eitaa logo
اعراف
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
255 ویدیو
19 فایل
وَبَيْنَهُمَا حِجَابٌ ۚ وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمَاهُمْ ۚ (اعراف/۴۶) لینک کانال‌های آرشیویِ بذل خون،متفکر غریب و میراث: @miras_68 @bazl_61 / @gharib_58 این کانال هم تولیدی و هم توزیعی است! @aliasgari1378
مشاهده در ایتا
دانلود
کدام فرهنگ و تفکر بدون حکومت باقی مانده و بالنده شده؟ @araf11
💠 رابطه بیعت با انتخابات ✳️ شباهت: لزوم وفاداری «بیعت»، به حاکم اسلامی، مشروعیّت نمی‌بخشد، بلکه جنبه مقبولیّت و کارآمدی داشته و اعلام وفاداری به کسی است که از جانب خداوند، مستقیم یا غیر مستقیم، به این مـنصب بـرگزیده شده است. در نظر برخی «رأی دادن» در جوامع امـروزی، شکل دیـگری از «بیعت» در گذشته است و می‌تواند هم به منزله «اعلام وفاداری» به کسی باشد که از سوی خـداوند، به طور مـستقیم یـا غیرمستقیم، به مقامی منصوب گشته و به اصطلاح امروزی، جنبه کارآمدی داشته باشد و هم می‌تواند به مثابه «نصب فـردی بـه حاکمیّت» بوده و بـه اصطلاح امروزی، جنبه مشروعیّت‌بخشی داشته باشد و بستگی به مبانی آن نظام سیاسی دارد که رأی و انـتخاب در آن پیش‌بینی شده است. ✴️ تفاوت: اجرای احکام الهی تفاوت اساسی میان «بیعت» در نظام اسلامی و «انتخاب» در نظام‌های دموکراتیک، این است که شخص منتخب، موظّف است تا خواسته‌ها و تمایلات مردم را جامه عمل بپوشاند و مردم نیز تا وقتی از او حمایت می‌کنند که به ایـن امـر ملتزم باشد؛ درحالی که در یک نظام اسلامی، همه، پیرو قوانین شریعت‌اند و حاکم واجد شرایط رهبری، موظّف است تا در صورت فراهم‌شدن زمینه اجرای قوانین الهی، برای تحقّق آنها اقدام کند و نیاز به توضیح ندارد که اجرای احکام الهی، در ایـن بـینش، تأمین مصالح واقعی مردم را به دنبال دارد؛ هرچند، مردم آن را ندانند. شاید به همین جهت است که بیعت مردم با رسول خدا(ص)، بیعت با خداوند خوانده شـده است. 📖نشریه دیده‌بان شماره 27 🆔 @Didebane_Andisheh
📝روایت‌نویسی و هشدار جدی آوینی شهید آوینی در کتاب فتح خون، مستقیم یا غیر مستقیم، نکته‌ی مهمی را یادآور شده است و آن، سوء استفاده‌ی حاکمان مکتب شیطان از فاصله‎ی زمانی نسل جدید با وقایع مهم و انسان سازانه‎ی تاریخ است. فاصله‌ای که برای آنان می‌تواند بستری را در جهت بیان روایت‌های تحریف شده و غلط با پوشش حقیقت‌گویی و واقعیت‌نمایی ایجاد کند. این که مثلا پنجاه ساله‌های سال ۶۰ و ۶۱ پیامبر را درک نکرده بودند و اوج جوانی‌شان در زمان حکومت امام علی(ع) و بعد معاویه(عليه اللعنة) سپری شده و تصور غالبشان از اسلام خوانش اموی آن بوده است، به خاطر عدم دستیابی به روایت‌های درست است. این نشان می‌دهد که چه بسا شکل‌دهندگان جریان منع نقل حدیث و سپس تجویز جعل حدیث، نگاهی بس دقیق به اهمیت روایت‌ها داشته‌اند. همین مسائل و ممانعت‌ها از روایتگری سبب می‌شود که فردی چون مروان بن حکم، دروغی بزرگ را با یک روایتگری شیک و مجلسی که گویی عین واقعیت می‌درخشد، برای مردمش قرائت کند. به راستی این روایتگری چیست که بیان نکردنش به جبهه‌ی حق صدماتی جبران‌ناپذیر وارد می‌کند؟ کاش آوینی را امروز داشتیم و هزاران حرف ناب درباره روایتِ تاریخ و شهادتِ تاریخ! @araf11
📝روایت دیگر چه صیغه ای است؟ روایت صیغه جمعی است که هم میتواند غائب باشد و هم مخاطب. هم میتواند مونث باشد و هم مذکر! روایت، آن سخن و نوشته ای است که هم میتواند رویا هایمان را بسازد و هم میتواند ما را از خواب های شیرینمان بیدار کند تا خوراک کابوس های ابدی مان نماید. حکایت امروز ما با حکایت دیروز ما، اگر یک فرق اساسی داشته باشد همین توجه جامعه به خرده روایت هایی است که اتفاقاتش یا رخ داده است یا در صدد رخ دادن است. مخصوصا جامعه ای که دیگر برای ارسال نامه ها و یا شنیدن سخنرانی ها، نیازمند طی مسافت در راهی سوزان و بی آب و علف نیست چراکه مسافتِ موجود، در ذهن او پیموده میشود. حال حساب کن که جنس روایت ها یک مدل و تعدادشان به اندازه ی ستارگان کهکشان راه شیری، میلیون ها میلیون باشد. آیا در مواجهه ی انسان با آن همه روایت یک دست، یقینی برایش حاصل نمیشود؟ اگر همه ی آن روایت ها دلالت بر سیاهی شب داشته باشد حال آنکه عقل سلیم و چشمان بینا روشنایی روز را گواهی میدهد، انسان روایت زده، تشخیص درستی میدهد؟ راویان روایت های هویت کُش، همه ی توان و همه ی افرادشان را چه در حضور و چه در غیبت بسیج میکنند، تا قرائت انسانی زندگی را حیوانی جلوه دهند و این فقط کاریست که از عهده ی صیغه ی روایت بر می آید . به راستی که چقدر فهم دانش روایت و به کارگرفتن آن میتواند ما را به نجات از ورطه ی هلاکت هویت هایمان، نزدیک کند! @araf11
📝از مافیای فرهنگی تا اقتصاد هالیوودی امروز با یکی از استاید برجسته ی نویسندگی، درباره ی چگونگی استفاده از اتفاق ها در تولید روایت ها گپ و گفتی داشتیم. ایشان از بن بست هایی گفت، که یک نویسنده در آغاز دست به قلم شدنش گرفتار آن میشود . بن بست هایی که هیچ نوسینده ای در مواجه با آنها راه گریزی ندارد! معتقد بود، مثلا کسی که میخواهد از دفاع مقدس بنویسد یا از عملیات های مختلف روایتی بیافریند، باید تاریخ معاصر و قرار دادهای خفت بار عصر قاجار چون ترکمنچای را مطالعه کرده باشد تا از حماسه ی کربلای ۵ روایتی جانانه خلق کند. وقتی چهره ی استاد را همزمان با توصیه هایش تطبیق می‌دادم، گویی تجربه ی عمری نویسندگی را در مقابل خود مجسم می‌دیدم. تجربه ای که در دلش، قصه ای پر غصه بود. غصه هایی از جنس کتاب خواندن و چگونه کتابخوان نمودن! استاد می‌گفت برای کتابخوان نمودن مردم نباید آنرا ترویج کنیم! باید نوشتن را ترویج کنیم. با شنیدن این جمله، شگفت زده شدم. آخر چگونه ترویج به نوشتن، کتابخوانی را نتیجه می‌دهد؟! استاد جوابش را میدانست. او راه حل را در دل همان بن بست ها میدانست. بن بست هایی که برای رد شدن از آنان، نویسنده ها را به مطالعه درباره ی خلاء های دانشی به وجود آمده، تشویق میکرد و این یعنی کمک به کتابخوانی مردم و سطح علم آموزی یک جامعه. این یعنی نخبگانی شدن جامعه از طفولیت تا کهولت! استاد افسوس میخورد. نگاهش را به بین من و صندلی کنارش حرکت میداد. دستانش را درهم فشرد و از وجود مافیایی سخن گفت که اجازه ی ترویج نویسندگی را نمیداد! او میگفت ترویج کتابخوانی بدون آنکه قبلش ضرورت کتاب خواندن پیش آید،تولید حماقت را گسترش میدهد و جامعه را برده میکند. برده ی سرمایه داران. او ضرورت سازی کتابخوانی را زمانی محقق میدانست که جامعه دست به قلم شده باشد. استاد هالیوود را مثال زد. ابرو هایش درهم رفت و با قسم جلاله، گفت: والله هالییود می‌تواند فیلمی از کتابخوانی بسازد تا جهانی را تشویق به مطالعه کند ولی این کار را انجام نمی‌دهد. چون اگر چنین کند، نانش آجر می‌شود! راست می‌گفت. سرمایه دارانی که انسان را ماشین و ابزار تولید ثروت خویش می‌دانند، چگونه برای رسد فکری آنها تلاش می‌کند؟ ای کاش تریبون هایی را که به سفسطه کنندگان مجازی داده اند تا انسان ها را در میان انگیزه های شهرت آلودشان کانالیزه کنند، به امثال این استاد گرانقدر می‌دادند تاکمی صدای حق شنیده شود. @araf11
گفته بودند که بعد از ۳ روز، می آیی! پس چه شد؟ اینک يک هفته است که چشم انتظار تو هستم... @araf11
📝مربی آموزشگاه نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده! با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم می‌کرد. روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود. کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح می‌داد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ می‌گفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی می‌انداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...! اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود. جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه می‌دهند. یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند. رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند! عجیب بود. تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه می‌کرد! سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم! از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا. نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت. دو روزی آهسته آهسته تمرین می‌کردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید. در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم. همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا می‌خواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمی‌خواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟ هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم! بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی می‌گفتم ولی او زیر بار نمی‌رفت! از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت! وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه! بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود! اجازه نمی‌داد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند. خداحافظی کردم. از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی می‌شود. فرقی نمی‌کرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی می‌کردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکل‌شان روایت نشدن شان بود. واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند. @araf11
میترسم که نرسم... @araf11
برچسب و تمام... @araf11
📝تمدیدی ها "نگران نباش جوون. مشکل تو هم حل میشه." راننده ی اسنپ از اول مسیر تا رسیدن به مقصد، دلگرمی میداد. با یک چشمش منو از تو آینه نگاه میکرد و با چشم دیگرش، جاده رو. ساعت ۶:۳۰ صبح لبخند ملیحی روی صورتش نقش بسته بود. شب قبل، مسئول ثبت نام بهم گفته بود تا فردا بیشتر فرصت ندارم. یا گذرنامه رو باید اوکی کنم یا قید اربعین با سید و بچه های دیگه رو بزنم. نگاه التیام بخش و پر مهر پیر مرد که با تیبای نقره ایش سوارم کرده بود، مسکّن خوبی بود. از ماشینش که پیاده شدم رفتم سمت در اداره گذر نامه که یکی گفت : "آهای کجا میری؟ کی بهت گفته بری اونجا" یک سرباز با کلاه یه وری، چشمای ریز شده و پوتینای کثیف! اونم اول صبح گیر داده بود به من! نمیدونم چی شد که سفره ی دل بیقرارمو برای ریخت بی ریختش باز کردم. زل زدم به چشماش و همینطور که با دکمه ی کیفم بازی بازی میکردم گفتم:" عزیز! چند روزه که گذرنامه زیارتی ثبت نام کردم. گفته بودن سه تا پنج روز میرسه ولی نرسیده!" "....... زدن! اینهمه جمعیت آخه کدوم...... سه روزه گذر داده؟ اونم نزدیک اربعین؟!" اعصاب درست درمونی نداشت. شایدم حق با اون بود. نمیدونم! منو راهنمایی کرد تا برم پشت ساختمون. مثل همیشه یک صف طولانی برای زائران! "آقا ببخشید! شما برای گذر اومدید؟" ۱۸ سالش بود. برگشت طرف منو از زیارت اولی بودنش بهم گفت. منم مفصل داشتم باهاش درد و دل می‌کردم که یکی زد رو شونم: "داداش اگه می‌خوای استعلام بگیری باید بری اونجا." اوه اوه! جمعیت پشت جمعیت. رفتم سمت دو تا غرفه که با اسپیس درست شده بود. یکی به گذرش برچسب میزد تا امسال تمدیدی بگیره و یکی دیگه استعلام میگرفت. "یعنی دو روز دیگه میاد؟" "قول نمیدم مادر جان، ولی احتمال داره." یک پیر زن با عینک ته استکانی روی چشماش، مثل من منتظر گذرنامه زیارتیش بود. می‌گفت هنوز نرسیده دستش. پلیسم حوالش داد به دو روز بعد. صف استعلام طولانی نبود. نوبت من شد ولی یک هفته باید صبر میکردم تا چاپ بشه! این یعنی خداحافظی با کاروان اربعین. مرد قد بلندی که چند تا ریش حنایی بین صورتش هارمونی جالبی رقم زده بود بهم گفت:" منتظر چی هستی برو برچسب بزن و تمدید کن. واقعا یک هفته میخوای صبر کنی؟" سرمو بالا گرفتم تا خوب ببینمش. کمرمو صاف کردم و پرسیدم:" منافاتی نداره؟" پوزخندی زدو سرش رو به علامت نه، تکون داد. نگاه کردم دیدم توی این مدت صف برچسبیا خلوت شده. "به جمع تمدیدی ها خوش اومدی." پلیس اداره بود که با لبخندش منو به سمت کربلا بدرقه می‌کرد. فکر نمیکردم اینقدر سریع کارم راه بیافته. پایان شب سیاه من، با برچسب تمدید، سپید شد. حالا دیگه میتونستم به کاروان عشاق سلام کنم. @araf11
📢 محکم 👈 گزارشی از مراسم رونمایی تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب‌های شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 🔹 قرار بود اولین مراسم تجلیل از فعالان مساجد سراسر کشور با رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر دو کتاب «سرباز روز نهم» و «اسم تو مصطفاست» در مسجد جمکران و با حضور رئیس جمهور برگزار شود. خودم را به محل برنامه رساندم و وارد شبستان امام علی(ع) مسجد شدم. تصاویر شهید مصطفی صدرزاده، دور تا دور شبستان را آذین بسته بود؛ با دیدن عکس‌های سید ابراهیم (نام جهادی شهید صدرزاده) آن هم در مسجدی که عاشقان کربلا، برای گرفتن امضای حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف پای شهادت‌نامه‌هایشان، خاکش را توتیای چشمانشان می‌کنند، حسی از افتخار و حماسه در وجودم موج میزد. 🔹 با پخش مداحی «من ایرانمو تو عراقی» همهمه حضار کمتر شد. عکاس‌ها سخت مشغول کارشان بودند و سعی میکردند سوژه‌‌ای از دست‌شان در نرود. بخش جالب ماجرا تعدادی از جوانان حاضر در شبستان بودند و پلاکاردهایی با مضمون «محکم مثل مصطفی» که هر چند دقیقه یکبار، آنرا بالای سر می‌آوردند. 🔹 نقطه شروع رسمی برنامه قرائت قرآن بود. فروغی از قاریان ممتاز کشور، پشت تریبون رفت: ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا (آیه ۳۰ سوره ی فصلت) به راستی مصطفی صدرزاده را می‌توان مصداق بارز یک جوان مؤمن خداباور دانست. مجاهدی که توحید را محور زندگی خود قرار داده بود و در راه نشر حقیقت، استقامت کرد و در راه شهادت، شهیدانه زیست تا مردگان اندیشه را حیات تفکر ببخشد. 🔍 ادامه را بخوانید👇 khl.ink/f/53642
روایت جلسه ی امروز را حقیر به کمک دوستان و اساتید گرانقدر نوشتم. ان شاءالله با کمک این بزرگواران، بهتر و تاثیر گذار تر بنویسم.
سلام بابا می‌دونستم بالاخره میای پیشم... @araf11
. 💐 بوی اخلاص صدرزاده در مسجد مقدس جمکران ✍️نوشتار میدانی علی عسگری، نویسنده حوزوی را در پایگاه اینترنتی https://farsi.khamenei.ir 🖌گزارشی از مراسم رونمایی تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب‌های شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده ◀️ متن کامل در پایگاه اینترنتی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای @HOWZAVIAN
این مطلب از حقیر با تیتر: مصطفی داشت لبخند میزد در روز نامه ی صبح نو به چاپ امروز ۱۴۰۲/۵/۳۱ https://sobhe-no.ir/newspaper/1704/4/63892 قابل مشاهده است.
📝دمت گرم! عینک ته استکانیت باقاب مشکی اش که قدری ضخیم بود، چهره ات را مردانه تر از قبل نمایان می‌کرد. البته که این ضخیم بودن قاب عینک و نگاه نافذ پشت آن شیشه محدب ، در جلاد خواندنت توسط جلادان و سازندگان عملیات مهندسی، نقش موثری داشته است. اما، بی آنکه خودت را و آن دل لطیفت را نشان بدهی، با سکوت،صبر را سرلوحه خود قرار دادی. حال بگویند که تو قیافه ات فلان است یا بهمان. تفاوتی میکند؟! اصلا برای تو فرقی نمی‌کند سیاه و سفید چه رنگی است وقتی که سوابق را به لواحق ‌بخشیدی. همین هم باعث شد تا بازار شلوار فروشی و دوخت و دوزت در بازار پارچه فروشان رونق بگیرد... اما همه ی این‌ لبخندها برای چند لحظه، در زندان بود.. بیرون سایه ات را با تیر می‌زدند. آنان خوب می‌دانستند که اگر راهی اوین شوند، کف های روی آبی که به نام حق نشر می‌دادند، به یک چشم بر هم زدنی، نیست و نابود می‌شود. حق داشتند؛ چون تو مثل آنان نبودی! نمی‌خواستی خشک و تر باهم بسوزد. این رمز موفقیت تو در ایجاد جبهه ی توابین بود. ولی همین دلیل دشمنی بیشتر با تو شد تا بیش از هر کس دیگر رفیقت، ارزش تو را بفهمد و خودش را سپر گلوله ها کند. خدا رحمت کند پدر توابین را. کچوئی را می‌گویم. او بود که همچون تو، خفقان و تهی بودن اندیشه ی منافقان را رسوا کرد و در نهایت رفت تا رنگ لاجوردی آسمان اوین باقی بماند. خب ارزشش را داشت. بین خودم و خودت بماند، اما مگر انقلاب چند مرد پولادین داشت؟ می‌خواهم با تو درد ودلی بکنم ولی جوابم را بده! قول؟ در روزگاری زندگی میکنم که دانشگاهیان نه اهل تفکر اند و نه اهل آزاد اندیشی... تو که دیگر اکبر مشتی نیستی که راز بستنی سنتی اش را با خودش به سرای باقی برده باشد! پس بگو چگونه اوین را به دانشگاهِ خود اندیشی، تبدیل کردی؟ چگونه توهم روشنفکری را درمان کردی؟ شنیده ام با نهج البلاغه جوابشان را می‌دادی. شنیده ام با آنان رفیق می‌شدی و کار به دستشان می‌سپردی! من که نبودم کنار تو تا آن ها را ببینم ولی فقط به تو می‌گویم: آسِد اسدُ الله! دمت گرم. علی عسگری
بکم فتح الله و بکم یختم... این لحظه را ثبت کن.. وقتی خود را بر در باب القبله یافتی! @araf11
پارسال توی ون با رفقا نشسته بودیم که راننده ی عراقی فیلم هایی از جمعیت زائرانی که توی مسیرهای مختلف، با پای پیاده عازم کربلا بودن، به دوستم آقا سید نشون می‌داد و می‌گفت: شما هم تو ایران از این جور مراسم ها دارید؟ منظورش پیاده روی بود. سید به جشن غدیر که اون سال برای اولین بار اتفاق افتاد و راهپیمایی به سمت مشهد الرضا(ع) در آخر ماه صفر اشاره کرد. یا همین راهپیمایی جاماندگان اربعین تا حرم سید الکریم. راننده خوشش اومد که ماهم به مناسک مذهبی ارادت جمعی و قلبی داریم ولی می‌گفت اربعین جمعیتش یک چیز دیگس. کاری ندارم به اینکه اصلا اربعین و کربلا توی عراق یک رانت تبلیغاتی برای اون ها محسوب میشه یا نه. ولی یک نکته ی مهم توی این یک سال اخیر با وجود فتنه‌ی دردناکی که پارسال رقم خورد وجود داشت و اون اهمیت برگزاری مراسم‌های دینی و جمعی بود. چیزی که نمونش رو توی جشن ها و عزاداری های امسال مثل راهپیمایی ۱۰ کیلومتری و همین مراسم بدرقه ی اربعینی ها می‌شد دید. یکی از اساتید علوم سیاسی به ما می‌گفت، برای از بین رفتن شکاف طبقاتی از حیث فرهنگی و فکری، این مراسمات بسیار مهم هستن و باید خیلی بیشتر روی اونها کار بشه. چقدر دینداری جمعی می‌چسبه. تازه وقتی فلسفه‌ی مکتبی بودن و اسلامی زیستن توش فهم بشه که دیگه نور علی نور هستش. ✏علی عسگری @araf11