زمینه _ رسولی.mp3
7.65M
⚫️ ویژه #محرم
🎶 باید رفت
🎤 مهدے_رسولے
⏯ زمینہ
⊰ڪپےباذڪࢪصلواٺآزاد⊱
━━═━⊰•❀🌺❀•⊱━═━━
Shab10Moharram1394[07]-۱.mp3
5.72M
دل ما، مانده به پیمانت
❤️
♡به یاد راه شهیدانیم
وفادار به عهد و پیمانیم
ادامه دارد نهضت روح الله
بنفسی أنت یا اباعبدالله♡
#محرم
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۷ قبل از شنیدن هر حرفی از جانب او ، خودش تماس را قطع میکند... فقط یک روز مانده اس
#عشق_آتشین
#۶۰۸
معراج کمرش را به مبل خشک و تک نفره تکیه میدهد:واسه نجات تو...اومده مثل همیشه گند بزنه به زندگی من و یه رد پای گنده ی دیگه توش جا بزاره...
ماهان عصبی و حرصی تا کنار پنجره قدم رو میرود.او هم این مادر را نمیخواهد انگار:من کمک اینو نخام کیو باید ببینم...؟به چه حقی برگشته...؟با چه رویی...؟هدفش چیه...؟
معراج حالا دستش را به پیشانی دردناکش بند میکند:هدفش اینه تو رو گیر پلیس بندازه که من مجبور شم با اون دختر مجد ازدواج کنم...
خشمگین تر از قبل ، فشاری به سرش می آورد و میغرد:کار هردوشون به جایی رسیده که منو واسه آرام تهدید میکنن...هه...اسکندر تیموری خبر نداره اون مجد جا*ش چه نقشه هایی واسه سهام شرکتش کشیده!...
_بره سماق بمکه مرتیکه قروم*اق...اون شهرام دی*ث سقط شد به یه ورش هم نبود...
حالا واس من اولیای دم شده...میخواد منو قصاص کنه...؟تو گور ننش،*** اگه...
معراج کلافه از کلمات بی سروته ماهان سر بلند کرده و تأکید میکند:ببینم...؟نظرت عوض نشده...؟مطمئنی از این کار...؟
ماهان با نگاه باریک شده سر بر میگرداند و انگار انتظار این سؤال را از معراج نداشته:گیریم من مطمئن نباشم...تو میری از اون پف*یوز رضایت بگیری...؟میری
بابای اون جونور رو راضی کنی...؟
دخترشو نکاح میکنی وقتی ناموس خواهرمون رو لکه دار کردن...؟
ابروهای معراج از جمله های برادر کوچکش بالا میروند...
آنقدر هنگام گفتن جملاتش جدیست که او هم باورش میشود، برادرش بزرگ شده است!...
شانه ای بالا می اندازد و خوشش آمده:قبلا یه چی دیگه میگفتی...به هر قیمتی فقط میخواستی اون رضایت رو بگیری...
چهره ی ماهان در هم تر از قبل میشود...آن روزها از ترس قصاص حتی شبها هم خواب نداشت...
به گمانش آزادی به او جسارت بخشیده...اما از یک چیز مطمئن است...آن هم این است که به هیچ قیمتی ،و تحت هیچ شرایطی دیگر نمیخواهد برادر بزرگترش را در تنگنا قرار دهد...
_هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم...
گوشه ی لب معراج بالا میرود و بالاخره نفس سرخوشی میکشد:پسفردا با لنج راهی میشی!...
ساعت از یک بعد از نیمه شب هم گذشته است...
صبح به آرام قول داده بود برای شام برسد و حالا...
برای تأخیر دیروزش گفته بود سفر فوری برای رشت پیش آمده..درست هم گفته بود...
به آرام اعتماد کامل داشت ، اما ممکن بود هر اتفاقی بیفتد...
ممکن بود پلیس هر کجا که مربوط به او بود را شنود کار گذاشته باشد...
حتی امروز صبح ، بعد از خدا حافظی با آرام اول به مقصد رشت رانده بود و همانجا ماشینش را جا گذاشته بود...
ماشین و موبایلش را...
انديشه ها بايد هميشه
به سوی آينده پيش رود.
اگر خدا میخواست كه انسان
به گذشته بازگردد يك چشم،
پشت سر او می گذاشت!
#صبح_بخیر_زندگی❤️
خدا 💖
بهترین حافظ دنیا🌸
مهربون ترین بخشنده دنیا🌸
بخشنده ترین کریم دنیا🌸
#خدایاشکرت 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتیه دو گل بهشت
یکی عشق و دیگری سرنوشت !
به قلم گفتم بنویس
هر چه دلش خواست نوشت
منو خاک پای دوست
و دوست را تاج سرما نوشت...
تقديم به دوستان عزیزم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر داری كه عاشقت خونه نشين شد
😭
با نواى #حاج_میثم_مطیعی
ویژه استوری
#اربعین
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۸ معراج کمرش را به مبل خشک و تک نفره تکیه میدهد:واسه نجات تو...اومده مثل همیشه گند
#عشق_آتشین
#۶۰۹
لباسهایش را هم حتی عوض کرده بود و بعد از آن ، با تاکسی تا خود بهشهر رفته بود...
به هر طریقی که بود ، ماهان را در جای امنی مستقر کرده تا برای فردا شب ، راهی مرز شود و از آنجا با لنج از کشور خارج شود...
روز پر تنشی را گذرانده بود و حالا که از ورودی شهر تهران میگذشت ، به این فکر میکرد که حتی اگر الان هم با آرام تماس بگیرد هیچ فرقی به حالش ندارد...
ممکن است خواب باشد و با صدای زنگ او بیدار شود...
معراج فقط آغوش او را برای امشب میخواست ، تا این خستگی را از تنش بشوید و ببرد...
شاید هم جرعه ای از لبهایش...
راستی از کی او را نبوسیده بود...؟
نکند قهر کرده و امشب آغوشش را دریغ کند...؟
معراج نفسش را از راه بینی بیرون میدهد و خسته پلک میزند...
هوایش بدجور به سرش افتاده بود و میدانست برای تأخیر امروزش ، تنبیه سختی در پیش دارد...
کاش خانه باشد...
کاش منتظرش مانده باشد...
ماشین را در پارکینگ بزرگ مجتمع پارک میکند و این موقع شب ، حتی خبری از درایور های مجتمع هم نیست...
در آسانسور نگاهی به چهره ی خسته اش می اندازد و موهایش را عقب میفرستد...
اگر خانه باشد...
اگر منتظرش مانده باشد...
ساعت را بار دیگر نگاه میکند...
از اول شهر تا همین حالا که در آسانسور است ، ساعت از دو و نیم صبح هم گذشته است...
با صدای دینگ آسانسور ، فورا خارج میشود و سمت واحد خودشان میرود...
کارت را میزند و در که باز میشود ، با چراغ های روشن خانه روبه رو میشود...
لبهایش آهسته کش می آیند و قدم داخل میگذارد...
در را پشت سرش میبندد و میخواهد به مقصد اتاق خواب قدم بردارد که صدای دلبرکش ، از آشپزخانه به گوش میرسد...
_معراااج...؟
گندش بزنند...ظاهرا عروسکش را با این تأخیر به شدت ترسانده است...
بوی فسنجان همه جای خانه را پر کرده است و معراج حتی از قبل کلافه تر میشود...
مسیرش را سمت آشپزخانه عوض میکند و همزمان آرام را میبیند که هول و ترسیده بیرون می آید...
پاهای معراج همانجا میچسبد به زمین...
دیگر جلوتر از آن نمیرود...
چشمانش با تمام وجود به جان تن دخترک افتاده است...
ذهنش شبی را برایش یاد آوری میکند...
تصویری که حتی هزار سال هم که بگذرد...از یادش نمیرود که نمیرود...
خودش است...
همان لباسی که در خواب دیده بود...
همان دختری که مثل یک پری دریایی روی تختش دراز کشیده بود...
همانی که میگفت خودت مرا صدا زده ای...
معراج همانجا خشکش زده است و پری دریایی ، مثل یک رؤیای وهم آلود ، سمتش پا تند میکند...
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا مینوشد
💚خرّم آن سینه که در وصلِ شما میکوشد
💚بار الها...همهیِ عمر سلامت دارش
💚کوثری را که از آن آبِ بقا میجوشد
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
✍ﺁﺩمهای ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﯿﺎﺯ
ﺩﺍﺭند ﻭ اموات ﺑﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ... !
ﻭﻟﯽ ﻣﺎ همیشه ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ،ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﮔﻞ بارانشان میکنیم ... ﻭﻟﯽ گاهی چه ﺭﺍﺣﺖ ﻓﺎﺗﺤﻪ حضور اطرافیانمان را ﻣﯿﺨﻮاﻧﯿﻢ ! ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ یک شکوفه است ...
پنجشنبه است برای شادی روح تمامی پدران و مادران آسمانی و همه درگذشتگان فاتحه ای بخوانیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز لذت بخش تر از
جنگیدن دونفره برای رسیدن به
آرزوهای مشترک نیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آنان که عشق را پیدا می کنند
🌸حالشان خوب می شود
🌸و آنانکه موفقیت را پیدا میکنند
🌸روزگـارشـان ... امــا
🌸هیچکدام خوشبخت نمیشوند
🌸خوشبختی سهم کسانی است
🌸که موفقیت و عشق را
🌸تـوأمـان داشته باشند ...
🌸زندگیتون پراز عشق و موفقیت🌸
🌸پنجشنبه تـون گلبارون عزیزان 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ مداحی "یه دل خوشی داشتیم و بس"
🔻 با صدای میثم مطیعی
"از راه دور سلام آقا
سلامِ دل شکسته ها
خدا بخیر بگذرونه
این اربعین دور از شما..."
🚩 یاد خاطرات شیرین زیارت حرم اباعبدالله الحسین(ع)
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۹ لباسهایش را هم حتی عوض کرده بود و بعد از آن ، با تاکسی تا خود بهشهر رفته بود...
پارت و گذاشتم شرمنده دیر شد☹️❤️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
💚 فکری بکن برای من و آتش دلم
💚دست ادب به سینه بیتاب میزنم
💚صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۹ لباسهایش را هم حتی عوض کرده بود و بعد از آن ، با تاکسی تا خود بهشهر رفته بود...
#عشق_آتشین
۶۱۰
تن دخترک به تنش میچسبد و دست های ظریفش ، دور گردن معراج قفل میشوند...
این بو...همین رایحه بود...
گرمای تنش از پیراهن چروک شده ی معراج عبور میکند و مغز فرمان میدهد...
دستهای عصیانگر معراج ، مثل پیچک دور تن دخترک تاب میخورد...
تاب میخورد و فشار میدهد...
_کجا بودیییی...؟
صدای بغض دار دخترک بند دلش را پاره میکند...
خانه است...
منتظرش مانده....
نگرانش شده...
این همه زیبایی...این همه ناز...برای اوست دیگر...؟
قلب معراج خستگی امروز را به کل فراموش کرده بود...
حالا آنقدر تند و بی وقفه خون را در رگهایش پمپاژ میکرد که میتوانست تا خود شمال را با پاهایش بدود...
نفسهایش ریتم منظمشان را از دست داده اند...
فقط میخواهد نگاهش کند...
بدون یک اینچ فاصله...
با یک دست آنقدر فشارش میدهد که پاهایش از زمین فاصله میگیرند...
درموهایش آهسته چنگ میزند و سرش را کمی پس میکشد...
در همان حدی که بینی هایشان به هم چسبیده باشند...
نفسهایشان با هم تلفیق شوند...
معراج از دیدن این همه زیبایی در شگفت است...آنقدر که صورتش مانند کسی که از چیزی درد میکشد ، در هم میرود...
آب گلویش را به سختی فرو میدهد:میخوای قلبمو از جاش بکنی....؟ها....؟
آرام لب برمیچیند و این همه تدارک دیده بود...آن به کنار...حتی فکرش را هم نمیکرد اینقدر بترسد...اینقدر نگران شود...اینقدر حالش بد شود از بی خبری...
_گفتی زود میای!...
معراج لبهای جمع شده ی دلبرک را میبیند و جان میکند:دورت بگردم...خب...؟
آرام حالا پاهایش را دور کمر معراج قفل کرده است و با چشمهایی که از اشک برق میزنند نگاهش میکند:خیلی ترسیدم...خیلی نگرانت شدم...خیلی...معراج روانی میشود...تنش مثل کوره داغ است و دارد او را هم با خودش میسوزاند:ببخشید...
چشمان آبی آرام حالا مثل دو گوی شیشه ای و زالال ، رو به روی سیاهچاله های معراج قرار دارند...آرام میبیند نگاه عجز آلود معراج را و چیزی میان شکمش پیچ میخورد:رفتم بیرون...این لباسو خریدم...رنگشو دوس ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
💜ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
🌺ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ شب
💜ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
🌺ﺑـﻪ ما ﻣﯽﺩﻫﯽ ﺍﺯ
💜ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
🌺ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
💜آرامش است
🌓
⭐️شبـ🌙ـتون عاشقانه و زیبا⭐️