33.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت شنیده نشده از شهید رئیسی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
📝#روایت_خدمت
هوا گرفته است.امروز از صبح خورشید خودش را حتی یک لحظه هم نشان نداده است. روزهای ابری دلم میگیرد. نمیدانم شاید دلم برای خورشید تنگ می شود.
از روزی که خبر شهادتش را دادند غم بزرگی گوشه دلم نشسته. حال و روزم درست مثل زمانی است که خبر فوت پدرم را شنیدم.
روزها گویی که خوابم, شبها اما تا صبح بیدارم.
شام و ناهار را با نان و پنیری سر میکنم.
چند روزی است آشکارا غمگینم. اندوه من بچه ها را کسل و افسرده کرده.
از امروز صبح چهارشنبه سعی میکنم با بچه ها بازی کنم و سرحال باشم.
با پسرم حرف میزنم و میخندم.
پسرم میگوید:
_ مامان! خیلی غمگینی.
میگویم:
_ مامان! من که دارم می خندم.
می گوید:
_می خندی اما صدات و نگاهت پر از غمه.
آه می کشم و به جمعیت مردم تهران که برای تشییع رییس جمهور شهید آمده اند خیره می شوم.
احساس میکنم الان آقای رئیسی می آید و برای مردم سخنرانی می کند. یک لحظه یادم می افتد که او دیگر نیست.
پسرم به من زل زده و نگران نگاهم میکند.
چشم از تلویزیون برمیدارم و می گویم:
_ دوبار که کاندید ریاست جمهوری شد با اطمینان به او رأی دادم.
چقدر دیگران را تشویق کردم تا به او رأی بدهند. همیشه دوستش داشتم. حتی وقتی نرخ دلار و اجناس بالا کشید و همه به او فحش دادند.
در دلم به او اعتماد داشتم .
پسرم می گوید:
_ درست مثل روشنی روزهای آفتابی.
خنده تلخی روی لبم می نشیند و می گویم
دقیقا.
بچه ها با هم مشغول بازی می شوند.
و من دوباره به فکر فرو میروم.
از قدیم گفته اند خاک سردی می آورد. شاید فردا که او را در جوار امام رئوف به خاک بسپارند کمی آرام شوم.
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شیون و مویه مادران «اهل حق» و «اهل سنت» دالاهو در سوگ «رئیس جمهور شهید» و تسلیت به استاندار کرمانشاه به عنوان نماینده عالی دولت در استان
📆 پنج شنبه / ۳ خرداد ماه / ۱۴۰۳
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
🦋
🥀تقدیم به شهید جمهور و همراهانش
ایعکسهای سادهٔ روبان سیاهدار
لبخندهای روشن مظلومِ آهدار
نوشیده شهدهای شریف علیالدوام
شاهد مقامهای شفیع شهیدنام
روزیخوران تا به ابد زنده خدا
مردان پاک خطه پاینده خدا
صبح آوردندگان شب سرد بی سحر
شب زنده دار های سماوات بی قمر
پروازکردگان به سر شانه جهان
پروانههای شمع وطن را نگاهبان
از آبرو گذشته و از جان گذشته تر
از ماهی عطش زده بیتاب گشته تر
دشنام از زبان خلایق شنیدهها
اما برای کار خلایق دویدهها
آهای مسافران خط آسمان بهشت
آنشب که سرنوشت شمارا جدا نوشت
از قطرگی مسافر دریا شدید و بعد
دردانه های حضرت زهرا شدید و بعد
آوازه جهاد شمارا جهان شنید
هیهات گفته اید به اعدا ، جهان شنید
با اشک های روضه تسلا گرفته اید
یک گوشه از حسینیه ها جا گرفته اید
ما رو سیاه دهر و شما رو سپیدها
برما نظر کنید دمی ای شهیدها
#محمدحسین_امیری
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
☑️ #تایپوگرافی شهید جمهور
◾️طراح: استاد مهدی سهرابی نصر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
شهید جمهور22.pdf
406.9K
فایل برداری شهید جمهور اثر استاد سهرابی نصر
- بابا جان تنهائی؟
جوابش بجای کلمات تکان دادن سری است که پائین انداخته.
- یادت رفته کفش بپوشی؟
سرش را کمی بالا میآورد و نه را به خورد ذهنم میدهد.
- میای بالا برسونمت؟ کجا میری؟
بدون اشاره و حرف مسیرش را با سرعت حلزونی ادامه میدهد.
قلبم برایش قرار ندارد، هم سن و سال بابا حاجی است.
ماشین را پارک میکنم و به طرفش میدوم.
- بابا جان، چرا باهام حرف نمیزنی؟ منم مثل نوههاتم.
میایستد، قامتش اگر بخواهد هم راست نمیشود.
صدای گرفته و آرامش به زحمت در مغزم ترجمه میشود:
- جگرم سوخته، حرف بزنم نمیتونم راه برم...
دستههای واکر کوتاه چرخ دارش را محکمتر میگیرد و به طرف موج سیاه پوش روبرو راه میافتد.
عکس خندان شهید را جلوی واکر چسبانده.
دست کنار دستش میگذارم و همداغ در سیاهی خیابان غرق میشویم...
#سارا_طهماسبی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
شهید خدمت
در شب میلاد خویش آقا صدایت میکند
بچه آهویی همان ضامن رهایت میکند
بردهای شیرین پسر بر و عده گاه ایزدی
این چه قربانی که شد سید روایت میکند
از گلستان آمده سالم برون از برد نار
چرخ گردون کوه و جنگلها جدایت میکند
آتش با لگرد ببین سید ما را کرد جدا
اخگری بر خرمن و زلف و عبایت میکند
کوچ تو تایید کند پایداری جمهوریت
چون شهید حق شدی دائم دعایت میکند
پر تلاشی پر امیدی تو نمی پرسی چرا
خستگی از دست تو آری شکایت میکند
در شب ودر آن مه و در کوه و دشت ورزقان
در شب میلاد خود رحمت عطایت میکند
یار محرومان شدی سید ابراهیم ما
چون شهید خدمتی رئوف رضایت میکند
حین خدمت تو سپردی جان به راه پای کار
دولت تدبیر و امید تا نهایت می کند
چون وفاداری نکرد آن کوه و دشت ورزقان
کوه و دشت و آن درخت آخر کفایت میکند
یاد یاران تو را در سینه داریم تا ابد
این چه سری که شود قرب خدایت میکند
دیده من پر ز اشک و این دلم دریای خون
قبل رفتن چون خراسان سیل ادایت میکند
ملت ایران دلش در هجر تو خون گریه کرد
در ضمیر مردمان عشقی بنایت میکند
تو شهید خدمتی یا جان نهاده در وطن
یاور مردم شدی دائم ثنایت می کند
خستگی را خسته کردی ای تو ابراهیم ما
چون رئیسی بر دلم امرت هدایت میکند
مزد عشقت را خدای لایزال چون میدهد
همنشین حیدری با عشق سرایت می کند
مجتبی کرمی 1403/03/03
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
جانم فدای تو ای سید خوبان،سید علی جان
دیدارتان خون کرد دل های مجنونان، سید علی جان
سید محرومان شد اربا اربا جان، سید علی جان
کم شد زخوبانت اما چه باکی هست؟سید علی جان
تو باشهید جمهورت چه گفتی جان ، سید علی جان
قلب مسلمانان شد با نماز آرام،سید علی جان
قامت چو بستی تو بهرخداحافظ، سید علی جان
قامت خمیدم من با حزن گفتارت، سید علی جان
آرامشت را من گردم به قربان جان،سید علی جان
سربازتو هستم تا وقت جان دادن ،سید علی جان
اذن تو گر آید دنیا به هم ریزم ،سید علی جان
صدها هزاران سر در مقدمت قربان ،سید علی جان
گردم عصا رهبر کن تکیه بر جسمم،سید علی جان
من مات تدبیرت مبهوت تقدیرم، سید علی جان
مرگ از خدا خواهم قبل از عروج تو ،سید علی جان
خواندی نمازی که دلها پر از خون شد، سیدعلی جان
آقا فقط خواهش اشکت نبینم جان،سید علی جان
هر وقت اگر خواهی جانم کنم قربان،سید علی جان
مهر و مه و خورشید،تاج سر ایران،سید علی جان
آقا بیفکن تو سایه سر ایران ،سید علی جان
سهیلا حمزه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
شبی بر روی دوش ابرها رفت
میان برف و آتش او رها رفت
شبی را با سبکبالان عاشق
خدا را برگزید و تا خدا رفت
فاطمه ناظری
#شهید_امیرعبدالهیان
#دیپلمات_مقاومت
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
دوس دارم که با جهان غریبه شم
دوس دارم که با تو آشنا باشم
میز و دفتر نمی خوام، دلم می خواد
مثل کفترای تو رها باشم
نمی خوام کسی فدای من بشه
من باید عاشقو جوون فدا باشم
نمی خوام بغضی بشم توی گلو
واسه محروما باید صدا باشم
من ریاست نمی خوام، دلم میگه
دوس دارم که خادم رضا باشم
سیدصادق خاموشی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
☑️ #کاریکاتور_سید_محرومان
تولید شده در خانه کاریکاتور حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
☑️ #کاریکاتور_سید_محرومان
تولید شده در خانه کاریکاتور حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
هدایت شده از فخرالدین دوست محمد
☑️ #کاریکاتور_سید_محرومان
تولید شده در خانه کاریکاتور حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمانشاه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
🖤 #روایت_خدمت
صورت رنگ پریدهاش در قاب چشمهایم نقشبست. گرمای دستهایم را میهمان دستهای کمجانش کردم.
- خوبی قشنگم؟ نگران نباش خودم مراقبتم.
آب و دارو را به خوردش دادم و گفتم:
- ببخشید تلخ بود ولی قول میدم سر و کلۀ بدجنس شون تا چند ساعت دیگه دور و برت پیدا نشه،
دهانم را نزدیک سرش بردم: زود خوب میشی.
با اینکه سکوت خانه همدم لحظاتم شده بود، خیلی تحویلش نمیگرفتم. بیرمق روی مبل نشستم دستهایم بیاجازه کنترل را قاپیدند و دکمۀ روشن را فشار دادند. حلقههای سفید میان مستطیل کوچک قرمز رنگ گوشۀ پائین صفحه نگاهم را دزدیدند. سرما بجانم نشست، دهانم خشک شد، خون در رگهایم دست از کار کشید. از روی مبل به طرف جلو سُر خوردم و با زانو به زمین افتادم. چهار دست و پا خودم را به سمت تلویزیون کشاندم. سنگینی سکوت خانه بر سرم آوار شد.
- خدایا خودت رحم کن...
موج جای خالی حاج قاسم حالم را گرفت، به قاب عکسش خیره شدم. از پشت غبار مهآلود چشمهایم بهپایش افتادم.
- نذار دوباره یتیم بشم...
ابر چشمهایم باریدن گرفت. تسبیح را برداشتم گل صلوات روی لبهایم شکفت. جگرم گر گرفت. میان نوای ای صفای قلب زارمِ... مداح دم گرفتم:
آتیش گرفته دامن تموم بچهها، عمو سوختم... عمو سوختم...
ذکرها روی لبم گم میشدند. أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ..، أَللّٰهُمَّ..، یا امام رضا..، أَمَّن یُجِیبُ..، یٰا وَجِیهاً عِندَاللّٰه...
پاهایم بهخواب عمیق فرو رفتند. نگاهم به ساعت گره خورد. چند ساعتی میشد از پای تلویزیون جم نخورده بودم.
- پس کی از این خواب لعنتی بیدار میشم؟
قار و قور شکمم بلند شد اما گلویم به در ورودی قفل زده بود.
- لعنتی آخه الان وقتشه؟ یکم صبر کن.
اما او در لجبازی از من قوی تر بود. صدای تلویزیون را بلندتر کردم از جا بلند شدم کمرم تیر کشید چند قدمی برنداشته بودم که با صدای آشنایی سر جایم ایستادم.
- ارتباط مستقیم با معاون اجرائی رئیس جمهور برقراره، آقای منصوری سلام، اگر خبر جدیدی در دست دارین می شنویم.
با اعلام ارتباط گرفتن دو نفر از سرنشینان هلیکوپتر گرد امید بر قلبم نشست. نفس نیمه راحتی کشیدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. پلکهایم سنگینی میکردند.
- بمیرم الان کجائین؟
سرما، تاریکی، مه، باران، خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند که درد کمرم لحظه به لحظه بیشتر بشود. رختخوابم را کنار تلویزیون پهن کردم. چند دقیقه چشمهایم بهخواب میرفتند اما شنیدن صدای خبرنگار بیدارم میکرد. امید و ناامیدی در دلم به جان هم افتادند.
- مردم عزیز، لاشۀ هلیکوپتر رو پیدا کردند.
مثل میخ توی رختخوابم نشستم.
- خدایا شکرت.
- اما گزارشی از تشخیص افراد زنده توسط پهپادها به دست نیامده.
- یا حسین...
صدای نالۀ کمرم بلند شد. ناامیدی در دلم پاهایش را بیشتر از گلیمش دراز کرد. از در اتاق میگذشتم که چشمهایم به جسم بیجانش افتاد. دست به کمر کنارش رفتم به دارویی که کنارش جا خوش کرده بود نگاه کردم تازه یادم افتاد دارویش را به موقع ندادم. دستی به صورت خشکیدهاش کشیدم. آوای خبر چه سنگینه خبر پر از درده در خانه پیچید. جلوی چشمهای بیرمق شمعدانیام به زمین خوردم...
فاطمه حاتمی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ
#روایت_خدمت
بغض به جانم چنگ میزد و خشم از وجودم به سمت دهانم میخزید.
فشار گریه و فشار فریاد خشم، داشت خفهام میکرد.
زینب را که ۲۱ ماهه بود حاضر کردم و بغل کردم و دویدم سمت خیابان. برای بغل کردن دیگر واقعا سنگین شده. خدایا خودت جواب تلاش هایم را بده. هیچ اسنپی درخواست سفرمان را قبول نکرده بود تا ما را هم به خیل جمعیت منتظر و مضطرب و پریشان برساند.
بهت و ناباوری به جانم نشسته و چشمانم بلاتکلیف دنیای اطرافم را میچرخد. لحظهای چند قطره گریه و لحظهای سیلی شوکه کننده واقعیت به جانم ایست میدهد که ″واقعا تموم شد؟!″
زینب تلاش میکند روسری مشکیاش را سر کند اما هنوز گره زدن را یاد نگرفته، این را هم باید به کاردرمانگرش بگویم. سرخوش از این که میخواهیم بیرون برویم منتظر است بند کفشهای صورتی سنگینش را محکم ببندم که راحتتر بدود و دنیا را کشف کند.
بی توجه به لذت کودکانهی سوار شدن به ماشین، استارت میزنم و مسیر رسیدن را مرور میکنم.
سرگردان بودم. دنبال جواب بودم. بی قراری و خشم و ناراحتی را در چشم همه میدیدم. جمعیت آمادگی حمله تمام قد با تمام قوا را به دشمن داشت. بعضیها از جان دل گریه میکردند و به خود میپیچیدند. به حالشان غبطه میخوردم. من هم سعی کردم گریه کنم که شاید کمی از این بار درد کم شود. اما حجم خشم به قدری سنگین بود که باید به سر کسی خالیاش میکردم. آخر ناجوانمردانه زدند. در غربت زدند نه در میدان جنگ. نه از روبرو. موذیانه و بزدلانه بود. همه همیشه در سکوت انتظار این اتفاق را میکشیدیم چون لایقش بود و مرگ مسلما حقش نبود اما نه این طور و این قدر زود.
سکوت عجیبی بر جمعیت حکمفرما بود اما صدا به صدا نمیرسید از ولوله ای که راه افتاده بود. دنبال اتصال به صف بودم. زینب را گاه به گاه پایین می گذاشتم و به جان خستهام کمی استراحت میدادم.
بالاخره در نقطهای دور جای پارک پیدا میکنم و پیاده میشویم. با زینب میدویم که دیر نرسیم. دیر شده. پرسان پرسان دنبال اتصال به صف هستم. زیادی دویدهایم و زینب خسته شده. بغلش میکنم و میدوم. کفشهای سفت و سختش با هر تکان به جانم ضربه میزنند. به یاد تکانهای هلیکوپتر میافتم و بغض بیشتر راه گلویم را فشار میدهد. دم نمیزنم و اشکهایم را نیامده پایین، پاک میکنم و میدوم. آخر نمیشد بیشتر مراقب باشی تا حداقل این ۳۳ ماه بشود ۴۸ ماه؟ نمیشد با جت شخصی این ور و آن ور میرفتی و نه هلیکوپتر یا فقط با ویدیو کنفرانس پروژه های بیشمار را افتتاح میکردی؟
نماز شروع شده بود که قامت بستم.
جمعیت به سکون و سکوت رسیده بود.
«اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا» را که شنیدم و بغض حضرت عشق را، جمعیت فرو ریخت و سیل اشک جانم را شست.
زینب کنارم توی صف میایستد. مظلومیتشان تمام جمعیت را گرفته. داغش جانم را میسوزاند. اشک دیگر امانم را بریده. پاکشان میکنم و الله اکبر میگویم و اقتدا میکنم به حضرت عشق.
اولین «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا» را که شنیدیم جمعیت از داغ فوران کردند اما خبری از بغض کوه صلابتمان نبود. دوباره و سه باره تکرار کرد و هر بار فوران اشک جمعیت اما موج آرامش این دریای معرفت، گدازههای جانمان را سکینه داد.
آزاده عیوضی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#سید_شهیدان_خدمت #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
🌐 zil.ink/artkermanshah
ⓐⓡⓣⓚⓔⓡⓜⓐⓝⓢⓗⓐⓗ