🍂 تبریزی که اهواز شد!!
یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات. پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمیکردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمیروم، میروم برای کار.
....پرسیدم: حالا میخواهی چه کنی؟ گفت: میرویم مخابرات شماره میدهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار میکنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس میگیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است😂😂
🔸 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#عکس
#طنز_جبهه
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
🌾
#طنز_جبهه
عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد.
به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌
او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو به ڪشتن مےده!»😂😂
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺
#طنز_جبهه 🙂
#مجروح_جنگی
بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟
تو که چیزیت نشده بابا !!!
تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟!
تو فقط یک پایت قطع شده !
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!!
بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!
#عیدتون_مبارک
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم // 🎤مصاحبه شهید خرازی با حسن آقایی ....
😂 #طنز_جبهه
🍂 طنز جبهه
هواپیماها آمدند
•┈••✾✾••┈•
🔹 موقـع اذان ظهـر بـود و همـه جهـت ادای فریضـه نماز حـاضر شـده بودنـد... عـده ای موافـق نماز خوانـدن در داخـل سـنگر بودنـد و عـده ای از بـرادران نیـز فضـای بـاز را ترجیـح میدادنـد.
بالاخره بـا صحبـت هـای زیـاد تصمیـم گرفتیـم نماز را در فضـای بـاز بخوانیـم. فریبرز، مکبـر شد. در موقـع ادای نماز، هواپیماهای بعثـی در یکـی، دو نوبـت بـا فاصلـه چنـد کیلومتـری از مـا منطقـه را بمباران کردنـد.
در رکعـت دوم بودیـم کـه فریبرز فریـاد زد: سـمع اللـه لـمن حمـده، هواپیماها آمدنـد، الفـرار...! 😂
همـه نماز را شکسـتند و بـه سـنگرها پنـاه آوردنـد...
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
#ناصرکاوه
#ماجراهای_فریبرز
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
💥نارنجک زن کاربلد
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁
دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت:
الله اکبر! الموت لصدام!😳
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینید چیکارکردم!😌
#طنز_جبهه
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسارت پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_جبهه
رمزهایی که رزمنده ها هنگام صحبت با بی سیم به کار می بردند...
🍂 مجموعهای از اصطلاحات حکمتآموز جبهه، برگرفته از تجربههای
عمیق رزمندگان در میدان نبرد
┄═❁๑❁═┄
🔸 "خط را نگه دار، دل را نگه دار" – اشاره به اهمیت حفظ موقعیت نظامی و همچنین حفظ روحیه و ایمان در شرایط سخت.
🔸 "مهماتت را مدیریت کن، وقتت را هم" – تأکید بر استفاده بهینه از منابع، چه در جنگ و چه در زندگی.
🔸 "هر قدمی که برمیداری، حسابش را پس بده" – یادآوری مسئولیتپذیری در هر تصمیم و اقدام.
🔸 "دشمن را ببین، اما خودت را فراموش نکن" – هشدار درباره حفظ هویت و ارزشهای شخصی در مواجهه با چالشها.
🔸 "شهادت هدف نیست، نتیجه است" – بیانگر این که هدف اصلی، انجام وظیفه و دفاع از حق است، نه صرفاً رسیدن به شهادت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #اصطلاحات
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
#طنز_جبهه
#صیغه_برادری 💕
☀️ مجید با برادر صیغه ای خود رضا عهد کردند، در عملیاتها در هر شرایطی یاور هم بوده و چنانچه یکی از آنها مجروح یا شهید شد و بر زمین افتاد، او را رها نساخته و به پشت جبهه منتقل کند.
🌓 شب عملیات شد. مجید در همان ابتدای درگیری، با ترکشی سرکش بر زمین افتاد. خبر به برادر صیغه ای اش رضا رسید, طبق پیمان برادری که داشتند، مثل باز شکاری خود را بالای سر جسم نیمه جان دوستش رساند. او را بلند کرد و به سختی و هن هن کنان در شیارهای پر پیچ و خم، بر کول خود حمل کرد تا به عقب برساند.
مجید با همان حال زاری که داشت، غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید، ولی از طرفی، از آن همه دلسوزی و علاقه ای که رضا به او نشان می داد، لذت می برد و همین تسکین آلام او بود. اینجا برای تسلای رضا، نفس خود را در سینه جمع کرد و گفت: نگران نباش، به خدا خوب می شم، چیزی نیست، زود بین شما باز برمی گردم.
رضا هم گفت: "بابا کی نگران توعه"!!!! به خاطر تو داشتم به خودم بد و بی راه می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم!! حواسم به هیکل سنگینت نبود!!! یادم باشه قبل از بستن#عقد_اخوت با کسی، اول به هیکلش نگاه کنم!!
. . . . و تا مدت ها، جریان #صیغه_برادری مجید و رضا، نقل محافل رزمنده ها شده بود و بهانه ای برای خندیدن آنها😂😂
😊خاطرات #طنز_جبهه
🌴 روز #عید_غدیر بود.
▫️روحانی شوخ طبعی به گردان ما آمد.
در چادر نمازخانه که پشت پادگان کرخه بود، جشنی برپا شد و پس از پذیرایی از نیروها با شربت و شیرینی، حاج آقا در گوشه ای نشست و مرتب بچه ها می آمدند و او هم برایشان #صیغه_برادری می خواند.
شب، بعد از نماز مغرب و عشاء، طلبه طناز !! رو به بچه ها کرد و گفت: نمی دانم واقعاً اینجا چه خبره ؟!!
ما از صبح نشستم اینجا، هر کی دست یه نفر رو گرفته میاد میگه حاج آقا اینو برام صیغه کن 😢😂
.... و شلیک😂😂😂 خنده بچه ها بود که به هوا بلند می شد!
دوران #دفاع_مقدس
#مزاح
#شوخ_طبعی
🍂 صبح بخیر با عطر چای
و یادگاریهای جبهه
🌸 یادش بخیر... اون روزای ماووت... که نفس توی آتیش خمپارهها میسوخت، ولی یه فنجون چای میتونست همه چیزو به هم بزنه!
🍃 وسط اونهمه انفجار و اضطراب، صدای سهیل — یادگاریگیر حرفهای گردان — در دل سنگر پیچید:
«آقای معینیان... آقای معینیان...»
بچهها با قلبهایی که توی گلویشون اومده بود، منتظر شنیدن خبر انفجار بودند... اما سهیل، با چشمای برقزده و نفسزنان، فقط گفت:
🔹 «آقای معینیان... چای میخوای؟ 😄»
و اون لحظه... از سنگینیِ جنگ جدا شدیم و افتادیم به جون سهیل!😂
امان از چایخورهایی که حتی وسط مرگ و زندگی هم دنبال دمنوش آرامشاند!
🫖 نوش جان اون لبخندهایی که بین آتیش و خاک سنگر پخش میشدن...
و سلام بر سهیلها، که حتی توی تلخی روزگار، بلدن چطور مزهٔ شیرین زندگی رو یادمون بندازن.
🍂 صبح بخیر رزمنده 🍂
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐