌نشیند. دلخور از زمین و زمان، پیش‌نویس کتابم را به گوشه‌ای پرت می‌کنم و بلند می‌شوم و می‌نشینم... ...مادر هیچ نمی‌گوید؛ فقط نگاهم می‌کند... یک مشت توت برمیدارم و می‌چپانم توی دهانم و با غیظ می‌گویم: مرتیکه پدر سوخته...فکر کرده تنها ناشر تهرونه...حالا نشونش میدم...اگه من این رو چاپ نکردم، مردک! ‌.. علی رغم مقاومتی که در مقابل ریزش اشکهایم دارم، چشمهایم طاقت نمی‌آورند و مانند شیر حمام شروع می‌کنند به جاری کردن اشکها.... توت و اشک بدجور به هم گره می‌خورند...از یک طرف توتها را درسته درسته قورت می‌دهم و از طرف دیگر اشکها را قلمبه قلمبه بیرون می‌ریزم... مادر، دستش را می‌گذارد زیر چانه‌ام. سرم را بالا می‌آورد و زل می‌زند به چشمهایم. - چی شده مامان...مریم؟! سرم را تکان می‌دهم و از روی دستش کنار می‌کشم. با اوقات تلخی یک مشت دیگر توت برمی‌دارم و فرو می‌کنم توی دهانم. - هیچی... چی میخواستی بشه مادر من؟ .....مرتیکه‌ی ازخود راضی کتابم رو رد کرد؟ - کی؟؟ توتها رو فرو می‌دهم و به تندی می‌گویم: - ناشر ...آقای خسروی...همون که دایی جاااان معرفی کرده بود... - خب. - خب نداره... گفت هیچ کس از این کتابا نمیخونه. گفت: اینا فروش نمیرن.... یعنی که کتاب من به درد نخوره...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین177 جمله زیر اولین جمله از فصل اول رمانتان است. ادامه‌اش دهید. ✍ هیچ مردی علاقه ندارد داستا
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول ... پ.ن بلند و باحال سه مرتبه بگو مظلووووووم شوهر 👀 🙄 @anarstory
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول کم می‌آوریم از پدرت بگیر. دوست دارد مردش آنقدر عزت نفس داشته باشد که کارگری کند اما دستش را جلوی حتی پدرش دراز نکند...
هیچ مردی علاقه ندارد که داستانی را بخواند که همسرش آن را نوشته. نه اینکه مطلقا علاقه نداشته باشد، اما خب علاقه ندارد، از جهت که می‌ترسد مرد قصه همسرش، خیلی، خیلی، خیلی خوب باشد و از او فاصله زیادی داشته باشد. می‌ترسد او مرد قصه های همسرش نباشد بلکه مرد غصه هایش باشد. مهرداد هم می‌ترسید داستان همسرش را بخواند. می‌ترسد او، مردی نباشد که همسرش آرزویش را داشته و همسرش مجبور شده توی قصه زنی را جای خودش خوشبخت کند و دل خوش کند به همين که آن زن خوشبخت شده. کتابش تا دوماه روی میز کارش بود. نه آن را جا به جا کرده بود و نه حتی یک انگشت به ان زده بود. انقدر که گرد و غبار روی جلد سفید و اسم سیاهش نشسته بود. بعد دوماه بالاخره، وقتی دید فاطمه مشتاق است بداند که همسرش قلمش را تایید می‌کند یا نه، کتاب را برداشت و فوت کرد. دیگر بعد دوماه نمی‌توانست طفره برود و پروژه را بهانه کند چون همین دیروز پروژه‌ای که درگیرش بود و البته چندان اهمیت نداشت را تحویل داده بود با دست لرزان کتاب را باز کرد. صفحه بسم الله را رد کرد و به صفحه تقدیم رسید: - تقدیم به قطب عالم امکان حضرت حجت بن حسن عسکری. شاید این کتاب بتواند پری از بار روی دوش ایشان بردارد. نفس حبس شده اش را خورد خورد بیرون فرستاد و برگه زد. صفحه تقدیر: - با سپاس بی پایان از جان دلم، همسر عزیزم، که همیشه چون کوهی استوار و محکم تکیه‌گاه من و سایه امن زندگی‌ام بوده... همین جمله خیال مهرداد را چنان راحت کرد که دیگر دستش نلرزید. برگه بعدی را با خیال خیلی راحت زد.
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید" وقتی پول نداشتی غلط کردی زن گرفتی." ولی انقدر عصبانی می‌شود که ناخودآگاه این حرف از دهانش بيرون می‌پرد. خدا می‌داند که حرف دلش نیست. آخر کدام زنی دوست دارد شوهر عزیزش پیش چشمش خورد شود؟ اگر زنی عاقل باشد هیچ وقت مشتاق کوچک کرد شوهرش نیست. راستش من هم وقتی این جمله از دهانم بیرون پرید اصلا دلم نمی‌خواست ببینم می‌شکند و نگاهش می‌افتد پایین و مژه های عزیزش پر از اشک می‌شود. اهش سینه می‌سوزاند. خب گفتم... بعد هم همان لحظه پشیمان شدم که خوب طبق معمول همیشه سودی نداشت و او شکسته بود. حالا که فکرش را می‌کنم هیچ ارزش نداشت که خود را به این بدبختی گرفتار کنم و این جمله نحس را انقدر بکوبم توی سرش که اخر برگردد بگوید: - تو هم که دیدی پول ندارم غلط کردی بله گفتی. خدا رو شکر ازدواج دکمه غلط کردم داره... بیا بریم می‌زنمش... دفعه بعد دیگه غلط نکن... با پول ازدواج کن... بعد هم مرا توی دادگاه آواره کرد و دستم بند جایی هم نبود...
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول پارو می‌کنی _و یک جوری خدا مدام لقمه‌های نان سنگک سبوس‌داری را می‌دهد به دستت که محتوی کباب و ریحان و چند قطره‌ای لیمو ترش و سماق است و تازه گاهی هم غر می‌زنی و لقمه‌ها را می‌زنی توی روغن کرمانشاهی اصل و می‌گویی کبابش خیلی خشک است_ کمی هم از این لقمه‌ها به این و آن تعارف کن...شاید کسی دلش کشید، تو که بلد نیستی طوری یواش و بی‌صدا و در خفا بخوری که هیچ کس نفهمد؛ دایره برداشته‌ای که همه‌ی عالم و آدم را خبر کنی که بله این منم که عرضه‌ی گرفتن و خوردن این لقمه‌ها را دارم، آن هم توی چنین روزگاری...اصلا اینقدر دوست داری همه را خبر کنی که حتی اگر بتوانی توی شب هم عینک می‌زنی...بماند که عینک زدن همیشه کنایه از پز دادن نیست، من دیده‌ام بعضی‌ها عینک غیر دودی‌اش را می‌زنند و یک متر ریش و مو هم می‌گذارند، فقط شاید به خاطر اینکه کمتر کسی آنها را بشناسد چرا؟ چون چند صباحی توی قبرستانی به اسم زندان بوده‌اند...شاید...نمی‌دانم...شاید هم یک جوری سیروسلوک عرفانی بهشان دست داده بوده آن تو، که این ریش و‌ پشم‌ها دارد آن را داد می‌زند، یا شاید هم زیر گل رفته‌ها آنجا توی زندان، داشته‌اند کتاب می‌نوشتند و وقت سر خاراندن و تراشیدن نبوده و بعد دیده‌اند که بَه چه قیافه‌ی هنری قشنگی به هم زدیم!! شگفتا!! چه طور است که همین‌طوری برویم بیرون...مرده‌شوی ببرد و بشویدشان سر تخته... اصلا ولش کن اینها همان بهتر که بروند آن طرف و یک نفر پیدا نشود که آنها را به روش اسلامی کفن و دفن کند...بی‌خیالشان... هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید که حواسش به دیگران و کشیدن دلشان هم باشد؛ خواهرش...برادرش...پدرش...مادرش...فرقی ندارد؛ هر چه قوم‌وخویش‌تر، این دوست نداشتن هم بیشتر... اصلا توی چنین مواقعی هیچ زنی دوست ندارد حتی حرف بزند و چه بسا آرزو می‌کند و می‌گوید که ای کاش لال مادر زاد به‌ دنیا آمده بودم تا بلکه وقتی یک چیزی هی می‌رود روی بخشی از اعصابم و وامی‌داردم که حرف بزنم خیالم راحت بود که گنگم و راه و میدان نمی‌دهم به آن چیز که از اعصابی که دارد خردش می‌کند بیاید دقیقا روی جایی از اعصاب مغزم که قرار است زبانم را تکان بدهد... بله، هیچ زنی دوست ندارد... چیزها برای خریدن هست که اصلا آدم چه کار دارد که به غیرخریدنی‌هایش فکر کند، راستی چیزی هم هست که نشود آن را خرید؟! پولدارها حتی بهشت را هم می‌توانند بخرند با پولشان؟ احتمالا فقط باید کمی خطر کنند که حالا من که پول نقد می‌دهم حتما بهشت را برایم کنار می‌گذارند؟ بعدا کسی دبّه درنیاورد که نمی‌دانم فلان حرف را زدی و بهشتت را یک جا دادیم به فلانی... فلان کار را کردی و نمی‌دانم آتش افتاد توی بهشتت...دودش را همه دیدند تو چه طور ندیدی و توی چشمت نرفت؟! عالم بالایی‌ها هم دبه درآوردن بلدند؟ یا دبّه‌ها را ما ساخته‌ایم؛ همان دبه‌های پلاستیکی در و دسته‌دار تا تویش ترشی و ماست بریزیم و حمل‌و‌نقلش برایمان راحت‌تر باشد و مهم هم نباشد که پلاستیک هر ثانیه‌ای که از عمرش می‌گذرد بیشتر تمایل پیدا می‌کند که بیاید توی غذای ما...بعد هم توی سرفصل خبری هیچ خبرگزاری علمی و غیرعلمی نیاید که سرطان از دبه‌هایی که خودمان ساخته‌ایم درآمده و اصلا که بود که اول دبه‌ای آورد و داد زد: من؛ خرچنگ‌کو یا قورباغه یا مارکو، ببینید چه برایتان آورده‌ام؛ دبّه... هیچ زنی دوست ندارد ولی تاریخ پر است از زنهایی که کاری به دوست داشتن یا نداشتن‌هایشان ندارند، آخر آنقدر مصلحت ریخته توی این عالم صاحبْ زنده و حیّ که نمی‌دانی کدامش را بگیری و کدامش را نگیری... ما هم که همه نحن المصلحونیم...اصلا آمده‌ایم برای اصلاح و مصلحت‌اندیشی... تاریخ پر است از زنهایی که خلاف میلشان همیشه حرف و عملی دارند که فقط خدا می‌داند چه قدر برایشان سخت است این حرف‌ها و عمل‌ها...
هیچ‌ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول نداری روی من حساب کن...پس کاغذ و خودکار را برای چه افریده‌اند؟! اصلا این روزها توی گوشی همه ماشین حساب هست...کاغذ و خودکار هم نمی‌خواهد...
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول داری... راستش اصلا این موقع‌ها وقت حرف زدن نیست، زمان زمان عمل است؛ سه تا حرکت هم کافی‌ست؛ چادر چاقچور...برداشتن سوئیچ...برداشتن کارت...
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول داری، روزهای بی‌پولی‌ات یادت نرود...روزهایی که من بودم و تو بودی و پولی که نداشتی و هزار هزار درِ خرج که باز بود و مجبور بودی که محلشان نگذاری... هیچ زنی دوست ندارد کوچکترین منتی بگذارد سر کسی به خاطر صبری که داشته...به خاطر قانع بودنش...به خاطر جواب مثبت دادن به یک پسر یک لا قبای دانشجو...به خاطر سال‌ها مستاجر بودن و نشستن توی پارکینگ یک خانه...به خاطر خرید نکردن و سفر نرفتن... هیچ زنی دوست ندارد... این‌هایی که ما می‌بینیم همه‌شان توی خواب ما هستند...زنها کجا و این کارها و حرفها کجا؟