هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_2
‼️اگر استعداد نداشته باشم…
نگذارید افسانههای رایجی که دربارۀ استعداد ادبی ساخته شده بین شما و نوشتن فاصله بیندازد. در ابتدای مسیر نویسندگی هیچ بعید نیست که مغلوب این افسانهها شویم و بهراحتی از نوشتن دست بکشیم.
اینکه تصور کنیم برخی از بدو تولد با استعداد درخشان نوشتن زاده میشوند و بدون مطالعه و تمرین جدی میتوانند درست و زیبا بنویسند دور از عقل است.
حرف دربارۀ مهارت نوشتن است؛ مهارتی که همه میتوانند از طریق آشنایی با اصول نویسندگی و تمرین سنجیده آن را بهتدریج بیاموزند.
در جوامع پیشرفتهتر دهههاست که دیگر توجه به افسانههای رایج دربارۀ نبوغ و استعداد ادبی جایگاهی ندارد. دورههای مختلف و نظاممندی که در دانشگاههای اروپایی و امریکایی برای آموزش نویسندگی خلاق برگزار میشود شاهدی بر این ادعاست.
شاید خواندن کتابی مانند منحنی خلاقیت از الن گنت که با پایههای عملی و دقیق از افسانۀ استعداد میگوید کمک کند تا دیگر به خاطر کمبود استعداد خودخوری نکنید. با خواندن کتابهایی از این دست متوجه میشویم که دست یافتن به خلاقیت ادبی ساختار و اصولی دارد که با جدی گرفتن آن میتوان در مسیر خلق آثار ادبی و هنری حرکت کرد، و حتی به تولید شاهکار نیز امیدوار بود. یکی از چیزهایی که گنت روی آن تاکید میکند شناخت جدی حوزهای است که میخواهیم در آن آثار خلاقانه تولید کنیم. او، جی کی رولینگ را مثال میزند که پیش از نوشتن هری پاتر سالهای سال مشغول مطالعۀ جدی و دیوانهوار ادبیات بوده، و همین جدیت در مطالعه زمینهساز این شده که یک روز در ایستگاه قطار ناگهان ایدۀ نگارش هری پاتر به او الهام شود.
اما طرف دیگر ماجرا را هم ببینیم:
اگر واقعاً شیفته و تشنۀ نوشتن هستیم، باید نگرانی به خاطر کمبود استعداد در نوشتن را کنار بگذاریم. نویسنده مینویسد، حتی اگر تمام عالم به او ثابت کنند که هیچ استعدادی برای نوشتن ندارد
رابرت بنچلی میگوید:
«پانزده سال طول كشيد تا بفهمم استعداد نوشتن ندارم، اما ديگر نتوانستم اين كار را رها كنم چون بيش از حد معروف شده بودم.»
پس به جای استعداد، به نوشتن فکر کنید. نه! به جای فکر کردن به نوشتن، بنویسید.
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت36🎬 میخواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار میکرد! تا من و میدید، تو هزارتا سور
#بازمانده☠
#قسمت37🎬
بعضیها هم مثل راحیل من، بیخبر از همه جا!
یا دخترای بیکس و کاری که خانوادهی آشغالشون به خاطر چندرغاز فروخته بودنشون!
اون وقت بود که فهمیدم، دنیا کثیفتر از اونی هست که فکر میکنیم!
رفتم اونجا! راحیل من هم بود! اما دیگه...دیگه...!
دیگه نفسی براش نمونده بود!
راحیل من خودشو کشته بود!
بخاطر من!
من...من...
انگشتانش مشت شده است و با هر کلمه به پایش میخورد!
-دیر رفتم سراغش!
راحیلم از درون مرده بود! با من که صحبت کرد دیگه نمیتونست سر بلند کنه! نمیتونست تو چشمام نگاه کنه!
نفسای خودش رو برید!
وقتی رسیدم بالا سرش دیگه دیر بود!
رگش رو زده بود!
زار زدم! اشک ریختم! خودم و به در و دیوار زدم! ولی...ولی اون رفته بود!
اونجا برای بار سوم مردم.
کنار جنازهی نو عروسم؛ منم مردم...
اجازه ندادن بیارمش!
وقت کم بود.
گفتن باید بقیه دخترا رو از اینجا خارج کنیم. یه جنازه رو بخوایم ببریم دست و پامون رو میگیره!
عزیزش نبود. وگرنه اینطوری نمیگفت! نه؟
ولش کردم!
اما قبلش، روحم، دلم، نفسم، عشقم، همه چیزم رو کنارش خاک کردم!
تو همون گودال!
نتونستم بذارم تنش رو زمین بمونه!
گذاشتمش رو شونه، کشون کشون خودم رو رسوندم به یه خاکی!
زمین و چنگ زدم! چنگ زدم...چنگ زدم...چنگ زدم...اونقدر که احساس کردم دیگه پوستی برای دستم نمونده!
گذاشتمش تو خاک!
زندگیمُ!
آره من الان راه میرم، نفس میکشم، غذا میخورم...اما...اما فقط به یه آرزو!
اونم انتقام. نه برای خودم، برای راحیلم! برای راحیلها! شاید دیگه راحیل من برنگرده، ولی نمیخوام دیگه کسی باشه که قصهاش بشه شبیه زندگی من و راحیل!
قصهی ما همونجا تموم شد...
دیگر سکوت میکند.
سکوتی که تلخیاش از تلخی تمام قهوههای دنیا بیشتر است!
سرش به سمتم میچرخد.
-بدون هرچقدر بیشتر فرار کنی، بیشتر گیر میافتی. یه روز میبینی رسیدی به یه کوچه بنبست که دیگه هیچ راه برگشتی نداری!
بلند میشود.
-صبر کنید!
صدایم را با تک سرفهای صاف میکنم:
-چیکار باید بکنم؟ اصلا چیکار میتونم بکنم؟
یک لحظه چشمانش برقی میزند.
-اینارو بهت نگفتم که ترحمت رو بخرم و مجبورت کنم کاری که نمیخوای، بکنی! راست میگوید. شاید الان گرم قصهای شدهام که قلبم را به راحیل داستان گره زده!
دستش را درجیبش فرو میبرد:
-اون شب رو یادته؟
همون وقتی که زیر بارون، شب، توی اون خیابون اومدم دنبالت؟ برای اولین بار؟!
اونجا گذاشتم تصمیم بگیری! شاید یه انتخاب اجباری بود! شاید ترس اینکه تو خیابون بمونی باعث شد قبول کنی ولی...ولی تو جا زدی!
همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه...!
#پایان_قسمت37✅
📆 #14031108
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: فرشتهای در برهوت🍂
نویسنده: مجید پورولی کلشتری✍
تعداد صفحه: 70📃
خلاصه: فرشته ای در برهوت، داستان دختری اهل سنت در سیستان و بلوچستان به نام حکیمه خاتون است که عاشق پسری از شیعیان به نام رسول هدایت میشود؛ مراسم خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرمؤمنان علی(ع) میگذرد و خانواده دختر را متحول میکند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او دچار مشکل میشود. این کتاب داستان کشمکشهای این دختر و پسر برای رسیدن به هم در بستری از اتفاقات جذاب است که خواننده را با خود همراه میکند. داستان با گفتوگوی عبدالحمید، عموی حکیمه با حکیمه آغاز میشود که برای او توضیح میدهد این خواستگاری عجیب نیست، اما ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد🥲
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
باغنار۲.pdf
11.51M
داستانِ باغنار2🎊
کاری از نویسندگان گروه باغنار2✍
تدوینگر: کاربر جلیلی🎬
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت37🎬 بعضیها هم مثل راحیل من، بیخبر از همه جا! یا دخترای بیکس و کاری که خانوادهی
#بازمانده☠
#قسمت38🎬
-ولی...ولی تو جا زدی!
همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه!
حاضر نشدی حتی لااقل به سوالام جواب بدی! اونجا فهمیدم که میتونی کمک کنی ولی خودت نمیخوای!
منم دیگه مجبورت نمیکنم.
رویش را برمیگرداند و پشت به من میایستد. به آسمان خیره میشود.
-میتونی بری! به اندازهی کافی بهت پول دادم. با مدارکی که داری میتونی راحت از اینجا دور شی! اگرم خواستی، میتونم برات بلیط بگیرم به هرجایی که فکر میکنی مناسبه تا آبا از آسیاب بیفته!
اولین قدم را که برمیدارد، چیزی وادارم میکند که بلند شوم و خودم را به او برسانم.
روبرویش میایستم.
-نه صبر کن. میخوام کمک کنم! هستم. قول میدم هر چی بدونم رو بگم!
به چشمانم خیره میشود.
-جوابم نه از سر ترحمه نه از سر اجبار! شاید اون موقع از سر اجبار بود و فقط میخواستم از شر اون جهنمی که توش گیر افتادم بیام بیرون ولی...ولی الان خودم با قلب و دل خودم دارم میگم...میگم که هستم!
گره بین دو ابرویش باز میشود. نفسش را محکم، فوت میکند. گرمایش با سرمای پارک تلاقی میکند و در هوا گم میشود.
-مطمئنی؟ فکراتو کردی؟
سرم را تکان میدهم.
-آره مطمئنم!
واقعا مطمئنام؟! خودم هم دیگر نمیفهمم چه میگویم.
یک لحظه احساس میکنم چشمانش میخندد.
-باید کمکم کنی، پدر نسیمو پیدا کنم!
نمیدانم چرا اینقدر اصرار دارد اورا ببیند. اصلا...اصلا چه ارزشی دارد؟
-چرا اینقدر براتون مهمه؟! میخوام بدونم!
-هنوز حرفایی که توی بازپرسی زدی رو یادته؟
صورتم درهم میشود و فکرم، به دنبال حرفی میگردد که زده بودم.
-بازپرسی؟ کدوم حرف؟
یک قدم عقب میرود و روی نیمکت مینشیند.
منتظر نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد.
-گفته بودی که وقتی رفتی اونجا روی میز چندتا فنجون و چند نخ سیگار دیدی، درسته؟
آهسته روی نیمکت مینشینم.
سرم را محکم بالا و پایین میکنم.
-آره آره درسته!
-خوب این یعنی نسیم قاتل رو میشناخته و خودش در خونه رو براش باز کرده.
به عنوان یه مهمون، اونقدری فرصت داشته که با نسیم نشسته چای یا قهوه یا حالا هرچی خورده!
-یعنی...یعنی میگید پدرش اون و کشته!؟
-نه...نه. فقط میخوام بگم نسیم اون مرد رو میشناخته. یکی که بهش اعتماد داشته که گذاشته وارد خونهاش بشه. شاید پدرش اون رو بشناسه یا بتونه کمکمون کنه!
دستم را روی سرم فشار میدهم.
از حرف هایش سر در نمیآورم:
-نمیدونم کجاست! ولی نسیم هر چند وقت یکبار میرفت دیدنش. هیچی راجبش بهم نمیگفت. منم نمیخواستم با سوالای بیخودم نگرانش کنم. چندبار که ازش پرسیدم اوقات تلخی کرد و جوابمو نداد.
-تاحالا دیده بودیش؟
با سوالش، ذهنم به چند سال پیش برمیگردد و خاطراتم جان میگیرند.
-دبیرستان باهم همکلاسی بودیم. چند باری پدرش اومد دنبالش. بعد اینکه مادرش فوت کرد. پدرش دست نسیمو گرفت و برد تهران. وقتی هم که من دانشگاه تهران قبول شدم، پدرم یه واحد نزدیک دانشگاه برام اجاره کرد که نخوام برم خوابگاه. نسیم هم که فهمید اومدم تهران، اومد پیشم موند. میخواست از پدرش دور باشه. میگفت...میگفت اینطوری برای هردوتاشون بهتره.
انگشتانش را در هم قلاب میکند و روی کندهی زانو تکیه میدهد.
-باید هرطور شده پیداش کنیم...!
#پایان_قسمت38✅
📆 #14031109
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344