eitaa logo
عسل 🌱
10.2هزار دنبال‌کننده
210 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _یه دقیقه ساکت باشید گوشی را لمس کرد و گفت _جانم _توکجایی شهرام؟ _پیش فرهادم _الان دقیقا کجایی؟ _الان دقیقا تو خیابونم _کدوم خیابون ؟ داری چیکار میکنی؟ _الان میام خونه ستاره زنگ زده میگه.... شهرام حرف او را برید و گفت _افسر جلومه مرجان الان میام خونه گوشی راقطع کرد و گفت _حالا چیکار کنیم؟ فرهاد سیگاری روشن کردو گفت _ بریم خونه شما دیگه چقدر پرسه بزنیم؟ _به مرجان چی بگیم؟ _نمیدونم یه چیز جور کن بگو دیگه _چی بگم اخه _راستشو بگو، این خانم زن فرهاده _بعد بگیم از کجا اومده؟ کس و کارش کین _بگواز ترکیه اومده من ماه پیش ترکیه بودم اونجا باهاش اشنا شدم گرفتمش اوردمش اینجا میخوام ستاره رو طلاق بدم ،اسمشم عسله شهرام سکوت اختیار کرد فرهاد ادامه داد _تو برای اینکه جلو مرجان خراب نشی بگو که مخالفی، بگو کار من غلطه. .وارد کوچه شدند ریموت در را فشرد و ماشین را به داخل حیاط بردسپس رو به فرهاد گفت یه چند لحظه نیایید تو من برم یه توضیح کوتاه بدم شهرام از ماشین پیاده شد به محض خروج او فرهاد به عقب چرخید و گفت _اسمت عسله یادت نره خونتون ترکیه س شهر ازمیر سعی کن زیاد حرف نزنی پدرو مادرت فوت شدند با عمه ت زندگی میکردی ،ازت خواهش میکنم ابروریزی نکن ،نمیخوان زندگی شهرام به خاطر گند کاری من خراب شه. ارام لب گشودم وگفتم _ چراعسل؟ من اسم خودمو دوست دارم. وقتی داریم میگیم تو از ترکیه اومدی اسمت باید بهت بیاد. شهرام از روی ایوان باصدای بلند گفت _فرهاد بیا تو از ماشین پیاده شدیم روسری ایی که شهرام برایم گرفته بود بلند و لیز بود نگاهی به طرحش انراختم روسری ابی با گلهای سفید که داخل گلهایش مروارید کار شده بود زن لاغر و قدبلندی کنار شهرام ایستاده بود نزدیکش شدم چشمان درشت مشکی رنگی داشت . شال قرمز رنگی هم روی سرش بود ‌ جلو رفتم و ارام گفتم _ سلام لبخند روی صورتش نقش بست ودر حالی که خیره به من بود گفت سلام خانوم خوش امدید لبخندی زدم و گفتم ممنون روبه فرهاد گفت _سلام خوش سلیقه این عروسکو از کجا اوردی؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _ داستانش زیاده وارد خانه شدیم دختری به استقبالمان امد نزدیک تر که شد موهای فرفری و پوست گندم گون داشت بلیز بدون استیین صورتی به همراه یک شلوارک سفید پوشیده بود تپل بود و به نسبت قدش از من کوتاه تر بود از همان نگاه اول فهمیدم که از من خوشش نمی اید سلام مرا ارام پاسخ داد و سلام فرهاد را با بوسه و به اغوش کشیدنش
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مرجان ضمن تعارف کردن ما به داخل از پشت موی بافته شده م را گرفت و گفت _وای چه موهای قشنگی فرهاد سرش را چرخاندو با اخم به من نگاه کرد. چشمم به خانه افتاد اینجا بسیار زیبا تر از خانه فرهاد بود فرهاد روی کاناپه ها لمیدو باسر به من اشاره کرد که کنارش بنشینم کمی مکث کردم اخم هابش را که در هم کشید با استرس امر اورا اطاعت نمودم گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم تا با فرهاد تماس بدنی نداشته باشم واقعا از او میترسم فرهاد نزدیکم شد سرش را در گوشم فرو برد و گفت _ مگه نگفتم موهاتو جمع کن ارام گفتم _ من جمعشون کردم. اون خانومه از پشت به موهام‌ دست زد. _خیلی خوب حالا بعد که تنها شدیم حالیت میکنم فلبم از حرف فرهاد لرزید ناخواسته بغض گلویم را گرفت فرهاد نگاهی به من انداخت دندان قروچه رفت و گفت _گریه نکن لعنتی ابروی منو نبر مرجان با یک سینی چای امد شهرام هم روبرویم نشست مرجان سینی چای را گذاشت و رفت شهرام ارام گفت _چیشده عسل؟ سرم راپایین انداختم فرهاد ارام گفت بابای ستاره داره تند تند به من زنگ میزنه _جوابشو بده _چه جوابی بدم؟ مرجان ارام گفت _ عسل جان یه لحظه بیا شهرام زیر زبونی گفت _بیچاره شدیم فرهاد برخاستم و ارام سمت اشپزخانه رفتم نزدیکش که شدم گفتم _جانم _توچرا اینقدر استرس داری؟ با این حرف مرجان اشک در چشمانم حدقه زد مرجان با لبخند گفت _ بیا بریم بهت نشون بدم سپس دستم را گرفتو مرا به اتاق خوابشان برد روی تخت نشست وگفت _چته دختر؟توچشمات اشکیه ،کی بهت سیلی زده که صورتت سرخه دستم را روی صورتم گذاشتم وگفتم _ستاره خانم _برام تعریف میکنی که چه اتفاقی افتاده و چیشده؟ سرم را پایین انداختم مرجان ادامه داد _من کمکت میکنم قول میدم اشک از چشمانم جاری شد دوست داشتم همه چیز را بگویم اما جرأت نداشتم با صدای در اشکهایم را پاک کردم صدای فرهاد که امد قلبم از تپش ایستاد _عسل جان مرجان بلند گفت _ الان میاییم، نترس نمیخورمش. فرهاد با خنده گفت _ تلفن کارش داره _بگو بعد زنگ بزنه سپس ارام روبه من گفت _ نترس دختر از استرس فرهاد مردد بودم که چه باید بکنم فرهاد دوباره به در کوبید در راباز کردم و نگاهش کردم فرهاد ارام گفت _ بیا عمه ت زنگ زده سپس دست مرا کشید و به اتاق دیگری برد در را که بست ناخواسته ناخن هایم را به دهان گرفتم فرهاد گفت _چیکارت داشت؟ به دنبال سکوت من دندان هایش را بهم سایید دستم را باخشم دستم رااز دهانم پایین هل دادو گفت _چرا لال شدی؟ چیکارت داشت؟ _هیچ کار بخدا _چی بهت گفت؟ _گفت بیا برو دوش بگیر نگاه فرهاد پر از تهدیدشدو گفت _یک کلمه حرف بیجا بزنی عسل زنده ت نمیزارم ....الان دنبال من میای میشینی کنارم و از جات بلند نمیشی دوش هم اینجا نمیگیری فهمیدی؟ _در دلم خدا خدا میکردم که دروغ کوچکم رسوا نشه فرهاد تکرار کرد _فهمیدی یا نه؟ تند گفتم _ بله فهمیدم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از اتاق خارج شدیم و دور هم نشستیم باچشمانم به مرجان التماس میکردم مرجان چایش را خورد و گفت _ فرهاد برامون تعریف میکنی چطور با عسل اشنا شدی فرهاد فکری کردو گفت _الان همون اینقدر تو شک رفتارهای ستاره هستیم که هیچی بادم نمیاد ایشالا تو یه فرصت بهتر شهرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت _دو نیمه شبه بریم بخوابیم سپس رو به مرجان گفت _ ریتا کجاست؟ _خوابیده مرجان برخاست و گفت _ من و شهرام امشب پیش ریتا میخوابیم شما دو تا برید تو اتاق ما قلبم از شنیدن این حرف به تپش افتاد مرجان نگاهی به من انداختو گفت _تو چت شد ؟چرا رنگت پرید؟ نگاهی به شهرام انداختم شهرام گفت _امشب شب پر استرسی بود بریم بخوابیم. فرهاد هم برخاست منم بدنبال او بلند شدم وارد اتاق شدیم در را بست گوشه ایی ایستادم فرهاد روی تخت نشست گوشی اش را کمی ورانداز کردو گفت _ بیا بگیر بخواب دیگه چرا وایسادی ؟ از سمت دیگر تخت رفتم و گوشه ایی ترین جا نشستم فرهاد دراز کشید نگاهی به کاناپه گوشه اتاق انداختم و ارام گفتم _میشه من اونجا بخوابم؟ فرهاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا؟ دراز کشیدم و گفتم _ هیچی چشمانم را سریع بستم چند دقیقه بعد ارام چشمانم را گشودم فرهاد به سقف خیره بود سرش را چرخاند تند چشمانم را بستم ارام گفت _ چرا نمیخوابی؟ چشمانم را گشودم فرهاد خیره به من ماند از نگاهش معذب شدم پتو را بیشتر روی خودم کشیدم فرهاد به سمتم چرخید و گفت _از من بدت میاد ؟ مکثی کردو ادامه داد _ به نظر تو من خیلی ادم بدی هستم نه؟ سپس اهی کشید و گفت _ من خراب کردم ، همه چیزمو خراب کردم. از جایش برخاست پنجره را باز کرد و سپس سیگاری روشن کرد وگفت _همه به من گفتند با ستاره ازدواج نکن پدر مادر خدابیامرزم التماس میکردند من پامو کردم تویه کفش که الا و بلا همین. کامی از سیگارش گرفت و گفت _ تو سینه من از کارهای ستاره یه کوهه درده، هرچند که من به اونم بد کردم ولی انگار خدا منو دوست نداره. دلم میخواد الان بخوابم و دیگه بیدار نشم سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت آبرو و حیثیتم رفت پتو را برداشت و روی کاناپه دراز کشید چشمانش رابست برخاستم بانور کم سوی چراغ خواب برس را از روی میز برداشتم و بافت موهایم را باز کردم و شروع به شانه کردن نمودم روی تخت دراز کشیدم با صدای فرهاد از جا برخاستم _عسل بلندشو سرجایم نشستم موهایم را به یک طرف شانه ام جمع کردم فرهاد گفت _ پاشو صبحانه بخوریم از جایم برخاستم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 تخت را مرتب کردم فرهاد اخمی کردو گفت _ موهاتو جمع کن موهایم را از پشت گرفتمو گفتم _گل سرم جامونده خونتون _پس دیشب چیکار کرده بودی _بافته بودم فرهاد با کلافگی گفت _ موهات رو اعصابمه با استرس شروع به بافتن کردم فرهاد ادامه داد _ اینهمه مو را میخوای چیکار؟ مرجان ارایشگری بلده صبحونه خوردی بگو کوتاش کنه ناخواسته گفتم _نه من موهامو دوست دارم کوتاه نمیکنم _نمیتونی جمعش کنی _موهای من به شما چیکار داره اگر جمع هم نیست دور من ریخته دور شما که نریخته فرهاد اخمی کردو گفت _ زبونت خیل درازه ها سکوت کردم فرهاد از روی میز ارایش مرجان یک کش مو برداشتو گفت _ بگیر با این جمعش کن کش را گرفتم بافت نیمه ام را باز کردمو سپس موهایم را بستم فرهاد تچی کردو گفت _الان جمع شد؟ _شما چیکار داری به موهای من؟از دیشبه همش گیر دادی به موهای من فرهاد موهایم را گرفت کمی کشید و گفت _ زبون درازی نکن نکبت میزنم دهنتو پر از خون میکنم ها سپس هلم داد محکم به در خوردم و فرهاد ادامه داد _موهاتو دوست داری چون باهاش لوندی میکنی یه بارم بهت گفتم خوب گوشهاتو باز کن خواسته یا ناخواسته تو زن منی سکوتم را شکستم و گفتم _من زن شما نیستم فرهاد کلید را در در چرخواند تمام وجودم پر از استرس شد مشتی به بازویم کوبید و گفت _ پس اون صیغه ایی که خوندن چی بود؟ دستم را به بازویم گرفتم و گفتم _تو برادر زاده ارباب بودی برای اینکه گندتو ماست مالی کنه ..... فرهاد سیلی محکمی به صورتم کوباند و با فریاد گفت _خفه شو جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم خون از بینی ام سرازیر شد شهرام دستگیره را پایین کشید و گفت _فرهاد درو باز کن فرهاد نزدیکم شد وگفت _...اضافه نخور
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تلفن خانه زنگ زد امیر از اتاق خارج شد لبم را گزیدم این نازنین هم داشت برایم دردسر میشد.‌گوش تیز کردم امیر گفت بله ...سلام....ممنونم....فروغ تو اتاقه.....اتفاقا منتظر شماست تشریف بیارید من دارم میرم فروغ هم تنهاست. شب هم بهزادو میارم. دور هم باشیم....نه بابا این چه حرفیه.... بله منتظرتونه....خدانگهدار. لای در اتاق خواب ایستادو گفت کاری با من نداری؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر که از خانه خارج شد. به دوربین نگاه کردم با مصطفی صحبت میکرد استرس داشتم نکند مصطفی به او بگوید که من ازش خواستم مرا به مزون نارنین ببرد. امیر به طرف خانه بازگشت لبم را گزیدم و دستانم را دو طرف صورتم نهادم. در را باز کرد و وارد خانه شد. به اتاق خواب که امد دستانم را انداختم تا واکنشش را ببینم. به طرف گاو صندوق رفت در ان را باز کرد و از لابه لای کاغذ هایش برگه ایی برداشت و از اتاق رفت . بازهم از دوربین تحت نظر. داشتمش کاغذ را به مصطفی دادو سوار ماشینش شد. از خانه خارج شد.‌ میز نهار را جمع کردم. کار کردن با نازنین اصلا به صلاح من نبود. اگر امیر متوجه میشد حسابم با کرام الکاتبین بود. کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد. در را به روی نازنین گشودم و داخل امد. با او سلام و روبوسی کردم و او را به نشستن دعوت کردم. نازنین گفت تو کیفمه راستش نازنین امیر متوجه شده. الان که داشت میرفت دوباره تاکید کرد که مبادا چنین کاری کنی؟ حتی بهم گفت من میدونم نازنین میخواد بیاد اینجا که تو براش طراحی کنی نازنین لبش را گزیدو گفت انجام نمیدی فروغ؟ نه نازنین اگر بفهمه خیلی برام بد میشه این یدونه رو لااقل انجام بده. من به مشتری قولشو دادم. نگاهم به اتاق خواب افتاد و گفتم چطوری میبریش تو اتاق؟ مگه بیست و چهار ساعت دوربین و چک میکنه؟ نه ولی . نمیدونم چی باید بگم. من به بهانه عوض کردن مانتوم میرم تو اتاق خواب . لبهایم را بهم فشردم و گفتم نازنین کشیدن اون یک ساعت طول میکشه اگر امیر بیاد دوربین چک کنه من چه جوابی بدم؟ بگم یه ساعت اونجا چیکار میکردم؟ در پی نگاه منتظر نازنین گفتم منو ببخش تو نمیدونی تو چه شرایطی هستم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ناراحتی نازنین را که دیدم فکری به ذهنم رسیدو گفتم پاشو بریم تو اتاق خواب میکشم برات. خوشحال شدو گفت چی شد یدفعه؟ بهش میگم نازنین خسته شده بود میخواست روسریشو در بیاره گفت اینجا دوربین داره راحت نیستم. افرین به فکرت برخاستیم و وارد اتاق خواب شدیم. لباس را روی میز گذاشتم و نگاهی به طرحش انداختم. به نازنین گفتم چشمتو از دوربین برندار . اگر ماشینشو یا خودشو دیدی بهم بگو باشه خیلی خوب نگاه کن ها منو به باد ندی با خنده گفت خیلی ازش میترسی ها اگر بفهمه من اینکارو کردم بیچاره م میکنه خیلی دوست دارم بدونم مگه چیکار ممکنه بکنه که تو اینقدر حساب میبری ازش . من هم خندیدم و گفتم همین که یه اخم کنه. یا صداشو ببره بالا واسه وایسادن قلب من کافیه. شروع کردم به کشیدن. کارم که تمام شد رو به نازنین گفتم بفرما اینم طرح تو نازنین دست در کیفش کردو گفت یدونه هم قبلا برام کشیده بودی ... نمیخواد نازنین نمیخواد که نمیشه . حساب حسابه اخه اون پول به درد من نمیخوره اگر امیر ببینه چی بگم؟ بگم از کجا اوردم. با کلافگی گفت اینقدر امیر امیر نکن دیگه یعنی توی این خونه به این بزرگی تو یه ذره پول و نمیتونی قایم کنی؟ نازنین از زندگی ما هیچ چیز نمیدانست ادامه داد مگه تمام وسیله های تورو میگرده؟ اخه بدبختی همینه که اینها همه وسیله های امیره من که جهیزیه ندارم. متعجب به من نگاه کردو گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و گفتم من هیچی ندارم بایه دست لباس و مدارکم اومدم اینجا چرا؟ نه پدر داشتم نه مادر.‌برادرمم منو اورد گذاشت خونه امیر نازنین با ناراحتی به من نگاه کرد تلخ خندیدم و گفتم ولش کن خودتو ناراحت نکن
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرف تلخ امیر یادم امد و دوباره بغض راه گلویم را بست چشمانم پراز اشک شد. و انگار همین حالا مقابل من ایستاده بود. بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم جانداشتی. پول نداشتی بری ترکیه پیش خالت چاره ایی جز ازدواج با من نداشتی. الانم قصد رفتن و جداشدن نداری. منم دوست نداری فقط میخوای جیبت پر باشه . اشک از چشمانم چکید نازنین مرا در آغوش خود گرفت و گفت الهی برات بمیرم اینقدر خود خوری نکن با هق هق گریه گفتم دلم میخواد باهات دردو دل کنم اما میترسم . من چیزی به کسی نمیگم خیالت راحت اشکهایم را پاک کردم وگفتم ولش کن بیا بریم تو پذیرایی خوب بگو چته شاید من بتونم یه راهکار جلوی پات بگذارم. ضربات کمر بندی که امیر به بازویم زده بود هنوز میسوخت و درد میکرد. اما به قول خودش درسم را فراموش نکرده بودم. یادگرفتم که لال باشم و حرف نزنم. برخاستم و گفتم ولش کن بریم تو پذیرایی تو به من اطمینان نداری فروغ؟ پس من جیک و پوک زندگیمو برای تو تعریف کردم چرا.... کلامش را بریدم و گفتم تو شرایط منو نداری نازنین. نه دیگه تو معلومه که به من اعتماد نداری دستم را از استینم در اوردم و گفتم نگاه کن نازنین هینی کشیدو گفت چی شده؟ به خاطر دردو دل کردن با عمه م که مادرخودش میشه این بلا رو سرم اورد.‌ مبهوت به من نگاه کردو گفت با چی زدت؟ استینم را پوشیدم و گفتم کمربند.‌ امیر خیلی خیلی تیزو زرنگه از نگاه ادم ها میفهمه تو فکرشون چیه؟ بیا بریم تو پذیرایی برخاست دستم را گرفت و گفت من کمکت میکنم فروغ کاری ازت ساخته نیست نازنین. مگه میشه ؟ بالاخره باید یه راهی باشه من خودم دارم درستش میکنم. داری با خودت چیکار میکنی؟ داری سعی میکنی کسی که این بلا رو سرت اورده ببخشی و عاشقش بشی؟ سرتایید تکان دادم و گفتم درموردش حرف نزن. بهش حتی فکر هم نکن چون منو تو دردسر می اندازی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مرا تکانی دادو گفت به خودت بیا فروغ. این رفتارهارو تحمل نکن. تو هنرمندی میتونی کار کنی و از پس خودت بر بیای امیرو رها کن من بهت کار میدم. نگران بی جا و مکانی نباش خونه ایی که نیما به من داد هنوز همونطوریه و خالیه پوزخندی زدم و گفتم تو فکر کردی امیر میزاره من برم؟ با قانون جلوش وایسا سرتاسفی تکان دادم و گفتم فراموشش کن چرا میخوای بمونی و به این شرایط تن بدی ؟ برو اونجا اگر فکر میکنی سربار منی اجاره خونتو بده من بهت کار میدم.اینقدر که سال دیگه بتونی خونه بخری. این هنری که تو داری خیلی در امد داره. امیر اون ساختمان و رو سرم خراب میکنه اگر اومد سمتت زنگ به پلیس پوزخندی زدم و گفتم خودم درستش میکنم .فقط خواهش میکنم حتی به مشکلات من فکر هم نکن. کنار هم نشستیم. نازنین گفت بعد ازدواجتون برای چی هشت ماه ترکیه بودی؟ من اونجا یه خاله دارم رفته بودم پیشش خوب چرا سرخونه زندگیت نبودی؟ چرا رفتی اونجا؟ باید مراقب خاله م میبودم فوت شد؟ نه دختر خالم برگشت من اومدم اینجا صدای تق و تق در امد نگاهی به ساعت انداختم شش بود . برخاستم پشت در رفتم و گفتم بله صدای امیر امد عزیزم ما بیاییم داخل؟ یه لحظه صبر کن به اتاق رفتم . شالم را پوشیدم و در را گشودم. ابتدا بهزاد و بعد از ان امیر وارد شدند. سلام و علیک کردیم و دور هم نشستیم. امیر به اشپزخانه رفت و یک سینی برداشت. بلافاصله برخاستم و به طرف اشپزخانه رفتم و گفتم من چای میارم. بدون انکه به من نگاه کند گفت نمیخواد عزیزم. شما برو بشین‌ . کمی این پا و ان پا کردم و گفتم میوه ببرم؟ نه خانم. شما برو بشین این برخوردهایش به من حس بی اختیاری در خانه را میداد. البته که اختیاری هم نداشتم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بغضم ترکید و با جیغ گفتم _ تو میخوای دق دلی از دست دادن ستاره رو سر من خالی کنی اما اینو بدون اینکه اون شمارو نمیخواد به من ربطی نداره به خودتون مربوطه منم اگر زن شمابودم شمارو نمیخواستم فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت _چرا؟ _چون هم بداخلاقی ،هم وحشی هستی و هم.... حرفم را از ترس ادامه ندادم چشمان فرهاد ریز شدو گفت _ هم چی؟ بدنبال سکوت من نزدیکم شد بازویم را محکم گرفت وبا غضب گفت _ هم چی؟ _هم هیزو چشم چرونی وقتی سکوت فرهاد را دیدم جرأت پیدا کردم و ادامه دادم _تو یه ادم مشروب خور بی ناموسی فرهاد با دندان قروچه موهایم را گرفت سرم را به در کوباندو گفت _ببند دهنتو من فقط زجه میزدم صدای چرخش کلید در درب ارامم کرد مرجان و شهرام وارد اتاق شدند فرهاد مرا رها کرد مرجان معترض گفت _چته فرهاد؟ شهرام فرهاد را هل دادو با کلافگی گفت _خسته شدم از دستت صدای هق هق گریه من اتاق را گرفته بود فرهاد شهرام را کنار زدو گفت _ عسل خفه شو صدای گریه ت رو اعصابمه اشکهایم را پاک کردم و ساکت شدم مرجان رو به فرهاد گفت _ اصلا ازت انتظار اینهمه وحشی گری رو نداشتم فرهاد که از خشم نفس نفس میزد گفت _ادم زبون دراز حقشه اگر درو باز نکرده بودید اینقدر میزدمش تا ادم شه لب باز کردم و گفتم _حق تو چیه؟ راست گفتم بازم میگم تو بی ناموسی حمله فرهاد به سمتم را شهرام کنترل کرد فرهاد با فریاد گفت _ بی پدرو مادر میکشمت مرجان مرا از اتاق خارج کردو گفت _ چرا عصبانیش میکنی میبینی که وحشیه، دختر میزنه یه بلایی سرت میاره ها با گریه گفتم _دیگه چه بلایی میخواد سرم بیاره _مگه چیکارت کرده چرا اینقدر دعوا میکنید باهم ؟ نگاهی به ریتا که به من خیره بود انداختم و گفتم _ببخشید نمیتونم بگم مرجان رو به دخترش گفت _ریتا جان برو تو اتاقت با رفتن ریتا مرجان مرا در اغوش کشیدو گفت _به من گفتند پدر مادرت فوت شدند درسته؟ سرم را تکان دادم و گفتم _بله _خدا رحمتشون کنه ،عمه ت کجاست ؟ میخوای بهش زنگ بزنی؟ _عمه م فوت شده _پس کس و کارت کیه؟ با بغض گفتم _ ندارم _یعنی چی؟ خاله ایی ؟ عمویی ؟ دایی؟ _ندارم _پس از کجا پیدات شده؟ _ببخشید نمیتونم بگم _من نمیخوام اذیتت کنم ،باشه نگو هر طور راحتی.اما روی من به اندازه یه خواهر یا شایدم یه مادر حساب کن. سرم را تکان دادم حرفش را تایید کردمو گفتم _ به اقا شهرام و فرهاد نگو که من گفتم عمه م فوت شده
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ظهر شد عطر قورمه سبزی فضای خانه را گرفته بود مرجان به زور یخ روی صورتم گذاشته بود تا کبود نشم پیراهن صورتی ریتا که استین سه ربع داشت و لبه استینش چین سفید داشت را به تنم کرده بود به اصرار خودم یک ساپورت سفید هم ازمرجان گرفتم چون پیراهن تا زیر زانوم بود در باز شد با ورود شهرام و فرهاد قلبم تند تند شروع کرد به تپیدن فرهاد سراپای مرا ورانداز کردشهرام گفت _ سلام ، بچه ها کجان؟ ارام گفتم _مرجان خانم داره با ریتا درس کار میکنه شهرام بلند گفت _ مرجان مرجان از اتاق خارج شدو گفت _ سلام فرهاد نزدیک من امد روی کاناپه لمیدو چشمانش رابست شهرام وارد اشپزخانه شد مرجان ارام گفت _چیشد؟ _طلاقش داد مرجان سر تاسفی تکان دادو گفت _ستاره ناراحت بود _نیومده بودند نه ستاره نه باباش، وکیل فرستاده بودند. یک دنگ از کارخونه رو پس گرفتند یک میلیارد هم از من چک گرفتند _چرا از تو؟ نمیدونم شرط اقای تهرانی برای طلاق این بود _چک برای کی نوشتی _پنج روز دیگه _از کجا میخواد بیاره _باید جور کنه دیگه، بره قرض بگیره،یه چیزی بفروشه بده. _خداروشکر شهرام ستاره اصلا بدرد این نمیخورد شهرام پوفی کردو گفت _ کی بدرد این میخوره؟ عسل صبح تا حدودی حقیقت و بهش میگفت ما همش میگیم ستاره بده ،حالامثلا فرهاد خوبه؟ به قول عسل وحشیه ، بد اخلاقه، مشروب خوره سپس خندیدو ادامه داذ _بی ناموس خدایی عجب حرفی بهش زد سپس ریز خندید مرجان اهی کشیدو گفت _ چی در مورد من فکر کردی که میگی این از ترکیه اومده؟ شهرام از خنده ساکت شدو گفت _چیزی بهت گفته؟ _از ترس فرهاد جرأت نمیکنه بگ ه مکثی کردو گفت _فراریه؟ شهرام سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت _ نه بیچاره _پس چیه شهرام؟ برات تعریف میکنم _الان بگو _الان نمیتونم _پس بهشون بگو برن شهرام مکثی کردوگفت _ چرا؟ _بوی دردسر میاد شهرام، وقتی من غریبه م و نباید بدونم ،پس دوست ندارم ببینم. بگو برن شهرام دست مرجان را گرفت و گفت _ یه لحظه بیا
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان شهرام شرم کار برادرم باعث شده بود دستانم عرق کنند خیسی دستانم رابا لباسم پاک کردم. نگاهی به چشمان منتظر مرجان انداختم، چقدر به واسطه فرهاد شخصیت من مقابل مرجان خورد شده بود ارام گفتم فرهاد خدا لعنتت کنه سپس لبم را گزیدم و گفتم _فرهاد مست بوده به این تجاوز کرده چشمان مرجان گرد شدو گفت _ چی؟ ازخجالت ساکت ماندم مرجان گفت _خداوکیلی؟ سر مثبت تکان دادم . از نگاه به چشمان مرجان شرم داشتم. مرجان ارام گفت _ستاره میدونه؟ _نه ،ستاره فقط متوجه حضورش تو خونه شد . فقط من میدونم و الانم تو،ازت خواهش میکنم به روشون نیار فرهاد خیلی براش مهمه که تو ندونی مرجان با لب گزیده گفت _نه ،اصلا نگو به من گفتی روی فرهاد به روم باز میشه در پی سکوت یک دقیقه ایی مرجان گفتم _رفته خونه عمو این گندو زده مرجان متعجب گفت _عسل خونه عمو چیکار میکرده؟ _دختره خیلی بدبخته کسی و نداره یه عمه داشته اون که مرده عمو میخواسته خودش اینو بگیره مرجان متعجب گفت _وا...... پس خاتون چی؟ _نمیدونم والا _البته دختره خیلی قشنگه ،عموتم بی کس و کار گیر اورده دیگه لب پایینم را به داخل دهانم بردم تنها فرهاد نیست که مرا شرمنده مرجان کرد عمو هم از این بدتر اه سوزناکی کشیدم و گفتم _ اخه مرتیکه هول .... این جای دخترته مرجان در را باز کردو گفت _ولش کن بیا بریم بیرون
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خم شدو ارام کنار گوشم گفت در شان خانم من نیست که بقیه بشینن اون پذیرایی کنه . تو برو مثل یه ملکه بشین الان میریم تو حیاط مهیار همه کارها رو انجام میده. باشه در پذیرایی نشستم. بهزاد از همانجا در مورد باشگاه با امیر حرف میزد. امیر هم پاسخش را میداد. چای را روی میز گذاشت و یک فنجان برداشت ابتدا مقابل من نهاد و بعد نازنین و بهزاد و اخری راهم برای خودش. چایمان را که خوردیم نازنین و بهزاد برخاستندتت به حیاط بروند. امیر گفت من لباسمو عوض کنم میام . اشاره کرد به من که نروم. تمام وجودم غرق استرس شد که لابد فهمیده من برای نازنین طراحی کردم. پول را داخل مشما گذاشته بودم و مشما را زیر لباسهای کمدپنهان کرده بودم. امیر گفت اینقدر شل و وارفته نشین. ده بار دیگه هم بی هوا هلت بدم حالیت نمیشه باید محکم باشی متعجب گفتم وا.... به طرف امد کمی ترسیدم خودم را جمع کردم امیر دو کتفم راگرفت. به مبل چسباندو گفت تکیه بده گردنتم بچسبون به تکیه گاه. سرت بالا باشه نگاهت رو به پایین. دستاتم بزار روی دوطرف تکیه گاه مبل مثل یک فرمانروا بشین. مثل بیچاره ها کز نکن یه گوشه گردنتم کج کن صاف و محکم. رفتارهایش ناراحتم میکرد. . مدام حس تحقیرشدن در مقابلش را داشتم. ادامه داد وقتی میخوای بلند شی بدون تکیه به دسته مبل. بدون دست گذاشتن روی زانوت بلند شو کمرت صاف باشه محکمم بایست. ایستادم و گفتم مگه پادگانه؟ سرتاسفی برایم تکان دادو به اتاق خواب رفت. دقیقا کارهایی که خودش میکرد را به من هم اموزش میداد شاید علت ابهتش همین ها بود. حرفهای امروزش . بی اختیار کردن من در خانه. و حالا هم ایرادی که از نشست و برخاستم گرفته بود غرورم را حسابی خدشه دار کرده بود. بغض راه گلویم را بست و چشمانم پراز اشک شد. سریع قطرات اشکم را پاک کردم.‌امیر از اتاق خارج شد بلیزو شلوار ست سفید پوشیده بود با دیدن من جا خورد با نگرانی گفت فروغ؟ چانه م لرزید و اشک مانند باران از چشمانم سرازیر شد امیر لبش را گززدو گفت واسه چی گریه میکنی؟ مهمون تو خونه ست. میخوای ابروم بره؟ جلو امد دستمالی از روی میز برداشت ان را به طرفم گرفت اخم کردو گفت زود باش پاک کن اشکهاتو اشکهایم را پاک کردم امیر هردوبازویم را گرفت درد عمیقی وجودم را گرفت یادم امد که هشدارش را داده بود در مورد این درد حق نداری حرف بزنی فقط صورتم را جمع کردم. انگار که خودش متوجه شده باشد. ان دستم را رها کردو گفت چته؟ چرا گریه میکنی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و او گفت خیلی اروم و ریلکس میری میشینی پیش مهمونها. لبخند میزنی و عادی برخورد میکنی. اینها که رفتند باهم حرف میزنیم باشه؟ سرتایید تکان دادم. به اشپزخانه رفت یک لیوان اب اورد ان را دستم دادو گفت بیا اینو بخور همه اب را خوردم امیر با دستمال دیگری زیر چشمم را پاک کرد و گفت ابرو ریزی نکنی ها سرتایید تکان دادم. م ا به بیرون هدایت کرد. سرمیز همانطور که امیر گفته بود نشستم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرفش تمتم ذهنم را درگیر کرده بود اینها که رفتن حرف میزنیم. منظورش چه بود؟ میترسیدم که مبادا نیت دعوا کردن با من را داشته باشد. به خودم قوت قلب دادم الان چند وقت است که حتی داد هم نزده چرا میترسم؟ بعلاوه با ترس که نمیشد زندگی کرد. با قلب شکسته هم نمیشد.‌این که در به دری و بی کس و کاری م را به من گوشزد میکرد خیلی ازارم میداد. من هم غرور داشتم . یاد ان روز افتادم که بی رحمانه مرا کتک میزد . کارش اخر بی انصافی بود به قول عمه دوربازوی امیر با دور کمر من برابر بود. بدن نحیف من در مقابل هیکل ورزشکارانه او و قدرت بدنی بالایش؟ صدای نازنین رشته افکارم را پاره کرد. به چی فکر میکنی فروغ؟ به جای اینکه به نازنین نگاه کنم سریع به امیر نگاه کردم تا ببینم این حرف نازنین اورا ناراحت کرده یا نه با لبخند گفت چی شده عزیزم؟ هیچی سری تکان دادو حرفی نزد . نازنین گفت گفتی کلاس خیاطی ثبت نام کردی؟ بله. امروز ثبت نام کردم. با چه متدی؟ نمیدونم اینو سوال نکردم. چرخ خیاطی داری؟ نگاهی به امیر انداختم و او گفت می خریم. باید ببینم چه مارکی خوبه؟ نازنین شروع کرد برای امیر توضیح دادن. دلم میخواست نازنین و بهزاد از اینجا بروند و دیگری اثری از انها در زندگی م نباشد. ان پولهاراهم در نبود امیر با قیچی ریز ریز کنم و دور بریزم. تا تمام استرس هایم تمام شود.‌نکند که نازنین حرفهای امروز مرا به بهزاد بگوید و بهزاد هم به امیر بگوید. عجب غلطی کردم . شام را امیر از بیرون سفارش داده بود مهیار میز را چید و غذا را خوردیم بعد از غذا نازنین و بهزاد رفتند. ما هنوز در حیاط بودیم. امیر گفت بریم تو دلم میخواست همینجا میماندم چون مصطفی یکبار نجاتم داده بود و دوبار هشیارم کرده بود حضورش برایم قوت قلب بود. ارام گفتم میشه همینجا بشینیم؟ نه میخوام باهات حرف بزنم لب میز را گرفتم و گفتم همینجا... با نگاهش مرا ساکت کرد و با سر اشاره کرد داخل بروم.
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعد از صرف نهار روبروی تلویزیون نشسته بودم فرهاد سرش را در گوشم فروبردو گفت _ پاشو اماده شوبریم لحظه ایی تپش قلبم بالارفت ارام گفتم _کجا؟ _سر قبرمن، زود باش ازجایم برخاستم مرجان لباس هایم راشسته بود و اتو زده بود .اصلا دلم نمیخواست از اینجا برم.در دلم خداخدا میکردم که شهرام مانع از رفتن ما بشه از اتاق بیرون امدم شهرام رو به فرهاد گفت _حالا چه عجله ایی داری؟ میموندی دیگه اینجا. _سرم درد میکنه دیشب نخوابیدم ،برم استراحت کنم شهرام نگاهی به من انداخت در گوش فرهاد زمزمه ایی کرد فرهاد با کلافگی گفت _خیلی خوب _خیالم راحت باشه؟ _چشم. از خانه خارج شدیم فرهاد مقابل یک فروشگاه متوقف شدو گفت _پیاده شو در را باز کردم به دنبال فرهاد وارد فروشگاه شدم وارد مغازه شد به سلیقه خودش برایم یک کیف و کفش مشکی خرید، مرا به یک مانتو فروشی برد من خیره به مانتو های زیبا شدم چشمم یک مانتوی سبز مغز پسته ایی که لبه استین و پایینش چین سفید داشت را گرفت دست بردم پارچه اش را لمس کردم سپس نگاهی به فرهاد که بی هیچ حسی مرا نگاه میکرد انداختم . فرها د پوزخندی زدو ارام گفت _ تو خوابت هم میدیدی بیفتی گردن یکی مثل من؟ تو اون ده کورتون فقط لباس های دهاتی بود درسته؟الان دلت از این مانتو چین دارها میخواد ؟ بپوشی دلبری کنی اره؟ زهر کلام فرهاد دلم را سوزاند اشک در چشمانم حدقه زد . فرهاد چیزی را به رویم اورد که درد دلم بود. منم مثل بقیه دخترها دلم لباسهای زیبا میخواست اما هیچ وقت نداشتم فرهاد تحکمی گفت _اونی رو میپوشی که من میگم . سپس یک مانتو بلند ساده مشکی به همراه یک شال مشکی و شلوار مشکی برایم خرید. من ارام اشکهایم را پاک کردم فرهاد مرا مقابل یک مغازه گل سر فروشی بردو گفت _ برو هرچیزی که لازمه اون موهای بی صاحبت معلوم نباشه بخر _ارام گفتم من چیزی لازم ندارم. سقرمه ایی به پهلویم زدو گفت _ گمشو برو تو مغازه وارد مغازه شدم فروشنده خانم گفت _بفرمایید فرهاد ارام گفت _چی میخوای؟ من با بغض گفتم _ هیچی فرهاد رو به من چرخید سپس با چشمانش مرا تهدید کردو گفت _گفتم چی میخوای؟ اشک روی گونه ام سرید و گفتم _موهامو میبافم که معلوم نباشن _خفه بابا بافتنتم دیدم لحن صدایش کمی بالا رفت و ادامه داد _برای اخرین بار بهت میگم چی لازمه موهات جمع بشه اشکم را پاک کردم وگفتم _ من از شما هیچی نمیخوام . فرهاد ارام گفت _ الان میریم خونه درستت میکنم،هیچ کس هم دیگه نیست که بدادت برسه. فروشنده مداخله کردو سپس گفت _خانم ها ناز دارند دیگه، بیا همه چیزهایی که لازم داره رو خودم بهت میدم . فرهاد به سمت فروشنده چرخید و گفت _یه قیچی به من بده. هینی کشیدم .چشمانم گرد شد. فروشنده گفت چه قیچی میخوایید فرهاد روسری ام راکشید محقرانه مرا چرخاندم گفت _ ببین موهاشو سپس کلیپسم را باز کردو گفت میخوام اینهارو بزنم هق هق گریه م را از این همه حقارت فروخوردم و سپس موهایم را جمع کردم فروشنده خندیدو گفت _دلت میاد اینهمه مورو بزنی؟ موی به این خوش رنگی و پرپشتی ....تاحالا ندیده بودم. _یه قیچی به من بده روسری ام را از دست فرهاد گرفتم و پوشیدم خانم فروشنده گفت _حالا تصمیمتون را بگیرید اگر قصد کوتاهی این مورا دارید من موهاشو میخرم _حالا فعلا قیچی بده به من ، سه بار بهش گفتم گل سر چی میخوای؟ برات بخرم سرم را گرداندم نگاهی به درمغازه انداختم و بعد فرهاد را نگاه کردم، فرهاد در حالی که از جیبش پول در میاورد گفت _ یه کار میکنم ناز کردن یادت بره در را ارام گشودم و با هرچه توان داشتم دویدم فرهاد هم به دنبال من خوشبختانه کفش هایم اسپرت بود وراحت میتوانستم بدوم، در ازدحام جمعیت افتادم. نگاهی به عقب انداختم فرهاد هاج و واج اطرافش را نگاه میکرد پشت یک دیوار مخفی شدم و اورا تحت نظر داشتم خوشبختانه مرا گم کرده بود . ارام راه افتادم و از فروشگاه خارج شدم روبروی فروشگاه فضای سبز بود روی نیم کت نشستم نفسم که ارام شد باخودم گفتم اشکال نداره موهامو میفروشم، با پولش میرم خونه عمه کتی . ب از پول موهام هرچقدر موند یکم باهاش زندگی میکنم بعد میرم سرکار بلاخره یه روز قوی میشم این عوضی رو گیرش میارم انتقاممو ازش میگیرم. یاد خاله مهناز افتادم لبخند روی لبانم امدو گفت الان بهترین موقع است زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، از شعف برخاستم و ارام گفتم اینجا کجاست؟ نزدیک یک خانم جوان شدم مانتو رسمی پوشیده بود و مقنعه داشت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _ببخشید خانم خانم جوان عینک افتابی اش را برداشت و گفت _جانم _شما موبایل دارید ؟ خانم مکثی کردو گفت _ بله چطور اشک در چشمانم حدقه زد و گفت _ به یه شماره زنگ میزنی؟ خانم کمی تعلل کرد و گفت _به کی؟ _به خاله م ، تروخدا با شوهرم دعوام شده بگو گل جان روبروی این فروشگاهه ادرس بده بگو بیاد دنبالم خواهش میکنم خانم جوان شماره را گرفت ومدتی بعد گفت _ الو سلام گوشی خدمتتان گوشی را مقابل من گرفت من سراسیمه گفتم _ سلام مهناز هیجان زده گفت _ خبری ازت نیست؟کجایی _من فرار کردم داره دنبالم میگرده الان روبروی یه فروشگاهم _ادرس بپرس بهم بگو، اسم فروشگاه و بخون نگاهی به فروشگاه انداختم و گفتم _فروشگاهه... خانم جوان ارام گفت _ تیراژه بلند گفتم _ خاله تیراژه یه فضای سبزه من توشم باشه الان راه میفتم _گلجان خاله صبر کن من تا بیام اونجا یک ساعت ونیم طول میکشه _باشه خداحافظ گوشی را به صاحبش دادم و تشکر کردم خانم جوان رفت روی نیم کت نشستم قلبم تاپ تاپ میکرد یک ربع گذشت با کشیده شدن موهایم جیغی کشیدم و سرم را چرخاندم با دیدن فرهادی که یکپارچه صورتش سیاه شده بود جیغ زدم دهانم را گرفت و گفت _ خفه شو، سپس دستم را گرفت وگفت _راه بیفت _ایستادم و گفتم نمیام _نمیای؟ مگه دست خودته ؟ _ولم کن بزار برم ،چی از جونم میخوای؟ _کجا میخوای بری ؟ کشیده محکمش مرا روی نیم کت کوباند دستم را به سرم گرفتم فرهاد ادامه داد _میخوای کجابری بی پدر؟ شب کجابری بخوابی؟ میخوای بری هرزه گری؟ سپس دستم را گرفت و گفت بلند شو به ناچار برخاستم وارد ماشین شدم و از ترس به در چسبیدم فرهاد پشت فرمان نشست و گفت _ گور خودتو با این کار کندی الان میریم خونه ادمت میکنم. برای اینکه ارامش کنم ارام گفتم _ببخشید. _لال شو عسل صداتو نشنوم. _غلط کردم با پشت دست محکم به دهانم کوباند دستم را روی دهانم گذاشتم با حس داغی دستم را کشیدم .با دیدن خون ترس وجودم را گرفت سرگیجه به سراغم امد از فکر اینکه وقتی به خانه برسیم به شدت مرا تنبیه میکند و اینکه کسی نیست که حمایتم کند بند بند وجودم لرزید دستش را گرفتم و گفتم _ اقا فرهاد ....من گه خوردم فرار کردم. فرهاد با عربده گفت _خفه شو صدات رو اعصابمه.خفه شو حروم *زاده. وارد حیاط که شدیم اشهدم را خواندم. از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کرد مرا کشان کشان وارد خانه کرد .دستش را گرفتم وملتمسانه گفتم _ببخشید. غلط کردم. اشتباه کردم. _چرا فرار کردی؟ _ببخشید دیگه فرار نمیکنم. سیلی محکمی به صورتم زدو گفت _به این فکر کردی شب کجا میخواستی بری؟ سپس موهایم را گرفتوبا فریاد گفت _میخواستی بری هرزه گری کنی؟ به خوشگلیت مینازی؟ من از ترس حتی ناله هم نمیکردم فقط به چشمان درشت سیاهش خیره بودم صدایش را پایین اورد رهایم کردوگفت _برنامه ت چی بود؟ در پی سکوت من ادامه داد _حرف بزن سگ شدم ،به خدا میکشمت.جواب منو بده با ان و من گفتم _میخواستم برگردم خونه عمه م با فریاد فرهاد چشمانم را بستم _ با چه پولی؟ در پی سکوت من بازوهایم را محکم گرفت تکانم دادو گفت _چطوری میخواستی تا شمال بری؟ _میخواستم موهامو بفروشم به اون دختره
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به ناچار به دنبالش راهی شدم. روی کاناپه نشست و گفت بیا بشین مقابلش نشستم امیر گفت باز مثل بدبخت بیچاره ها نشستی؟ بدون انکه به حالت خودم تغییری بدهم گفتم بدبخت بیچاره م دیگه. چرا بدبختی؟ نیمه نگاهی به او انداختم و گفتم امروز یه بار دیگه بهم گوشزد کردی که کسی و ندارم. پول ندارم. خانواده ندارم.جا ندارم. و مجبور شدم باهات ازدواج کنم. پوزخندی زدو گفت این ناراحتت کرده؟ پوزخندش کلافه م کرد. و گفتم نمیخواد به من درس چطور نشستن و ایستادن بدی . یکم رو زبونت کار کن که مثل نیش ماره لبخند مسخره ش را جمع کرد و گفت داری جدی حرف میزنی؟ سرتایید تکان دادم و گفتم حرفت خیلی تلخ بود. درسته حقیقت بود ولی هر حقیقتی و لازم نیست ادم به روی دیگران بیاره . سرم را پایین انداختم امیر گفت یه حرفهایی تو زدی یه جوابی هم من دادم . الان حرفهای خودت و یادت رفته و فقط حرفهای من یادت مونده ؟ من به تو زخم زبون زدم امیر؟ من بدبختی هات و بهت یاد اوری کردم. پوزخندی زدم و گفتم البته تو بدبختی ایی نداری که من بتونم به روت بیارم. چرا ندارم؟ بدبختی منو نمیبینی؟ یکی رو به روم نشسته که من اندازه همه دنیا خاطرشو میخوام. و دوسش دارم ولی اون یه جور به من نگاه میکنه که تنفر تو چشمهاش موج میزنه. نگاهم را از او گرفتم و امیر گفت به هر دری هم میزنم که دلشو بدست بیارم. بسته ست. دوباره پوزخند زدم و گفتم اره تو منو خیلی دوست داری. ادم یکی و دوست داشته باشه روش دست بلند میکنه؟ بابا لامذهب تو محرز به من خیانت کردی نه یه بار نه دوبار از هرفرصتی استفاده میکردی که منو بپیچونی. فروغ تو الان ناموس منی ابرو حیثیت منی‌. جدای اینکه من دوستت دارم و اونکارت حسابی ناراحتم کرد ابرومم داشتی میبردی. سیگارش را در اوردآن را روشن کردو گفت برای چندمین بار دارم ازت خواهش میکنم این مسئله رو اینقدر یاد اوری نکن. سیگارش را که کشید گفت منو نگاه کن سرم را بالا اوردم امیر فیلتر سیگارش را در زیر سیگاری خفه کرد و گفت من بابت حرفهای امروزم ازت معذرت میخوام. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد اینم بهت بگم. اصلا خودمو مقصر نمیدونم. تو یه حرفهایی زدی منم جوابتو دادم. ولی چون تو ناراحت شدی من معذرت میخوام . دلم نمیخواد ببینم ناراحتی. از حرف امیر قوت قلب گرفتم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سرم را بالا اوردم چشمان امیر روی من قفل شده بود.‌اشاره ایی به من کردو گفت اونطوری نشین گفته اش را اطاعت کردم. امیر گفت رفتی ثبت نام کردی؟ سرتایید تکان دادم و او ادامه داد وسیله هاتم خریدی؟ بازهم سرتایید تکان دادم امیر گفت دوست داری بریم دور بزنیم؟ کجا؟ بریم بیرون یکم بچرخیم؟ میترسم. از چی؟ بهمون حمله کنند. خندیدو گفت نترس . هیچ اتفاقی نمیفته. در ضمن مگر اون سه باری که حمله کردند چی شد؟ بازم چیزی نمیشه. فکری کردم و گفتم بریم. برخاست و گفت لباسهات خوبه اگر سردت نمیشه با همینها بیا نه خوبه از خانه خارج شدیم در حیاط به من گفت تو بشین پشت فرمان متعجب گفتم من؟ اره عزیزم . من با این ماشین اتومات ها بلد نیستم. یادت میدم. پشت فرمان نشستم. امیر به مصطفی پیام دادو گروه را بدنبالمان راهی کرد. من را راهنمایی کرد از حیاط خارج شدم و به کوچه رفتیم. امیر به ارامی و با خونسردی مرا اموزش میداد. مقابل یک کافه به من فرمان ایست دادو گفت مصطفی رو بگم بره برامون ابمیوه بگیره؟ بریم داخل بخوریم. اخه با بلیز شلوار اومدی باشه ضربه ایی به شیشه سمت من خورد . نگاهمان به ان سمت چرخید امیر به مصطفی اشاره کرد که از ان سو بیاید مصطفی دور ماشین چرخید. امیر شیشه را پایین داد مصطفی گفت ببخشید نمدونستم اینطرف نشستید. پس حواست کجاست ؟ مصطفی کمی مکث کردو گفت متوجه نشدم. برو دوتا اب هویج بگیر نگاهی به من انداخت و گفت با بستنی؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت یکیش با بستنی باشه . مصطفی رفت و من گفتم تو بستنی نمیخوری؟ من باید وزنمو بیارم پایین . اشاره ایی به مصطفی کردم و گفتم این مگه خانه نداره که بیست و چهارساعت با تواِ ؟ مصطفی؟ سرتایید تکان دادم و او گفت نه نداره. وقتی بچه بوده پدرمادرش تو تصادف مردن . یه خواهر داشت که اونم چند سال پیش فوت شد. با دلسوزی گفتم اخی چرا؟ با شوهرش دعواش میشه تو دعوای زن و شوهری سکته کرد و قلبش ایستاد. سبب اشنایی من و مصطفی هم همون شد.
زمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ابروهای فرهاد در هم گره خوردومن ادامه دادم _ با پولش برم خونه عمه م . فرهاد دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت _ از این لحظه به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری . فهمیدی؟ برای رهایی از این مخمصه سریع گفتم _بله فهمیدم. فرهاد رهایم کرد و وارد اشپزخانه شد . به خاطر سیلی که خورده بودم سرم به شدت درد میکرد همانجا نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم پوست صورتم به شدت میسوخت، فرهاد از داخل یخچال قرصی در اوردو با یک لیوان اب خورد از اشپزخانه خارج شد مقابلم ایستاد استرس وجودم را گرفت لگدی به ساق پایم زد ناله ای کردم و پایم را گرفتم _بلند شو حروم*زاده ، مفت خوری بسه ، خونه رو بوی اشغال برداشته. ارام ایستادم فرهاد از کتفم گرفت مرا به سمت اشپزخانه هل داد محکم به اپن خوردم که خوشبختانه در را باز کردو به حیاط رفت وارد اشپزخانه شدم سرگیجه داشتم دست و صورتم را شستم زخم لبم هنوز خونریزی داشت ، یکی از قرص هایی که فرهاد خورده بود را خوردم و شروع به جمع کردن میز نمودم ظروف غذایی که ان شب با امدن ستاره به خانه و ناتمام ماندن شام هنوز روی میز بود را جمع کردم در پی یک مشما برای جمع کردن زباله ها بودم که چشمم به مشمایی که یک کاغذ به ان منگنه شده بود خورد تعجب کردم کاغذ را نگاه کردم فاکتور رستوران بود. چشمانم برق زد ....خدای من ادرس اینجا توش نوشته شده. کاغذ را کندم و از اشپز خانه بیرون رفتم ارام پرده را کنار زدم داخل حیاط نبود باید به خاله مهناز زنگ میزدم حتما تا الان رسیده سراسیمه به سمت تلفن رفتم و شماره را گرفتم گوشیو بردار تروخدا . _الو _خاله بیا به این ادرس _تو کجارفتی _تروخدا زود بیا سپس ادرس را خواندم .با صدای باز شدن در سریع گفتم _ اومد خداحافظ. گوشی را سرجایش نهادم سرم را که بالا گرفتم فرهاد را دیدم که خیره به من است فاصله ام تا او زیاد بود مخفیانه کاغذ را در مشتم گرفتم فرهاد چند قدم جلو امدو گفت _ باکی زنگ میزدی؟ ناخواسته به عقب رفتم ترس را در صورت فرهاد میدیدم نزدیک گوشی شد تکرار تلفن را زد قلبم در سینه گوپ گوپ میکرد هر چه بوق خورد کسی پاسخی نداد . فرهاد با فریاد رو به من گفت _به کی زنگ زدی ؟ این تنها شانس من برای رهایی از این جلاد بود حتی اگر میمردم هم حرفی نمیزدم. فرهاد به سمتم حمله کرد دوان دوان به سمت اتاقی که درش باز بود رفتم ، اما فرهاد زرنگ تر از من بود موهایم را گرفتو من ناخواسته ایستادم کشان کشان مرا به اتاق بردو گفت _ عسل به کی زنگ زدی؟ _من به کسی زنگ نزدم. فرهاد مشتی به قفسه سینه م کوباندو گفت _شماره ش روی تلفنه چرا دروغ میگی ؟ _یعنی توی این نیم ساعتی که فرار کردی دوست پسر پیدا کردی؟ هاج و واج گفتم _ نه به خدا _پس اون کی بود؟چرا دیگه جواب نمیده؟ با عربده گفت _ خودم شنیدم گفتی اومد خداحافظ ضربه های پیاپی فرهاد روی سرو صورتم فرود میامدو من بخاطر اینکه صدای زنگ ایفن به گوشش برسد هیچ نمیگفتم . فرهاد لحظه ایی از زدن من دست کشیدو گفت _ عسل همینجا میکشمت توی حیاط هم دفنت میکنم اب هم از اب تکون نمیخوره ،کسی و نداری که پیگیرت باشه ، بگو با کی حرف میزدی؟ با صدای زنگ ایفن نفس راحتی کشیدم .
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد از اتاق خارج شد به سختی از روی زمین برخاستم یک قدم که برداشتم نقش زمین شدم تمام صورتم خیس از اشک بود ، کشان کشان خودم را نزدیک در رساندم . با دیدن چهره فرهاد وجودم لرزید. از زبان فرهاد ایفن را برداشتم تصویر زن مسن به همراه یک مرد جوان ظاهر شد _بفرمایید خانم با عصبانیت گفت _درو باز کن متعجب شدم و گفتم _ با کی کار داری؟ _باز کن بهت بگم _یعنی چی؟ باید بدونم در خونمو دارم به روی کی باز میکنم. _تو فکر کن مادر گلجان دست و پایم سست شد نگاهی به اتاقی که مشغول کتک زدن بی گناه ترین فرد زندگیم بودم ،انداختم. نیمه جان روی زمین نشسته بود و به من نگاه میکرد. با صدای ان خانم به خودم امدم _باز کن درو _اشتباه اومدید ما همچین کسی رو اینجا نداریم . خانم با خشم لگدی به در کوبید و گفت _اینقدر جیغ میزنم که حیثیت نداشتت توی کوچه بره درو باز کن بی همه چیز ترس یکپارچه وجودم را گرفت اگر در را باز کنم وضعیت کنونی گلجان را چطور پاسخ بدم ، کاش به حرف شهرام گوش داده بودم ،بهم گفت باهاش مهربون باش مرد جوان خانم را کنار زد و گفت _ ما به قصد دعوا اینجا نیومدیم اقای محترم، اما اگر درو باز نکنی مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم. با شنیدن اسم پلیس ناخواسته شاسی ایفن را زدم گوشی ام را از روی اپن برداشتم و روبه عسل گفتم _بهشون بگو من بر میگردم وارد اشپزخانه شدم و سراسیمه از انجا خارج شدم و به پشت باغ پناه بردم لبه دیوار را گرفتم و در یک لحظه به کوچه پشتی پریدم. ترس و شرمندگی تمام وجودم را گرفته بود ناچار گوشی ام را در اوردم و شماره شهرام را گرفتم بعد از چند بوق با خنده گفت _باز چه دسته گلی به اب دادی که به من زنگ زدی؟ _اب دستته بزار زمین بیا اینجا لحنش تند شدو گفت _ چیشده؟ _شهرام بیچاره شدم عسل زنگ زده به کس و کارش _مگه کس و کار داره _نمیدونم یه زنه با یه مرده اومد در زد گفت من مادرشم اگر باز نکنی زنگ میزنم پلیس _تو الان کجایی؟ _من از در پشتی اومدم بیرون از دیوار پریدم ته کوچه پشتی _عسل کجاست؟ مکثی کردم نمیدونستم چه جوابی باید بدم شهرام با فریاد گفت _ جواب بده فرهاد عسل کجاست؟ _از خونه شما رفتیم فروشگاه براش لباس خریدم تو فروشگاه بحثمون شد فرار کرد بعد نیم ساعت پیداش کردم توی یه فضای سبز نشسته بود اوردمش خونه شهرام با کلافگی گفت _بردی زدیش اونم از فرصت استفاده کرده زنگ زده کس و کارش الانم سیاه و کبوده فامیلاش اومدن من باید بیام اونجا ، گندو تو زدی ... خوردمش و گذاشتی مال من مکثی کردم و گفتم _ چیکار کنم ؟ _خیلی زدیش ؟ _واسه فرارش زیاد نزدم، اومدم دیدم داره تلفنی به یکی میگه اومد خداحافظ هرچی به شماره زنگ زدم جواب نداد ،ازش پرسیدم با کی حرف میزدی ،نگفت منم زدمش که بگه. _یه ذره عقل نداری.اخه بیشعور، تلفن و که دستش دیدی باید میفهمیدی به کس و کارش زنگ زده _این که میگفت فقط یه عمه داره اونم مرده _حالا که میبینی کس و کارم پیداکرد. _من چه میدونستم فامیل داره _با این شخصیتت و رفتارات حالمو بهم زدی فرهاد، حالا گیرم یکی بی کس و کار باید بهش ظلم کرد؟ من و مرجان داشتیم میومدیم خونت الان پشت دریم گوش به زنگ باش زنگ زدم بیا _مرجان و چرا اوردی؟ داشتیم میومدیم بهت سربزنیم _ریتا هم هست؟ _نه
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان گلجان با ورود خاله مهناز به خانه هق هقم شدت پیداکرد مهناز بالای سرم امدو با گریه گفت _ الهی برات بمیرم، دستش بشکنه ، کمی وراندازم کردو گفت _ خوبی؟ _تروخدا پاشو تا نیومده فرار کنیم _فرار کنیم؟ پدرشو در میارم . بیچاره ش میکنم ، باید جوابگوی کارش باشه _خاله ولش کن بیا بریم نگاهی به پشت سر خاله مهناز انداختم و گفتم _ با اقا یاسر اومدی؟ _یاسمن و یاشار تو ماشینن نگاهش دور خانه چرخید و گفت _ کجاست این نامرد حروم*زاده _رفت _از کجا رفت _از در اشپزخانه یاسر به سمت در اشپزخانه رفت و لحظاتی بعد گفت _ اینجا کسی نیست خاله مهناز بدن رنجورم را بلند کرد مرا روی مبل نشاند، برایم یک لیوان اب قند اورد.کمی از اب قند خوردم خاله زخم لبم را با دستمال پاک کرد با باز شدن در هینی کشیدم از ترس دست خاله را گرفتم و گفتم _ خاله نری ها _نه عزیزم با دیدن شهرام ومرجان خیالم راحت شد شهرام گفت _ سلام مهناز ازجایش برخاست و گفت _چه سلامی چه علیکی _من شهرام محمدی هستم برادر اقا فرهاد ، ایشونم مرجان همسرم هستند. مکثی کردو گفت _ ببخشید شما _شمافکر کن مادر گلجان _اخه ایشون گفتند مادر ندارن گویا به رحمت خدا رفتند. مهناز مکثی کردو گفت _ من یه بنده خدام.اومدم به یه مظلوم کمک کنم. شهرام ومرجان نزدیک امدند شهرام به سمت یاسر دست دراز کرد با او دست دادو سپس مقابل من نشست، مرجان به ارامی سلام کرد و کنار شهرام روبروی یاسر نشست. مهناز کنارم نشست و گفت _ بی کس و کار گیر اودید؟ شهرام لبش را گزیدو گفت _ خداشاهده من الان چندروزه که متوجه این موضوع شدم ،اعصابم داغونه، خداخودش میدونه چقدر ناراحتم و به واسطه این کار اون احمق الان شرمنده همتونم. مهناز نگاهی به من انداخت و گفت _ ببینش. این دختر شکل عروسک بود ببین چیکارش کرده شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت _خیلی کارش زشت بوده از خود عسل بپرسید که من چقدر سعی میکردم همه چیزو درست کنم اما الان واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من شرمنده م.
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _شرمندگی شما مشکلی رو از این دخترحل نمی کنه. خدممتون عارض شم اقای شهرام محمدی ، این شهر قانون داره، من گلجان و باخودم میبرم و از برادر شما شکایت میکنم ، تا بفهمه... _اینقدر عجولانه تصمیم نگیرید _صبر کنیم تا اخوی شما به شکنجه هاش ادامه بده و این طفل معصوم را بکشه؟ شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت _نه من اصلا منظورم این نیست، فرهاد خیلی کار اشتباهی کرده، الان هم از خجالتش گذاشته رفته، اگر الان اینجا بود من حتما باهاش برخورد میکردم، من با فرهاد کاملا مخالفم، اگر میگم که عجولانه تصمیم نگیرید منظورم چیز دیگه س مهناز پاهایش را روی هم انداخت و گفت _ببخشید اونوقت منظورتون چیه؟ شهرام به مهناز خیره شد مدت طولانی در سکوت به چشمان هم خیره ماندند انگار با نگاهشان باهم صحبت میکردند .شهرام سکوت را شکست وگفت _چطور بگم؟ بقول قدیمی ترها شما موهاتو که تو اسیاب سفید نکردی ! سن و سالی ازتون گذشته، سردو گرم روزگارو چشیدی. به جان تک دخترم که همه زندگیمه ، من دلم میخواد این قائله جوری ختم بخیر بشه که اینده عسل لطمه نبینه، عسل از دختر من سه سال بزرگتره، خداشاهده که من الان احساس میکنم این مشکل برای ریتای خودم اتفاق افتاده. و تمام تلاشم اینه که جوری مسئله حل بشه که بنفع عسل باشه.وقتی به من گفت پدر و مادرش فوت شدندو با عمه ش زندگی میکرده و عمه ش هم که به رحمت خدا رفته بی کس شده همونجا من بهش گفتم تو جای دختر منی و روی حمایت من همیشه حساب کن. حرفهای شهرام خاله مهناز را به فکر فروبرد. شهرام کمی مکث کردو گفت _ مطمئن باشید من از این وحشی گری فرهاد نمی گذرم و حتما تنبیهش میکنم. مهناز گفت _ الان کجاست؟ بهش زنگ بزن بگو بیا اینجا ما کلامی حرف نمیزنیم خودش توضیح بده. _اون توضیحی نداره که بده ، سراسر کارش اشتباهه خیلی عذر میخوام شکد اضافه خورده، غلط کرده، مگر دستم بهش نرسه دیشب عسل و فرهاد مهمان ما بودند،از صبح تا ظهر که من و فرهادبا هم بودیم مدام در گوشش گفتم هوای عسل و داشته باش، ناراحتش نکن، عسل بی گناهه، فرهاد تو در قبال عسل مسئولی، تو باعثی که اون الان اینجاست،و یه عالمه حرف دیگه الان اگر ببینمش بهش میگم مرد حسابی من اینهمه نصیحتت کردم این شد؟ خاله مهناز اهی کشیدوگفت _ من عسل و میبرم ، شما و خانمتون ادم های با شخصیتی هستید ، من به احترام حرف شما عجولانه تصمیم نمیگیرم. شهرام موبایلش را دراوردوشماره مهناز را ذخیره کرد
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 روی صندلی عقب ماشین کنار یاسمن و خاله مهناز نشستم،یاشار و یاسمن مدام برای فرهاد خط و نشان میکشیدند اما مهناز ساکت بود. یاسر گفت _مامان چرا حرف نمیزنی؟ _دارم فکر میکنم. _به چی؟ _به اینکه باید چیکار کنم؟ یاشار با تعجب گفت _واقعا نمیدونی باید چیکارکنی؟ فردا میریم دادسرا شکایت میکنیم بعد هم پزشکی قانونی اینهمه کتک خورده این بچه. یاسمن ادامه داد _تجاوز میدونید جرمش چقدر سنگینه؟ یاسر گفت _ از بهجت خان هم باید شکایات بشه. در پی سکوت چند لحظه ایی اش گفت _مثل موش ترسید و در رفت اگر مونده بود سرجاش حالیش میکردم لااقل چند تا چک و لگدش میزدم دلم خنک میشد. یاسمن ادامه داد از کجا فرار کرد ما که جلو در بودیم _از پشت باغش رفته بود یاشار هیجانی گفت _یاسر بریم جلو درش وایسیم بلاخره که میاد بره خونش همونجا بگیریم بزنیمش مهناز کمی صدایش را بالا بردو گفت _ساکت شید، بی عقل های بی فکر سپس نگاهی به عسل انداخت غرق در خواب بود ارام گفت _ما زورمون به اونها نمیرسه یاشارکه انگار به غرورش برخورده بود گفت _ چرا؟ مهناز اهی کشید و ادامه داد _شماها جوونید و خام. یاسر خانه زندگیشونو دیدی؟ یاسر سرمثبت تکان داد و گفت _خیلی لاکچری بود _با اینها شکایت راه به جایی نمیبره ، یه دادخواست بدیم از زمین و زمان وکیل پایه یک اوار میشه رو دادخواستمون یاشار پوفی کردو گفت _مادر من ! اشتباه میکنی حق کاملا با این دخترس مهناز سر تاسفی تکان دادو گفت _حق به چه درد این دختر میخوره؟ وقتی میگم جوونید و خام بی ربط نمیگم . اصلا فکر کنید ماکار و زندگی خودمونو گذاشتیم کنار یکی دو سال دنبال شکایت رفتیم و اون پسررو محکوم کردیم ، شماها فکر کنید اعدامش کردند. سپس روبه یاسمن گفت _ یک هفته گل جان و ببر خونت نگهش دار . سرش را گرداندو رو به یاسر ادامه داد _دوماه دیگه تو نسرین میرید سر خونه زندگیتون با زنت صحبت کن یک هفته هم پیش تو بمونه.دوهفته باقی مونده را هم من یاشار و باباتونو توی خونه معذب میکنم نگهش میدارم.خوبه؟ همه ساکت شدند یاسمن با لبخند گفت _بعد اینکه محکومیت پسره را گرفتیم میفرستیمش بره خونه عمه ش مهناز پوزخندی زدو گفت _تک وتنها یه دختر که ،چه عرض کنم.....یه خانم هفده ساله ، مثل قرص ماه، بره توی یه خونه تنها زندگی کنه ، ببینم مگه کتایون که مرد گلجان اونجا نموند ، امنیت داشت؟یه پیر مرد هاف هافوی شصت ساله به خودش اجازه داده اینو بگیره .این نتیجه تنها موندن تو خونه کتایونه همه به فکر فرو رفتند یاشار با کنایه گفت _خوب زنگ بزن بگو این فرهاده بیاد برش گردونه به کشتار گاه خودش دارم فکر میکنم، باید یه راه بهتر پیداکنم. درسکوت به خانه رسیدند . از زبان گل جان وارد اپارتمان شدیم با زور و سختی پله هارا بالا رفتم خانه انها در طبقه دوم بود یاسر کلید انداخت و در راباز کردوارد خانه کوچکشان شدم یک دست کاناپه قهوه ایی مقابلم بود رویش نشستم و به اطرافم نگاه کردم یاشارو یاسر به تک اتاق خواب رفتند ودر رابستند یاسمن برایم یک لیوان شربت اورد مهناز گفت _تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده نفسی کشیدمو با خجالت توأم با سربار بودن برسر این خانواده گفتم . عمه م چند ماه بود مریض احوال بود و من ازش نگه داری میکردم اشک از چشمانم سرازیر شد دستمالی برداشتم اشک هایم را پاک کردم وگفتم داشت میمرد ننه طوبا بالا سرش بود سفارش منو به ننه طوبا کردو بعد هم گفت مهناز بهترین دوست منه اگر جایی گیر کردی ازش کمک بخواه یه مقدار پول برام گذاشته بود بانک..... مهناز میان کلام او پرید و گفت _ چقدر ؟ همه زمینهاشو فروخت نصفشو خرج خودش کرد، یه مقدارشو داد به همون خیریه ایی که بچه های بی سرپرست نگه داری میکردند دویست ملیون هم ریخت به حساب من که باهاش زندگی کنم سکوت خانه را گرفت ادامه دادم _خونشم زد به نامم و مرد . هق هق گریه م بلند شدو گفت _عمه کتی مثل مادر من بود ، خیلی دوسش داشتم. تاچند روز ننه طوبا شبها پیشم میخوابید که یه روز صبح دیدم در میزنند درو باز کردم دیدم ارباب بهجته اومدتو خونه و به من گفت میخواد منو ببره خانم خونش بکنه، میخواد منو ببره ملکه کنه ، میگفت میبرمت خونه م توبشی خانم این شهر هرچی گفتم نه من نمیام حرف خودشو میزد بعد هم کیانوش پسرش اومد تو خونه و منو به زور بردند خونه خودشون گلجان ساکت شدو غرق در افکارش شد. وارد خانه ارباب که شدم اسفند و سازو دهل اماده بود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از ماشین پیاده م کردند خان پارچه سفیدی روی سرم انداخت تا اشکهایم را کسی نبیند .جلوی امارت که رسیدیم ارام روبندم را کنار زدم که باچهره عصبی و سراسرخشم خاتون همسر ارباب مواجه شدم. ازنگاهش ترسیدم خاتون روبرگرداند و خواست برود که ارباب در حالی که صدایش را میکشید گفت _خاتون، خاتون ایستاد _عروس و ببر تو اتاقش خاتون دست مرا محکم گرفت مرا به طبقه بالابرد در را باز کردو پرتم کرد داخل خودش هم وارد شدو گفت _خوب گوشهاتو باز کن بچه جغله ، من شر اون مادر هرزتو هجده نوزده سال پیش از سر خودم باز کردم و انداختمش تو بغل نصرت ، اینقدرهم ننت بد یمن بود که نصرت جوون مرگ شد ، تو که واسه من عددی نیستی. در باز شدو ارباب وارد شد بلند و باهمان لحن قبلی صدایش را میکشید و صحبت میکرد _خاتون _بله اقا _این خانم اسمش چیه ؟ _گلجان _نه دیگه نشد، این خانم اسمش چیه؟ _گلجانه دیگه اقا ارباب به سمت او چرخید و گفت _گل جان خانم، یه تار گندیده موش رو با کل هیکلت عوض نمیکنم. الان برو به همه بگو از این به بعد گلجان ، خانم این خونه و این روستاست. خاتون با گریه گفت _ دستت درد نکنه خوب جواب این همه سال زندگی کردنم رو دادی. _هجده سال پیشش میخواستم مادرشو بگیرم نذاشتی سپس قهقهه ایی زدو گفت _ حالا دخترشو میگیرم . میخواستم بادوم بخورم حالا مغز بادوم میخورم. خاتون اتاق را ترک کرد . با رفتن او ارباب نزدیکم شدو گفت _ عروسکم برات بهترین عروسی رو میگیرم ، میبرمت شهر از سرتاپاتوبا طلا میپوشونم. _تروخدا بزار من برم. _بری؟ کاری میکنم همه حسرت بخورن کاش جای گل جان بودند. از اتاق خارج شدو من را با گریه هایم تنها گذاشت لحظاتی بعد برخاستم و از اتاقم خارج شدم به دستشویی رفتم صورتم راشستم و خواستم به اتاقم بروم که پچ پچ صدایی مرا به سمت خود کشاند صدای ننه طوبا بود _والا بخدا نمیشه. _اگر این حرفت جایی درز کنه پوستتو میکنم پیرزن _اخه اقا، بلاخره خدایی هست ، ایینی هست، مگه تو مسلمون نیستی ؟ مگه تو واسه امام حسین غذا نمیدی؟ این ازدواج حرومه _حروم نیست _هیچ کس ندونه ،خودت که میدونی، تو گلاب وصیغه کرده بودی، الان دخترش حکم دختر خوندتو داره . _این چرت و پرتها رو جای دیگه نگی ها ارباب از خر شیطون بیا پایین، به خدا گناه داره ، گناهش سنگینه. _خوب گوشهاتو باز کن طوبا اگر این حرف زمزمه بشه واسه این زن زولکهای ده، از چشم تو میبینم ، اگر خدا هم بیاد پایین بگه اینو نگیر ،من خدارو پس میزنم میگیرمش . _استغفرالله چرا کفر میگی ارباب، سنی ازت گذشته ارباب با فریاد گفت _ برو بیرون دوان دوان به اتاقم برگشتم و در را بستم _یعنی مادر من یه زمان صیغه ارباب بوده؟عمه هیچ وقت از مادرم حرفی نمیزد حتی یک عکس هم از او نشانم نمیداد
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم _ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم ..... باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم. ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت _تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن. _اخه ارباب والا بخدا ...... _خفه شو سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم. صدای ننه طوبا میامد _بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه. _تو دخالت نکن ننه طوبا با اشک و گریه گفت _خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه. _نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟ _بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم. باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم _توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد. از پله ها بالا امدو گفت _ گلجان بیا اینجا . حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم اخمی کردو گفت _این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور . _چشم خانم دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت _این جا چه خبره؟ خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه _نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم _ خودم تمیز میکنم _بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه. دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت _تمیز کن خاتون متعجب گفت _ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟ _اره تو تمیز کن _میدم به یکی از خدمه _نه خودت تمیز کن _خاتون بغض کردو گفت بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟ سپس رو به من گفت _ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه ....... ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت _ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه. وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در خانه ارباب همهمه بود پنجره را بازکردم نگاهی به داخل حیاط انداختم ماشین سفیدرنگ خیلی قشنگی داخل حیاط بود، فهمیدم مهمان ارباب امده باید میرفتم و از ننه طوبا سوال میکردم که جریان از چه قرار است. از اتاقم که خارج شدم اقای قدبلندو چهار شانه ایی که موهای مشکی رنگش را رو به بالا زده بود مشغول صحبت با موبایلش بود. نگاهش کردم اما او سرش پایین بود، و با تلفن صحبت میکرد بلیز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود در نظرم خیلی جذاب می امد. ارباب از اتاقش خارج شدو گفت _فرهاد جان بیا عمو گوشی را کنار گرفت وگفت _چشم عموجان الان میام لحظاتی بعد به سمت اتاق عمو حرکت کرد و از مقابل من رد شد گویا اصلا مرا ندید ، به سمت مطبخ رفتم ، کسی را نمیشناختم ، ننه طوبا مدتی در خانه عمه کتی کار میکرد، کمی با چشمانم بدنبال ش گشتم اما نبود ، خاتون وارد مطبخ شدو گفت نهار رو اماده کنید _ دیر نشه ها سپس رو به من گفت _شما اینجا چیکار دارید؟ کمی هول شدم و گفتم _ هیچی _ارباب دستور دادند شما کار نکنی خانم سپس پوزخندی زدو گفت _دنبالم بیا به دنبال او روان شدم با دیدن کیانوش مکثی کردو گفت _ گلجان برو تو اتاقت کارت دارم ، صبر کن تا بیام . قلبم بی اختیار تند میتپید از سوراخ در کیانوش پسر کوچک ارباب و خاتون را میدیدم که نجوا میکنند اما صدایی نمیشنیدم کیانوش دستی به موهایش کشید لبش را گزید و سرش را به علامت تایید تکان میداد.لحظاتی گذشت کیانوش رفت و خاتون نزدیک اتاقم شد از در فاصله گرفتم وارد اتاقم شدو گفت _شنیدم تو خیلی با سلیقه ایی چشمانم گردشدو گفتم _من؟ _اره تو میخوام میز نهار امروز به سلیقه تو چیده بشه، به سیاه و سفید دست نزن فقط امر کن میسپرم دو تا خدمتکار همه کارهارو بکنند . الان برات لباس مرتب میارم. لحظاتی بعد با بلیزو دامن سفیدو یک سارافن قرمز و روسری سفید وارد اتاقم شد.لباسهایم را عوض کردم. سرمیز نهار رفتم ان اقای جوان در اتاق بود. کیانوش در گوشش زمزمه میکرد
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با کنجکاوی گفتم چطوری؟ یکی از اشناها زنگ زد گفت یه مورد رضایت گرفتن داریم. من رد کردم. از اینکار بدم میاد. یعنی چی رضایت گرفتن؟ کسی که شاکی خصوصی داره. به هردری زده رضایت بگیره ولی نتونسته میاد میگه برو رضایت شاکی منو با ایجاد رعب و وحشت بگیر پول خوبی هم میده‌‌ . من قبول نمیکنم. از اینکار بدم میاد . پولش حرومه. من ورزشکارم چهارنفر منو میشناسن. اینکار خیلی برام زشته . در شان من نیست. من گفتم نه و ردش کردم هی اومد اصرار کرد که یه ادم بی کس و کار افتاده گوشه زندان اینقدر گفت و گفت تا من و از رو برد من گفتم باید خودم با طرف صحبت کنم. از زندان بهم زنگ زد یکم باهاش حرف زدم دیدم خیلی ادم بدبختیه. براش وکیل گرفتم سند گذاشتم ازادش کردم. پولی هم که اشناش داده بود رو چون خود مصطفی بهم گفته بود اون پول حاصل زحمت کار کردنم از بچگیمه گذاشتم تو حسابم و بهش دست نزدم. پدرو مادرشون مرده بودن این دوتا خواهر برادر و کی نگه داشته؟ همسایه . همونی که اومد از من خواست برم رضایت بگیرم. یعنی این دونفر تو خونه همسایه زندگی میکردند خانه داشتند چون کوچیک بودن اون هواشونو داشته خواهرش شش ساله بوده مصطفی ده ساله . ‌ با دلسوزی گفتم اخی چقدر سختی کشیدن . وقتی ازاد شد جایی نداشت بره خونه رو فروخته بودن سهم خواهرشو داده بود جهیزیه خریده بود و سهم خودشم با پولهایی که جمع کرده بود تو حساب من بود . اوردمش تو خونه خودم یکی. دوروز که موند و شناختمش دیدم خیلی ادم خوبیه . چرا زندان بود؟ خواهرش ناراحتی قلبی داشته یکبار که با شوهرش دعواش میشه. شوهرش مواد فروشی میکرده . ادم خوبی هم نبود خواهرش حالش بد میشه زنگ میزنه به مصطفی . مصطفی خواهرشو میبره بیمارستان تو راه بهش میگه من با شوهرم دعوام شده بود. تو بیمارستان هم سکته میکنه و میمیره . مصطفی همونجا به پلیس میگه اما دعوا زبونی بوده اثاری از ضرب و شتم رو بدن خواهرش نبوده. مصطفی واسه این حرف شاهد هم نداشته چون خواهرش از قبل هم ناراحتی قلبی داشته دامادشون تبرعه میشه . مصطفی هم میره سراغش و یارو رو با چاقو به سرحد مرگ میزنه . اونم وکیل میگیره و از مصطفی شکایت میکنه. یه مبلغ نجومی دیه براش میبرن. خوب با اون پولها دیه رو میداده سرو صورت دامادشون و ترکونده بود. کلا دیه زیبایی بهش خورده بود. اون خیلی پول میخواست میگفت پول وکیلی که گرفتم و باید بدی. پول بیمارستان خصوصی ایی که یک ماه بستری بودم. چهارتاعمل که روش انجام داده بودن بعلاوه دیه ش. چیکارش کردید؟ یکی رو فرستادم با خواهش و تمنا حلش کنه دیدم نه اون کوتاه بیا نیست. میدونست مصطفی اون پول و نداره بده میخواست مصطفی رو اذیت کنه مصطفی هم میگفت من اینقدر ازش کینه دارم که میکشمش چیکارش کردید؟ ضربه ایی به شیشه زد . امیر شیشه را پایین دادو گفت دستت درد نکنه ابمیوه هارا گرفت شیشه را بالا داد و یکی را به طرفم گرفت . ابمیوه خودش را سرکشیدو گفت رفتیم چشم و گوش بسته اوردیمش . مصطفی رو فرستادم بره یه رستورانی که دوربین مداربسته داشت شامشو بخوره. اول نقره داغش کردم. بعد دادم بچه ها تا اونجا که میخورد زدنش و گفتم میری رضایت میدی والا اینبار میکشمت . شکایت نکرد؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 شکایت کرد. اما وکیلی که براش گرفته بودم با فیلم دوربین رستوران ثابت کرد که مصطفی اصلا اونجا نبوده. اونم نتونست حرفش و ثابت کنه چون اصلا نمیدونست که کجا اومده و کی اوردش . نتونست ثابت کنه. سندو برداشتم مصطفی برگشت زندان یه بار دیگه رفتیم اوردیمش. دوباره زدیمش صبحش رفت رضایت داد . وکیل بعد از سه چهارماه ازادی مشروطشو گرفت. وقتی ازاد شد اوردمش تو خونه خودم پولشو بهش برگردوندم . با پولش یه خونه خرید. بردمش باشگاه باهاش تمرین کردم ازش یه رزمی کار حرفه ایی ساختم و استخدامش کردم. علت اینکه بیست و چهار ساعت در خدمتمه یکیش به خاطر لطفی که بهش کردمه و دومیش اینه که پنج برابر پایه حقوق وزارت کار بهش میدم. چرا ازدواج نمیکنه ؟ بهش گفتم اگر بخواد زن بگیره حمایتش میکنم خودش میلی به ازدواج نداره. مصطفی چشم و گوش منه کسیه که چندساله هنوز یه بار پارو خطی نداشته . فقط یه بار کاری که نبایدو کرد. اونم از تو حمایت کرد. بعدشم معذرت خواهی کرد گفت دست خودم نبود یاد خواهرم افتادم. ابمیوه م را خوردم. دلم برای مصطفی سوخت حالا فهمیدم. مقابل خانه عمه وقتی به او گفتم فکر کن خواهرتم چهره اش دردناک شد. اونبار تو ماشین به من تذکر داد که اینجا شنود داره و امروز تو اموزشگاه اجازه رفتن نداد اما به امیر هم حرفی نزد. امیر گفت راه بیفت بریم. حرکت کردم و او گفت ساعت یازده و نیمه . صبح میخواهیم تمرین کنیم .تا برسیم و بخوابیم از دوازده گذشته انگار که چیزی یادش امده باشد گفت اها راستی یه چیزی و یادم رفت چی؟ دست در داشبورد کردو گفت انگشترتو دادم درست کردند. ان را اورد و گفت دستتو بده دستم را به امیر دادم امیر انگشتر را به دستم انداخت . نگاهی به دستم انداختم و با ذوق گفتم مرسی امیر خیلی دوسش دارم. امیر خندیدو گفت انگشترهم نشدم. خنده م را جمع کردم. احساس کردم تمام سرو صورتم داغ شده امیر گفت از این انگشتره هم من کمترم میبینی. دست و پایم را گم کردم و محکم به ماشین روبرویی کوبیدم. هینی کشیدم و با ترس به امیر نگاه کردم و گفتم ببخشید. اشکال نداره فدای سرت. در را باز کردو پیاده شد. راننده ماشین روبرویی که مردی سالمند بود پیاده شدو گفت حواست کجاست؟ نگاهم به ماشین روبرویی افتاد. چراغش شکسته بود سرتاسفی به ماشین ما تکان داد امیر پیاده شد با لب گزیده به انها خیره ماندم و از شرمندگی دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 میز چیده شد خاتون سرمیز نشست و گفت تو هم بشین دختر ، سرمیز نشستم معذب بودم، ارباب وارد شد نگاهی به من و خاتون انداخت، لبخندی زدو سرمیز نشست و گفت _ بخور عمو، تعارف نکن فرهاد لب گشود و گفت _چشم عمو مشغول خوردن غذا شدیم. بعد از صرف نهار، ارباب برای چرت بعد از ظهر به اتاق خودش که در طبقه بالای خانه بود رفت کیانوش دست فرهاد را گرفت و به مهمانخانه برد.من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم یاد ننه طوبا افتادم برخاستم از اتاق خارج شدم خاتون توی سالن بود با دیدن من کمی دستپاچه شدو گفت _میشه این ظرف میوه رو ببری برای اقا فرهاد و کیانوش؟ نگاهی به ظرف میوه انداختم و گفتم _چشم ظرف را برداشتم و به سمت اتاق رفتم در زدم کیانوش گفت _بیا تو رفتم توی اتاق بوی الکل می امد ظرف میوه را مقابل انها نهادم صدای زنگ موبایل کیانوش بلند شد برخاست و گفت _ گلجان این پوست تخمه هارو جمع کن. در رابست ظرف های اضافه را جمع کردم نگاهم به فرهاد افتاد خیره به من بود، برخاستم به سمت در رفتم دستگیره را پایین کشیدم در چرا باز نمیشه فرهاد برخاست........
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صدای هق هق گلجان در خانه پیچید یاسمن اورا در اغوش گرفت و گفت _اروم باش عزیزم مدتی که گذشت مهناز گفت _بعدش چی شد؟ _منو ببخش خاله مهناز در مورد این موضوع نمیتونم صحبت کنم. سکوت در خانه حاکم شداشکهایش را پاک کردو گفت _اونشب ننه طوبا منو توی طویله قایم کرد فرداصبح علی الطلوع اومد دنبالم منو بردند توی اتاق خودم اقا فرهاد اونجا بود از ترس روی پاهام نمیتونستم وایسم ارباب گوشه اتاق نشسته بود اینقدر عصبی بود که حتی از نگاه کردن بهش میترسیدم، در باز شد اقایی مسن وارد شد. اجازه گرفت و نشست کاغذی را جلوی من گذاشت و گفت _ امضا کن من مات و متحیر مانده بودم ننه طوبا ارام در گوشم گفت _ننه امضا کن ناچخواسته دستم به کاغذ چرخید سپس مقابل فرهاد گذاشت ، فرهاد برگه را خواند سپس باتعلل خودکار را روی کاغذ گرداند. عاقد خطبه ایی خواندو سپس روبه گفت _ بگو *قبلت * من هم تکرار کردم سوار ماشین فرهاد شدیم و به تهران امدیم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان مهناز تمام شب را با فکر حرفهای عسل بیدار ماندم. از این همه ظلمی که در حق این دختر شده بود کمی گریستم. چطور شهوت وجودیک انسان رامیگیرد که حاضر به ازدواج با محرم خودش شده. پنجره را باز کردم و به اسمان خیره شدم، یاد جمله مادرم افتادم (برگی از درخت نمی افتد مگر حکمتی از جانب خدا در ان باشد) حکمت این قضیه چیست؟ خدایا تو عالم بر همه چیزی شاید این اتفاقات همه برای گلجان فال نیک است، اما فال نیک چرا اینقدر تلخ و غم انگیز؟ خدایاخودت به فریاد این بی گناه برس، این دختر به من پناه اورده ، تنها پناهگاهش خانه منه، منو شرمندش نکن. نوای اذان صبح در فضا پیچید ناخواسته قلبم ارام شد نمازم را که خواندم سر سجاده خوابیدم.و خوابم رفت . با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم گوشی ام را نگاه کردم تلفن ناشناس، صفحه را لمس کردم و گفتم بله اقایی گفت _سلام من شهرام هستم ، برادر فرهاد. مکثی کرد و ادامه داد _عسل حالش بهتر شد؟ _چه عرض کنم؟ _اگر لازم من بیام ببرمش دکتر _نه خودم هستم _فکرهاتونو کردید؟ _خیلی فکر کردم اما به نتیجه نریسدم.از اینده گل جان میترسم.من که نمیتونم اونوبرای همیشه پیش خودم نگه دارم از طرفی هم اینقدر دلم براش میسوزه دارم خفه میشم. شهرام اهی کشیدو گفت _راستش تمام دیشب من تو فکر عسل بودم و نخوابیدم _منم همینطور _مهناز خانم ، به ایه ایه های قران قسم میخورم که من نگران اینده عسلم،، من فوق تخصص روانشناسی دارم،عسل روحیه اش اسیب دیده.حال روانیش مساعد نیست. عسل زخم خورده، مرگ عمه اش، کاری که عموم میخواسته باهاش بکنه، و از همه بدتر بی شرمی برادر بی شرف من و بعد هم شکنجه و ازار جسمی همه و همه دست بدست هم داده و روح این بچه رو زخم کرده. هر دو ساکت شدیم ارام گفتم _اقا فرهاد چه توضیحی برای این کاراش داره؟ در مورد فرهاد یه چیزی رو من مثل یه برادر از شما تقاضا دارم از فرهاد به سادگی نگذرید . از حرف شهرام جا خوردم و گفتم _چی؟ _فرهاد یه نامزد عقد کرده داشت .... _گل جان برام تعریف کرد نامزدش از نظر اخلاقی مشکل داشت، برادرم چند بار این ورانور دیده بودش هربار بهانه می اورد که همکلاسی دانشگاهمه، نامزد دوستمه، قراره پایان نامه منو بنویسه و از این چرندیات هر چی مابهش گفتیم این دختر خوب نیست بدرد نمیخوره گوشش بدهکار نبود یک ماه بعد عقد شون پدرو مادرم تصادف کردند وبه رحمت خدا رفتند از پولی که توحساب پدرم بود سهمشو گرفت و رفت سه دنگ از کارخانه نساجی پدر زنشو یهمقدار زیر قیمت خرید، هرچه من گفتم نکن گوشش بدهکار نشد.همین کار باعث شد نامزدش چپ و راست بهش بگه تو بواسطه پدر من به جایی رسیدی. یک ماه پیش برادر همسر من توی یه مهمونی مختلط دیده بودش به همسرم گفت ، همسرم دخالت نکرد برادر همسرم به خود فرهاد این موضوع را گفت خدا شاهده مهناز خانم، ستاره قشقرقی بپا کرد که بیا و ببین از همسر من شکایت کرد میگفت جاریم میخواد به تهمت زندگی منو خراب کنه.باز هرچه ماگفتیم طلاقش بده فرهاد گوشش بدهکار نبود که نبود ...الان در حا ل حاضر من از طلاق ستاره راضیم خود فرهاد هم به زبون نمیاره اماراضیه. من احساس میکنم فرهاد میخواد دقدلی کارهایی ستاره رو سر عسل خالی کنه،دیشب شماره شما رو از من گرفت، من برادرم رو بهتر از شما میشناسم، بترسونیدش بگید دارید شکایت میکنید ،بگید که تا اخرش پشت عسل وای میایستید بهش بگید در صورتی رضایت میدیم که عسل و راضی کنی. به عسل یاد بدید که راضی نشه، بهش یاد بدید برای فرهاد شرط و شروط بگذاره . من به شماقول میدم شرایطی را ایجاد کنم که فرهاد بیاد با منت عسل و برگردونه به خونه خودش و خوشبختیشو تضمین میکنم. صدایم را پایین اوردم و گفتم _اخه این دختردیوانه وار از اقا فرهاد میترسه، اسمش میاد دستاش شروع میکنه به لرزیدن _عسل به زمان احتیاج داره، زمان این رابطه رو درست میکنه.