#پارت47
رمان عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تلفن را قطع کردم فکرم در گیر حرفهای شهرام بود،صبحانه را اماده کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد باز هم ناشناس صفحه را لمس کردم و گفتم بله
صدای مضطرب مرد جوان به من فهماند که او فرهاد است
_سلام
_سلام و درد وحشیه روانی
_میخواستم باهاتون چند کلمه صحبت کنم
_من با شما فقط تو دادگاه صحبت میکنم.
_دادگاه؟
_بله دادگاه ازت شکایت کردم به جرم تجاوز و ضرب و شتم
_میشه من با شما حضوری صحبت کنم؟
_نخیر ، با ادم کثیفی مثل تو من اصلا جرات ندارم قرار بزارم.
_اینطوری که شما فکر میکنی نیست
_ همه چیز اینجا معلومه ، یه دختری که بهش تجاوز شده و کتک خورده
_من عسل و راضیش میکنم ، شما فقط اجازه بده من باهاش حرف بزنم
_نمیشه
_اصلا تجاوزی در کار نیست خانم، من فقط رو زنم دست بلند کردم اونم دلیل داشتم، اصلا شما کی هستی که اومدی زن من و برداشتی بردی؟
از حرف فرهاد جاخوردم و گفتم
_ یعنی چی تجاوزی در کار نیست ؟ نمیتونی زیرش بزنی.
_این خانم یک ماه پیش صیغه من شده من برگه دارم ، خودش پای برگه رو امضا زده
از حرف فرهاد جا خوردم سعی کردم خود را نبازم و گفتم
_براش وکیل گرفتم میبرمش پزشکی قانونی
_وکیلت چیکار میخواد بکنه وقتی خودش امضا زده که یک ماه پیش با من ازدواج کرده ؟
_شاهد میارم
فرها د تلخ خندیدو گفت
_عموی منو میبری واسه شهادت؟
کفری شده بودم فرهاد ادامه داد
_سنش قانونی نیست واسه امضا دادن، پدر هم نداره، عموم بزرگ اون خراب شده س اون امضا زده ،شاهد صیغمونه، غیر از عموم سه تا مرد دیگه هم از بزرگهای اونجا شاهدن، من فقط زنمو زدم اونم حقش بوده ، کاراشو تکرار کنه بازم میزنمش، از تو هم شکایت میکنم که دخالت تو زندگی خصوصی مردم یادت بره
#پارت352
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر نگاهی به ماشینش انداخت مرد سالمند گفت
مال من که نه قیمتی داره و نه اتفاق خاصی افتاد ولی مال شما داغون شد. خانمت اگررانندگی بلد نیست چرا میشونیش پشت فرمان
امیر دست به سینه مقابلش ایستادو گفت
مهم نیست فدای سرش
مصطفی با موتور کنار امیر ایستاد . امیر به او اشاره ایی کرد مصطفی کمی از ما فاصله گرفت . امیر رو به او گفت
خسارتتون چقدر میشه؟
مرد سالمند نگاهی به ماشینش کرد و مبلغی را گفت امیر گوشی اش را در اورد و از او شماره کارتی خواست و سپس به طرفم امد. سوار ماشین شدو گفت
برو عزیزم.
میشه خودت بشینی پشت فرمان؟
خندیدو گفت
به خاطر یه تصادف؟ فدای یه تار موت برو نترس .
ماشین را روشن کردم و گفتم
ببخشید.
تچی کردو گفت
اشکال نداره عزیزم .
خیلی شرمنده شدم
این چه حرفیه؟ ماشین خودته برو راه و بستی.
حرکت کردم . به خانه که رسیدیم پیاده شدم. دسته گلی که به اب داده بود را که نگریستم. با شرمندگی به امیر زل زدم و او گفت
دیگه راجع بهش حرف نزن برو تو . من چند دقیقه دیگه میام.
داخل خانه رفتم و تیز وارد اتاق خواب شدم. امیر با مصطفی صحبت میکرد. با حرفهایی که امیر زد حالا مطمئن بودم که مصطفی راجع به من حرفی نمیزند.
وارد خانه شدو گفت
فروغ؟
از داخل اتاق خواب گفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
الان با مصطفی حرف زدم. صبح از تمرین که اومدیم با مصطفی برو بانک اول کارتتو بگیر. بعد برو عکس بنداز و کارهای پاسپورتتو انجام بده
باید رضایت نامه محضری از تو باشه که به من پاسپورت بدن
تو کارهای دیگتو انجام بده من تا اونموقع میام. میخواهیم بریم مسابقه باید پاسپورتت حاضر باشه.
کی قراره بریم؟
#پارت353
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یک ماه و نیم دیگه
لب تخت نشستم و گفتم
مامانت مگه نگفت خطرناکه ؟ مطمئنی میخوای بری؟
به من نگاه کردو گفت
نگرانمی ؟
کمی فکر کردم و گفتم
نباشم؟
اخه نگرانی باید دلیل داشته باشه تو الان یا باید بخاطر اینکه فکر میکنی ممکنه من شکست بخورم و اتفاقی برام بیفته نگران باشی یا منو دوست داشته باشی کدومش؟
لبم را از داخل گزیدم و به او نگاه کردم نمیدانستم چه باید بگویم. امیر کمی جلوتر امد کنارم نشست و گفت
کدومش فروغ؟
بدنبال سکوت من گفت
یعنی اصلا دوسم نداری؟
سرم را بالا اوردم . نفسم سنگین شده بود به چشمان منتظرش نگاه کردم و گفتم
مگه میشه نداشته باشم.ما داریم باهم زندگی میکنیم میشه علاقه بوجود نیاد؟
نیشش تا بناگوشش بازشدو گفت
یعنی الان علاقه بوجود اومده؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
یه کوچولو
دستش را دور من حلقه کرد. پیشانی م را بوسید و گفت
من به همون کوچولو هم راضی م.
سرم را پایین انداختم و گفتم
چرا به من گفتی یه جور نگاهم میکنی تنفر تو چشمهات موج میزنه .
چون تو نگاهتو نمیبینی متوجه نمیشی من چی میگم. تو نگاه و رفتارهات یه ذره هم مهر و محبت نسبت به من نیست. درسته تو منو نمیخواستی و من انتخابت نبودم یه جورهایی هم بهت تحمیل شدم ولی حواست هست که دارم تلاش میکنم دلتو بدست بیارم؟ هرخواسته ایی از من داری در حد توانم نه نمیگم
فرصت را غنیمت دانستم و گفتم
خوب بگذار من با نازنین کار کنم .
اون نه فروغ. خیلی ضایع است. زن من برای بهزاد و نازنین کار کنه؟
امیر این برای دیگران کار کردن نیست بخدا . اون التماس من میکنه که کارشو راه بندازم.
دستش را از دورم ازاد کردو گفت
نه دیگه عزیزم. ادامه نده
خودم را به لوسی زدم و گفتم
اینطوری داری تلاش میکنی دل منو بدست بیاری؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
تو میگی تنهایی و بیکار حوصله ت سرمیره منم صبح هاتو با باشگاه بعد از ظهرهاتو با کلاس پرکردم.
میدونی چقدر شیرینه ادم یه پولی و خودش داشته باشه ؟
فکر اونجاشم کردم. فردا میخوام یه پولی بزنم به حسابت .سپرده گذاری بشه ماه به ماه روش پول بیادکه تو احساس بی پولی نداشته باشی
من دوست دارم پول واسه خودم باشه امیر
واسه خودته
نه واسه من نیست تو داری میدی
من دارم میدم به تو دیگه . میخوام دیگه به این موضوع که پول نداری فکر نکنی.
#پارت354
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من دلم میخواد خودم پول در بیارم.
تمرین کن ورزشکار درست و حسابی بشو میفرستمت بری اموزش بدی خوبه؟
سرم را بالا دادم و گفتم
تا من بیام استاد بشم میدونی چقدر گذشته. در ثانی من اونکارو دوست ندارم.
این کارم نمیشه انجام بدی
سپس دراز کشیدو گفت
بگیر بخواب صبح بیدار نمیشی ها
در کنارش دراز کشیدم و گفتم
فردا که با مصطفی رفتم بیرون، سیم کارتمم بگیرم؟
به طرف من چرخید دست هایش را طوریکه انگار سر کلاس درس نشسته در سینه اش جمع کرد چشمانش را بست و گفت
نه عزیزم. نمیشه.
لبهایم را روی هم فشردم دلم میخواست با مشت توی صورتش بکوبم. پشتم را به او کردم و چشمانم را بستم. ارام گفت
الان قهرکردی اونطرفی خوابیدی؟
پاسخی ندادم امیر گفت
سیم کارت میخوای چیکار؟
از فردا میخوام برم کلاس خیاطی یه وقت احتیاجم میشه
مصطفی پیشته اون گوشی داره . بگیر بخواب فروغ . تو مخ منم نرو خواب از سرم بپره.
به طرفش چرخیدم و گفتم
خوب چرا همه ش میگی نه من هزار بار حرفمو با خودم مرور میکنم که به تو بگم بعد تا از دهنم در نیومده تو میگی نه
با انگشت سبابه اش به سرشانه م زدو گفت
فردا صبح ساعت ۶ بیدارت میکنم. به ازای هر یک دقیقه ایی که خودتو لوس کنی و بگی خوابم میاد باید صدتا شنا بری
ابرو بالا دادم و گفتم
من یه دونه هم نمیتونم برم.
سرتایید تکان دادو گفت
مجبورت میکنم بری
اگر نرم چیکار میخوای کنی؟
اولا نرم که در کار نیست و من قبول نمیکنم. باید بری. اما اگرخودم تشخیص بدم که نمیتونی بری .اونوقت باهم مشت تمرین میکنیم اونطوری هم نیست که فقط تو بزنی منم میزنم .
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
باشه میخوابم.
الان خوابیدنت مهم نیست صبح بیدار که میخوای بشی خیلی اذیت میکنی .
چشمانم را بستم و خوابیدم. صبح باصدای او از خواب بیدار شدم.
نمیخوای بلند شی؟ چند بار دیگه صدات کنم؟
یاد حرف دیشبش افتادم وتیز برخاستم و گفتم
صبح بخیر
پنج دقیقه ست دارم صدات میکنم.
لبم را گزیدم و گفتم
واقعا؟
پاشو دیگه دیر شد.
نگاهم به ساعت افتادو گفتم
تکونم میدادی خوب
امیر سکوت کردو من گفتم
لابد پونصدتا شنا اره؟
سرتایید تکان دادو گفت
بله
اخم کردم و گفتم
اصلا از کجا معلوم تو منو صدا زدی ؟
صدات کردم تکونت هم دادم.
#پارت355
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مگه میشه تو منو تکون داده باشی و من نفهمیده باشم تو میخوای منو مجبور کنی یا پونصدتا شنا برم که نمیتونم. چون نمیتونم برم لابد میخوای منو بزنی اره؟
قرارمون همین بود دیگه.
کجای دنیا دیدی یه استاد با یه شاگرد تازه کار مبارزه کنند؟
با قهقهه گفت
تاحالا ندیدم اما الان تو زیر زمین این خونه قراره ببینم.
مردو میزارن با زن مبارزه کنه؟ تو قدت خیلی از من بلندتره واسه همین از من موفق تری مشتتم از گارد من خیلی بزرگتره
ابرو بالا دادو گفت
ببین چه بهانه هایی میاره ها. حالا چرا به مبارزه فکر میکنی شنارو برو اون که راحت تره ؟
من میتونم شنا برم امیر؟ اونم پونصدتا. اولا من دستم بخیه هاش تازه خوب شده هنوز درد میکنه
اهان راستی حواسم به دستت نبود ایراد نداره دراز نشست برو
پونصدتا؟
۳۰۰ تاشم من ندیده میگیرم خوبه؟ من تو باشگاه یدونه رو هم کوتاه نمیام ها الان ۳۰۰ تا رو از تو گذشت کردم.
میدونی چیه؟ من اصلا حرفتو باور نمیکنم. تو منو بیدار نکردی داری دروغ میگی
اولا من نباید بیدارت کنم خودت باید بیدار بشی در ثانی الان بهت ثابت میکنم.
به سراغ ال ای دی رفت کنترل را برداشت شبکه را عوض کرد و موس کنترل دوربین را برداشت پترنی را رسم کردو کدی را زد و گفت
الان نشونت میدم.
با دیدن دوربین در اتاق خواب انگار که با پتک توی سرم کوبیدند هول شدم و گفتم
باشه حالا نمیخواد فیلم نشون بدی قبول دارم.
یه دقیقه صبر کن
نشانه گر را که عقب کشید از شانس بد من دوربین مستقیم روی ان قسمتی امد که من داشتم طرح را روی لباس میکشیدم و نازنین بالای سرم بود.
چشم در اتاق چرخاندم دوربین در دهان مجسمه عقابی که روی دیوار بود قرار داشت.
طراحی به جهنم من کبودی بازویم را هم به نازنین نشان داده بودم.
#پارت48
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ارتباط را قطع کرداز حرفهای فرهاد ترسیدم
چرخیدم گلجان روی تشکش نشسته بود ارام گفت
_سلام
سلامش را با سر پاسخ داد
_فرهاد بود؟
_اره
چی میگفت
_امضایی که ازت گرفتند، توی برگه چی نوشته بود
_نخوندم
_چرا نخونده امضا کردی؟
_ترسیده بودم .
سکوت کردم، من هم ترسیده بودم، حرفهای فرهاد محکمه پسند بود. گوشی ام را برداشتم شماره شهرام را گرفتم و حرفهای فرهاد را به او انتقال دادم ، گل جان خیره به من بود خوشبختانه خودش فهمید اوضاع از چه قراره.
شهرام با ناباوری گفت
_فرهاد تا دیشب از ترس داشت سکته میکرد ، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
_ من نمیدونم اقا شهرام، همسر من رفته مأموریت سه چهار روز دیگه بر میگرده ، این قضیه رو جمعش کن
_من نمیدونم باید چیکار کنم.اجازه بدید من یکم فکر کنم، بهتون خبر میدم.
تلفن را قطع کردم
گلجان برخاست و گفت
-بهمن قرص میدی خاله بدنم درد میکنه
-صبحانه بخور بعد
سر میز نشست و گفت
-من نمیخوام براتون دردسر درست کنم، یه مقدار پول به من قرض بدید من میرم خونه عمه م
آهی کشیدم و گفتم
-اونجا نمیتونی بری
-چرا؟
_تو الان زن فرهادی.....
کلامم را قطع کرد و با اخم گفت
-نخیر من زن اون نیستم
ارام گفتم
- هستی عزیز من، هستی، بری اونجا بهش خبر میدن میاد سراغت.
گلجان لبش را گزید و گفت
-میرم خونه عمه رو میفروشم جای دیگه میخرم
-دخترم همینکه تو پا به اون خونه بزاری ارباب میاد سراغت
-بمیرم بهتره تا زن ارباب بشم
تلفنم زنگ خورد برخاستم و گفتم
-فرهاده
رنگ از روی گل جان پرید صفحه رالمس کردم تلفن را روی پخش صداگذاشتم تا گل جان خودش به این نتیجه برسه که از من کمکی ساخته نیست.
-بفرمایید
-گوشی و بده به عسل
-عسل خوابه
-بیدارش کن
-بعدا زنگ بزن
-ادرس بده میخوام بیام زنمو ببرم. نمیخوام زنم تو خونه تو باشه، برای خودت دردسر درست نکن ، این موضوع به هیچ عنوان به شما ربطی نداره،زندگی خصوصی خودمه ،زنمه ، حرف گوش نکرد کتک خورد ، الان هم بی اجازه از خونه رفته اونم جایی که من نمیدونم کجا ،برگرده بازم کتک میخوره.
نگاهی به گلجان انداختم دستانش میلرزید فرهاد ادامه داد
_خانم فضول دارم میرم دادسرا ازت شکایت کنم.متن شکایت نامه را وکیلم نوشته الان عکسشو برات تلگرام میکنم. ده دقیقه بهت فرصت میدم ،بشین فکرهاتو بکن ادرس بده من بیام دنبال زنم، بی دردسر و بی سر و صدا بدون اینکه ابرو ریزی کنم می برمش، تا ده دقیقه دیگه اگر پیامک ادرست نیومد میرم شکایت میکنم.
ارتباط را قطع کرد به گلجان خیره ماندم ارام اشک هایش را پاک کردو گفت
_برات دردسر درست کردم خاله، منو ببخش.
صفحه تلگراممو باز کردم متن شکایت فرهاد به دلم هراس انداخت.گلجان سکوت راشکست و گفت
-ادرس رو براش بفرست، برمیگردم.
اشکهایم مانند سیل جاری شدوگفتم
-به شهرام زنگ بزنم؟
-نه کارم بدتر میشه، روی اون حساسه.
ادرس رو برای فرهاد پیامک کردم.
#پارت49
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان فرهاد
مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چموش ، تمام ترس و دلهره دیشب تا صبح و سرت خالی میکنم، اگر من به ذهنم نمیرسید که ماجرا رو برای کیانوش تعریف کنم الان این دختره ازم شکایت هم کرده بود، عمو فکر همه جارو کرده بوده که صیغه نامه مارو مال قبل نوشته؟نه اینها باید تدبیر های زن عمو باشه.
به هرجهت خدارو شکر که رفع شد .من باید دست دخالت شهرام و مرجان و از زندگیم کوتاه کنم ، با همینم زندگی میکنم ، خوشگل که هست، پاک و معصوم که هست،کم سن و ساله ،واز همه مهمتر ازم حساب میبره ، یه تار موش به کل هیکل ستاره می ارزه اما باید ادب بشه ، الان میبرمش خونه چنان کتکی بهش بزنم که فکر فرار از سرش بره ، بعد هم بشینم براش قانون بزارم.
کاری باهات میکنم عسل خانم گفتم بمیر بمیری ، یه مدت دیگه یه عروسی کوچیک میگیرم به فامیل معرفیش میکنم تا چشم های ستاره از کاسه در بیاد.
به ادرس رسیدم تک زنگی به زنک فضول زدم بلافاصله در باز شد و عسل از خانه خارج شد نزدیک ماشین که شد نگاهی به چهره اش انداختم انهمه زیبایی اش کو؟ گونه سمت چپش کبود بود لبش از دو جا پارگی داشت سمت راست پیشانی اش هم سیاه بود نزدیک ماشین شد در صندلی عقب را باز کرد بااخمم گفتم
-بشین جلو
کمی تعلل کرد ترس به وضوح در صورتش مشاهده میشد.
سرم را چرخاندم صدایم رابالا بردم و گفتم
_ با تو بودم میشینی جلو یا پیاده شم بنشونمت
در رابست و سریع سوار شد تا انجا که میشد از من دور نشسته بود .دست چپش را بالا اورد ناخنش را میجوید کاری که من ازش متنفر بودم ، چشمانم را بستم و با خشم گفتم
_ دستتو از دهنت در بیار
سریع دستش را انداخت یاد استرس دیشبم افتادم ،ماشین را به حرکت در اوردم و گفتم
_چرا به این زنیکه زنگ زدی؟
اشکهایش روان شد با فریاد من از ترس از جایش پرید گریه نکن
اشکهایش را پاک کردو گفت
_ با توام سوالمو جواب بده.
_بببخشید
_جواب سوالمو بده
نفهمی کردم، میخواستم برگردم خونه عمه م
با شنیدن این حرف با پشت دست و کنترل شده به دهانش کوبیدم جیغی کشیدو دستش را روی دهانش گذاشت تند و سریع اشکهایش را پاک کرد و دستش را انداخت.
دوباره یاد استرس شب گذشته خودم افتادم و گفتم
_بری خونه عمه ت یا بری از من شکایت کنی؟
_هاج و واج گفت
_شکایت؟
_همین زن فضوله گفت داریم میریم شکایت کنیم
_من این قصدو نداشتم
خفه شو حروم*زاده دروغ گو با حرفهای من دیدی راه به جایی نداری تو اگر راه داشتی اعدام منم میگرفتی.
_من از دیشب که رسیدم اینجا، تا الان خواب بودم اونموقع که شما زنگ زدی تازه بیدار شده بودم کی وقت کردم برم شکایت کنم؟
_ دیشب وقتی به شهرام زنگ زدی من خونشون بودم.
_چشمانش گرد شدو گفت من؟
_اره تو، داشتی میگفتی پیش وکیل بودم، میرم شکایت میکنم.پدرشو در میارم ، یادت رفته؟
_من به شهرام زنگ نزدم
دستم ناخوداگاه توی صورتش کوبیده شدو گفتم
_اقاشهرام
دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت به صندلی تکیه داد زیر نظرش داشتم ریز ریز گریه میکرد.
#پارت356
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موس را رها کرد به طرف من چرخید طوری نگاهم کرد که نفسم گرفت کمی به من خیره ماندو من در حالیکه گوشه لبم را میگزیدم . به این فکر میکردم که ذهنش را درگیر کنم مانیتور را نگاه نکند که ببیند من اثارضربات کمربندش را به نازنین نشان دادم و مسئله فقط همین طراحی کردنم باشد. زیر چشمی مانیتور را نگاه کردم خوشبختانه صحنه جاساز کردن پول رد شد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
همچنان با همان نگاه وحشتناکش به من زل زده بود. انگار که داشت تصمیم میگرفت چه بلایی برسرم بیاورد.
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت . به میز تکیه کرده بود و دستهایش را مشت میکرد و باز مینمود ال ای دی را نگاه کردم خوشبختانه ان صحنه هم گذشت و رد شد. سرش را بالا اورد و رو به من گفت
اونسری که صیغه نامه رو اینجا قایم کرده بودی.
اشاره ایی به دوربین کردو گفت
اینو نگه داشته بودم. فکر کنی اینجا دوربین نداره ببینم چند بار دیگه چنین غلطی و میکنی .
نگاهم را از او گرفتم صدایش را کلفت کردو گفت
الان چه جوابی داری که بدی؟
ارام گفتم
هیچی
صدایش را بالا بردو گفت
سطح لیاقتت و میبینی چقدر پایینه ؟ دیروز میگی شاید تو هیچ وقت نخوای به من اعتماد کنی . تو میزاری من بهت اعتماد کنم فروغ؟ چند دفعه راجع به این مسئله حرف زدیم و هربار من بهت گفتم نه؟
جلوتر امدو گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن.
با ترس و لرز سرم را بالا اوردم امیر در یک قدمی من ایستاده بود. ارام گفتم
ببخشید.
چرا اینکارو کردی؟
با صدایی لرزان گفتم
نازنین خیلی اصرار کرد گفت کارم لنگ مونده داره ابروم میره فقط این یه بارو انجامش بده . خیلی بهش گفتم نه اما اون اینقدر اصرار کرد که من تورو در بایستی موندم.
کمی سکوت کردو گفت
راه بیفت برو
با ترس و لرز گفتم
کجا؟
صدایش را بالا بردو گفت
سرقبر من. بریم تمرین کنیم.
از مقابلش گذشتم نفس راحتی کشیدم خدارو شکر که بخیر گذشت. به زیر زمین رفتیم . طبق برنامه هرروز نرمش را شروع کردیم . در چهره امیر اخمی عمیق بود که من از شدت استرسم هرکار میگفت انجام میدادم. فقط خدا خدا میکردم که بگوید شنا یا دراز نشستت و برو. قصد مبارزه با من را نداشته باشد. نرمش که تمام شد مقابلم ایستادو گفت
پونصدتا شنا؟ دراز نشست ؟ یا مبارزه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
دراز نشست.
بشین زمین شروع کن
با احتیاط گفتم
پونصدتا؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
نمیخوای روتو کم کنی؟
سریع نشستم و گفتم
خیلی خوب . پونصدتا
صدایش را کلفت کردو گفت
بدون استراحت
لبم را گزیدم و گفتم
باشه
مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود و میشمرد تا صدو هفتادو خورده ایی رفتم درد عمیقی در شکمم پیچیدزانوانم را بقل کردم و با ناله گفتم
یه لحظه وایسا
با لگد نسبتا محکم به کنار زانویم کوبیدو گفت
برو
پایم را جمع کردم و گفتم
نمیتونم. دلم درد گرفت
سرتایید تکان دادو گفت
نمیتونی.
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
بلند شو.
برخاستم به طرف کمد وسیله هایش رفت قلبم تالاپ و تولوپ میکرد دو عددضربه گیر ساق بند اورد گفت
اینهارو ببند به دستت.مبارزه میکنیم.
با ترس گفتم
همون دراز و نشست و میرم.
نه اونو نمیتونی بری ببند به دستت.
دستانم را پشنم گرفتم و گفتم
میتونم. بخدا میتونم.
ضربه گیرهارا جلویم تکاندو گفت
این یه ارفاق در حقته ها نگیری می اندازمش کنار و همینجوری مبارزه میکنیم ها
بغض راه گلویم را بست ضربه گیرهارا از او گرفتم و به دستم بستم و طوری مظلومانه که دلش به رحم بیاید گفتم
یواش ها باشه
دستانم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم و مبارزه شروع شد. هرچند از من عصبی بود اما متوجه بودم که نه سرعتش واقعی است و نه قدرتش. اما همین قدرت کنترل شده اش هم خیلی زیاد بود و من تابم کم. استخوانهای دستم داخل ضربه گیر در حال شکستن بودند.لحظه ایی ایستادو گفت
افرین ببین چقدر پیشرفت کردی. هم محکم ایستادی هم گاردت بسته ست. اما از حمله میترسی
نمیترسم تو اجازه حمله کردن نمیدی تند تند داری میزنی
حریف وای نمیایسته که تو هم بزنی . باید ریسک کنی یه لحظه قید دفاع و بزنی و حمله کنی . بعد که حمله کردی اینقدر سرعتت بالا باشه که اون مجال حمله نداشته باشه.
خواستم ناقافل به اون مشت بزنم با دفاعش دستم را رد کرد دوسه قدم عقب رفتم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ای دستم.
امیر جلو امدو گفت
چی شد فروغ؟
پنجه دستم را لای دوتا پاهایم گذاشتم و با هق هق گریه روی زمین نشستم و گفتم
دستم شکست
جلو امدو گفت
ببینم
مقابلم نشست دستم را از لای پایم در اوردمنگاهی به دستم کردو گفت
نه نشکسته
خواست دستم را بگیرد جیغ کشیدم و گفتم
بهش دست نزن.
صبر کن میخوام ببینم چی شده؟
نمیخوام ببینی. ولم کن به من دست نزن.
یه لحظه ساکت.
دستم را در دستش گرفت ناله ایی کردم و گفتم
ولش کن امیر دارم از درد میمیرم.
#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لحظه ایی دستم را فشرد و پیچاند. عربده ایی زدم و اوهمچنان دستم را نگه داشته بود به صورتش نگاه کردم از درد نفس هم نمیکشیدم. امیر گفت
در رفته بود فروغ یه کم تحمل کن .
فشار نده
یکم تحمل کن فشارندم به جون خودت جا نمیفته
خودش برخاست و گفت
پاشو
با هزار زحمت برخاستم اشک مانند باران از چشمانم میچکیدو گفتم
چقدر بگم من از اینکار بدم میاد. چقدر بگم من حریف مبارزه تو نیستم.
خودت زدی . من فقط دفاع کردم.
امیر من اینهما توان بدنی ندارم. من استخونهام تو مبارزه با تو میشکنه چرا دست از سرم برنمیداری. دلم نمیخواد ورزش کنم. باید حتما یه بلایی سرم بیاد تا ولم کنی؟
ضربه گیر را باز کردو گفت
تو بیشتر ترسیدی
باعصبانیت گفتم
ترسیدم ؟ از درد نمیتونم نفس بکشم.
بشین اینجا.
الان چرا داری فشار میدی
برای اینکه سرجاش بمونه .
نشستم امیر از داخل کمدش اتل و باند کشی در اوردو گفت
تو چقدر نازک نارنجی هستی وسط مبارزه پیش میاد ادم دستش در میره خودش باید بلد باشه جا بندازه و مبارزه رو ادامه بده
صدایم را بالا بردم و گفتم
به چه زبونی بگم نمیخوام بجنگم. نمیخوام مبارزه کنم.
با خونسردی گفت
غلط میکنی. باید یه کیک بوکسینگ کار حرفه ایی بشی.
دستم را بست و یک عدد ابمیوه برایم اورد و گفت
بخور. درد فشارت و انداخته
اب میوه را خوردم به چشمانش نگاه کردم امیر با لبخند گفت
خوبی؟
با حرص پاسخ دادم
اره. خیلی خوبم. تاحالا اینهمه خوب نبودم.
خدارو شکر . پاشو ضربات پا تمرین کن
شکه شدم و گفتم
چی؟
دست و پا به هم ربط ندارن
برخاستم به طرف راه پله رفتم و گفتم
نمیتونم. میخوام برم.
سدراهم نشد به خانه امدم دستم به شدت درد میکرد. روی کاناپه دراز کشیدم. و اتفاقات را مرور کردم. خدارو شکر که فهمید من برای نازنین طراحی کردم و تمام شد .
در را باز کرد وارد خانه شدو گفت
کجایی؟
اینجا دراز کشیدم.
اینقدر نازک نارنجی نباش فروغ
از اورو گرداندم و گفتم
من دیگه با تو مبارزه نمیکنم.
خندیدو گفت
حالا خوبه خودت زدی اگر من زده بودم الان هزار تا اتهامم بهم میزدی که تلافی کردی اره؟
نشستم امیر هم کنارم نشست . کمی بالاتر از جای در رفتگی م را شروع به ماساژ دادن کرد. درد دستم با ماساژ او کمتر میشد. کمی بعد گفت
اگر مشتت و محکم نگیری این اتفاق میفته. باید با تمام قدرتت دستت و مشت کنی طوریکه فشار رو تا توی بازوت حس کنی.
به او نگاه کردم و حرفی نزدم.
#پارت50
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان عسل
وارد حیاط شدیم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدقلبم تند میتپید زانوهایم سست بود نفس نفس میزدم فرهاد چپ چپ نگاهم میکرد با اخم گفت
_ راه بیفت
بدنبالش راه افتادم وارد خانه شدیم .کتش را در اورد و سپس رو به من ایستاد خیره در چشمانش ملتمسانه گفتم
_قول میدم دیگه تکرار نشه.
مرا از سرشانه ام هل داد محکم به دیوار خوردم فرهاد ادامه داد
_بعد فرارت از فروشگاهم همینو گفتی.
_ببین اقا فرهاد ،من دیگه نای کتک خوردن ندارم ، تمام بدنم کبوده و درد میکنه، بابت کار دیروزم معذرت میخوام، شکر اضافه خوردم ،دیگه تکرار نمیشه. ببخشید
دلسوزی را درچشمان فرهاد خواندم
خودش را کنار کشید به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم از حقارت خودم اشک میریختم صدای نزدیک فرهاد قلبم را لرزاند تحکمی صحبت میکرد
_گریه نکن.
سرم را بالا اوردمدر دو قدمی من ایستاده بود
_از این به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری فهمیدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _بله فهمیدم
_هیچ چیزی رو از من مخفی نمی کنی فهمیدی؟
_بله
_اون موهای بی صاحبتو جلوی مردهای غریبه جمع میکنی
_چشم
_میشی یه زن خونه دارکارهای خونه با توإ ، شام ،نهار همه با توإ
_بله چشم
_و این موضوع را قبول میکنی که زن منی.
چشمانم را بستم خاطره تلخ ان روز برایم زنده شد ، اشک ناخواسته از چشمانم جاری شد فرهاد تکرار کرد
_فهمیدی؟
به ناچارگفتم
_بله
_زن کی هستی؟
_شما
_الان بلند شو لباسهاتو در بیار نهار درست کن
با استرس برخاستم تمام قد من تا بازوهایش بود
ارام گفتم
_اخه من بلد نیستم
_برو یاد بگیر
_از کی یاد بگیرم؟
فرهاد فکری کردو گفت
_ برو یه چیزی درست کن دیگه
#پارت51
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت
_چیه؟
_یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله
فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
_,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم
_گوشیمو سایلنت کردم
وارد خانه شد من ارام سلام کردم
شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت
_سلام، چیکار داری میکنی؟
_آشپزی
لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟
-ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم
-حواسم نبود.
سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت
_سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش
خوب بخرش
_با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم
فکری کردو ادامه داد
_خونه رو بفروشم
_ کجا زندگی کنی؟
_اجاره میکنم.
_تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه
فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت
_تو بخر
_من هم اوضاعم خرابه
_خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن
_پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا
_چرا؟
_ولش کن صلاح نیست
_نمیخوام غریبه اونجارو بخره
_بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه
فرهاد فکری کردو گفت
_نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم
_مرجان رضایت نمیده
_حالا تو باهاش صحبت کن
_باشه چشم
_مطب فایده ایی برات نداره
شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت
_غذا چی شد ؟
ارام گفتم
_ امادس
وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
-دستت درد نکنه
چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟
شهرام یک لیوان اب خورد و گفت
_خیلی عالی بود عسل ممنون .
_نوش جان .
شهرام با ذوق گفت
_ موافقید شب بریم پارک؟
نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت
_نه
_چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_بعدا میریم
_چرا مخالفی؟
فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد
#پارت52
صدایشان را میشنیدم شهرام گفت
_روحیتون عوض میشه
_سرو صورتش و ببین چه شکلیه؟ همه جاش کبوده.
_میگم مرجان بیاد یه ذره ارایشش کنه معلوم نباشه
فرهاد با قاطعیت گفت
_نخیر ، صبر میکنیم خوب میشه، عسل به هیچ عنوان حق نداره ارایش کنه.
شهرام پوزخندی زد و گفت
_هرچی ستاره ادم حسابت نمیکرد تلافیش سر این در میاد ، اره؟
_نخیر، ستاره با عسل فرق داشت.
_چه فرقی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت
_ با ده تا عمل زیبایی و یه خروار ارایش به قیافه کتک خورده این نمیرسه
شهرام خندید، مکثی کردو گفت
_یه خورده هواشو داشته باش فرهاد
_کاری باهاش ندارم ، از خونه گذاشت رفت جایی که من نمیدونم کجا ، رفتم اونجا برش گردوندم اوردم خونه فقط بهش گفتم دیگه تکرار نشه همین.
_منظورم چیز دیگه س
_مثلا چی؟
_خیلی ازت میترسه ، همش استرس داره.اینهمه استرس مریضش میکنه
فرهاد سرش را به علامت رضایت تکان دادو گفت
_همینطوری خوبه،
_مثلا اون که بقول تو ادم حسابم نمیکرد خوب بود؟
_نه اینطوری نه اونطوری، تعادل را برقرار کن
_از صبح ستاره منو بسته به زنگ و پیامک
_چی میگه؟
_تهدید میکنه و فحش میده ، گوشیمو سایلنت کردم انداختم تو کیفم.
_خودش بیخیال میشه
_یه چیزی بهت بگم قول میدی نگی من که بهت گفته بودم؟
_چیه از دستش راحت شدی ؟
فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت
_ درسته عسل ده سال از من کوچکتره، درسته از روزی که دیدمش همش جنگ و دعوا بوده، همش استرس داشتم اما از صبح که رفتم دنبالش و اومدیم خونه ارامش بهم برگشته ، ارامش چیزی بود که من تو این شش ماه اصلا باستاره نداشتم.یاد حرفها و حرکتاش میفتم دلم میخواد برم بکشمش
_خدارو شکر کن که رفت فرهاد اون بدردت نمیخورد
سپس خندیدو گفت
_ بهت گفته بودم.
فرهاد هم خندید شهرام گفت
_حالا رضایت بده بریم پارک
_از مرجان و ریتا خجالت میکشم
_چه خجالتی؟
_بابت وضع ظاهرش
_اینقدر سخت نگیر پاشو برو لوازم ارایش بخر براش درستش کن
_نه ، اصلا شهرام حرفشم نزن، دیگه نمیتونم جمعش کنم یکی دو هفته دیگه میریم ایشالا
چند لحظه بعد شهرام از انجا رفت فرهاد روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست حوصله م سررفته بود وارد حیاط شدم و به سمت استخر رفتم کمی دور اب قدم زد حرفهای فرهاد مرا به فکر فروبرده بود نزدیک باغچه رفتم کمی به گلها نگاه کردم بهار بود و فصل رویش چقدر دوست داشتم اینجا هم مثل خانه عمه کمی سبزی وگل و گیاه میکاشتم .اهی کشیدم و با خودم گفتم
ولی من اینجا نه بذر دارم نه تخمه چیو بکارم یاد حرف فرهاد توی مانتو فروشی افتادم اشک در چشمانم جمع شد وباخود گفتم
فکر کن من برم بهش بگم بیا بریم تخمه سبزی بخریم ، هم مسخره م میکنه و بهم میگه دهاتی هستی ، هم کنایه میزنه که دستت جلوی من درازه، اگر راضی بشه منو ببره خونه عمه کتی کارتمو برمیدارم از پولهای عمه کتی واسه خودم همه چی میخرم.