eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۶ نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند.. چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمی‌کرد.. با صدای زنگ آیفون خانه.. ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند.. عباس.. به خودش و ارباب.. داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت..✨لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه✨آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد.. سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت _بفرما عباس آقا بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست.. آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت _ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت _اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست ایمان و عاطفه به حیاط رفتند.. سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم.. اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه.. سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت _ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته.. و به خودش اشاره کرد.. از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. ابراهیم رو به امین گفت _بدبخت شدیم رفت. و همه خندیدند دوساعتی گذشته بود.. ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند.. آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت _خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟ عاطفه سر به زیر انداخته بود.. از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت.. _هرچی شما و بابا.. امر کنین حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله زهراخانم _مبارکه مادر.. سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود.. همه دست میزدند.صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود.. عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت.. _بیا بیرون کارت دارم ایمان با استرس وارد حیاط شد.. نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت.پشت سر عباس.. وارد حیاط شد.. عباس_ چن کلوم حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت! _جانم... بگو عباس گوشه کتش را عقب زد.. دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۷ با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت _از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت.نبینم اشکش دربیاری.نبینم دست روش بلند کنی. تهشو میگم نبینم اذیتش کنی. حله یا واست حلش کنم..؟؟ با جملات عباس.. استرس ایمان کمتر شد. حالا می‌فهمید ک فقط نگران اوست.. نگرانی از جنس .. نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت _میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟ ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد _خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته! عباس با همان اخم گفت _و اگه اتفاق بیافته...؟!؟! ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت _عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت _اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!! ایمان نگاه بامحبتی کرد..میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت.. _عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.جرات نمیکرد..نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس.عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند.. _چی میخوای بگی.. بگو! ایمان دستپاچه گفت.. _نه.. نه.. چیزی نیست.! _پس.. مبارکه داداش ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد.. _دمت گرم عباس.. دمت گرم امشب بخیر و خوشی گذشت.. و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر عقدی ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند.. بسرعت برق و باد یک هفته گذشت.. همه در تکاپوی خرید.. ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند.. همه شاد بودند.. و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. پنجشنبه ساعت ۵عصر بود.. عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۸ عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟! سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده عاقد بار دوم خواند.. نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد.. عاطفه چشمانش را بست.. و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد.. عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند چشمان عاطفه پر اشک شده بود.. و آرام.. کلمات قرآن را.. زمزمه میکرد.. _ با توکل به خدا و اهلبیتش با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم، بله نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد.. چشم ایمان می‌درخشید..ایمان هم بله را داد.. همه تبریک گفتند.. صلوات فرستادند.. دست زدند.. ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را می‌داد سرور خانم جلو امد.. و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت _آرزوم بود.. عروسم بشی و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد و سرپایین انداخت زهراخانم هم جلو آمد.. و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت _خوشبخت بشین مادر مراقب همدیگه باشین ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد.. همه کم کم جلو امدند.. هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند.. مدام نگاههای عاشقانه شان.. در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت _چطوری خانمم عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند _بخوبی آقامون.. خوبم ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند.. اما نفر اخر.. عباس بود.. نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا 😊😢😑😁 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹فراری از وصیتنامه سردار دلها🌹 خطاب به برادران و خواهران ایرانی... برادران و خواهران عزیز ایرانی من،.. مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ 👈از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی 👈 ولیّ فقیه،👉خصوصاً این حکیم، ، در ، ، ، ؛ ✨خامنه‌ای عزیز را خود بدانید. او را بدانید. 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
همه آنها که حاج قاسم را می‌شناختند... بسیار قویتر از 🍃قاسم سلیمانی🍃 است https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😳رمان شماره ٣١😳 از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید..و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد.. _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم..همه با هم هماهنگ شدند تا بله❤️🙊 را از زیرزبان من بکشند..☺️🙈که مادر مصطفی از صدایش شادی😍 چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم،منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😁 _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... ادامه 😍😍👇👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا