🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت هجدهم
✍ آقااسماعیل شخصیتی بسیار کاریزماتیک داشت و می توان گفت در پشت تمامی شوخی های ظاهری اش دنیایی از اهدافی جدی و معنوی خوابیده بود. یکی از کارهای معناداری که بظاهر کاملا بشوخی انجامش می داد قضیه فرم شهادت و امضای شهادت گرفتن از تازه واردان به سپاه پاسداران بود که نمونه ی بارزش امضای شهید#رضاقربانی بود. طفلک را در همان روز اول گیرآورده و به او گفته بود که بایدحتما برود فردا با غسل شهادت بیاید تا بتواند فرم شهادت پرکند. آقا رضا هم فردای آن روز غسل نمود و آمد و فرم را پر کرد اما اسماعیل که سادگی و اخلاص آقا رضا را دید با شیطنتی شیرین گفت که این امضا قبول نیست و باید حتما با خون خود پای آن برگه را مُهر کند. شهید قربانی هم با سوزنی سبابه اش را سوراخ نمود و با خون پاکش پای فرم شهادتش را با انگشت مُهر نمود؛ اما اسماعیل باز بعدازآن مجبورش کرد شعار دهد؛ حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.
بعد از رسیدن خبر شهادت آقا رضا، اسماعیل چنان مشوش شده بود که با اضطراب آن برگه ی فرم شهادت شهید قربانی را از پرونده اش درآورد، در دستگاه کاغذخردکن انداخت و از بین برد.
بعدها که پدر شهید قربانی از این ماجرا باخبر شد از اینکه اسماعیل آن برگه را امحاء نمود بسیار ناراحت شد و فرمود: "ای کاش آن برگه که پسرم با خون خودش امضایش زده بود را ازبین نمی بردید تا من آن را بعنوان سندی مقدس از اخلاص پسرم قاب می کشیدم و به دیوار می چسباندم."
#راوی: سیدمسعود حسینی(دوست و همکار شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت نوزدهم
✍ یکی از جملاتی که آقا اسماعیل همیشه تکرار می کرد این بود که من هرچه دارم از سرکشی به خانواده های شهداست.
شاید آشنایی و دوستی بین شهید #روح_الله_سلطانی و شهید خانزاده بیش از یک سال به درازا نکشیده بود اما ارتباط باطنی عجیبی که آقا اسماعیل با فرمانده اش آقا روح الله برقرار کرده بود پس از شهادت او در خرداد ۹۴ به شدت در زندگی و منش اسماعیل تاثیر گذاشته و انگار او را ذوب در شهید سلطانی نموده بود تا جایی که در تقویم دیواری اش از روز شهادت آقا روح الله تا روز شهادت خودش، که گویا وعده اش را از فرمانده گرفته بود، علامت زده و برایش روزشماری می کرد.
یکی از کارهای خاصی که اسماعیل پس از شهادت آقا روح الله انجام می داد سرزدن بی وقفه به مادر شهید سلطانی و بوسیدن دامن چادرش بود. کار بظاهر ساده ای که بعد از شهادت اسماعیل مثل یک سنت ادامه پیدا کرد و اکثر شهدای خانطومان از جمله شهید#محمود_رادمهر و شهید#سیدرضا_طاهر امضای شهادت خود را از همین سنت یعنی بوسیدن دامن چادر مادر شهید خانزاده و خدا را برای کسب شهادت به آن چادر قسم دادن گرفتند. ان شاالله خداوند به ما هم توفیق چادربوسی مادران شهدا و دستبوسی پدران شان را عطا فرماید!
#راوی: سیدمسعود حسینی(دوست و همکار شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیستم
✍ آنقدر مصیبت شهادت داداش اسماعیل برایم سنگین بود که اصلا تا مدتها نه می توانستم درست درس بخوانم و نه اصلا به ازدواج فکر می کردم.
شب قبل از مراسم یکی از سالگردهایی که برای داداش گرفته بودیم در عالم رویا داداش اسماعیل را دیدم که شخصی را به من معرفی کرد؛ عکاس،امیر عباس کنطورچیان.
صبح وقتی در حیاط خانه مشغول تهیه غذای مراسم بودیم، همسر داداش اسماعیل، فاطمه خانم، به من خبر می دهد که همسر شهید #سیدجواداسدی تلفنی از من برای فردی خواستگاری نموده است. من ناگهان پرسیدم:"اسم طرف امیرعباس کنطورچیان بود؟"
همه با تعجب به من نگاه کردند و قطعا فکرهایی اشتباه از ذهن شان راجبم گذشت. فاطمه خانم پرسید: "بله...مگر طرف رو میشناسی؟" گفتم: "نه، فقط یک اسم ازشون میدونم."
بعد از ازدواج بنده با آقا امیرعباس کنطورچیان که فردی بسیار خوش دل و متدیّن هستند داستان رویایم و انتخاب همسرم توسط برادر شهیدم را برای خانواده ها تعریف نمودم و بعدها متوجه شدیم که آقا امیرعباس هم در رویایی وعده ی همسری که با شرایط خانوادگی آنها تطبیق داشته باشد را از شهید #سیدمجتبی_علمدار گرفته بود.
الحمدلله ثمره ی این ازدواج شهدایی مان پسر عزیزمان آقا محمد اسماعیل کنطورچیان شده است.
#راوی: زهرا خانم خانزاده(خواهر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و یکم
✍ مدتی بود که بی قرار و دلتنگ دیدار اسماعیل بودم. شب عاشورا بود و من طبق روال هرسال در منزل یکی از دوستان که نذر پخت شل زرد داشتند تا حدود ساعت ۱۰ صبح درحال کمک بودم که دیگر از شدت بی خوابی سردرد شدیدی گرفتم و به خواب فرو رفتم.
ناگهان دیدم که اسماعیل آمده دنبالم تا باهم به دیدار رهبری برویم. انگار هردو به حسینیه امام خمینی دعوت شده بودیم و در صف اول جماعتی که درآنجا حاضر بودند نشسته بودیم که ناگهان ماموری آمد و به ما گفت برای دیدار خصوصی با حضرت آقا باید به اتاقی خاص برویم. چندین پله بالا رفتیم ولی همین که خواستیم وارد آن اتاق که آقا در آنجا نشسته بودند بشویم ماموری که براحتی به اسماعیل اجازه ورود داده بود، مانع از ورود من شد و هرچه التماس کردم فایده ای نداشت.
اسماعیل رفت داخل و بهمراه چندین نفر دیگر در سمت راست آقا نشست و شهید#رحیم_کابلی بهمراه چندین نفر در سمت چپ آقا نشسته بودند. دومرتبه با سماجت از مامور خواستم که مانند بقیه به من هم اجازه ورود بدهد اما آن مامور با حالتی خاص گفت: "شما با آنها فرق دارید؛ مگر نمی دانی اینها که دور آقا حلقه زده اند چه کسانی هستند!؟ اینها شهدای مدافع حرمند و آزادند هرزمانی که خواستند بیایند و به دیدار آقا بروند و کسی نمی تواند جلویشان را بگیرد."
از شدت تعجب از خواب پریدم و اشکهای گوشه ی چشمم را با بخاطر آوردن شهادت اسماعیل و آیه "ولا تحسبن الذین..." پاک نمودم.
#راوی: آقا مهدی خانزاده(برادر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و دوم
✍ از ابتدای زندگی مشترک مان که جشنش ازقضا با میلاد مولود کعبه در ۱۳ رجب مصادف شده بود خودم را برای یک زندگی غیرعادّی که احتمالش خیلی بالا بود به جدایی زودهنگامی بکشد آماده کرده بودم؛ زندگی بایک سرباز امام زمان (عج).
آقااسماعیل شخصیتی بسیار گیرا داشت و غالبا منظورش را در قالب مزاح به اطرافیانش می رساند و البته بسیاری از مطالب شخصیِ معنوی و سیاسی اش را با سرپوشِ همین شوخی هایش مثل جمله ی معروفش ("امروز نهار چی داریم؟")مخفی و کتمان می نمود.
پس از گذشت ۴سال از زندگی مشترک مان هنوز گلی در دامانم سبز نشده بود. آقااسماعیل کفالت ۲یتیم را تقبّل نمود و بعد از آن در ۱۲.۱۲.۸۸ خداوند گل نرگسی به ما عطا کرد. آقااسماعیل از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت و تا ۶ سال بعدش هروقت چشمش به نرگس می افتاد دائم این جمله را تکرار می کرد: "باید برای ازدواج نرگس ۷شبانه روز جشن بگیریم."
آیت الکرسی و دعای سلامتی امام زمان را به نرگس یاد داده بود و به او می گفت: "بعد از شهادتم باید دائم بیایی سر مزارم و اینهارو بخونی تا من با ظهور، بهمراه آقا (عج) زودتر برگردم پیشت."
نرگس هم بعد از شهادت پدرش دائما مقید به خواندن آیت الکرسی و دعای فرج و سلامتی آقا (عج) است.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و سوم
✍ پس از شهادت آقا#روح_الله_سلطانی، دیگر آقااسماعیل بی قرار شهادت شده بود و دقیقا ۲روز مانده به اربعین شهادت شهیدسلطانی که برخی دوستان آقااسماعیل جمع شده بودند تا تدارکات مراسم چهلم را فراهم نمایند، از لشگر تماس گرفتند و خبردادند که کار اعزام آقااسماعیل به سوریه ردیف شد. آن روز به یادماندنی پر بود از شوخی های معنادار او راجب شهادتش و آماده نمودن دوستان برای روز موعود، اما دوستانش آنقدر با ظاهرسازی هایش و جملاتی ازین دست که بیایید بامن عکس یادگاری بگیرید برای بعدِ شهادتم، سرگرم بودند که به مخیّله شان هم خطور نمی کرد این فردی که اینچنین شهادت را به بازی نشسته است، یک روز، بی هیاهو به اربابش حضرت علی اکبر علیه السلام اقتدا کند و در حفاظت از عمه جانش زینب کبری سلام الله علیها شربت شهادت را سر بکشد.
اما من تنها خودم را به جای همسر شهید سلطانی تصور می کردم و گویا هرلحظه بی قرارتر می شدم؛ بی قرار زمان حرکت اسماعیلم به سمت قربانگاه عاشقی.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و چهارم
✍ تازه چند روز از آزمایش کلی خانوادگی مان گذشته بود. وقتی چسب روی دستش را دیدم قلبم فرو ریخت. دوباره آزمایش داده بود. ناگهان بغضم ترکید و با ناراحتی گفتم: "آخر کار خودتُ کردی!؟ من که بهت گفتم راضی نیستم بری سوریه!"
آقااسماعیل با دلسوزی خاصی آمد کنارم نشست و طوری که انگار اصلا اشکهای من نمی تواند در تصمیمش تاثیری بگذارد، شروع کرد به دلداری و نصیحت من. از مسئولیت شهدای کربلا گفت تا وظیفه هر مسلمان در قبال محافظت از حریم اهل بیت در هر زمان و مکان. مدتی طولانی بامن حرف زد و زمانی به خود آمدم که دیدم کاملا مجاب حرکتش بسوی نور شده ام.
طوری برنامه ریزی کرده بود که در روز اعزام، والدینش در سفر کربلا باشند و نتوانند مانع از رفتنش شوند چون اصلا نمی توانست در جواب آنها هیچ پاسخی منفی بدهد. یکی از عموهایش هم که همسایه ماست تا آخرین لحظه تلاش خود را برای ممانعت از رفتنش نمود، اما آقااسماعیل بدون هیچ بی احترامی به او، طوری که انگار می دانست قطعا برنخواهد گشت، با همه چیز و همه کس بجز نرگس که با پدرش قهر بود، خداحافظی کرد و یک سری سفارشاتی به برادرش آقامهدی نمود و کلی به خواهرش زهراخانم دلداری داد و حرکت کرد.
اما هنوز هم بعد از چندسال وقتی آن نگاه های آگاهانه اش درروز اعزام که به هرچه می افتاد یقین داشت برای آخرین بار است آن را می بیند در ذهنم تکرار می شود و مطمئنّم می سازد که اسماعیل من قبل از شهادتش، شهید شده بود.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و پنجم
✍ من در ابتدای پاسداری به گردان تکاور پیوستم و بسیار ادعای شهادت داشتم اما آقااسماعیل با شوخی هایی که می کرد، بظاهر آخرین نفری بود که در مخیله انسان می آمد شهید شود. بعد از شهادت غیرمنتظره او بنده بسیار بی تابی می کردم و ازاینکه مسیر یافتن شهادت را اشتباه رفته بودم بسیار متاثر و غمناک بودم و شبهای زیادی خواب سوریه رفتن و سربازی بی بی جان را می دیدم.
یک شب آقااسماعیل را در عالم رویا به حالتی که دو دستش را به منظور نگهبانی دادن از بارگاه حضرت زینب(س) برروی ضریح گذاشته بود دیدم. با لبخندی پر از غرور به من گفت: "دیدی!؟ حال کردی!؟ حالا برو!"
با حسرتی زیاد از خواب پریدم و دیگر تا مدتها موفق به دیدارش نشدم تا زمان تشییع جنازه شهید #علی_جمشیدی. در اتومبیل حمل شهید،در وسط جمعیت نشسته بودم که ناگهان شهید خانزاده را با چشم سر در بین جمعیت دیدم. حدود یک دقیقه که درلابلای جمعیت درحال گذشتن از جلوی چشمانم بود پشت فرمان کاملا میخکوب شده بودم و اصلا قادر به تکان دادن بدنم نبودم ولی از نوع راه رفتن و لباسش یقین داشتم خود اسماعیل است.
بعدازاین اتفاق عجیب قصد گفتن این حقیقت را به کسی نداشتم اما خوابهای مکرّری که از تاکید آقااسماعیل برای بیان این کرامت می دیدم مرا مجاب نمود که این حی بودن عجیبِ او را با خانواده اش درمیان بگذارم و جالب اینجا بود که اینگونه اتفاقات برای هیچ کدام از اطرافیان شهید خیلی غیرعادی نبود.
#راوی: علی اصغر احمدی(دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و ششم
✍ آقااسماعیل شخصیتی دو بُعدی داشت؛ یک بعد بسیار بذله گو و یک بعد باطنیِ معنوی که انگار پشت تمام شوخی هایش پنهان بود.
یکی از خصلتهای ویژه آقااسماعیل گیرآوردن تازه واردها و شوخی کردن باآنها برای دوستی های صمیمی تر درآینده بود.
روز اول ورودم به گردان بود و ازقضا به محض ورود به دفتر سرهنگ، آقااسماعیل که یک گروهبان۲ ساده بود برروی صندلی جناب سرهنگ نشسته بود و با دیدن ما بسیار جدی شروع کرد به پرسیدن اسامی ما چند تازه وارد. ماهم از همه جا بی خبر با اضطراب پاسخ می دادیم. نوبت که به اسم من_ساسان عباسی_ رسید، با عصبانیت گفت: "چی؟ ساسان!؟ این دیگه چه اسمیه!؟ یکصدوبیست وچهارهزار پیامبر، ۱۲ امام کدومشون اسمشون ساسان بود؟" ترس مردود شدنم بخاطر اسمم تمام وجودم را گرفته بود. آقااسماعیل به بنر شهدای پشت سرمان اشاره ای نمود و شهیدی را نشان داد و گفت: "از امروز اسم تو، اسم اون شهیده؛ #مهدی_آبشار." من هم با گفتن چشم پذیرفتم.
با اینکه آن روز متوجه شدیم که کل آن سناریو یک شوخی بیشتر نبود ولی دیگر اسم مهدی آبشار روی من ماند و همه مرا به این نام می شناختند؛ اما نکته ی جالب این انتخاب اسم که بعدها خودش برایم راجبش توضیح داد این بود که اسم اصلی شهید آبشار، بابک بود و درست در روزی که اسمش را تغییر داد و مهدی گذاشت، شهید شد و آقااسماعیل دقیقا به همین نیّت که ان شاالله یک روز بنده هم شهید شوم آن اسم را روی من گذاشته بود.
#راوی: ساسان عباسی (دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و هفتم
✍ مادرم صبح نسا قربانی یعنی مادر پدری آقااسماعیل، از ابتدا زنی متمکن و زمین دار بود و علاقه عجیبی به آقااسماعیل داشت.
من سالها بود که بخاطر فوت همسرم بهمراه دخترم در یکی از منازل خانواده شوهری ام زندگی می کردم. آقااسماعیل از وضعیت زندگی من باخبر بود و بسیار برای آینده من و دخترم نگران بود.
مدت کوتاهی قبل از اعزامش به سوریه یک روز رفت پیش مادرم و از او خواهش کرد که به حرمت عشقی که نسبت به او دارد یکی از منازل مسکونی اش را به نام من نماید. مادرم هم که هیچوقت نمی توانست در جواب برادرزاده ام "نه" بگوید خواهش اورا پذیرفت. آقااسماعیل با او هماهنگ نمود و اورا برای سند زدن به محضر برد و بقیه کارهای بنام من زدن منزل را انجام داد.
مادرم بعد از شهادت برادرزاده ام بسیار بی تابی می کرد تا اینکه آقااسماعیل یک شب در عالم رویا به او وعده داد: "اولین نفری که به من می پیوندد شمایی."
۸ماه پس از شهادتش یک شب اورا در رویا دیدم که بمن می گفت: "عمه جان مادربزرگ را آماده کن که می خواهم با آغوش باز بپذیرمش."
صبح آن روز مادرم که بظاهر اصلا بیماری جسمی نداشت از من درخواست نمود او را به حمام ببرم. بعداز نهار حدود ساعت ۲ حالش برگشت و حدود ۴عصر به دیدار اسماعیلش شتافت.
اکنون که سالهاست این احساس آرامش از سرپناه داشتن را دارم به یاد کار بزرگی که آقااسماعیل برایم انجام داده می اُفتم و از ته قلبم برای او و مادرم دعای خیر می کنم.
#راوی: کلثوم خانزاده (عمه شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و هشتم
✍ حدود ۷۰ شب پس از شهادت شهید خانزاده، شب ۳شنبه چهارم اسفند ۹۴ که انتخابات مجلس شورای اسلامی آن سال ۳روز بعداز آن باید برگزار می شد من آقااسماعیل را در عالم رویا در حرم امام رضا(ع) ملاقات کردم و مدتی طولانی کنار حوضی باهم صحبت کردیم. پرسیدم:"اسماعیل جان از آن دنیا چه خبر!؟"
آقااسماعیل هم با ناراحتی پاسخ داد:" همینقدر بهت بگم که هرچی از اونور شنیدید درسته."
دوباره پرسیدم:"امام حسین چی؟ امام حسین رو هم میبینید؟"
گفت:"بله هر شب جمعه به زیارتشون میریم و خاطراتمونو برا آقا تعریف میکنیم، اما آقا در شهر زندگی میکنه."
من از لحن صحبتش متوجه شدم که منظورش از شهر این بود که حضرت در یک قصر زیبا و بهتر از محل زندگی آنها زندگی می کنند.
بعد پرسیدم:"اسماعیل، ماهم شهید میشیم!؟"
جواب عجیبی داد:"بله همه ی شماها که در این مسیرید شهید میشین، فقط...به راهتون محکم ادامه بدین!"
بعد بعنوان آخرین سوال پرسیدم:"اسماعیل جان، پیام خاصی برای مردم نداری!؟"
اسماعیل انگار که بخواهد علت ناراحتی اش را بیان کند گفت:"فقط به مردم بگو حضرت آقا رو تنها نزارن، آقا خیلی تنهاست!"
فردای آن روز متوجه شدم همان شب یکی دیگر از همکاران مان هم خواب آقااسماعیل را دیده که با ناراحتی زیادی می گفت:"این مردم بی بصیرت میخان منو اعدام کنند!"
متاسفانه در آن انتخابات بیشترین آراء به اصلاحطلبان رسید و من تازه علت اصلی دلنگرانی های شهید را درک نمودم.
#راوی: ساسان عباسی(دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و نهم
✍ دقیقا شب قبل از ۲۹ آذر ۹۴ که اسماعیل جان صبح آن روز به درجه ی عظمای شهادت نائل شد، در عالم رویا دیدم که اسماعیلم اسیر شده است. درحالی که به شدت شوکه شده بودم و خودزنی و گریه می کردم، آقایی نورانی در بالای سرم حاضر گشت و خطاب به بنده بحالت دلداری گفت:"انقدر خودتو اذیت نکن! اسماعیل تو از اسارت آزاد شد."
گفتم:"واقعا آزاد شد!؟ خداروشکر!"
اما آن آقا دوباره گفت:"بله آزاد شد و بعد از آزادی، به مقام شهادت رسید."
در همان حالت بر زبانم چرخید:" اسماعیلم شهید شد!؟ انا لله و انا الیه راجعون، خدایا راضی ام به رضای تو!"
درحالی که سرتاپایم خیسِ عرق شده بود از خواب پریدم و بسیار گریه کردم.
صبح آن روز دخترعمویم بطور اتفاقی مرا دید و پرسید:"از آقا اسماعیلت چه خبر!؟"
چنان بغض گلویم را گرفته بود که نتوانستم چیزی بگویم اما بعداز جداشدن از او به دهیار محل،حاج آقا سلحشور که همراهم بود گفتم:"حاجی، اسماعیل من شهید شده! خبری که بزودی همه از آن مطلع میشوند."
حاج آقا سلحشور بسیار از حرفم متعجب شد و خواست به من دلگرمی دهد که اینطور نیست اما من یقین داشتم که پسر عزیزم به درجه ی والای شهادت نائل شده است.
صبح سی اُم آذر وقتی خبر شهادت اسماعیل جان را برایمان آوردند متوجه شدم که اسماعیلم دقیقا ۵ ساعت پس از رویای من یعنی در ساعت ۸:۰۵ صبح ۲۹ آذر به آرزوی دیرینه اش رسید و به مولایش امام حسین علیه السلام پیوست.
#راوی: حسن آقا خانزاده(پدر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28