eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جرعه‌نوش
🔊 در چه گذشت؟ (1) در پی گفت‌وگوهایی که دیشب در مراسم سالگرد شهید صدوقی در مسجد روضه‌ی محمدیه یزد (حظیره) انجام شد، برخی خواسته‌اند با تحریف و نادیده‌گرفتن اصل ماجرا و تمسک به گوشه‌ای از آن، ماجرا را به نفع خود روایت کنند. روایت کامل ماجرا چنین است: که به دعوت بیت صدوقی به این مراسم دعوت شده بود، مقدماتی را در سخن خود به هم پیوست: - از «الی کوهِن» گفت که جاسوس یهودی بود و خود را انقلابی تند جا زده بود و دیگران را متهم به انقلابی‌نبودن می‌کرد و در نهایت اعدام شد. - از رابطه‌ی ده‌ساله‌ی خود با گفت. - از اخلاق و معنویت شهید بهشتی سخن‌ها گفت. - گفت بهشتی مظلوم بود و کسانی که خود را انقلابی می‌دانستند او را متهم می‌کردند. - از نفوذ در کشور گفت و نمونه‌ی آن را کاترین شکدم دانست و ضمناً اطلاعات سپاه پاسداران را در این زمینه متهم کرد. - گفت که به نظام و انقلاب و رهبری معتقد است، هرچند انتقادهایی دارد. و در نهایت مؤکداً نتیجه گرفت که: - امروز هم «الی کوهن»ها و «شکدم»ها در کشور زیادند که بزرگان و انقلابیون اصیل را متهم می‌کنند. - خدا را شاهد گرفت که بعضی از کسانی که امروز در یا ممنوع‌التصویرند، از دل‌سوزترین‌ها هستند. - خدا را شاهد گرفت که هاشمی رفسنجانی نزدیک‌ترین یار رهبر معظم انقلاب بوده و هیچ‌کس به اندازه‌ی او به ایشان نزدیک نبود. و در نهایت نتیجه گرفت که این بزرگان که بعضی هم از این استان‌اند، توسط تندروها به فتنه‌گری متهم شده‌اند و من با شناخت نزدیکی که از آن‌ها دارم، این اتهام واهی است و نشان از مظلومیت ایشان. * هنگامی که نتیجه‌گیری تمام شد، برخاستم و با صدای بلند گفتم: «آقای مهاجری! سؤال دارم.» و با مهلت ندادن او، این خواسته را تکرار کردم. در نهایت، سکوت کرد و من شروع کردم. سؤالاتی ساده داشتم که می‌توانست گره‌گشا باشد: - بالاخره آیا در سال 88 فتنه‌ای رخ داد یا نه؟ - آیا میرحسین موسوی و کروبی و خاتمی در این فتنه نقش داشتند یا نه؟ - شما گفتید که رهبر انقلاب را قبول دارید. آیا رهبر انقلاب، رفتار این افراد را نامیدند یا نه؟ - آیا توبه‌ی اجتماعی (تبیین و اصلاح) نیاز دارد یا نه؟ - آیا این افراد توبه کردند؟ - آیا در فتنه‌ای که آن‌ها به راه انداختند، ده‌ها نفر بی‌گناه کشته شدند یا نه؟ آیا تحریم‌های فلج‌کننده در پی فتنه انجام شد یا نه؟ در نهایت پرسیدم: شما گفتید که تندروها بزرگان و سابقه‌داران انقلاب را متهم می‌کنند و به آنان ظلم می‌کنند؛ چه کسی و چه روزنامه‌ای در دهه‌ی 70 آیت‌الله آذری قمی را ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه خواند؟ **** مهاجری چون پاسخی نداشت، دعا کرد و از منبر فرود آمد. با جمعیت به سمت او رفتم تا پیش از خروج از مسجد، او را مجاب کنم تا پاسخ‌گوی آن‌چه بر فراز منبر گفته، باشد. در نهایت و علی‌رغم میل تیم امنیتی و نیز هواخواهان فتنه، مجبور شد تا بر زمین بنشیند و پاسخ دهد. سؤال‌ها را در همهمه‌ی کسانی که از روشنگری واهمه داشتند، تکرار کردم. گفتم چه کسی فتنه را به راه انداخت؟ گفت احمدی‌نژاد. گفتم آیا موسوی در حالی که هنوز انتخابات در حال برگزاری بود، اعلام پیروزی نکرد؟ گفت اگر این‌چنین کرده، بد کرده.(!) گفتم آیا میرحسین بیانیه نداد و به‌جای مطالبه از طریق قانونی، مردم را دعوت به حضور خیابانی نکرد؟ به جای پاسخ‌گویی، گفت رهبر انقلاب گفته‌اند که من بعید می‌دانم که این‌ها خودشان این کار را کرده باشند. (!) گفتم: مدرک این سخن رهبری کجاست؟ پاسخی نداشت. گفت: من این‌ها را از نزدیک می‌شناسم و می‌دانم که آن‌ها ارادت قلبی به رهبر انقلاب دارند. گفتم: ارادت در پستو هیچ فایده‌ای ندارد. دیگر پاسخی نداشت و برخاست و رفت. https://eitaa.com/jorenush/142
هدایت شده از جرعه‌نوش
🔊 در چه گذشت؟ (2) بعد از رفتنش، هواخواهان فتنه، اعتراض به من را افزایش دادند. از جمله رئیس شورای سابق شهر یزد و استاندار دوران اصلاحات. گفت چرا بقیه‌ی مجالس امام حسین را به هم نمی‌زنی. در مقام جدل با او، گفتم که برای من افراد مهم نیستند، هرکس بر منبر دروغ بگوید، با او مخالفت می‌کنم. بعد هم لابلای حرف‌ها گفتم که این است و باید تخریب شود. انتشار این حرف، موجب برخی سوءتفاهم‌ها شد. در همان‌جا توضیح دادم که منظورم از مسجد، ساختمان مسجد نیست، بلکه آن هویتی است که در مسجد جریان دارد و آن هویت، تابع امام و مدیر مسجد است. اگر این مسجد در اختیار باشد، پایگاه انقلاب است و قلب شهر، ولی اگر امسال مسیح مهاجری بر منبر آن بالا رفتند، مسجدی است که پیامبر با آن می‌ستیزد و امیرالمؤمنین از حضور در آن منع می‌کند. البته اصراری بر تعبیر ندارم و برای رفع سوء تفاهم، آن را پس می‌گیرم. چندی نفری سخن از وحدت گفتند، و رفتار بنده را تفرقه‌آمیز و به زیان جامعه خواندند. همان‌جا عرض کردم: وحدتی که همه در آن رو به گمراهی باشند، مطلوب نیست. و البته اساساً وحدتی وجود نداشت، نشانه‌اش آن‌که بسیاری افراد در همان مجلس با بنده هم‌نظر بودند و آن را پس از اعتراض من اظهار کردند. وحدت آن‌گاه مطلوب است که بر مدار حق باشد، بگذریم. از دیشب تا به حال، بسیاری از دوستان و آشنایان اظهار لطف نموده‌اند. آن‌چه رخ داد، صحیحش لطف خدا بود و خطایش ناشی از کاستی این بنده. این پیام‌ها و دست‌مریزادها نشان می‌دهند که یزد نه پایتخت اصلاحات بلکه شهر و است. راستی فراموش نکنیم، همان کسی است که به آیت‌الله‌العظمی خویی نامه‌ی سرگشاده نوشت و مورد هجمه قرار گرفت، با ریاست‌جمهوری بنی‌صدر مخالفت کرد و مطرود بسیاری از دوستان شد، از حضور شیخ محمود حلبی در مراکز تجمع شهر منع کرد، از جولان نیروهای مجاهدین در یزد مانع شد، از سخنرانی در یزد جلوگیری کرد، و ... صدوقیِ یزد این است، نه آن‌چه برخی منتسبان روایت می‌کنند... https://eitaa.com/jorenush/143
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔊 در #مسجد_حظیره چه گذشت؟ (2) بعد از رفتنش، هواخواهان فتنه، اعتراض به من را افزایش دادند. از جمله #
نور. مواظب باشیم به اسم دین و خدا و پیغمبر و پشت شهید صدوقی و شهید بهشتی و ... قایم شدن گولتان نزنند. عزیزانی که هنوز در فتنه بودن فتنه 88 شک دارند دیگر بیدار نخواهند شد. روی صحبت من با نوجوانان یزدی و غیر یزدی است که آن روزها را ندیدند و نبودند. روزهای به شدت سختی بود. عده ای چاقو برداشته بودند و مرتبا به پیکر نظام می زدند تا قسمتی برای خودشان جدا کنند. حتی به غرب نامه نوشتند برای تحریم های فلج کننده علیه مردم ایران. حدود 40 نفر کشته در آن درگیریها...توهین به امام حسین علیه السلام. آتش زدن بنر ها و پارچه های حسینیه ها و ...این ها کاری کردند که تمام قدرت رسانه ای غرب علیه این مملکت ردیف شد...چه کسانی؟ همین اصحاب فتنه...همین کسانی که امروز در حصر هستند. همین کسانی هنوز هم عده ای آنان را مظلوم می دانند. آدم هایی که دارند این جریان را تطهیر می کنند گول خورده و ساده هستند. اگر جریان فتنه گر تایید بشود شما هیچ حکومتی نخواهید داشت. چه اسلامی چه غیر اسلامی. سال های قبل در مسجد روضه محمدیه مراسم می‌گرفتند و در حضور رییس جمهور حسن روحانی و جماعت همراه دولت بنفش کف و سوت می زدند . یادتان هست؟ در مسجد انقلاب کف و سوت می ‌زدند! آن موقع رگهای متورم کجا بود؟ همان موقع که جریان انقلابی گریه می کرد از این بی احترامی ها و صدایش به هیچ جا نمی رسید. حالا به مناسب این جریان آقای مهاجری بد نیست به گذشته مراسماتی که در این مسجد برگزار شده پرداخته شود. خون شهید صدوقی پای این انقلاب است. ما جوانان یزدی با زبان و قلم و جانمان جلوی تحریف تاریخ را خواهیم گرفت به مدد الهی. عرض کنم که سوال ما از مسئولین قضایی استان این است که آیا نباید به این موضوعات رسیدگی شود؟ یک بار برای همیشه نباید تکلیف کسانی که به انقلاب حمله کردند و پرچم های سید الشهدا را آتش زدند مشخص شود؟ به خاطر اغتشاشی که ایجاد کردند و آدم هایی که کشته شدند و باعث توهین به مقدسات شدند نباید در عرصه عمومی عذرخواهی کنند؟ توبه کنند؟ اظهار پشیمانی کنند؟ این مماشات تا کی ادامه خواهد داشت؟ مگر اعصاب مردم شلغم است؟ این آدم هایی که بیست سال، سی سال در این استان مسئولیت داشتند خدا خیرشان بدهد...ولی آیا امروز نباید مرز خودشان با فتنه گر را مشخص کنند؟ اگر مرزشان مشخص است چرا ثمره عملی ندارد؟ چرا نتیجه اش می‌شود دعوت از سخنرانی که می خواهد جریان فتنه را تطهیر کند. خب دیگه از منبر بیام پایین و دعاتون کنم...این روزها قطعا خواهد گذشت. همانطور که روزهای منحوس کرونا گذشت. و روزهای دولت زخم بستر گرفته. امید به آینده بهترین و شیرین ترین تحفه انقلاب های الهی بوده و هست. امیدوارم در دوران ما ظهور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف اتفاق بیفتد و چشم ما به جمال ایشان روشن شود. آمین.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین128 برای کلمات زیر یک کلمه مرتبط، هم‌خانوده و متضاد بنویسید. مثلا خوب. (بخشیدن، احترام، ن
نور دختر هستید. امروز سالگرد ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیهاست. شوهر هم، همچنان کم است. شما خیلی با کمالات هستید. حتی مدرک مونجوق دوزی از دانشگاه شیکاگو دارید. اما یک راز مهم را فراموش کرده اید، مردها دستپخت مادرانشان را دوست دارند. وای از آن زمانی که ته دیگه زعفرانی از دیگ بیرون آید. یعنی سلطان جهان هم به چنین روز غلام است. برای اینکه به خانه بخت بروید و سفیدبخت بشوید باید آشپزی یاد بگیرید. هیچ راهی ندارد چانه نزنید. چی؟ ان‌قلت می‌آورید؟ نیاروید چون شکم این چیزها سرش نمی‌شود. خب برای اینکه آشپزی تان خوب شود چه می کنید؟ صغری خانم همسایه آشپزی اش درجه است. اما شما برای یادگیری آشپزی به خانه کبری خانم می‌روید. می‌پرسید چرا؟ خب معلوم است دیگر. کبری خانم یک پسر دارد آقا. تحصیل کرده. مهندس. البته الان در اسنپ است ولی آینده خوبی دارد. موهای وزوزی دارد و بسیار مهربان و خوش اخلاق است. حتی یکبار در صف نانوایی او را دیده اید و خیلی هم مرد زندگی به نظر می‌آید. خب. روز اول به خانه کبری خانم رفته اید و در حال یادگیری فیله‌چینی هستید. کبری خانم پسرش را صدا می‌زند. شما سریع می‌روید کنار ظرفشویی و پیشبند را می‌بندید. خیال می کنید ما خر هستیم. رفتار گذشته شما و اخلاق گند شما همواره برای ما رو شده است. خیال می‌کنید یادمان رفته یک بار که تند تند ظرف شسته بودید و با اینکه دورتو استفاده کرده بودید ظرفهای شام بوی کلاغ مرده میداد. فکر کردی خیال کردی. تازه شوهر هم می‌خواهد.🧐 تازه یکبار هم که خانواده یک شب رفته بودند شهرستان تا فردایش که برگردند خانه را پر از ظرفهای نشسته کرده بودی و دقیقه آخر شروع کردی مثل چی ظرف شستن. تازه جورابهایت را هم نمی‌شوری. فکر کردی ما از هیچ چیز خبر نداریم. البته ما به کبری خانم چیزی نمی‌گوییم. بالاخره صحبت یک عمر زندگی است. خب داشتم می‌گفتم، اکبرشون که آمد توی آشپز خانه و شما تند و فرز دارید ظرف می‌شورید. البته قبلا گفتم که ما گول این رفتار پوپولیستی شما را نمی خوریم. ولی خب کبری خانم خیلی خوشش می‌آید و یک دل نه صد دل عاشق شما می‌شود. خب مبارک است. حالا یک ماه از آن واقعه گذشته و شما در خانه اکبر آقا هستید. دیگر غم دنیا از دل شما و مادرتان رفع شده. اکبر یک داماد درجه یک است. برای مادرزن پیامهای عاشقانه می ‌فرستد و در واتس آپ در یک گروه زناشویی عضو است و گاهی چیزهای جالبی برای شما می‌فرستد که نیش‌تان باز می‌شود. خجالت بکشید واقعا اینها دیگر چه پیامهایی است. گوشی‌تان را بگیرید. خب حالا هفته اول زندگی تان است و اکبرآقایتان دارد از سر کار می‌آید. مادر شما برایش قرمه سبزی پخته و شما هم دارید سالاد درست می کنید و به این فکر می کنید تا کی مادرتان باید برای اکبرآقایی‌تان ناهار درست کند. البته لازم به ذکر است که اکبر آقا خیلی اهل شکم نیست. ولی خب بالاخره مدرک منجوق دوزی از دانشگاه شیکاگو هم دارید. البته یک موقعیت داستانی خلق کنید که آقایی‌تان از سرکار آمده و شدیدا گرسنه است ولی شما غذایی درخور برایش نپخته اید. اکبر آقا خیلی متانت به خرج می دهد ولی نمی تواند هیچی نگوید. البته چیزی هم نمی گوید بنده خدا. شما هم منتظر هستید تا او چیزی بگوید تا خرخره اش را بجوید. البته اکبر آقا بسیار باهوش است و هیچی هم نمی گوید. ولی خب نمی تواند هیچی هم نگوید....یک موقعیت داستانی خلق کنید دیگر منتظر چه هستید؟ این صحنه را ادامه دهید. اکبرآقا دارد به سختی غذا می خورد و شما خیلی برایتان مهم است آشپزی تان چطور است. حتی ممکن است وسط ناهار مادر شوهرتان در بزند بیاید خانه‌تان. بله کبری خانم را می گویم. سلام خدا بر تمام مادر شوهرها. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از یاحسین
"بیانیه تشکل ها، هیئات و موسسات انقلابی استان در خصوص اتفاقات اخیر در مسجد حظیره یزد" : (درسال ۸۸ بعضی خطای بزرگی را مرتکب شدند، کشور را در لبه‌ی یک چنین پرتگاهی قرار دادند، یک مشکل اینچنینی را برای کشور تدارک دیدند؛ اما بحمدالله خدای متعال کمک کرد، ملت توانست از این مشکل عبور کند. گناه آتش‌افروزان فتنه‌ی ۸۸ همین بود که به قانون و رأی مردم تمکین نکردند.) «رهبر معظم انقلاب» در سالگرد شهید محراب دیارمان حضرت آیت الله صدوقی رحمت الله علیه، مواضع تفرقه انگیزانه، نسنجیده و نادرست سخنران مراسم در حمایت از سران فتنه سال ۸۸ و باغیان بر انقلاب، آن هم در پایگاه انقلاب، موجب رنجش خاطر دلسوزان راستین «انقلاب و رهبری معظم» و «جوانان مومن و انقلابی استان» گردید‌. مردم دارالعباده یزد که با پیشینه درخشان خود در تاریخ انقلاب و جنگ هشت ساله تحمیلی و با حضور جوانان مومن و بصیر خود در بزنگاه های سرنوشت‌ساز، همواره هویت دینی، ملی و انقلابی خود را حفظ کرده‌اند، اجازه نخواهند داد تا بدخواهان و فتنه گرانی که دانسته و نادانسته با مستکبران و دشمنان قسم خورده نظام اسلامی و رهبری معظم انقلاب همراهی کردند، در مناسبت های انقلابی این شهر و دیار به تفرقه انگیزی پرداخته و به دنبال بازیابی حیات سیاسی پایان یافته خود باشند. ...ادامه بیانیه در تصاویر پیوست☝️ 📢 همه اخبار و رویدادهای فرهنگی اجتماعی مهم استان یزد اینجاست👇 🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
هدایت شده از یاحسین
هدایت شده از یاحسین
هدایت شده از محبوب
راه تمایز امروز نسبت به دیگر روزها، یکی‌اش داستانی‌ست که امروز خواندم. البته که هر داستانی یک زندگی‌ست. یک زندگی که من آن را زندگی نمی‌کنم و شاید هیچ‌وقت نخواهم کرد اما با یک داستان، تجربه‌اش کردم. این تمایز امروز من با روزهای قبل است. یکی دیگر از تمایزهای امروز با روزهای قبلم، چیزی‌ست که نوشته‌ام. وقتی می‌نویسم قلم و اندیشه‌ام نو فکر می‌کند و نو می‌نویسد؛ پس فرق می‌کنم با روزهای قبلم. سومی‌اش اما تصمیم جدیدی‌ست که برای فرداها گرفته‌ام. چیزی که با روزهای قبلم فرق خواهد داشت.
zdwj1_5.mp3
8.78M
🌸 ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه 💐مادر مهربون، مادر آسمون 💐کل نوکرات، هم الفائزون 🎤 سید_رضا_نریمانی 👏 سرود *💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
هدایت شده از محبوب
«دستپخت» عرق سرد روی پیشانی‌ام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لب‌ولوچه‌ی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافه‌اش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدس‌هایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد می‌داد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، این‌بار خودم دست به‌کار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطره‌ی عرقی از پشت کمرم رد شد. خودم را دلداری دادم که: «چیه مگه؟ من تازه عروسم. اکبرم که قربونش برم آدم مهربونیه. بد به دلت راه نده.» ‌سفره‌ی خال خالی صورتی را روی میز انداختم. توی دوتا کاسه لعابی آبی رنگ، ماست ریختم. قالب فلزی قلبی شکل را بالای ماست نگه داشتم و توی قالب نعنا ریختم. قالب را که برداشتم، دو قلب سبز روی سفیدی ماست، به من چشمک زد. اما باز قلب تالاپی افتاد پایین. تزیین و دیزاین که جای دستپخت افتضاحم را نمی‌گرفت. صدای زنگ در آمد. همزمان با «وای» گفتنم، مچ پایم توی دمپایی پیچید. لنگان لنگان به سمت در رفتم. در که باز شد اول یک غنچه‌ی صورتی رز وارد خانه شد. این‌بار قلبم از آن بالاترها پایین افتاد. درونم ولوله‌ای بود برای غذا. با لبخند ماسیده طوری، سلام کردم. گل را گرفتم. اکبر خندید و سلام کرد. دستم را که گرفت، چشمانش گرد شد: «حالت خوبه؟ چرا یخ زده دستت؟» من من کنان «خوبم خوبمی» گفتم و به آشپزخانه رفتم. شربت سکنجبین مامان‌پز را توی لیوان ریختم. یک برش کوچک به لیمو ترش زدم و روی لبه‌ی لیوان نشاندم. با خودم گفتم: «کاش به‌جا دیزاین و ظریف کاری، غذا بلد بودم بپزم.» شربت را جلویش گذاشتم. لیوان را که دید، ابرویی بالا انداخت و لیموترش را توی شربت چکاند. آهسته گفت: «چه شیک، چه کدبانو.» باز قلبم از بالاتر از بالاتر قبلی، پایین افتاد. اکبر تشکر کرد. ایستاد و لیوان را روی میز گذاشت. پشت میز غذاخوری نشست. به عمق فاجعه نزدیک‌تر می‌شدم. با دست‌های لرزان، غذا را توی دیس کشیدم. برنج‌ها به هم چسبیده بود و عدس‌ها لابه‌لای آن گیر افتاده بودند. سرم را به سمت اکبر چرخاندم. با لبخند به قلب‌های روی ماست نگاه می‌کرد. باز زیر پای قلبم خالی شد. دیس را روی میز گذاشتم. پارچ آب و دو لیوان هم به دست اکبر دادم. اکبر با لبخند نگاهم می‌کرد. من هم به زور دو طرف لبم را کشیدم که لبخندی تحویلش دهم‌. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، تعارفش کردم. یک کفگیر برنج نرم خال خالی را توی بشقاب من کشید. یک کفگیر هم برای خودش. خودم را با کاسه‌ی ماست مشغول کردم. قلب هم خورده‌ام را که دید، با ابرو به کاسه‌ی ماستم اشاره کرد و گفت: «خیلی خوشگل شده بود. دستت درد نکنه.» بعد قاشق غذایش را پر کرد و خورد. چشمانم را بستم. تحمل دیدن عکس العمل اکبر را نداشتم. با صدای آب که توی لیوان ریخته می‌شد، چشمانم را باز کردم. اکبر یک قلپ آب خورد. نگاهم کرد و گفت: «سرت درد می‌کنه؟ چرا یه‌جوری هستی امروز؟» فوری یک قاشق ماست خوردم و گفتم: «نه خوبم. شما چطوری؟ خوب بود امروز سرکار؟» یک قاشق دیگر عدس پلو را خورد. یک قلپ آب هم رویش! زیر زیرکی نگاهش می‌کردم. بدون جویدن، غذا را با آب قورت می‌داد و همین‌طور از کار و بار امروزش تعریف می‌کرد. من هم فقط ماست می‌خوردم. از این‌که علت غذا نخوردنم را نمی‌پرسید، اوضاع وحشتناک غذا را فهمیدم. از خجالت مثل شمع آب شدم. دستمالی از روی میز برداشتم و پیشانی‌ام را پاک کردم. برنج و عدس‌ها در شکم اکبر شناور بودند که زنگ در به صدا در آمد. هر دو به آیفن نگاه کردیم. با دیدن کبری خانم پشت در دستم به لبه‌ی کاسه‌ی ماست خورد و روی لباسم برگشت. اکبر قبل از این‌که در را برای مادرش باز کند، گفت: «شما برو لباستو عوض کن، باقیش با من.» بعد هم چشمکی بهم زد که متوجه منظورش نشدم. با پای سر شده خودم را به اتاق خواب کشاندم. قلبم باز بنا به افتادن گذاشت. آبروی رفته‌ام پیش مادرشوهر پایان تلخ ماجرای امروز بود. لباسم را عوض کردم. پایم را که توی پذیرایی گذاشتم، چشمانم گرد شد. اما قبل از هر فکری، کبری خانم من را بغل کرد و بوسید. به چشمان خودم شک کردم. هیچ چیز روی میز نبود. وارد آشپزخانه شدم. اکبر داشت شربت آماده می‌کرد. توی آشپزخانه هم نه خبری از غذا بود، نه از ظرف‌ها و قابلمه‌! در این فکر بودم که شاید ماجرای امروز در ذهنم اتفاق افتاده که اکبر صدایم کرد. نگاهش کردم که چشمکی زد و با سینی شربت بیرون رفت. کابینت را باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. می‌خواستم ظرفی برای چیدن شیرینی‌ها بردارم که با دیدن قابلمه و دیس و ظرف‌های ماست، فهمیدم امروز کاملا واقعی بوده‌. یواشکی یک قاشق عدس پلو را در دهانم گذاشتم. برنج‌ بی‌نمک و نرم با عدس‌های سفت و نپخته، آبروداری و محبت اکبر را قاب کرد و توی دلم کوبید.
هدایت شده از شیردلان
برای اولین بار با تمام فرزندان به نماز جمعه رفتیم. بدون نگرانی از تعداد، حس زیبای شادی ولبخند و همبستگی درکنار خانواده
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
در مورد بنویسید.
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
درک کردن‌وبادیدگاه‌درست‌پذیرفتن‌طرف‌مقابل نداشتن‌توقع‌بالا گرفتن‌جشن‌ساده،چون‌من‌براین‌اعتقادم‌ دل‌بایدخوش‌باشه‌ نه‌بخاطرچشم‌وهم‌چشمی‌ جشن‌های‌سنگین‌وآن‌چنانی‌برگزارکردن....
هدایت شده از اسماعیلی
با چشمان باز انتخاب کن و گوشهایت را از حرف مردم ببند. مسیر زندگی را در جهت رضای خداوند حکیم،طی کن. خدای مهربانی که بهترین و ارزشمندترین هدیه ی عروسی تان را تقدیم تان کرد؛ مودت و رحمت .
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
معامله پرسود ازدواج یک معامله است؛ یعنی شما فکر می‌کنید ازدواج معامله نیست؟ شاهزاده‌ای تشریف می‌برند خواستگاری شاهدختی و مراحل اولیه قرداد طی می‌شود. البته این معامله در هر گوشه‌ای از دنیا یک سری آداب و رسوم مختص همان منطقه را دارد که به ما ربطی ندارد و اصلاً مگر ما فضولیم؟ از قدیم گفته‌اند دیده فرو بر به گریبان خویش و بنده تصمیم گرفتم دیده‌ام را بدوزم به گریبان هموطنان خودم. البته جلوتر از هموطنان عزیزی که گریبانشون را گرفته‌ام، عذر خواهم. داشتم می‌گفتم که ازدواج معامله است. البته بعضی‌ها توی کار پیش‌خرید و پیش‌فروش‌اند؛ یعنی قبل از معامله رسمی، همه حرف‌هایشان را می‌زنند و فقط امضای معامله را باقی می‌گذارند. بماند که همین پیش‌معامله چه ضربه‌ای به معامله اصلی می‌زند. بگذریم. نرخ‌نامه این معامله در هر منطقه از میهن عزیزمان متفاوت است. در بعضی مناطق نرخ‌ها به شدت کمرشکن است که اصلاً مهم نیست، مهم جوش خوردن معامله است. اینکه بعداً معامله به سود بنشیند یا ضرر بدهد و یا حتی فسخ شود برای هیچ‌یک از طرفین معامله اصلاً مهم نیست. خوشبختانه به‌تازگی بعضی‌ها راه سود کردن از این معامله را به‌خوبی یاد گرفته‌اند. آن‌ها فهمیده‌اند که طرف معامله، شریک ازدواجشان نیست، بلکه طرف معامله بالاتر از این حرف‌هاست. کسی که این معامله را سنت خوانده و منبع آرامش دانسته است. همان که دوست دارد طرف معامله آدم‌ها در همه تجارت‌ها باشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 دنیا در حال نابودی است و شما باید برای نجاتش ماجراجویی کنید. با خودتان چه می‌برید؟ این سفر را چطور برنامه‌ریزی می‌کنید؟ ✍️ کوله‌ام را برمی‌دارم و… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
منجی را نجات بدهید با عجله در همه کمد‌ها را یک‌به‌یک باز می‌کردم. با دست‌هایی لرزان تمام وسایل داخل کمد را بیرون می‌ریختم. عرق از سر و رویم می‌چکید. همه اتاق را زیرورو کرده بودم. جایی نمانده بود که نگشته باشم، اما هر چه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم. مطمئنم کوله‌ام را همین جا گذاشته‌ام. خسته و ناامید بین وسایلی که کف کل اتاق پخش شده بود، نشستم. یکدفعه نگاهم به تخت کشیده شد. شاید زیر تخت باشد. جستی زدم و کف اتاق دراز کشیدم. دست دراز کردم و شروع به گشتن زیر تخت کردم. بالاخره پیدایش کردم. چهار دست و پا تا وسط اتاق خودم و کوله را کشیدم و بعد یکضرب از جا پریدم. به طرف آشپزخانه دویدم. به دنبال خوراکی‌های خشک در کابینت‌ها را باز کردم. به غیر از چند بیسکوییت که چیزی به پایان تاریخ انقضایش نمانده بود، چیزی پیدا نکردم. کمی نان خشک هم بود که محض احتیاط داخل کوله انداختم. چشمم به چاقوی بزرگ آشپزخانه افتاد. مادربزرگم همیشه می‌گفت در سفر سه چیز باید همراهت باشد: "دوزندگی، برندگی، سوزندگی". چاقو را توی کوله انداختم. چقدر سنگین بود. روی هود را دست کشیدم تا کبریت را پیدا کنم. نبود. کابینت گاز و کابینت بالایی را هم گشتم. بالاخره یک کبریت نصفه پیدا کردم و توی کوله انداختم. می‌ماند سوزن و نخ که باید از اتاق مادرم برمی‌داشتم. لحظه آخر از توی کمد مادر قشنگ‌ترین روسری‌اش را برداشتم و توی کوله انداختم، محض احتیاط، برای عکاسی بعد از نجات دادن دنیا. یکدفعه یاد انیمیشن‌های عهد بوقی صدا و سیما افتادم. جعبه کمک‌های اولیه را فراموش کرده بودم. مادرم معتقد بود تا من اسلحه جور کنم، جنگ تمام شده. ظاهرا اعتقاد مادر به‌شدت درباره من درست بود. این بار کل خانه را به هم ریختم تا جعبه کمک‌های اولیه را پیدا کردم. چه پیدا کردنی؟ غیر از یک چسب زخم و یک بانداژ استفاده شده هیچ وسیله‌ای توی جعبه نبود. جعبه را توی کیف انداختم و به طرف در خانه دویدم. دکمه آسانسور را چندبار پشت سر هم زدم. ظاهرا در یکی از طبقه‌ها گیر کرده بود. به طرف پله‌ها پا تند کردم. در لحظه آخر، چشمتان روز بد نبیند، پایم به شکستگی لبه پله گیر کرد و افتادم. شاید باورتان نشود، اما درست مثل پاندای کونگفوکار که تمام پله‌های قصر یشم را سقوط کرد، من هم تمام پانزده پله تا پاگرد را غلتیدم و زمین خوردم. خوشبختانه این سقوط هنری در پاگرد تمام شد و من توانستم لنگان لنگان از خانه خارج شوم: پیش به سوی نجات دنیا. هنوز از پیاده‌رو بیرون نرفته بودم که نقش زمین شدم. آخر یک جناب موتورسوار بسیار با شعور برای فرار از ترافیک به پیاده‌رو متوسل شده بود و عملیات نجات دنیا هنوز شروع نشده پایان یافت. متاسفانه آخرین چیزی که یادم می‌آید، منجی بیچاره دنیاست با قیافه کج و کوله چسبیده بود کف پیاده‌رو و دهانش مثل دهان ماهی باز و بسته می‌شد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 از کتابی بگویید که خواندنش برای شما بسیار سخت بود. فکر می‌کنید چرا سخت بود؟ چطور با کتاب کنار آمدید یا در نهایت با آن چه‌کار کردید؟ ✍️ نمی توانستم بخوانمش چون… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از بنت المهدی (عج)
کتاب گویا .. سرم رو روی میز گزاشتم ، خسته و بی حال . حوصله ام که همش روی اجاق گاز بود و سر میرفت . این بار برخلاف همیشه که کلیدی جادویی برای کم کردن سوی اجاق داشتم ، ان را در خانه همسایه گذاشته بودم و بیرون آمده بودم . چاره ای نبود . باید کاری میکردم تا حوصله ام بیشتر از این سر نرود و آشپزخانه دلم را بیشتر از این خراب نکند . سرم را بالا گرفتم . کتابی که از آن متنفر بودم ، به چشمم خورد . یک لحظه اخمی به او کردم و گفتم . اخه تو رو کی اینجا گذاشته . فقط من بدووونم . میکشمش ، کتاب دهن باز کرد و گفت .. خودت بودی . پس خودت و بکش . من ؟! من اصلا به تو دست نمیزنم ، اصلا از تو خوشم نمیاد . کتاب تبسمی کرد و گفت . معلومه حسابی حوصلت سر رفته که بامن حرف میزنی ، حالا بیا برای اولین بار به حرفام گوش کن . منم حوصله ام سر رفته . برایت بخوانم ؟! دوست دارم با کسی صحبت کنم . چاره ای نداشتم . هر چه زمان میگذشت حوصله ام بیشتر آشپزخانه دلم را به هم میریخت ، دقیقا مثل یک بچه ای که شیطنت میکند .. کتاب گفت . سرت را آرام روی میز بگذار . تا برایت داستانی از خودم تعریف کنم . با بی میلی گفتم باشد و همان کار را انجام دادم . کتاب شروع کرد به حرف زدن . آنقدر حرف هایش زیبا بود که مرا به باغ و گلستان و دریا ها برد . زمانی که داستانش تمام شد چشمم را که باز کردم آشپزخانه دلم را مرتب و زیبا یافتم . یعنی چه کسی میتوانست آشپزخانه به این بزرگی را این چنین زیبا مرتب کند ؟! به فکر کتاب افتادم ، او را نگاهی کردم و کتاب هم با چشمش حرفم را تایید کرد . از او تشکر کردم ، و با هم دوستانی جدایی ناپذیر شدیم . او گفت ، یک سوالی ذهنم را مشغول کرده . گفتم ، مگر کتاب ها همه چیز ها را نمیدانند ؟! خنده ای کزد و گفت ، کتاب ها فقط آن چه را که درون خود دارند میدانند ، گفتم ، چه جالب ، حال بپرس ، جواب میدهم فرزانه ، اخر چه مشکلی با من داشتی؟! چرا از من بدت می آمد ؟! الان چه احساسی داری ؟! هووم . نمیدانم ، شاید به خاطر بزرگی ات بود ، یا آن جلد ساده و سبزت . راستش زا بخواهی ازت میترسیدم ، انگار که میخواهی مرا بکشی و بخوری . از این حرفم هر دو خنده ای کردیم و سریع گفتم . ولی الان دوستت دارم ، خیلی ، بیشتر از هر کتاب دیگری ، میشود بعد ها باز هم برایم بخوانی ؟! جواب داد . چرا که نه ؟! هر وقت که خواستی برایت میخوانم ...
«ولگرد» تلفن را قطع کردم. با خوشحالی چشم چرخاندم که صدایش کنم. ولی پیدایش نبود. یعنی کجا رفته؟ چند قدم به وسیله‌های بازی نزدیک شدم. صدایش زدم: _ هدیه، مامان کجایی؟ صدایی نشنیدم. دوباره صدا زدم: _ هدیه، مامان. باید برگردیم. سر بر گرداندم. یک دفعه او را دیدم که از داخل سرسره‌تونلی بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم. روبه رویش زانو زدم و گفتم: _ مامان جان چرا صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟ سرش را کج کرد و با انگشتانش ور رفت. در چشم‌هایم خیره شد و نفس نفس زنان گفت: _ آخه دختره داشت بلند بلند حرف می‌زد. نشنیدم. _ اشکال نداره. بیا زود برگردیم خونه.‌.‌. حرفم را تمام نکرده بودم که پایش را به زمین کوبید و با حالت گریه گفت: _ نه. هنوز تاب‌بازی نکردم. لبخندی به رویش زدم و گفتم: _ بابا اومده ها. نمی‌خوای ببینیش؟ تا اسم پدرش را شنید با ذوق گفت: _ بابا؟ _ آره مامان. بعد کمی فکر کرد و گفت: _ پس نقاشی‌ام رو که براش کشیدم بهش بدم؟ _ آره عزیزم. دستش را گرفتم و راه افتادیم. نزدیک خروجی پارک بودیم که چشمش به جوان پشمک فروش افتاد. پایش را در یک کفش کرد که: _ مامان، پشمک. پشمک صورتی می‌خوام. هرچند که بعد از یکماه دوری ثانیه‌ها را برای دیدن فرهاد می‌شمردم اما دوست نداشتم هدیه با چشم‌های اشکی پدرش را ببیند. نزدیک پشمک فروش شدم. سفارش یک دانه پشمک را به او کردم و منتظر ماندم. نگاهم به هدیه بود و نگاه هدیه به توله سگی که در زیرسایه‌ی آلاچیق خوابیده بود. _ خانم بفرمایید. برای حساب کردن پول دست هدیه را رها کردم. سرم را برگرداندم به سمت فروشنده. هزینه را حساب کردم. _ هدیه بیا پشمکت رو بگیر. کنارم نبود. سگی سیاه و بزرگی با سرعت تمام از کنارم رد شد. رد حرکتش را گرفتم. خدای من داشت به سمت هدیه حمله‌ور می‌شد. جیغ کشیدم و به سمت هدیه دویدم: _ مامان برگرد. هدیه برگرد. قبل از این که به او برسم، آن سگ سیاه وحشی، با دندان‌های تیز و نحسش شکم دخترم را پاره کرد. هدیه بی‌امان جیغ می‌کشید و مرا صدا می‌زد. بالای سرش رسیدم. اما آن سگ ول کن نبود. هدیه را به دندان گرفته بود و به هر سمتی می‌کشید. تقلاهایم برای نجات دخترم بی فایده بود. هر چه من می‌کشیدم سگ بیشتر می‌کشید. جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم: _ کمک. دخترم رو داره تیکه پاره می‌کنه. یکی کمک کنه! تکه‌ای از بدن هدیه را کند. قلبم ایستاد. خون در رگ‌هایم خشک شد. ولی باید او را نجات می‌دادم. تا آمدم دخترم را از آن‌جا دور کنم، دوباره حمله کرد و دندان به گردنش گرفت و قسمتی از دستم را چنگ کشید. چند لحظه بعد دو مرد به کمکم آمدند. اما دیگر خون از سر و روی هدیه‌ی کوچکم سرازیر بود‌. رنگ به رویش نمانده بود. دیگر جیغ نمی‌کشید. گریه هم نمی‌کرد. مثل تکه گوشت بی‌جانی در دهان آن سگ ها جا گرفته بود. ________________________ پ ن: در چند روز اخیر متاسفانه دو کودک معصوم در قم قربانی حمله ی سگ‌های ولگرد شدند....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زمان‌شناسی از شاخصه‌های شهید دیالمه 🔸این که امروز بشینیم در برابر انحرافات بنی صدر ده‌ها کتاب بنویسیم و انحرافات او را نقد کنیم گرچه بد نیست اما این کار در زمانی ارزش و تاثیر داشت که بنی‌صدر روزنامه انقلاب اسلامی را منتشر و خود را نظریه پرداز این انقلاب معرفی می‌کرد ‌‌✅ پایگاه اطلاع‌رسانی دکتر سعید جلیلی @saeedjalily
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸رهبرتان مستجاب الدعوه است🔸 رهبرتان هم مثل امام، مستجاب الدعوه است. من رفته بودم! [در آستانۀ مرگ بودم]. اینکه الان حال من خوب شده است به خاطر قندِ دعا خوانده ی رهبر است. شخصی را فرستادم نزد ایشان و گفتم برای شفا، بر نبات دعایی بخوانید. نبات نداشتند. در عوض یک قندان قند آنجا بود و ایشان هم بر آن دعا خواندند. یک مقداری از آن قند را خوردم و بهبود پیدا کردم. خیلی اثر داشت! هنوز هم آن قندها را دارم. هر وقت به من فشار می آید، [برای شفا] مصرف می کنم. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @haerishirazi
ممد شاه.mp3
14.11M
شاهین شیرِ زمین... همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر ، همانطور که در بنارس... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344