eitaa logo
اشعار استاد امیر حسین هدایتی
175 دنبال‌کننده
64 عکس
15 ویدیو
1 فایل
در خون زد و بر پوستم با استخوانم وا داشت بنویسم که ننویسم...بخوانم ادمین👇 شعری از استاد دارید یا نکته‌ای هست بفرمایید @Benvic
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 تسلیمم ای سپاه سلحدار چشم او خونریزی ای کمانکشِ پیوسته رو به رو دست از سرش کشیده و بر سر نهاده من جانم به لب رسانده و از لب گرفته او حرفی در این میان همه را می‌زند کنار آوردی اش به لب بگشایش به گفت‌وگو دیگر نمی‌کشم بروم راهِ بی‌امید دیگر نمی‌روم بکشم بارِ آرزو من هم یکی از این دو سه دهقان له شده غلتانده غلّه‌ی عرق آلوده در گلو ننوشته و نوشته‌ات آرامی است و من گلدانیِ ورق ورق افتاده کوبه‌کو خود را گرفته در بغل و دلشکسته رفت این کاسه کوزه را تو شکستی سرِ سبو آجر کشیده از پی و بر سر نهاده خشت بر لب گرفته چادر و از من گرفته رو غم پس نداده در پی و پستوی میکده کو استکان مشتری لب پریده گو از بین ما طوایف حربی نمی‌گذشت تیری که خم نبود و کمانی که پشت و رو ای ضامن کشیده به عمری مخاصمه ای زاغه‌ی گشوده به بابِ بگو مگو آتش بزن به دامن گلدار طایفه در چادر ملائکه‌ی عِرض و آبرو میدان گرفته بر طبقِ نقره‌ی تو زر بر تخته سنگ شیشه‌ای شانه‌ی تو مو چابکسوار من که کف آورده بر دهان از خود گذشته‌ی متواری به هر دو سو @ashareamirhosienhedayati
امیر حسین هدایتی.aac
3.68M
جدایی واقعیت داشت مثل تلخ از شیرین شبیه لیلی از مجنون و مثل نادر از سیمین جدایی واقعیت داشت مثل خشکی از دریا شبیه نیمه شب از ظهر و مثل حاضر از دیرین عبور از لایه‌ی اول به آخر بود در امکان فرود از پایه‌ی آخر به اول بود در تمکین نشان می‌داد دارد خط می‌اندازد به دستانت نوازش کردن موهای زبرِ یک سرِ سنگین جدایی سنگِ زیر اتفاقات بزرگی شد که باید می‌کشیدی تا بیفتد آسمان پایین ترنج و پنجه‌های پیش‌دستی کرده بر چاقو که تنها زخم دردِ استخوان را می‌دهد تسکین برای سلطنت بر تخت و فرش و ظرف جنگیدی کنار لشکر تنهایی‌ات فرمانده‌ی غمگین اگر ابن‌السلامی الوداعی خواند با لیلی چه عهدی نامقدس شد چه پیمان‌نامه‌ای غمگین تو ای دنبال حالات خودت برعکس چرخیده دلت افتاده آن بیرون سرت افتاده آن پایین جدایی کشتنِ هم بین میز و صندلی‌ها بود و لای پرده‌ها تکفین و در یخچال‌ها تدفین @ashareamirhosienhedayati
🌹 جدایی واقعیت داشت مثل تلخ از شیرین شبیه لیلی از مجنون و مثل نادر از سیمین جدایی واقعیت داشت مثل خشکی از دریا شبیه نیمه شب از ظهر و مثل حاضر از دیرین عبور از لایه‌ی اول به آخر بود در امکان فرود از پایه‌ی آخر به اول بود در تمکین نشان می‌داد دارد خط می‌اندازد به دستانت نوازش کردن موهای زبرِ یک سرِ سنگین جدایی سنگِ زیر اتفاقات بزرگی شد که باید می‌کشیدی تا بیفتد آسمان پایین ترنج و پنجه‌های پیش‌دستی کرده بر چاقو که تنها زخم دردِ استخوان را می‌دهد تسکین برای سلطنت بر تخت و فرش و ظرف جنگیدی کنار لشکر تنهایی‌ات فرمانده‌ی غمگین اگر ابن‌السلامی الوداعی خواند با لیلی چه عهدی نامقدس شد چه پیمان‌نامه‌ای ننگین تو ای دنبال حالات خودت برعکس چرخیده دلت افتاده آن بیرون سرت افتاده آن پایین جدایی کشتنِ هم بین میز و صندلی‌ها بود و لای پرده‌ها تکفین و در یخچال‌ها تدفین @ashareamirhosienhedayati
🌹 حرف او را می‌زنی با من تمامش را نگو دست و دامن چینِ کالش را و خامش را نگو زهرِ مارِ سمّی خوش خط و خالش را نپرس بوی تند نافه‌ی آهوی رامش را نگو فرصتش را داشتی صدها نشانش را نده مهلتش را یافتی تنها پیامش را نگو پیک او را برده‌ای بالا که بنشانی به صدر بین رسوایان عالم احترامش را نگو بحث او را می‌کنی با من دهانت را ببند ناز او را می‌کشی با خود مرامش را نگو از الف تا یای بسم‌الله و میمِ والسلامش را نگو اختیارش را اگر داری جوابم را بده زیر و بالا می‌زنی باشد مقامش را نگو صحنه از خونِ که رنگین ساخت حالش را بجو شانه از نعش که سنگین کرد نامش را نگو زخم او را می‌زنی بر من مداوایم نکن سوز و سازش را و شرح التیامش را نگو قابِ قبح‌اش را اگر دیدی چَکادش را نبین دادِ حُسن‌اش را اگر داری خِتامش را نگو پنجه در حلقوم من دارد صدایم را درآر از زبانم می‌کشی لُبِّ کلامش را نگو نامه با خطّ که آوردی که حالا می‌رسی هر کسی، مُهر از سرش بردار و نامش را نگو @ashareamirhosienhedayati
🌹 چشم تو باز بوده به ما چون دو پنجره ای آفتابِ شعله درِ در محاصره ای ملت عظیمِ تک افتاده در سخن ای دستِ گرم و پنجه‌ی نرم! ای مناظره ای روح پر تلاطم و دریای خوش کنار شیرین و شور دیده به قصوای خاطره با پرده‌ی کشیده به رخسار مثل ماه یا ایّها المزمّل! بر دحو و دایره شرّابه‌های سبز سیه جامه‌ی تو ریخت در بزمِ ورطه بر سرِ امواج قاهره ای شعله را کشیده به هر جا که سوخته با شمع رفته در نخِ ابروی پُر گره فرزند و زن سپرده به نَقب مُحاجّه خود را نشانده باز به صحن مناظره سردابه از رموز تو جوشان برآمده آه ای ابامسیح به صحرای ناصره! @ashareamirhosienhedayati
🌹 با دو لبِ باز بحث عشق و هوس نکن با دو پرِ بسته نیز فکر قفس نکن پنجره می‌گفت من کجا و کجایم نور سرش را به شیشه کوفت که بس کن کِی بدوم پشت در اگر زدی ای دوست کی بزنم زنگ را که آمدی ای دوست بار خدایا مُهیمنی و مدبّر پشت همین در تو هم مُردّدی ای دوست @ashareamirhosienhedayati
🌹 خودمانیم اگر می‌شد و مهلت هم بود آن که می‌گفت تو حوّایی اگر آدم بود اگر این دایره‌‌ی بسته محیطی هم داشت جا برای دو نفر در همه‌ی عالم بود اگر این سنگ که در دست بتان یعنی هیچ زیر دندان تو در حدّ خودش محکم بود می‌شد از طاقیِ دنیا گذری کرد خراب محتسب مست و عسس خواب و مراقب کم بود تاری از موی تو در گوشه‌ی نشکسته‌ به دست نُت معیوب مرا پنجه زد و درهم بود خودمانیم مگر عطر تو جانی کم داشت در بُن لاله‌ی گوش‌ات چه تکانی هم بود چه برافروخته بود ایزد و می‌زد به چراغ بیم‌اش از لاله برافروزیِ نامحرم بود منبر از گُرده نهادم که بفرما شلاق! گفت و ناگفتِ من از شأن نزول‌ات کم بود لعنت آموز تو هر جا بدن آمد دریاب زیرِ دالّ دو خمِ درد، غنیمت دم بود آه اگر یک دَم دل‌سوختگان دودی داشت داد اگر کوه فقط نقطه‌ی روی غم بود دجله‌ی فنّ بدل خورده به پل رفت و تمام پشتِ وارو زدن‌اش بر تشک بی‌نم بود قطره از کرخه به چشم‌ات نچکاندی کارون! نا نخِ تیر عبای تو در این پرچم بود هر شیار صدف مرمریِ ساحل تو عرقی ریخت به جامی که به دست جم بود آن که با نرم‌ترین بوسه تو را برخیزاند اگر این حضرت لفّاظ نسیما دم بود یا سرِ سوره‌ی یوسف بگذاریم قرار یا دمِ آیه‌ی هر جا قمر و مریم بود @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 جسم اگر این است ابزار حیاتی بیش نیست این بدن با این حرارت ضایعاتی بیش نیست عشق با ارواح آمد با همان ارواح رفت تحفه‌ی شهر بدن‌ها منکراتی بیش نیست غم که تا فردا و فرداها دوام آورده بود گفت مستی کن که دنیا سوروساتی بیش نیست مطمئن بودم خطایی از تنم رخ داده است گفت اطمینان دمای بی‌ثباتی بیش نیست یک دلیل آورد غم یک یک دلیل آورد غم پاسخی هم دادم و لاطائلاتی بیش نیست زنده‌ام در گور و از حقِّ حیاتم می‌خورم توشه‌ام ته مانده‌ی حق حیاتی بیش نیست لب به لب با گور در شیب و فراز انداخته این مَلک گاریچی بی احتیاطی بیش نیست مشت باز بی دفاع من به دیواری نخورد لات هم در کوری این جاهل مناتی بیش نیست ریگِ شلفیّات و دشنام از دهانش ریخته هر بتی سنگش سر راهی‌ست لاتی بیش نیست تیشه باید کام کرمانشاه را شیرین کند سنگ‌ها و صخره‌ها نقل و نباتی بیش نیست آسمان بی ستون یکجا سرِ فرهاد ریخت کوه کندن حفر سوراخ نجاتی بیش نیست نی حکایت یا شکایت از جدایی کرد و رفت این شکر خوردن دو بند از خاطراتی بیش نیست وزن شکواییّه‌‌اش با هفت من کاغذ هنوز فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلاتی بیش نیست @ashareamirhosienhedayati
🌹 شاید سیاهی با سیاهی بودنش دام است اما پناه ما مچ‌اندازان ناکام است من فکر می‌کردم سیاهی گور من باشد اما قدم‌گاه نخست پای اعدام است من فکر آری فکر آری فکر می‌کردم اما فقط خالی، فقط خنثی، فقط خام است جادوگران و جنّیان و جانیان را باش از جمعِ قوم خویش می‌ترسم که اقوام است ارواح لاغر مردنی با ناله‌ای برپا این صور احضار است، این شیپور اعزام است با دست‌هاتان صورت خود را بپوشانید تنها خطر دیدار اجساد خوش‌اندام است بر سینه‌کش‌ها جا بیندازم برای جمع از مرز خود بیرون دویدن بی‌سرانجام است یا در سراشیبی به این تندی عقب ماندن سر دادنِ محکوم، بی فریادِ حکّام است هر شب سُویدای سیاهی را که می‌کاوَم بالاتر از رنگ است و مثل لکّه بدنام است این گوشه و آن گوشه بنشان و رهایم کن من صیدم و رامم اگر صیادم آرام است این زخم‌ها خون مُردگی‌ها این کبودی‌ها پرهای پاپَرهای کفترخانه‌ی شام است سر تا به پا خود را در آغوش تو می‌گیرم آغوش اگر باز است احساسات هم رام است لوحی قدیمی بود و از گِل بود و خامی کرد با خط میخی نیز دشنامِ تو دشنام است @ashareamirhosienhedayati
🌹 سنگ بردار و بزن اين شب آويزان را  تا كه بر هم بزنی خواب خوش شيطان را  سنگ «قانون» دهان كوب زمين است بزن! آه! موسيقی خشم تو همين است، بزن زندگی زير لگدهای هيولا سخت است  رقص شيطان وسط مسجد الاقصی سخت است  باز كن دفتر اين پنجره‌ی نارس را  خط بزن فصل كبوترکشی كركس را  چيست در كار هيولا؟ قطرات خونت طعم والتّينت يا شاخه‌ی والزّيتونت بازهم صاعقه افتاده به گيسوهايت تيز برّان شده آواز پرستوهايت ناگهان راه بر اين نغمه‌ی جاری بستند  ناگهان پنجره‌ای را كه نداری بستند  پنجه اندخته اين بار هيولا در تو  تا كه خاموش شود ليله الاسری در تو  وای گر نور تو بر روزنه‌ی شب نزند اين تبر نيست اگر بر تنه‌ی شب نزند  يا كه خالی كند از دغدغه شب‌هايش را  شب درانداخته با پنجه‌ی گرگت ای شهر! شانه خالی نكن از بار بزرگت ای شهر معجزات تو همين بود، رهايت كردند  شب مضاعف شد و فانوس حياتت می سوخت زير شلاق، ستون فقراتت می‌سوخت چند وقت است كه ويران شده‌ای اما من طعمه‌ی گردنه گيران شده‌ای اما من… پای اين قبله كه در آتش و دود افتاده‌ست  چند وقت است كه شيطان به سجود افتاده‌ست آب در كاسه‌ی خشم است كه خون خواهد شد  چشم اگر باز كنی «كن فيكون» خواهد شد  با فقط آه تو افلاك تكان خواهد خورد  كوه در حافظه‌ی خاك تكان خواهد خورد  نفس ويران شده در حنجره‌ی من ای قدس! اولين خانه‌ی بی‌پنجره‌ی من ای قدس! شب آواره از آغوش تو بالا نرود خون پاك تو به حلقوم يهودا نرود قوم نمرود در مصر كه غوغا نكنند  استخوانهای تو را طعمه‌ی سگ‌ها نكنند چنگ در گيسوی افروخته‌ی باد بزن! درد آوارگی‌ات را همه جا داد بزن كوچه‌هايت اگر از ابرهه و نيل پر است آسمانت ولی از خشم ابابيل پر است  شهر من! سنگ تو خاصيت باران دارد  سنگ، خون جگر توست كه حريان دارد  آخرين بار كه گيسوی تو پر پر می‌شد  سنگ در مشت تو ای شهر كبوتر می‌شد  تيغ در دست خطرناك‌ترين دژخيم است  نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهيم است @ashareamirhosienhedayati
🌹 هر که از ما رویگردان است بگذاریم باشد خواب او با ما پریشان است بگذاریم باشد هر که از ما رویگردان نیست اما در پیِ ما مثل گرگی کُند دندان است، بگذاریم باشد هر که جز کفتار پیری نیست اما نعره‌هایش نعره‌های شیر غرّان است، بگذاریم باشد هر چقدر این گرگ، این کفتار، این روباه، این سگ نی به چنگ آورده چوپان است، بگذاریم باشد زیر جلد ماست باشد، پیش چشم ماست باشد در کمین ما و پنهان است بگذاریم باشد هر کسی با نقش بازی کرد بازی کرد و حتی هر که پشت پرده پنهان است بگذاریم باشد چشم ما را دور دید و نقش ما را کور و تنها رفته روی صحنه رقصان است، بگذاریم باشد جای مروارید از دریا حباب آورد در کف هر چه این لفّاظ نادان است، بگذاریم باشد @ashareamirhosienhedayati
🌹 خبر مشاهدان است و نمانده است چیزی که بپوشد از خودت نیز که نزد من عزیزی هوس سواری‌ام را و طلایه‌داری‌ام را بکشان به دشتِ بازی پیِ نرگس مریضی منِ محتضر ندارم به سرم خیال تختی نه تهوّر نزاعی نه تصور ستیزی دو سه دکمه از قبایی بگشا که دلربایی غم دام و دانه داریم نه سنگ و سینه ریزی چه مقدّرات گرمی چه مقدّسات شرمی که بیاوری طبیبی سرِ بستر کنیزی به لبم گرفته می‌خواند دوزخمه هم نوایی به دلم نشسته می‌راند دواسبه هم گریزی همه هاجرِ غریب‌اند و چه آدم شریفی همه مریم نجیب‌اند و چه یوسف عزیزی به گریزگاه دوری چه سوارِ برق و بادی به شکارگاهِ پرتی چه شکارِ تند و تیزی سر و سینه تخت و تاجی‌ست نثار شهسواری تو و فتح ارتفاعات قلمرو عریضی لگدی زدی که سنگی‌ست میان سنگلاخی تشری زدی که ابری‌ست فراز آبخیزی نگران این نسیمم که خدا کند نیفتد سرِ تاب زلف یار از هیجان ِجست و خیزی خبر مسافران است و نمانده است راهی نه به گوشه‌ی خفایی نه به پرده‌ی گریزی من و ساربان خسته بُنه بر شتر نبسته غمِ جانمان متاعی‌ست به ارزش پشیزی @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بنا داری کجای این بنایم کار بگذاری که مترم می‌کنی هر بار با متراژ و معیاری وجب‌های تو با آن دست‌های کوچکت یعنی که فردا چند سانتی متر کمتر دوستم داری به چار انگشت دنیای مرا اندازه می‌گیری در این بیچارگی دیگر چه چاری یا چه ناچاری اسیرم در همین قدِّ کف یک دست دنیایی که در محدوده‌اش تنها تو فعلِ ما تشا داری من این محدوده را باید قدم می‌کردم و کردم ولی از هر طرف با هر قدم خوردم به دیواری چه فرقی می‌کند اندازه‌ی کفشی که می‌پوشی اگر پا روی پیمانی که بین ماست بگذاری اگر آهویی و گردن فرازی را وجب کردی به جای شیر باید دل به یک زرّافه بسپاری مساحت‌های هم‌سان داشت دنیاهای بی‌حدّی یکی بودند در اندازه آدم‌های بسیاری مرا اندازه یعنی این که بی‌اندازه بدبینی مرا مقدار یعنی این که خوشبین باش مقداری چنان در عرض و طول زندگی افتاده‌ای با من که حیرانم در آغوش منی یا زیر آواری من از معیار و عادت می‌زنم بیرون و می‌بینم خطرها را خطرها می‌کُشد بی هیچ اخطاری @ashareamirhosienhedayati
🌹 با رنگ و روی هر کفنی رفته می‌روم هر جا سری پیِ بدنی رفته می‌روم از کوری‌ام شفا طلبیدم که سال‌هاست هر جا که بوی پیرهنی رفته می‌روم ارّابه را به اسب چموشِ خودم ببند تا سنگلاخِ تاختنی رفته می‌روم تا شیرِ مادری به رگم مانده می‌مکم بر دامنش به هر دَمنی رفته می‌روم من شعله شعله خُرد و کلان پر گرفته‌ام هر جا که شمع انجمنی رفته می‌روم بحر عریض و شطّ طویل است حاضرم تا میل غوطه‌ور شدنی رفته می‌روم فانوس‌ها به قافِ قوافی نشانده‌‌ام در واژه واژه هر سخنی رفته می‌روم قلب من است و هر قَسمی داده می‌خورم تا قله‌ای که کوهکنی رفته می‌روم با الحدیدی از پس عالم برآمدم تا جوی خونی از بدنی رفته می‌روم من اصل خنجرِ پر شال تو بوده‌ام تا کیمیای منی به تنِ رفته می‌روم هر جا دواسبه تاخته‌ای با تو آمدم هر سو دواسبه تاختنی رفته می‌روم ای جوهر مقاوم تو خط نخوردنی تا خطِّ مثل منی رفته می‌روم @ashareamirhosienhedayati
🌹 دوستت دارم ای نظر کرده به سراپای من سفر کرده پشتِ نازک‌نگاه خود مانده صاف یا کج به من نظر کرده حق خود را به من روا دیده زده از گردنم به در کرده با دو انگشت در سرم رفته باوری دیده بارور کرده غلطم را درست فهمیده خط زده پاک و پاک تر کرده ماجرای مرا شتاب زده به لب آورده مختصر کرده با همین مختصر دویده به بام همه‌ی شهر را خبر کرده صاف دندان به شاهرگ برده خون سرخ مرا هدر کرده سرِ سرباز را به سنگ زده زیر چادر امیر! سر کرده دوستت دارم ای زیان دیده سرِ سودای من خطر کرده طبل بازار را به کوچه زده گربه رقصانده خون جگر کرده حجره‌داران‌ بینوا چه کنند همه را برده در به در کرده اسب رام مرا دهانه به پشت راهی دشت شعله ور کرده در دو اکناف راه گم گشته در دو سوراخ ماه سر کرده شانه خم کردگان عاصی و من که از این حلقه‌‌مان به در کرده همه را کو به کو عقب رانده از قضا طعمه‌ی قدر کرده دوستت دارم ای ظریف از پنجه در حلقه‌ی هنر کرده من تو را و همیشه نیز تو را که مرا نیز جان به سر کرده دوست می‌دارمت ای دهان بسته که مرا با سکوت کر کرده @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 لگد زدی به در خانه‌ای که خانه‌ی کیست شجر در آتش و آتش در آشیانه‌ی کیست خدا عذاب تو را بی‌شرف زیاد کند که مارِ هفت سرت در کمین لانه‌ی کیست زدی به کنده‌ی زانوی گرگ گیج زدی به سینه‌ای که نیاگاهِ بی‌ترانه‌ی کیست @ashareamirhosienhedayati
🌹 چرک و نَمور و سرد و کوتاه و زمستانی‌ست این رختخواب ما شهنشاهانِ عریانی‌ست این است آن وضعی که بر آن حکم می‌رانیم در خدمت یاری که جلّادی چنین جانی‌ست هر جا که دیواری نمی‌بینی سرای ماست هر چند روشن نیست اما پاک ظلمانی‌ست ما هم به فرمان خدای جنگ می‌جنگیم جغرافی فتح و فتوح ما هویدا نیست با شانه‌ای در دست بی‌باکانه می‌تازیم شب‌ها دراز و قصه‌ی آن زلف طولانی‌ست خاکی که از کشورگشایی دست ما افتاد خشتِ سرِ دیواری از یک قصر اعیانی‌ست دست چپ خود را بگیری صاف می‌آیی میخانه‌ی ما یک سرش بر خاک سامانی‌ست هر کس خودش بود و چراغش در بیابانش می‌رفت و پیدا بود قصدش قصد پنهانی‌ست چشم و نظر در چشم ما حکمش براندازی‌ست صحرای خارستان‌مان برجِ نگهبانی‌ست وقتی سرِ خود را قسم خوردیم می‌گوییم تاج سر ما هم همین خار بیابانی‌ست از سرنوشت نیکبختان ما خبر داریم مسعود سعدی مثل هر جاست زندانی‌ست از کوی ما نگذر محلی هم به ما نگذار بحث تو ایراد است و حرف ما سخنرانی‌ست با سایه‌ی روی زمین‌ات درد دل گفتیم محکم سرش را زد به سنگ و گفت پیشانی‌ست بر بام ما دارد خدا آواز می‌خواند با قطره‌‌ی اشکی که این شب‌های بارانی ست بر استخوان‌ها جا می‌اندازیم و می‌غلتیم چادر شبی جز پوست روی پیکر ما نیست می‌شد کمی فانوس را بالا نگه داری وقتی که می‌بینی هوای شعر طوفانی‌ست @ashareamirhosienhedayati
🌹 من از تو می‌گذرم با دلم چکار کنم چگونه آتش یخ زده را مهار کنم چگونه آب و هوای جویده را بمکم بدون راه فرار کجا فرار کنم من‌ام که با سرِ ماهی از آب بیرون‌ام چگونه زیر فشار هوا هَوار کنم به تُنگ کوچک خود بر کناره‌ی دریا اگر نمیرم با حسرتم چکار کنم چقدر کوچک و سرخم چقدر بی‌تابم نفس گرفتم تا خرج انتظار کنم میان تُنگ زمین خورده از تو می‌پرسم که اسب چوبی خود را کجا سوار کنم سر از میانه‌ی این ماجرا در آوردم به داستان خودم باید افتخار کنم چلانده سینه‌ی بی‌شیر هفت دریا را بر این کرانه نماندم که زار زار کنم من‌ام که با تنِ ماهی به تو افتادم چگونه زنده بمانم کجا فرار کنم @ashareamirhosienhedayati
سلام و عرض ادب خدمت استاد گرامی در کانال اشعار خودشون.. خوش اومدید استاد هدایتی عزیز🌺
🌹 نبض قدم‌هایم نمی‌زد بر زمینم پنهان نشد مارِ درون آستینم در کودکان و در میانسالان نبودم هر طور فکرش را می‌کنم آنان نبودم آیا به محض ِ گوشه‌گیری پیر بودم آیا اگر آهو نبودی شیر بودم وقتی جوانی رفت گفتم چاره‌یی نیست رحل اقامت بار هر آواره‌یی نیست آن رفته‌‌ی آواره وقتی بازگردد می‌بیند این بیچاره هست و کاره‌یی نیست می‌بیند از هر سو کلافی می‌گشاید جز کژدم بی‌جنبه‌ی جرّاره‌‌یی نیست از اتصال و انفصال و مثل این‌ها ردی میان رشته‌های پاره‌‌یی نیست روزی برای راه دادن خانه‌یی بود حالا به جز یک حفره بر دیواره‌یی نیست این زنگی بی‌دست و پا ماند و زمین‌اش پای خودش دست خودش بی‌ آستین‌اش پایی که با یک دومِ سرعت فراری‌ست آبی که در جویی‌ست اما نیمه جاری‌ست از شاعران پرسیده و از فیلسوفان آیا بگیرد پنجه با گیسوی طوفان پرسیده چشمت روم بوده روس بوده ساقط شدن با مغز من روی زمینی حق منی اما تو ای سیلی همینی @ashareamirhosienhedayati