🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سخن نویسنده رمان 🍃
دلگرمیها و تشکرات زیاد بود.
اما فقط یه مورد چند بار انتقاد شد اونم ابراز محبت ریحانه و یوسف در رمان بوده.
که اینجا نویسنده دلیل کارشونو گفتن😊👆
معرفی شهید دیروز هست، دیروز عصر نت نداشتم امروز میذارم خدمتتون
کسانی که امروز میزبان بودن..
میهمان شهید داشتن..😭
بچه های کانال رو فراموش نکنه.. 😭
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید حسن انتظاری 👣دوشنبہ؛ شهید سید محمد رضا سعیدی 👣چهارشنبہ؛ شه
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار
🌷شهید حسن حسین پور 🌷
👇در حد بضـــاعٺ👇
🍃حکایت «حسن حسین پور»؛ نحوه برخورد تکاور صابرین با نوعروس+عکس - مشرق نیوز
https://www.mashreghnews.ir/news/704346/
🍃همسفر شهدا | پاسدار شهید حسن حسین پور
http://hamsafar-shohada.blogfa.com/category/17
🍃شهید حسن حسین پور// آپارات
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😭✋آن شب میان عاشقان شوری دگر بود
از اتفاقی تازه قلب شب خبر بود
😭✋مرغان عاشق زین قفس پرواز کردند
پرواز را تا بیکران آغاز کردند..
دلم میل گل باغ ته دیره..😭
درون سینهام داغ ته دیره..😭
بشم آلاله زاران لاله چینم..😭
وینم آلاله هم داغ ته دیره.. 😭
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۵
_لااله الاالله.بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام.اینو میذارم شرط ضمن عقدم.که نتونی زیرش بزنی.
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه!! نه.نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته؟ اینکه دلم بخواد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!فقط به مرور توهین بزرگی میشه به من،همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون
ریحانه_ یعنی حرف زدنت،غرور و اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف،در دلش، به درک بالای بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد. سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب وقتی سکوت میکنی، تو خودت میریزی.نگران میشم.سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر
یوسف گرسنه بود.پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد. مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد.
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من تاجایی که بتونم همه چیزو بهت میگم اما یه جاهایی رو نه نمیشه!
_شما که تسلیم بودی
ریحانه اش لجباز بود، حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود.جدی شد.
_لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.!
_باشه قبول،پس، شرطم رو عوض میکنم.
یوسف_ باشه. بگو.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۶
یوسف_ باشه.بگو
ریحانه مدام درفکر بود. دوست داشت بار مالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو اما دوست دارم نظرآخر رو من بدم از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و خلاصه همه چی
_شرطهات یه جوریه. دلیلت چیه؟
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.خب...دلیلم رو بذار بعدا بگم.
_الان بگو باید بدونم
_میترسم بگم
یوسف نگاهی کرد.که یعنی باید بگویی.باید بدانم.ریحانه میترسید.نمیدانست چطور جمله بندی کند.چطور به همسرش بفهماند.که دوست ندارد به زحمت بیافتد.
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. شرایطمون عوض میشه.من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم
به رستوران رسیدند.سفره خانه ای زیبا، جایی دنج و باصفا و طبیعتی بکر.نیمکتی کوچک دونفره.را درنظر گرفتند. نشستند.
ریحانه مشغول دیدن طبیعت سفره خانه بود.اما یوسف در فکر بود.شک داشت.از طرفی غرور مردانه اش بود.از طرفی حرف بانویش منطقی بود.اما دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.که همیشه در رفاه باشد.او که مهریه اش را میبخشید. مراسم نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.زندگی را ساده دوست داشت.اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد.
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف...یوسف با توام کجایی چرا جواب نمیدی؟!
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری؟! اینجا دیزی هاش معرکهست. بگیرم!؟
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده.؟تو فکر چی هسی؟!
_باشه شرطت قبول، ولی اگه جایی اختلاف نظر داشتیم چی!؟
_شما مطمئن باش.هرجا مخالف نظرت بود. حرف، حرف شماست
_باشه
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه؟! وقتی روز اول گفتی همسفر، من میدونستم منظورت چیه.
چقدر ساده بود کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.جالب بود چقدر با مهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر الحمدلله روی زبانش جاری شد.
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم!
_کار خاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚