eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۴ یوسف به عروسش کمک کرد.تا پیاده شود. غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای وسط باغ صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه کسی نبود... چادر بانویش را آرام برداشت. باید جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را.از امروز شروع کرد.از قبل هماهنگ کرد که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد. و وقتی بیایند آنها نباشند. یوسف شنل را، ساق دست و دستکش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمممم..!!!! ریحانه نگران و مستاصل شد. یازهرا میگفت. مدام یوسفش را صدا میکرد. یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و مرضیه عکس. یوسف بادستش، پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است. _یوسف..... وااای یاخدااا...... یا زهرای اطهر.... یوسففف..... نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.که یوسف به درختی تکیه داد و آرام سربلند کرد.چشمکی زد. و گفت: _خیییلی میخوامت بانو. ریحانه سرکاری بودن کار یوسف را فهمید. یوسف دور بانویش میچرخید، گاهی عقب عقب میرفت، می‌خندید و ریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد، مشتی به بازوی یوسف زد. و رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. وای خدا از ترس داشتم سکته میکردم مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.صدای قهقهه یوسف هم، بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟ اره؟؟؟ _چه جورم ریحانه فقط حرص میخورد یوسف صدایش را بلندتر کرد _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...... ریحانه با شرم گفت _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه؟ _آره ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم؟؟ من که چیزی نشنیدم.!؟ یوسف عقب عقب میرفت.. با تمام توان داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟؟؟چند بار؟؟؟ باشه بازم میگم آهاااا بگم دیوونتم چی؟؟ بگم میمیرم برات .... از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت...... ریحااااانم عااشقتممممم یوسف فریاد میزد و با خنده جملاتش را تکرار میکرد. صدای فریادش در بین برگ‌های با طراوت درختان باغ می‌پیچید و به گوش ریحانه میرسید. سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _خدایاااشکرت... خداااا نوکرتممم ریحانه سعی داشت آرام کند مردش را. یوسف قهقهه میزد، گویی به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان میداد.. ریحانه گونه سیب میکرد. از خجلت و حیا نمیدانست چه بگوید. اعتراف یوسفش یکجا بود.مدام دستش را نزدیک دهانش میبرد با ناز میخندید و عاشقانه به رفتار همسرش زل میزد. بعد از اذان ظهر، نماز عاشقانه ای را خواندند. فاطمه تعجب نکرد. که هردو دائم‌الوضو باشند. که هردو روزه باشند.اما متحیر بود،چرا تا بحال ریحانه را نشناخته، چرا این همه مطیع یوسفش بود.با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را .نمیفهمید دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود....اما زیاد مطیع نبود.خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش. 💞کارهای ریحانه و یوسف، هیچ دلیلی برایش نداشت.اینکه ریحانه مهرش را ببخشد.خنچه عقد درست کند.اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود.حتی توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را هم نمیتوانست بفهمد. کم کم آفتاب غروب میکرد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۵ کم کم آفتاب غروب میکرد... مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. و یوسف کمک دلدارش بود. با دستکش، ساق دست، شنل، چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید. بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای خودش. کسی نمیبایست او را ببیند. مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد. و بعد یوسف درباغ را باز کرد. باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند...که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت. حرکت کردند.ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش. اذان مغرب را که گفتند..... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق بیدمشک و نسترن را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت. یوسف بالبخند غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما را به طرف یوسفش گرفت، یوسف روزه اش را باز کرد.چقدر لذیذ بود این خرما و شربت گرمی که از دست دلبرش میگرفت. چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. به تالار رسیدند..... مستقیم، به سمت نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه. کسی نه دست میزد. نه شاد بود. نه تبریک میگفت. نه به استقبال عروس و داماد امد. و نه حتی کادویی داد.!!! همه روی صندلی هایشان نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد. عروس و داماد در جایگاه،پای سفره نشستند، عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند. بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم و عده ای ناراحت. آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود. یکی برای عاقد، دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.بقیه عقب تر بودند. و روی صندلی های خودشان نشسته بودند. همه سکوت کردند. ریحانه بله گفت، عاقد نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. روز خوبی انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و قمربنی هاشم علیه‌السلام زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۶ یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شده بود. تک تک قوها را از نظر گذراند. عجب سفره ای شده بود.... سفره ای سنتی با چیدمانی مدرن و امروزی. و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد. یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و به بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد. آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد. یوسف _همون که تو باغ گفتم. ریحانه، از آینه حرف میزد. _چی؟ _اینهمه اعتراف کردم بس نبود. _نچ _لااله الاالله...گفتم بضرر من میشه.. دیدی حالا ریحانه نگاهش از آینه برداشت. یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی. ریحانه لبخندی عمیق زد. مرضیه مراقب بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه فیلم میگرفت. بعد از دست کردن حلقه ها و بقیه رسم و رسومات..یوسف ازهمان درب کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به پیشوازش. یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت. _ اجازه میفرمایید بانو؟ ریحانه_ خیلی دوست دارم.یوسفم. نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود. . . دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد. یوسف هنوز پایش به قسمت مردانه نرسیده بود.‌ که رفقای هیئتی اش دست و پای او را گرفتند. و او را به هوا پرتاب میکردند. صدای داد و فریاد یوسف و بقیه کل تالار را گرفته بود. رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج.... و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند. حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند. مداح آمده بود، روی سن ایستاد. اما نمیگذاشتند شروع کند، این داماد بازیگوش با رفقای باصفای هیئتی اش. یوسف تک تک با همه‌ خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید. سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.شرمنده داداش. نمی‌دونستم _این چه حرفیه علی حرفهایشان را شنید. _سید تو که مقصر نیستی. ولی این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد. یوسف_😂 علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود.😂 سیدهادی_😂 یوسف_😅 علی_😂 میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند. هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶۷ هنوز ریحانه از سورپرایزش، خبر نداشت. یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی. ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن مردان تالار، به آسمان رفته بود.... ریحانه ذوق میکرد.چقدر دلش برای هیئت لک زده بود. از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود. از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود. او هم مثل یوسفش عشق امام علی علیه‌السلام را در قلبش داشت. مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب... ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. _سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر. _قابلت نداشت بانوجانم مداح مدح میکرد.مولودی خواند.واسونک شیرازی خواند..... مردها همه یا دست میزدند یا شوخی میکردند.تالار را روی سرشان برده بودند... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای.... ریحانه سورپرایزش را دیده بود.چقدر خدا را شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری. به نمازخانه تالار رفت و سجده شکر بجای آورد. سعی میکرد سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت. ولی باید می‌توانست. یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟! یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه برایش دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد. آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.حتما جادوش کرده آن شب گذشت..... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش.با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند. نگران خانه ای بودند که نداشتند. و پس‌اندازی که تمام شده بود. . . . عازم شیراز بودند...... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.صبح زود قرار بود ماشین بار بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند.‌خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.اما خب، قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. . . . به شیراز رسیدند..... به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در طبقه دوم چاپخانه بود، رفتند. که مدتی زندگی کنند.تا یوسف وامی بگیرد.و تلاشی کندو بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید. یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت. . . . نیمی از مهر گذشته بود...... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.چند روزی فقط بدنبال وام بود.‌ کم کم پس انداز این مدت هم تمام میشد.کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.به هر دری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر و مادرش را که نداشت. از قرض کردن هم خوشش نمی آمد. بعد از دانشکده به خانه نرفت.فقط قدم میزد...... خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.!! همه چیم شمایید. پشتوانه ام شمایید. چکار کنم...؟؟ قدم میزد و درددل میکرد داد میزد.ولی با سکوتی محض وعمیق. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟ _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟ _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟ سوار ماشین شد. به مقصد خانه حرکت کرد. _چیزی نیس..! دارم میام. _فقط مراقب خودت باش یوسف تماس را که قطع کرد، شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. خدایا فرجی کن.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان در دست نوشتن هست ان شاالله شنبه یا یکشنبه بقیه رو میذارم سپاس از همراهیتون اعضای جدید خوش اومدید😊💐 راستی 👻 روز دختران سرزمینم بخصوص دختران زهرایی کانال مبارک😍👏🌹