🏴 انا لله و انا الیه راجعون.. #مادر شهید #عماد_مغنیه به لقاءالله پیوست..
شادی روح ایشان و فرزندان و نوه های شهیدشان فاتحه مع الصلوات 🌷
#عماد #عماد_مغنیة #حزب_الله #سیدحسن_نصرالله #لبنان #مغنیة #عمادمغنیه #آمنه_سلامه #خاندان_شهادت #سردار_سلیمانی #اسرائیل #مرگ_بر_اسرائیل #FreePalestine #Lebanon #Hezbollah #ImadMughniyah
@asganshadt
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهید_مصطفی_چمران
😍لیلی و مجنون😍
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند😍، عصر بود و من در اتاق عمليات😎 نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!😳
تعجب😶 کرده بودم. مرا نگاه👀 کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟🙊 من امشب برای شما برگشتم."😢
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی😑😬."
با همان مهربانی☺ گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم😁 ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."😌
گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد📢 بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم📢، باز نمی توانم خودم را خالي کنم😭. آن قدر در وجودم عشق 💔بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."😒😰
خنديد😂 و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر😋 از من نياز داری و آن عشق خداست😌💙. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا 💙هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."😌
👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴
#حزب_الله
@asganshadt
🔞🔞دیدن فیلم مستهجن🔞🔞
#خاطرات_شهدا
🌙 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمهای زننده پخش می کردند🔞
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😡
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😰😰
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ😔
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😰😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😭
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😭😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیا راحت پای کانالهای ماهواره نشستند 😔
ونمی دانند یه روز همان شهید رو می آورند تا در مقابل او توضیح دهند که به چه قیمتی چشم خود را به گناه آلوده کردند
#شهدا_شرمنده_ایم
#حزب_الله
#خدایاااااا😭😭
@asganshadt
🍁
۲۱ روز قبل از شهادت،
درصفحه اش نوشت:
📝 #جهزوا_دموعکم_الساکبة
[اشک های جاریِ خود را آماده سازید.]
.
🍁 و او رفت و ما ماندیم و اشکِ جاری...
.
#المجاهد_الشهید_علاء_حسن_نجمة
.
#تراب_الحسین
#حزب_الله #لبنان
#مدافع_حرم #سوریه
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🌹🍃🍃🍃🍃🍃
✊هستیم بر آن #عهد که بستیم...
🌾 #قسم به فیض #شهادت قسم به سرخی خون
به #خیبر و #نی و #هور و #جزیره_ے_مجنون
🌾 قسم به روح #خمینی قسم به #سید_علی
به امر رهبر و فرموده های شخص ولی
🌾 قسم به #عارف جبهه به #مصطفی_چمران
به گریه در دل سنگر، تلاوت قرآن
🌾 قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی
قنوت و دست جدای #حسین_خرازی
🌾 قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب
به عالمان شهیدِ فتاده در #محراب
🌾 به انتهای افق، سرگذشت #حاج_احمد
خوراک کوسه شدن در تلاطم #اروند
🌾 قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج #همت
به چادر و به #حجاب زنان با عفت
🌾 به صبحگاه #دوکوهه، به درد و صبر از رنج
غروب دشت #شلمچه، به #کربلای_پنج
🌾 قسم به #سید_حسن شیرمرد #حزب_الله
به جنگ سی و سه روزه، نبرد حزب الله
🌾 قسم به حنجر حجاج خونی مکه
به #رمل های روان و به #مقتل_فکه
🌾 قسم به #باکری و #باقری و #زین_الدین
به غرش #نهم_دی به فتنه ی رنگین
🌾 قسم به تنگه ی #مرصاد و عقده از #صیاد
به غربت اسرا و شکنجه و فریاد
🌾 قسم به روح هنر از نگاه #آوینی
به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی
🌾 قسم به قدرت #خون در برابر #شمشیر
به یک #پدر که نیامد پسر، و شد او پیر
🌾 به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو
به تکه تکه شدن در #مصاف رو در رو
🌾 به دست خالی #رزمنده ای که میجنگید
به آن جنازه که با چشم باز میخندید
🌾 قسم به خون #خلیلی شهید راه #حیا
به #ندبه و به #کمیل و #زیارت_عاشورا
🌾 که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم
#حسینی_ام #حسنی_ام، و #زینبی هستم
🌾 و سر سپرده ام و از تبار #عمارم
به #انقلاب و #شهیدان حق #وفادارم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
@asganshadt
🌸🍂 ♥️ 🍂🌸
🌴میگفت: نزد خانم #فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) رو سفید باشی. شهادتت🌷 قبول باشد. خداوند برایت سهل و آسانی قرار دهد. #خدا به همراهت... خدا به همراهت.
🌴تابوت⚰ مدتی در خانه مستقر شد. هر کس با توجه به ارتباطش با #شهید، به شیوه خود با شهید وداع کرد. همه وداع کردند جز #مادرش😔
🌴ساعت را پرسید: زمان اقامه نماز چه وقت است⁉️ نگاهها با حیرت به سوی او چرخید و او در حیرت و تعجب بیشتر دیگران گفت: قبل از اقامه #نماز در کنار تابوت ظاهر نخواهم شد❌ شهدا اولین #هدفشان نماز بود. من 12 روز منتظر «علی» بودم، شما 10 دقیقه منتظر من بمانید تا نمازم📿 را بخوانم.
#حزب_الله
#علی_محمد_هزیمه
#شهید_مدافع_حرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد