💢یادگیری تو فضای مجازی از نوع یادگیری پراکنده است
🔆پس به جای عادت به فضای مجازی و یادگیری پراکنده، بهتره به کتاب عادت کنیم تا یادگیری تجمعی داشته باشیم.😌
🦋اینطوری می تونیم یک نگاه جامع
و کل به جز درمورد موضوعی که
دنبالش هستیم، به دست بیاریم.🔎
#رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📌گزارش مفصلی از حوادث بعد از واقعهی #کربلا
📌از زبان نمایندهی وقت امپراتور #روم
📌تصویری از #دربار_شام
📝اگر دین ندارید
حداقل انسان باشید .... !
📖شمّاس شامی
#معرفی_کتاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
May 11
هدایت شده از انتشارات راه یار
⭕️📣 #اطلاعیه | #مسابقه ملی کتابخوانی «منم یه مادرم»
بهمناسبت ایام محرم و صفر، موسسه تربیتی «خانه همبازی» و انتشارات راه یار با همکاری «کتابرسان» برگزار میکند:
🔰 مسابقه ملی کتابخوانی «#منم_یه_مادرم»
👈 بامحوریت کتاب «منم یه مادرم؛ روایتهایی از سبک تربیتی والدین شهدا»
🎁 #جوایز:
🔹 سه ( ۳) کمک هزینه سفر به کربلای معلی
🔹 هشت (۸) کمک هزینه سفر به مشهد مقدس
🔹هفتاد و دو (۷۲) جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر ازجمله: پلاک طلا، کارت هدیه، بن خرید کتاب و...
⏳#مهلت شرکت در مسابقه:
۲۵ شهریور ۱۴۰۲ مصادفبا پایان ماه صفر
📚 #خرید کتاب (باتخفیف) و #شرکت_در_مسابقه:
🌐 https://b2n.ir/r02461
🏴 همراه ما باشید:
@hambazi_tv
✅ @Raheyarpub
🌷از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سویی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند
🌷هم امروز باید شهید شویم تا فردا بماند و هم امروز باید بمانیم تا فردا شهید نشود
#کشکول_میرزا_جواد_آقا
#ص۱۴۶
@ardakan_ronas
هدایت شده از دفتر تاریخ شفاهی شهید محمدعلی قانعی
▪️انا لله و انا الیه راجعون
▫️متاسفانه باخبر شدیم حاجیه خانم عصمت پایهدار، از خیرین محترم دفتر تاریخ شفاهی شهید محمدعلی قانعی به رحمت خدا رفتند.
▫️به خانواده انقلابی و داغدار هاتفی، فتاحی و پایهدار تسلیت میگوییم و برای بازماندگان از پروردگار طلب صبر داریم.
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
هدایت شده از انتشارات راه یار
🛑پاسخ نماینده مجلس به کارکنان متحصن: روزه بگیرید
💢«عملیات احیا» در ایستگاه پنجم
🔻 «جمکو»، بزرگترین کارخانه تولید الکتروموتور ایران، سال 96 ورشکسته شد. 6 ماه حقوق عقب افتاده نیروهای باقیمانده و کلی بدهی معوق بانکی اعم از اصل و سود و جریمه، پدر کارخانه را درآورد. کار به جایی رسید که برق کارخانه را هم میخواستند قطع کنند اما درست همان زمان که خبرهای ورشکستگی بعضی کارخانههای تولیدی مثل «ارج» تیتر رسانهها بود، جمکو احیا شد و خلاف جریان آب حرکت کرد.
🔹کتاب «عملیات احیا» روایتی است از صعود کارخانه دانشبنیان «جمکو» به قله علم و صنعت.
📚از کتاب:
«... خبرِ گردوخاک کارکنان جمکو به مسئولین شهر رسید. یکی از نمایندههای مجلس که نمیخواهم اسمش را بگویم،آمد کارخانه.
هرکدام از بچهها چیزی گفتند؛یکی از هزینههای بیمارستان همسرش گفت که برایش وام گرفته و دیگری از قسطهای سررسیدهشدهاش. یکی از بچهها روی صندلی ایستاد و صدای خسته و خشدارش را بلند کرد: «واللّه، واللّه، واللّه؛دیشب تا صبح بچهم از درد دندون ناله میکرد.پول ندارم برم دندونش رو بکشم. شرمندۀ زن و بچهم شدم.»
یک نفر با صدای آرامتر گفت: «میفهمین چهار ماه پشتسرهم حقوقنگرفتن یعنی چی؟دیگه بقال محل هم بهم جنسِ نسیه نمیده؛ میگه اول حسابت رو صاف کن.»
درددلها و صحبتها تمام شد. همه ساکت ماندند.آقای نماینده همان طور که دانههای تسبیح را رد میکرد، ایستاد و گفت:«پیامبر و ائمۀ معصومین(ع) خیلی به روزهداری سفارش کردن. توی این موقعیت روزه بگیرین.ثواب هم داره...»
♦️سفارش:
raheyarpub.ir
@raheyar97
✅ @Raheyarpub
📗رمانی جذاب برای آشنایی نوجوانان با اسلام و تشیع در بستر حوادث عاشورا
📘 داستان «المثنی» امانتدار نسبت به تاریخ!
📙روایتی از حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب که با دختر امام حسین(ع) ازدواج میکند.
#المثنی
#معرفی_کتاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
سلام مشخصات رمان جدیدمـــ😘ــون:
نام رمان: #چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن🙃
ژانر: #عاشقانه_مذهبی ☺️
هر روز ۵ پارت😊
شب منتظرمون باشید رفقا😍🤚
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✨
نویسنده : سید مهدی بنی هاشمی
#پارت_اول 🌈
زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و درس بود
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیدہ بودم و ڪنجڪاو بودم یہ بار از نزدیڪ ببینمش.
.
داشتم پلہ هاے دانشگاہ رو بالا میرفتم ڪہ یہ آگهے دیدم با عڪس گنبد ڪہ روش زدہ بود:
.
اردوے زیارتے مشهد مقدس?
.
چشم چهارتا شد?
.
یڪم جلوتر ڪہ رفتم دیدم زدہ
.
از طرف بسیج دانشجویی??
.
اولش خوشحال شدم ولے تا خوندم از طرف بسیج یہ جورے شدم?
.
گفتم ولش ڪن بابا ڪے حال دارہ با اینا برہ مشهد.?
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست ڪجا میخوان ببرن و غذا چے بدن.?
.
ولے تا غروب یہ چیزے تو دلم تاپ تاپ میڪرد.?
.
ریحانہ خانم برو شاید دیگہ فرصت پیش نیاد.
.
بالاخرہ با هر زورے شدہ رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یہ پسر ریشو تو اطاق بود و یہ جعبہ تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا بہ جایے جعبہ ها شد..?
.
-ببخشید میخواستم براے مشهد ثبت نام ڪنم.
.
-باید برید پایگاہ خواهران ولے چون الان بستہ هست اسمتون رو توے دفتر روے میز بنویسید بہ همراہ ڪد دانشجوییتون بندہ انتقال میدم..
.
-خوب نہ!…میخواستم اول ببینم هزینش چجوریہ…ڪے میبرین؟! چے بیارم با خودم؟!? .
-خواهرم اول باید قرعہ ڪشے بشہ اگہ اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعہ ڪشے دیگہ چہ مسخرہ بازیہ…من حاضرم دو برابر بقیہ پول بدم ولے همراتون بیام حتما.?
.
-خواهرم نمیشہ… در ضمن هزینہ سفرم مجانیہ.
.
-شما مثل اینڪہ اصلا براتون مهم نیست یہ خانم دارہ باهاتون حرف میزنہ…چرا در و دیوارو نگاہ میڪنید…اصلا یہ دیقہ واینمیستید ادم حرفشو بزنہ..??
.
-بفرمایید بندہ گوش میدم.
.
-نہ اصلا با شما حرفے ندارم…بگید رییستون بیاد..?
.
-با اجازتون من فرماندہ این پایگاہ هستم…ڪارے بود در خدمتم..?
.
-بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین???
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی
#پارت_دوم 🌈
-لا الہ الا الله?
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد..
رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم:
-خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.?
-چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ
-خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم??
-خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید…
.
.
یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست..
-الو…بفرمایین?
دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه:
سلام خانم تهرانے شما هستین ؟!
بلہ خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ..☺️
فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد…
اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم…
.
تا فردا دل تو دلم نبود…?
.
.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن..
مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین…
دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون
اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ #سید هم هستند.?
.
خلاصہ روز اعزام شد…
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم
عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن ??
تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم…
داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو:
-لا الہ الا اللہ…
-خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ .
-هیچے اشتباهے اومدم…?
-اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…?
-خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…?
-بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…?
ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه?
اخہ من تو اتوبوسم مینا??
بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن?
الان میام الان میام..?
.سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود…
#رمان_مذهبی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سوم 🌈
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ
ولے از اتوبوس خبرے نبود?
خیلے دلم شڪست.
گریہ ام گرفتہ بود.?
الان چجورے برگردم خونہ؟!
چے بگم بهشون؟!?
آخہ ساڪمم تواتوبوس بود?
بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام??
تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
.
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! ?
.
-ازاتوبوس جا موندم?
.
-لا الہ الا اللہ…اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنید?اون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود.?
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چے چے رو نطلبیدہ بود.من باید برم??
.
-آخہ ماشین ها یہ ربعہ راہ افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چے میرید؟! منم با اون میام.?
.
-نمیشہ خواهرم من باماشین پشتیبانے میرم.نمیشہ شما بیاید.
.
-قول میدم تابہ اتوبوسهابرسیم حرفے نزنم.?
.
-نمیشہ خواهرم.اصرار نڪنید.?
.
-اگہ منو نبرید شڪایتتون رو بہ همون امام رضایے میڪنم ڪہ دارید میرید پیشش.?
.
-میگم نمیشہ یعنے نمیشہ..یا علے ?
.
اینو گفت و با رانندہ سوار ماشین شد و راہ افتاد.و منم با گریہ همونجا نشستم ?
.
هنوز یہ ربع نشدہ بود ڪہ دیدم یہ ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقاے فرماندہ پیادہ شد و بدون هیچ مقدمہ اے گفت: .
لا الہ الا اللہ…مثل اینڪہ ڪارے نمیشہ ڪرد…بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
.
سریع اشڪامو پاڪ ڪردم و پرسیدم چے شد؟! شما ڪہ رفتہ بودین؟!??
.
هیچے فقط بدونید امام رضا خیلے هواتونو دارہ. هنوز از دانشگاہ دور نشدہ بودیم ڪہ ماشین پنچر شد.?فهمیدم اگہ جاتون بزاریم سالم بہ مشهد نمیرسیم ???
.
رانندہ ڪہ سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوے ماشین و منم پشت ماشین و توے راہ هم همش داشتن مداحے گوش میدادن?…(ڪرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پاے تو دادم/)
.
.
حوصلم سر رفت…
.
هنذفریم ڪہ تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشہ اهنگام و یہ آهنگو پلے ڪردم… ??????? یهو دیدم آقا سید با چشمهاے از حدقہ بیرون زدہ برگشت و منو نگاہ ڪرد.??? یہ نگاہ بہ هنذفرے ڪردم دیدم یادم رفتہ وصلش ڪنم بہ گوشیم ?
.
آروم عذر خواهے ڪردمو و زیاد بہ روے خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یہ لا الہ الا اللہ گفت و سرشو برگردوند?
#رمان_مذهبی
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_چهارم 🌈
توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام ?ولے همچنان حوصلم سر میرفت.?
اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن.
.
-آقاے فرماندہ پایگاه?
.
-بلہ؟!
. -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟! ?
.
-ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشہ.? باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش ??
.
تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد
.
-چے شدرسیدیم؟!
.
. -نہ براے نمازنگہ داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-ڪجا بیام؟!
.
-مگہ شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره?
.
-لا الہ الا اللہ…اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست
.
-ممنون☺️
.
-پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود.
.
مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد.
.
ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.?
.
اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ…آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم.
.
گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.? راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے.
تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت:
بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟?
.
من؟! نہ…نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز??
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چے بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم.
.
فقط
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
#رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_پنجم 🌈
بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها.
.
آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! .
یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
.
بلہ بلہ..همون خانمے ڪہ جاموندہ بود…بفرمایین خانمم☺️
.
نمیدونم چرا ولے از همین نگاہ اول اززهرا بدم اومدہ بود.شاید بہ خاطر این بود ڪہ اقا سید ایشونو بہ اسم ڪوچیڪ صدا ڪردہ بود و منو حتے نگاهم نمیڪرد?
.
محیط خیلے برام غریبہ بود?
.
همہ دخترا چادرے و من فقط با مانتو و مقنعہ دانشگاه?
.
دلم میخواست بہ آقا سید بگم تا خود مشهد بہ جاے اتوبوس با شما میام بہ جاے اینا ???
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم ڪہ دیدم جام جلوے اتوبوس و پیش یہ دخترمحجبہ ے ریزہ میزست .اتوبوس ڪہ راہ افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع ڪردم بہ چڪ ڪردن اینستاگرامم و خوندن پے ام هام.
.
حوصلہ جواب دادن بہ هیچ ڪدومو نداشتم.?
.
دیدم دخترہ از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذڪر میگفت.
.
با تعجب بہ صورتش نگاہ ڪردم? ڪہ دیدم دارہ بهم لبخند میزنه☺️ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاڪیہ و ازش یڪم خوشم اومد.
.
-خانمے اسمت چیہ؟!
.
-ڪوچیڪ شما سمانه?
.
-بہ بہ چہ اسم قشنگے هم دارے.
.
-اسم شما چیہ گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه?
.
-خیلے خوشحالم ازاینڪہ باهات همسفرم☺️
.
-اما من ناراحتم??
.
-ااااا..خدا نڪنہ .چرا عزیزم.?
.
-اخہ چیہ نہ حرفے نہ چیزے فقط دارے تسبیح میزنے.?مسجد نشستے مگہ؟ ?
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخواے راحت باشے باهات صحبتے نڪردم.منو اینجورے نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها? ?
.
-یا خدا.عجب غلطے ڪردیم پس…همون تسبیحتو بزن شما ??
.
-حالا چہ ذڪرے میگفتے؟!?
.
-داشتم الحمدللہ میگفتم.
.
-همون خدایا شڪرت خودمون دیگہ؟!
.
-ارہ
.
-خوب چرا چند بار میگے؟!یہ بار بگے خدا نمیشنوہ؟؟??
.
-چرا عزیزم.نگفتہ هم خدا میشنوہ.اینڪہ چند بار میگیم برا اینہ ڪہ قلبم با این ذڪر خو بگیرہ.?
.
-آهااان..نفهمیدم چے گفتے ولے قشنگ بود ??
.
-و شروع ڪردیم بہ صحبت با هم و فهمیدم سمانہ مسئول فرهنگیہ بسیجہ و یڪ سالم از من ڪوچیڪ ترہ ولے خیلے خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبے صداے خندمون یهو خیلے بلند شد ڪہ زهرا اومد پیشمون.
.
چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر…?
#رمان_مذهبی
#رمان
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
📖تویی به جای همه
سجده! سجده! سجده!
من نمیفهمم این سجده، چه آش دهانسوزی است که سجاد از آن دست برنمیدارد!
نمیفهمم که چه از جان سجده میخواهد!؟
اگر خدا سجاد را غرق در نازونعمت کرده بود میگفتم پیوسته دارد سجدهی شکر میگذارد.
اگر در سجدههایش از خدا نازونعمت میطلبید میگفتم در التماس و درخواستش سماجت به خرج میدهد و تا نگیرد ول نمیکند.
ولی میدانم و مطمئنم که این خبرها نیست.
به همین دلیل نمیفهمم که راز این سجدههای طولانی چیست؟
خدا این همه بلا بر سر آدم آوار کند و آدم همچنان و پیوسته، به تسبیح و تقدیس او بپردازد؟
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#تویی_به_جای_همه #سید_مهدی_شجاعی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_ششم
چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..? .
من یہ چشم غرہ بهش زدم?
سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود??
.
بعد از اینڪہ رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟?
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه☺️
.
-اااا…خوب بہ سلامتی?
.
و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ ?و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم.
.
بالاخرہ رسیدیم مشهد?
.
.
اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون:
.
.
خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانہ و گفتم :
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟!?
.
-همین؟!?
.
-چے همین؟!?
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!??
.
-ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ ?
.
-خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل ??
.
-دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه??
.
-باشهه??? .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد:
.
-این چیہ سمے؟!?
.
-وااا.. خو چادرہ دیگہ!
.
-خوب چیڪارش ڪنم من؟!?
.
-بخورش??خوب باید بزارے سرت
.
-براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه?
.
-اها…خوب همونجا میزارم دیگه?
.
-حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!?
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم:
. -خودمونیما…خشگل شدم?
.
-آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.?
.
-مگہ قبلش اقا بودم ???ولے سمے…میگم با همین بریم?..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.?
.
-امان از دست تو?بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته?
.
-ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما??
.
-نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم?
.
-شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..?
.
-منم شوخے ڪردم?والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ ??
.
حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم…
.
ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد ?
#پارت_هفتم 🌈
پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن)
.
نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد?
.
سمانہ تعجب ڪردہ بود?
.
-ریحانہ حالت خوبہ؟! ??
.
-ارہ چیزیم نیست??
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود.
.
همراہ سمانہ وارد حرم شدیم.
.
بعضے چیزها برام عجیب بود.
.
-سمے اونجا چہ خبرہ؟!?
.
-ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه☺️
.
-خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟!?
.
-میخوان دستشون بہ ضریح بخوره☺️
.
-یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟!?
.
هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن.
.
-یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟!??
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و…هست?
.
سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم?
.
پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی?
.
و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟!?
.
-جان سمانه?
.
-یہ چے بگم بهم نمیخندے؟!?
.
-نہ عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!?
.
-عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ.
.
-یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟!?
.
-دروغ چرا…همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم..
.
-اوهوم..?میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما ڪسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم?
بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت??
.
میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟!
.
-چرا نمیشہ…ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی??
.
-میخوام بخونم ولے..
.
-ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے
#پارت_هفتم 🌈
-نمیدونم چے بگم… تو نماز خوندن بهم یاد میدے؟!?
.
.
-چرا ڪہ یاد نمیدم گلم☺️با افتخار آجے جون.??
.
سمانہ هم همہ چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم ڪم
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش
.
دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم?
.
خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید??
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ?
.
اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد?
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ
.
-چرا؟! نشستیم دیگہ حالا?
.
-زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم.
تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے.
.
-باشہ پس بریم
فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه??
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟؟?
.
-منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟?
.
متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ
.
.
-اوهوم…باشہ ?
.
جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!??
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه???
.
.
-پے ام دادم ولے جواب ندادی?
.
-حوصلہ چڪ ڪردن ندارم?
.
-چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟!
.
-سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین
.
-مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن??
.
-نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم??
.
– بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره?
.
– بد نیست جاے شما خالی?
.
– راستے ریحانہ
.
– چے؟!
.
– پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون?
.
– ڪدوم؟!?
.
– احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره?
#پارت_نهم🌈
-اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟?
.
-فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست??
.
-ندادے ڪہ بهش؟!?
.
-نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم?
.
-افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری??
.
-ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت?
.
-خوش بہ حال مامانش??
.
-ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی?
.
-اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!??
.
-اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!?
.
-نہ..خدافظ
.
.
بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..?
.
دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم?
.
تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ.
.
سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم?
.
یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!?
.
-بیا دیگہ. حرفم نزن
.
باشہ. باشہ..الان میام.
وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟!
.
نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!?
.
ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید.
.
ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش:
.
نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم.
.
سید:لا الہ الا اللہ… ?
.
زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟
.
ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن.
.
یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.?
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم?
.
سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا.
.
تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه??
#پارت_دهم 🌈
در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ
.
-برو علے جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده?
.
داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم?
.
-بہ سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم??
.
-چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!?
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرماندہ؟!?
.
-بلہ خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!?
.
-بلہ اختیار دارید.علوے هستم
.
-نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود??
.
دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین?
.
-اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
طف دارن سر بہ سرم میزارن هربار یہ ڪدومو صدامیزنن?
.
اها.خوب پس.حالا من اگہ ڪارتون داشتم چے صداتون ڪنم?
.
هر چے مایلید ولے ازاین بہ بعداگہ ڪارے بود بہ خانم مولایے(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون بہ من منتقل میڪنن☺️
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهہ.چشم??
.
.
موقع شام غذا هارو پخش ڪردم و بعدشم سفرہ رو جمع ڪردم.سمانہ با اینڪہ مسول فرهنگے بودوڪارش چیز دیگہ ولے خیلے بهم ڪمڪ ڪرد.یہ جورایے پشیمون شدم چرا قبول ڪردم?.تو دلم بہ سمانہ فحش میدادم ڪہ منو انداخت تو این ڪار?
.
خلاص این چند روز بہ همین روال گذشت تا صبح روز اخر ڪہ چند تا ازدخترها بہ همراہ زهرا براے خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانہ
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم ڪہ؟!?
.
-نہ.چے بود؟!
.
-حوصلہ چادر گذاشتن ندارم اخہ.خیلے گرمه?
.
-سمانہ یڪم ناراحت شد ولے گفت نہ حرم نمیریم?
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم ڪہ زهرا بادوستش ڪہ تو یہ مغازہ انگشتر فروشے بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یہ دیقہ بیاین
.
-بلہ زهرا جان؟!?
.
و باسمانہ رفتیم بہ سمتشون
.
-دخترا بہ نظر شما ڪدوم یڪے از اینا قشنگ ترہ؟!?
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونہ داشت)
.
ڪہ سمانہ گفت بہ نظر من اونیڪے قشنگ ترہ و منم همونو باسر تایید ڪردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستے دخترا قبل اذان یہ جلسہ دربارہ ڪارهاے برگشت داریم.حتما بیاین
.
یہ مقدار خرید ڪردیم و با سمانہ رفتیم سمت حسینیہ و اول از همہ رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسہ شدیم
.
وارد اطاق شدیم ڪہ دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یڪے ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد ڪہ دست بده✋
.
دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه?
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_یازدهم🌈
ڪہ دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه?
.
نمیدونم چرا ولے بغضم گرفتہ بود?
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید ڪل ڪل ڪنم ولے چرا الان ناراحتم؟!
.
نڪنہ جدے جدے عاشقش شدم؟!?
.
تا آخر جلسہ چیزے نفهمیدم و فقط تو فڪر بودم
.
میگفتم شاید این انگشترہ شبیهشہ
.
ولے نہ..جعبہ انگشتر هم گوشہ ے میز ڪنار سر رسیدش بود?
.
بعد جلسہ با سمانہ رفتیم براے آخرین زیارت
.
دلم خیلییے شڪستہ بود?
.
وقتے وارد صحن شدم و چشمم بہ گنبد خورد اشڪهام همینطورے بے اختیار میومد.
.
بہ سمانہ گفتم من باید برم جلو و زیارت ڪنم?
.
سمانہ گفت خیلے شلوغہ ها ریحانہ ?
.
گفتم نہ من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتے وارد محوطہ ضریح شدم احساس ڪردم یہ دقیقہ راہ باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریہ میڪردم. چیزے براے دعا یادم نمیومد اون لحظہ .فقط میگفتم ڪمڪم ڪن.
.
وقتے وارد صحن انقلاب شدیم سمانہ گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بے اختیار بغضم گرفت?
.
یعنے دیگہ امروز همہ چیز تمومہ ?
.
دیگہ نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم ?
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رڪعت نماز بخونم?
.
-باشہ ریحانہ جان☺️
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الے اللہ
.
اینبار دیگہ نہ فڪر آقا سید بودم نہ هیچڪس دیگہ…فقط بہ حال بد خودم فڪر میڪردم?
.
بعد نماز تو سجدہ با خدا حرف زدم و بازم بے اختیار گریہ ام گرفت و اولین بار معنے سبڪ شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راہ برگشت بہ حسینیہ بودیم ڪہ پرسیدم:
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم؟!☺️
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتے هم دارن؟!?
#رمان_مذهبی #رمان