eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
196 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اشک امانم را برید ، همه چیز مقابل چشمم امد ننه طوبا منو توی طویله متروکه قایم کرد وقتی داشت میرفت با گریه گفتم _ ننه نرو من میترسم ننه خندیدو گفت _از چی دختر خدا برات درستش کرد _خدایی که من دیدم ننه ۰۰۰ سپس مکثی کرد و گفت _ای ای ای ای۰۰۰ ارام و ریز گفت _یادته پریشب گریه میکردی میگفتی خان همسن بابامه نمیخوام زنش شم حالا خوشحال باش دیگه زنش نمیشی باهق هق گفتم _ اخه ننه اینطوری دیگه کی منو منو میگیره دیدی خاتون باز به مادرم فحش داد خندیدو گفت _دیدی خان جلو کلفت نوکرها زدش کیانوش و ارسلان نگرفته بودنش مرده بود بعد هم ننه نگران نباش به خدا توکل کن _پسره کجاست؟ _اقا فرهاد؟ از شنیدن اسمش با ترس سرتکون دادم _خان برد تو اتاق بالایی زندانیش کرد داره پی تو میگرده صدات در نیاد تا ببینم چی میشه ۰۰۰ با پاشیده شدن اب از صورتم چشمانم را باز کردم فرهاد و مردی که شبیه خود او بود و کمی مسن تر به من خیره بودن فرهاد تحقیر امیزگفت _چه مرگت شد جیغ میزدی؟ با ترس برخواستم و نشستم با ریختن موهایم دورم یادم افتاد که روسری ندارم هراسان به دنبال روسری گشتم اما انگار نبود که نبود نا امید موهای بلند طلاییم که از کودکی قیچی را لمس نکرده بود و حالا تا پشت زانوهایم میرسید را جمع کردم و سرم را بالا اوردم فرهاد از پنجره بیرون را نگاه میکرد و شهرام مات من بود از نگاهش معذب شدم دستانم شروع به لرزش کرد روسری ام را روی میز ارایش دیدم برخواستم که به سمت روسری ام بروم ناخود اگاه پایم پیچ خورد و نقش زمین شدم شهرام دستش را به سمتم دراز کرد سرم را لرزاندم و با التماس گفتم _به من دست نزنید لطفا برخاستم روسری ام را پوشیدم حالا خیالم از مرد نامحرمی که هنوز خیره من بود راحت شده بود نفسی کشیدم و با اخم به شهرام نگاه کردم شهرام از اخم من به خودش امد و گفت _ فرهاد بیا بیرون کارت دارم با فرهاد از اتاق خارج شدن و در را بستند دوباره گوش به در چسباندم شهرام گفت _واقعا زیباست ندیده بودم اینو خونه عمو
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد با حرص گفت _ بلای اسمانی به سرم نازل شد شهرام فکر ستاره داره داغونم میکنه _این بچه چیزی خورده؟ _نه _صداش کن بیاد بیرون الان تلف میشه فرهاد با پوزخند گفت _ نگرانشی شهرام با کنایه گفت _ همسن ریتاست سپس با مکث گفت _ اسمش چیه؟ _گلجان با شنیدن صدای پاش کمی عقب رفتم در را باز کرد و گفت _ گل جان دخترم بیا شام بخور با شنیدن دخترم اشک از چشمانم مثل سیل جاری شد یاد پدرم افتادم شهرام لبخندی زد و گفت _ منم یه دختر دارم همسن و سال شماست اسمش ریتاست۰۰۰ تو چند سالته؟ به ارامی گفتم _هفده خندیدو گفت _ عزیزم؛ ریتا 14سالشه من تو رو مثل دخترم میبینم دیدم که چقدر از اینکه روسری نداری معذب بودی یه لحظه ارزو کردم کاش ریتاهم مثل تو بود مکثی کردو گفت _ حالا پاک کن اون اشکهاتو حیف تو نیست با این چشم های درشت ابی گریه کنی ؟ تو میدونستی که خیلی خیلی زیبا هستی وقتی اولین بار چشماتو باز کردی احساس کردم یه فرشته یا پری دریایی هستی کمی سکوت کرد و گفت _حالا دیگه نترس من مثل پدرتم و تو مثل ریتا دخترمی بیا برو شامتو بخور . کمی با حرفهای اقا شهرام ارام شدم به دنبال او سر میز شام رفتم فرهاد در خانه نبود و این یعنی ارامش
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کمی از زرشک پلو با مرغ خوردم شهرام برایم نوشابه ریخت نوشابه ام را هم سرکشیدم که گفت _ پدر مادرت کجان؟ ارام گفتم _ فوت شدن _خدا بیامرزه _ممنون _چند وقته؟ _پدرم وقتی شش ساله بودم فوت شد ناراحتی قلبی داشت۰ _ومادرت؟ _اونو ندیدم وقتی من به دنیا اومدم مرده بود چهره شهرام را غم گرفت و گفت _و کی تو رو بزرگ کرد؟ _عمه م پدرم معلم بود عمه کتی هم استاد پیانو بود اما ازدواج نکرد تنها بود اون منو بزرگ کرد _پس تو خونه عمو بهجت چیکار میکردی بغض راه گلویم رابست و گفتم _ عمه کتی که مُرد ارباب اومد منو با خودش برد خونش گفت میخواد منو بگیره با اشک ادامه دادم _ من نمیخواستمش همسن بابام بود خاتون اذیتم میکرد ازم کار میکشید به مادرم توهین میکرد _چرا رفتی خونه ارباب _ترسیدم تنها بودم اومد گفت تو خودت خان زاده ایی حرفم را برید و گفت _ توخانزاده ایی؟ _پدر بزرگم حشمت خانه چشمان شهرام گرد شد و گفت _ تو نوه حشمت خانی؟ _بله _پس تنها وارث حشمت خان تویی کتایون شهسواری هم عمته اره _شمامیشناسیشون ؟ _کم و بیش خوب تعریف کن _اول ارباب بهجت گفت بیا با ما زندگی کن یه هفته بعد گفت من میخوام بگیرمت _چرا باهاش مخالفت نکردی؟ _مخالفت کردم اما پناهی نداشتم عمه که فوت شده بود من کسی رو نداشتم شهرام خیره به چشمانم گفت _ گریه نکن و اروم باش با باز شدن در از ترس ایستادم فرهاد با یک شیشه مشروب وارد شد با دیدن شیشه مشروب بغض به گلویم چنگ زد شهرام با حرص بلند شد مقابل فرهاد ایستادمحکم‌و قاطع گفت _ به روح مامان و بابا قسم فرهاد تا حالا هزار بار بهت تذکر دادم این اشغالو نخور سپس شیشه را از شهرام گرفت به زمین کوباند بوی الکل فضای خانه را گرفت شهرام ادامه داد _ یکبار دیگه ببینم بشنوم خبر بیارن بو ببرم از این نجسی حروم خوردی اسمتو نمیارم بین منو این گناه بین برادرت که همیشه مثل کوه پشتت وایساده و این گناه یکی رو انتخاب کن فرهاد مکثی کرد دستش را روی صورتش کشید و گفت _چشم داداش همه ساکت شدن صدای زنگ تلفن شهرام سکوت مرگبار خانه را شکست گوشیش را در اوردو گفت جانم / پیش فرهادم/ نه عصبی نیستم/ چشم میام/ ستاره کجا بود این وقت شب حرفهایی میزنی مرجان/نمیاد/نه فرهاد نمیاد کار داره/باشه خداحافظ گوشی را در جیبش گذاشت و گفت _ من باید برم با ترس و لرز و التماس گفتم _ منم ببر _شهرام سری تکان داد و گفت _به زنم بگم تو از کجا اومدی؟ سرم را پایین انداختم شهرام ارام رو به فرهاد گفت _ فردا میری سهمتو از کارخونه جدا میکنی فرهاد با اخم گفت _ چشم _بی عقلی نکن حرف من بزرگترو گوش کن دیر یا زود ستاره میفهمه نزار حقت پایمال بشه فرهاد کلافه گفت _ نمیفهمه من درستش میکنم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با رفتن شهرام فرهاد با یک پتو و بالش سمت کاناپه ها رفت منم روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم به روستا به دوستم فاطمه، به محبت های ننه طوبا، یاد عمه کتی افتادم مقرراتی بود و مرموز اما زن منظبتی بود بغیر از این سال اخر زندگی ش ، همیشه با من سر جنگ و دعوا داشت، قشنگ مشخص بود که مرا دوست ندارد. صدایش در ذهنم پیچید جمع کن اتاقتو چقدر شلخته ایی، سرت و بزنند تهتو بزنند لنگه مادرتی با غیض میگفتم نخیر مامانم شلخته نبود طوری که انگار از من چندشش میشد میگفت تو که اصلا اونو ندیدی، من یادمه چقدر شلخته بود. من با بغض میگفتم خوابشو دیدم عمه با اخم گفت اگر راست میگی چه شکلی بود؟ ومن چون حتی یک عکس هم از مادرم ندیده بودم شروع میکردم به تعریف و تمجید های رویایی خودم یادمه یه بار با گریه گفتم عمه کتی عکس مامانمو بده ببینم عمه کمی خیره نگاهم کردو گفت من از اون تحفه عکس ندارم خیلی دوست داشت به من پیانو یاد بدهد اما من به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت مخالفت میکردم با جیغ می گفتم از پیانو بدم میاد در افکارم غرق شدم و خوابیدم صبح با صدای خانمی از جا برخاستم بدنم میلرزید از ترس اینکه مبادا ستاره باشه در باز بود و منم بی روسری مانتویم را در اورده بودم و با بلیز یاسی شلوار طوسی ام دراز کشیده بودم کمی گوش تیز کردم صدای خانمی م مسن بود اقا فرهاد این شیشه خورده ها چیه ای وای نجسی شکسته اقا فرهاد همه جارو نجس کردی فرهاد گفت چقدر غر میزنی خاله مریم رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _دستت درد نکنه؛خیلی ممنون یعنی من قورباغه م؟ فرهاد با کلا فگی گفت _ خاله اول صبحی عصبی م نکن به اندازه کافی من داغونم _چرا عصبی هستی از سفر اومدی باید سرحال باشی با صدای زنگ ایفن مریم خانم گفت _بفرما اینم سورپرایز سپس شاسی ایفن را زد فرهاد تیز از جایش برخواست و گفت _ سورپرایز دیگه چیه؟ مریم خانم با خنده گفت _ الان میاد تو فرهاد با فریاد گفت _کی؟ مریم خانم کلافه وار و با خنده گفت _چقدر عجولی صبر کن دیگه فرهاد شتابان سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت و گفت _ خفه میشی ها سپس در را بست و گفت _کلید کو ؟ قلبم محکم و تند میتپید از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم نگاهی به کمد انداختم و در یک ان وارد کمد شدم در را بستم صداهای نامفهومی میشنیدم۰ از زبان فرهاد مات مونده بودم که الان باید چه غلطی میکردمم با دیدن ستاره دهانم از تعجب وا مونده بود رنگ صورتم پریده بود بدنم هیستریک میلرزید و دوست داشتم گلدان شیشه ایی کنار در اتاق خواب را توی سر این پیر خرفتخورد کنم نزدیکم امد و گفت _بیا پسرم اینم کلید حالا کلید اتاق خواب و میخوای چیکار؟ حالا چرا داد میزنی؟ ستاره مرموزانه گفت _اینجا چه خبره ؟ _تو اتاق خواب چی هست که میخوای درو قفل کنی؟ چرا رنگت پریده؟ دست و پایم شل شد واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ستاره جلو امد و گفت _ اومدم سورپرایزت کنم مثل اینکه بد موقع امدم سپس در یک ان در اتاق خواب را باز کرد نفسم را حبس کردم دستانم میلرزید سکوت که طولانی شد ارام چرخیدم کسی در اتاق نبود سرم را گرداندم پس گل جان کو؟ سعی کردم خودم را نبازم نفس راحتی کشیدم و گفتم _ مگه تو به من شک داری؟بفرما اینم اتاق خواب ۰ ستاره اطراف را بررسی کرد و گفت _چرا دستات میلرزه؟ چرا رنگت پریده؟ نفسی کشیدم و گفتم _خاله مریم شیشه مشروبو از اپن انداخت شکست از خواب با ترس بیدار شدم خاله مریم حق به جانبانه گفت من۰۰۰ _قبل از اینکه این پیر خرفت اوضاع و خرابتر کنه گفتم _ ول کن دیگه خاله برو چای و دم کن باید برم کارخونه کلی کار دارم _اخه من _برو خاله ترو قران برو دارم سکته میکنم ستاره با بغض گفت _ اره بایدم سکته کنی معلوم نیست چه غلطی داشتی میکردی که من سر رسیدم از استرس داری میمیری سپس با قهر خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به انچه نباید میافتاد خورد و گفت _این روسری مال کیه اینجا اویزونه؟ نفسم بند امد و چشمانم از حدقه بیرون زد خدایا به دادم برس
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با صدای خاله مریم متحیر موندم این _روسری منه ستاره جان با خودم گفتم چه عجب این خنگ پیر یه کار مثبت هم کرد اما انگار حس ششم ستاره یه بوهایی برده بود با گریه گفت _مال شماست مریم جون؟ چرا دروغ میگی ؟ _دروغ نمیگم ستاره روسری منه _تو اتاق خواب من چیکار میکنه؟ _اومدم اینجا مرتب کنم در اوردم جاموند _بعد با چی رفتی خونتون _یکی دیگه تو ساکم داشتم همه ساکت شدند در دلم نذر میکردم و خدار ا صدا میزدم اما انگار ستاره بیخیال نمیشد روسری را برداشت کمی ورانداز کرد و انچه نباید میشد شد یک تار موی طلایی از روسری بیرون کشید و گفت _ اینم موی شماست مری جون؟ مریم خانم با نا امیدی گفت _ موی میناست خوب دخترم روسریمو پوشیده بوده لابد ستاره با جیغ گفت _ موی مینا رو خودم کوتاه کردم این مویک متر بلنده و بعد گریه کنان از اتاق خارج شد کیفش را برداشت و دوان دوان حیاط را هم طی کرد و خدارو شکر رفت روی تخت نشستم و سرم را بالای دستانم گرفتم و با فریاد گفتم _ بیا بیرون مریم با ترس گفت _ بسم اله نصف عمر شدم چته تو بچه امروز با بازشدن در کمد نگاهی به گل جان انداختم خیس عرق شده بود صورتش مثل گوجه سرخ شده بود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مریم با ترس به سمت کمد رفت با دیدن گلجان جیغی زد و گفت _ این کیه دیگه؟ گل جان از کمد خارج شد مریم خانم مات و مبهوت گل جان شده بود سپس رو به فرهاد گفت _اقا فرهاد کیه؟ فرهاد سری تکان داد سپس با صدایی گرفته گفت _ملک عذاب منه فرشته مرگ منه سرم را پایین انداختم اشکهایم مانند باران سرازیر شد فرهاد دستش را زیرچانه ام گذاشت سرم را بالا اورد و به حالت تنفر خیره در چشمانم گفت _نکبت دهاتی ابغوره نگیر واسه من الان داری با دمت گردو میشکنی که زدی وبردی و از لای گوسفندها اومدی تهران خانه یه مهندس کارخونه دار ؛اره؟ بغضم را فرو خوردم و به او خیره ماندم جرآت حرف زدن نداشتم. حتی گناه خودم را هم نمیدانستم. من که خودم را مخفی کردم تا زنش مرا نبیند دیگر دردش با من چه بود؟ سیلی محکم فرهاد مرا به درب کمد کوباند مریم خانم به جای من جیغ زد و گفت _چرا میزنیش اقا فرهاد ؟ با هق هق در دلم گفتم _میزنه چون بی شرفه میزنه چون بی ناموسه فرهاد نزدیکم شد موهایم را در چنگالش گرفت جیغم به اسمان رفت مریم خانم نزدیکمان شد دست فرهاد را گرفت و گفت _ننه نزنش تروخدا زندگی منو خراب کرده مریم خانم. همه برنامه ریزی هامو بهم ریخت من الان جواب ستاره رو چی بدم؟ صورتم را کمی ماساژ دادم و ارام و با لرز گفتم خوب تقصیر من چیه؟ من که نمیخواستم اینطوری بشه؟ شما خودت...... فرهاد با خشم مرا وسط اتاق پرتاب کرد سپس با لگد به ران پایم کوبید و گفت _ خفه شو هرزه ولگرد ، اینکارها رو کردی که خودتو بندازی گردن من خاتون میگفت ننتم مثل خودت بوده با شنیدن حرفش درد پایم فراموش شدو با استرس گفتم _ شما به من دست درازی کردی پشت مادرمم حرف میزنی؟ فرهاد خواست به طرفم یورش بیاورد که مریم خانم حائل من شد و گفت _به خدا اگر بزنیش دیگه پامو تو خونت نمیزارم فرهاد مریم خانم را دور زد و گفت اومدی زندگی منو بپاشونی و خودت بشی خانم این خونه اره؟ کور خوندی این را گفت و مشت محکمی به بازویم کوبید از درد چشمانم تار شد دستم را به بازویم گرفتم دستش را برای بار دوم بالا اورد مریم دستش گرفت و گفت _من که نمیدونم اینجا چه خبره . اما ولش کن پسرم بیا بیرون یکم اروم باش سپس رو به من گفت _تو هم ساکت باش دختر، میزنه ناقصت میکنه با گریه گفتم _من مگه چی گفتم؟ فرهاد با خشم به سمتم حمله ور شد موهایم را در چنگالش گرفت و مرا از اتاق بیرون کشید لحظه خروج از اتاق پایم به پادری گیر کرد و به زمین افتادم اما فرهاد همچنان وحشیانه مرا به دنبال خود میکشید مریم خانم جیغ میزد وبه دنبال ما میدوید دستم را روی سرم گذاشتم فرهاد وسط خانه رهایم کرد موهای بلندم را با دستانم جمع کردم و سرم را بین دستانم گرفتم هق هق میزدم فرهاد لگدی به پهلویم زد و گفت _ توبا نقشه اومدی زندگی منو خراب کنی اما کور خوندی سرم را بالا گرفتم و گفتم _ من اگر همچین قصدی داشتم نمیرفتم تو کمد که زنت منو نبینه فرهاد دست به موهایم انداخت و بلندم کرد سپس سیلی محکمی به صورتم کوباند نقش بر زمین شدم با شنیدن صدای شهرام نفس راحتی کشیدم شهرام با فریاد گفت _ چه غلطی میکنی الدنگ؟
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد روی کاناپه لم دادو گفت _زیاد ضر میزنه رو مخمه سپس سیگاری روشن کرد وروبه من گفت _از جلوی چشمم گمشو خواستم حرکت کنم که شهرام گفت _بشین رو کاناپه گلجان نگاهی به شهرام انداختم و گوشه ایی ارام نشستم روبه مریم خانم گفت _ برو یه لیوان شربت برای این دختر بیار رنگ تو صورتش نمونده مریم خانم گفت _چشم اقا سپس به سمت اشپزخانه رفت شهرام کنار من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت _این کارها از تو بعیده فرهاد با کلافگی گفت _ول کن شهرام تروخدا سخنرانی راه ننداز برام این هرزه باید از این خونه گورشو گم کنه الان ستاره اومد اینجا شهرام هینی کشید و گفت _ یا پیغمبر فهمید مریم خانم یک سینی شربت اورد و سپس تمام ماجرا را مو به مو تعریف کرد شهرام با تومأنینه گفت _ به اقای تهرانی زنگ زدم گفتم وام فرهاد اوکی شده از مدارکش فقط قولنامه کارخونه کمه گفت رو چشمم اطاعت میشه چهار دنگ کارخونه مال فرهاده فرهاد سیگار دیگری روشن کرد و گفت _چرا چهار دنگ؟ میگه یه دنگ کادوی عروسیشونه فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت _ کادو؟ پس هنوز ستاره ندیدش _نه خدارو شکر پاشو برو ساعت ده محضر اقای عبدالملکی منظرته گفتم تو خودت چند وقته روت نمیشه این مسئله رو عنوان کنی بلند شو نه و نیمه فرهاد رو به مریم خانم گفت _یه خواهش ازت بکنم؟ مریم خانم که انگار جا خورده بود گفت _با منی؟ _بله با شمام نگاه تنفر امیزی به من کرد وادامه داد _این زباله رو چند روز ببر خونت تا ببینم چیکار باید باهاش بکنم شهرام با غیض گفت _ خیلی بی تربیتی فرهاد _تو ساکت شو شهرام اینقد طرفداری اینو نکن شهرام سر تاسفی تکان داد مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت _شرمنده م اقا فرهاد من سه تاپسر عذب دارم خونه پسرهامم که میشناسی نامردن بغضی کرد چانه لرزاند و گفت _ اگر مرد بودند مادرشون نمیومد کلفتی
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد سیگارش را خاموش کرد و گفت _این چه حرفیه خاله اینجا خونه خودته شهرام گفت _ستاره قهر کرده اخلاقشم که میدونی حالا حالاها اشتی بکن نیست گل جان صلاح نیست جایی بره درستش اینه همینجا باشه فرهاد فکری کرد چشمانش را ریز کرد و گفت _ چرا؟ _حالا بهت میگم تو پاشو برو کمی فکر کرد و گفت _ منم باهات میام *از زبان فرهاد* با حس کنجکاوی از جا برخواستم و به اتاق کارم رفتم شهرام هم به دنبالم امد در اتاق را بست وگفت _تو چرا اینقدر احمقی؟ هاج و واج نگاهش کردم ادامه داد _نمیفهمی؟ یا خودتو زدی به نفهمی ؟ _تو به این دختر تجاوز کردی از شرم سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد _ کتکش هم زدی حالا میگی برو؟ اومدیم و رفت زنگ زد به یکی از اقوامش ماجرا رو گفت میخوای چیکار کنی؟ چشمانم گرد شد حق با شهرام بود ارام گفت _ همین مریم که خودشو میزنه به سادگی اگر یک کلمه بهش بگه خاک برسرت چرا خودتو قایم کردی ؟ میزاشتی زنش بفهمه به درک فرهاد این دختره ساده س از جلو چشمت بره کار یادش میدن بیچاره میشی شهرام مکثی کردو گفت _سادس اما پولداره چشمانم ریز شدو گفت _ چه پولی؟ دیشب داشت برام حرف میزد میگفت _نوه ی حشمت شهسواریه تمام صورتم از تعجب برانگیخت و گفتم _چی؟ _میگفت مادرش سر زا رفته باباش شش سالش بوده مرده خواهر برادر نداره فقط یه عمه داشته مجرد بوده با اون زندگی میکرده الان عمه هم مرده میشه تنها وارث سرم را پایین انداختم شهرام گفت _زود پاشو کیفتو ور دار بریم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ابروبالا دادم و گفتم لیزر کردن هم بلدی ؟ متعجب گفت من؟ خندیدم و گفتم اخه میگی برات لیزر میکنم گفتم شاید بلدی خنده کوتاهی کرد ارام پشت سرم زدو گفت منو دست می اندازی؟ با قهقهه خنده گفتم اخه دستگاهشم نداری. لبخند روی صورتش نقش بست و گفت خیلی خوب میبرمت تا دکتر برات لیزر کنه خوبه؟ چایم را خوردم امیر گفت خیلی استعدادت تو ورزش رزمی خوبه. تو خیلی زود راه میفتی چطور مگه؟ تاحالا هیچ کدوم شاگردهام نتونستنن به صورت من ضربه بزنن ولی تو دفعه دومته چون سرعت عملت بالاست. اونها ملاحظه استادیت رو میکنن. امیر خندیدو گفت خیلی پررویی بخدا. از همونروزی که اومدم خونتون عاشق همین جسارتت شدم. هردوسکوت کردیم امیر گفت دیر وقته پاشو بریم بخوابیم. فردا باید دادگستری هم برم. واسه چی؟ اتفاقی که توی شمال افتادو به پرونده فرزاد اضافه کنم. دادخواست و بدم به وکیل نیابت بگیره واسه اگاهی تالش اعترافات اون یارو را هم ضمیمه پرونده کنم. بعد میتونی جلبشو بگیری؟ همین الانم جلبشو دارم. پس چرا نمیگیریش ؟ ادرس ازش ندارم. این چند نفری که گرفتنشون چی؟ اونها هم ادرس ندارن. مطمئنی که راست میگن؟ به اگاهی باید اعتراف بدن که ندادن. دست من نبودن که من اعتراف بگیرم. خوب برو از اونها ادرس بگیر. اولا الان زندانن. در ثانی یادت باشه تو پرونده ایی که رفتی شکایت کردی نباید کار خلاف قانون انجام بدی والا محکوم میشی. یا باید خودت پیگیری کنی یا قانون. خمیازه ایی کشیدو گفت من خیلی خوابم میاد
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تمرین تمام شد و به طبقه بالا امدیم. صبحانه مان را که خوردیم امیر لباس پوشیدو اماده رفتن شد به دنبالش تا مقابل در رفتم . نگاهم به گوشی بدون سیم کارتم که هنوز روی جاکفشی بود افتاد. دلم میخواست از امیر بپرسم با گوشی بی سیم کارت اگر بازی کنم ایراد دارد اما غرورم اجازه نداد. کاری نداری عزیزم. نه ظهر میای؟ کمی به من نگاه کردو گفت اینقدر خونه موندن اذیتت میکنه؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت من کاردارم باید برم دادگستری. بعد برم دفتر. بازدید از واحدهای یکی از مشتریهامم هست والا میبردمت بیرون نه مسئله بیرون رفتن که نیست ما دیشب از شمال اومدیم.مسئله بیکاریه. خوب حاضر شو با مصطفی برو اموزشگاه ثبت نام کن کجا؟ ادرسشو به مصطفی میدم. کارتتم دستته دیگه بروهر کلاسی دوست داشتی ثبت نام کن . متعجب گفتم .کارتم یه کارت مگه بهت ندادم؟ برو هرکلاسی دوست داشتی ثبت نام کن وسیله هاشم بخر. باشه تلفنش را در اورد شماره ایی گرفت و گفت الو مصطفی ماشین و بیار خانمم میخواد جایی بره..... نه دیگه تو با خانمم برو بچه ها رو هم ببر .... نه من خودم میرم...طوری نمیشه. ارتباط را قطع کرد و من گفتم میخو ای تنها بری؟ یه وقت جلوتو نگیرن تو مهم تری نه خوب من میتونم یه روز دیگه برم مهم نیست تو به کارت برس اخه امیر اگر اتفاقی برای تو بیفته من خودمو نمیبخشم تو .... واسه من اتفاقی نمیفته برو به کارت برس امیر خانه را ترک کرد . اموزشگاه راه حل خوبی بود میتوانستم به نازنین بگویم کارهایش را به اموزشگاه بفرستد و من انجا تحویل بگیرم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار ماشین شدم و سلام کردم. پاسخم را گفت و حرکت کرد. از خانه که خارج شدیم موتورسوارهارا دیدم که بدنبالمان میایند. لحظه ایی حس سران مملکتی به من دست داد‌ . مصطفی مقابل اموزشگاه متوقف شدو گفت خانم سرداری ، امیر خان گفتن من تا داخل اموزشگاه دنبالتون بیام.‌ بله من جلو میرفتم و مصطفی هم بدنبالم می امد. وارد اموزشگاه شدم مصطفی همان داخل ولی جلوی در ایستادرو به منشی گفتم سلام. به گرمی پاسخم را گفت و من گفتم شما اینجا چه کلاس هایی دارید؟ هرکلاسی که بخواهید از موسیقی گرفته تا گلسازی و طراحی و خیاطی بستگی داره شما چی بخواهید ؟ میشه لیستشو ببینم بله برگه ایی را دستم داد . بهترینشان همان خیاطی بود میتوانستم لباس ها را با خودم ببرم و بیاورم و بهانه کنم که کارم است امیر که وسایل من را بازرسی نمیکرد. فقط سختی کارم مصطفی بود.‌که نازنین را میشناخت. یادم رفته بود شماره ش را بگیرم و از تلفن خانه به او بگویم نقشه م چیست. باید کمی روی مصطفی هم کار میکردم. ادرسش را کم و بیش به من گفته بود. کلاس خیاطی را انتخاب کردم و به صورت خصوصی ثبت نام نمودم. خانم منشی لیست خرید به من داد . از اموزشگاه بیرون امدم وبرگه ادرسی که منشی برای خرید داده بود را به مصطفی دادم و گفتم باید بریم اینجا خرید. مصطفی سرتایید تکان دادو من گفتم فقط قبلش من یه جا میخوام برم سمت پاسداران مصطفی که به جای صورت من زمین را نگاه میکرد گفت شرمنده خانم سرداری. امیر خان فقط اموزشگاه و فروشگاه و به من گفتن. کمی خواهش در لحنم پاشیدم و گفتم حالا چی میشه بریم؟ تو مسیرمونه متاسفم منو ببخشید.‌ اقامصطفی من یه کاری دارم باید انجامش بدم. به امیر خان زنگ بزنم اگر موافقت کردند. اطاعت امر میشه نه اقا مصطفی نمیخوام امیر بدونه ابروهایش رابالا دادو گفت من نمیتونم اینکارو انجام بدم. اقا مصطفی. شما فقط یه ترمز میخوای بزنی ها سرش را بالا اورد و با دلسوزی گفت اخه خواهر من. تو رفتارهای امیر و ندیدی؟ اگر بفهمه من چه جوابی بدم؟ من به جهنم خودت چی میخوای بهش بگی؟ از کجا میخواد بفهمه اولا محاله من بدون اجازه امیر خان حرکتی کنم. در ثانی چهارنفر دیگه دنبالمونن. با ناامیدی راه افتادم مصطفی گفت من به امیر خان نمیگم شما چنین درخواستی داشتی. شماهم جای خواهر من از این تیمی که من راه انداختم و بادیگارتونن هرگز چنین چیزی نخواهید اونها صاف میزارن کف دستش. منم که نمیگم دلم برات میسوزه والا من طبق وظیفه م و عهدی که باهاش بستم باید همین حالا گزارش بدم. ممنون. سوار ماشین شدم خریدم را که انجام دادم به خانه بازگشتیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 این لامذهب تلفن خانه را دقیق زیر دوربین گذاشته بود به سرم زد که در ان کنکاش کنم و شماره نازنین را پیدا کنم. اما سریع پشیمان شدم یه وقت فکر نکنه من به اشکان زنگ زدم تا بیگناهیمو ثابت کنم دوباره کتک میخورم. یاد انروز جهنمی افتادم. ضربات محکم و بی رحمانه امیر و ان حالت خشمگینش لرز به اندامم انداخت. دیگر طاقت چنین رفتاری را نداشتم. اگر دردش را تحمل میکردم با ترسش نمیتوانستم کنار بیایم. وسیله هایم را در اتاق خواب نهادم که از همین اول کاری پایه اش را بگذارم و در اتاق خواب که دوربین نیست کار کنم. نگاهم به کارتی که امیر به من داده بود افتاد. لحظه ایی از کاری که میخواستم انجام دهم پشیمان شدم. من هرچقدر که میخواستم پول داشتم امیر هم که نه مرا طلاق میدهد و نه بیرون میکند. پول به چه کارم می امد. اصلا ارزش عصبانیت امیر را نداشت. اگر میفهمید و میخواست مثل سری پیش کتکم بزند چی؟ خانه الکس؟ نقره داغ دنیا دور سرم چرخید. همه اینها مثل قبل که گذشت میگذشت. اما با بی اعتمادی اش چه میکردم. همین حالا موبایلم را از من گرفته بود و اگر اوضاع امن هم میشد محال بود من را به تنهایی جای بفرستد.سرافکندگی م را چه میکردم؟ تا ابد اسم خیانت که بیاید یادش است که من احمق چه کرده بودم. در اولین فرصت باید نازنین را مطلع از تصمیمم میکردم. یاد روزهایی افتادم که به خاطر بی پولی. تن به حرفهای بی سرو ته ایرج دادم رابزه م با اشکان را خراب کردم و مجبور بودم در خانه امیر بمانم . این کارتی که در دستم بود بی حساب پول داشت و من هرچقدر میخواستم خرج میکردم. اعظم خانم رفت و من تنها ماندم. در اتاقم سرگرم کدر شدم که تلفن خانه به صدا در امد.ان را برداشتم صدای نازنین بود الو سلام فروغ سلام نازنین خوبی؟ ممنون یه سفارش کت و شلوار دارم میخوام ببینم برام اماده میکنی؟ نازنین من واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم چی شده؟ هرچی فکر میکنم میبینم امیر نمیخواد من کار کنم ریسکش بالاست نترس فروغ. هر زنی باید برای خودش. یه در امدی داشته باشه اخه اگر امیر متوجه بشه برای من خیلی بد میشه من رو حرف تو حساب کردم این‌کارو قبول کردم. کمی سکوت کردم و گفتم من واقعا متاسفم نازنین نمیدونم چی باید بگم. حالا این یدونه رو انجام بده که من قبول کردم. دو دل شدم نازنین هم حرف حقی میزد هرزنی باید برای خودش یک در امد داشته باشد. کمی فکر کردم و گفتم باشه انجام میدم. اگر میتونی کاری کنی که نفهمه چرا رد میکنی؟ بخدا اینقدر این کار برات در امد داره که ... اخه میدونی نازنین. من ازصبح تا شب تو خونه م هرجا بخوام برم با امیر میرم اونم همه چی برام میخره من اگر در امد هم داشته باشم باید مخفیش کنم اصلا اون پول به دردم هم نمیخوره.