eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
😳رمان شماره ٣١😳 از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید..و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد.. _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم..همه با هم هماهنگ شدند تا بله❤️🙊 را از زیرزبان من بکشند..☺️🙈که مادر مصطفی از صدایش شادی😍 چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم،منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😁 _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... ادامه 😍😍👇👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۹ اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت _خوشبخت بشین و رو به عاطفه کرد.. جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت _قابلت نداره آبجی کوچیکه عاطفه با ذوق زیاد گفت _واای مرسی عبااااس.....خیلی قشنگه و به ایمان گفت _میبندیش برام؟ ایمان_ ای به چشم از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند.. قفل زنجیر که بسته شد.. عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست.. باشیطنت گفت _عههه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت.. _یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت.. مراسم بخوبی و خوشی تمام شد.. بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند.. اما عباس.. از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت.. عباس‌بعد از آن اتفاق.. که میان کوچه افتاده بود.. به متفاوتی رفت.. زیرنظراساتید و .. حسابی مشق عشق میکرد.. قد 190 و چهارشانه بود.. ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته.. آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد.. عادت داشت.. به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود.. میانه راه.. یادش افتاد.. امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت.. روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت.. 🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀 *مردی نبود فتاده را پای زدن.. گر دست فتاده ای بگیری مردی..* شعر را میخواند.. و زیرلب.. تکرار میکرد..حس می‌کرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه..حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد.. یادش.. به سربندش افتاده بود.. به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد.. گر دست فتاده ای بگیری مردی.. در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۰ و به فکر فرو رفته بود.. با گذاشتن دستی روی شانه اش.. به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد.. _کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم عباس_😞 _چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟! _حوصله نداشتم _بیا بریم ک خوب موقعی اومدی _نه.. نه سید الان نه..! _خوبه که سخت میگیری به .. ولی بده.. _نه سید..!! اول باس.. تمام که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه.. _زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت.. عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت.. سیدایوب میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود.. دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد.. چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت.. _من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...! سید_ تو عباسی.. .. ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی.. به درب ورودی زورخانه رسیدند.. تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم ، دستش را روی سینه گذاشت و گفت _اول سادات سید ایوب با لبخند وارد شد.. مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد _سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید. همه صلوات فرستادند.. با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد.. هنوز دستش را.. از دست عباس جدا نکرده بود.. عباس کنار سید نشست.. چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد.. شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد.. _خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!! در باورش نمیگنجید.. که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود.. آنهم با آن خراب کاری.. مرشد و همه ورزشکاران.. به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد.. _روی کار میوندار دقت کن.. گرچه بار اولش بود..... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
بعد از نماز پارت بعدی رو میذارم خدمتتون
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۱ گرچه بار اولش بود.. که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت _میونداااار؟؟؟ سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت _بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت _سید میترسم کـ... _از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای.میل هم بخر بیار گویی بود.. که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود.. عباس با چشم قبول کرد.. و با سر تایید کرد.. و به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد.. صدای صلوات. صدای الله اکبر. و گاهی.. تشویق ناظرین.. بلند بود.. وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد.. _استاد.. کاری نداری من باس برم با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید.. سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم.. عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت _رو جف چشام دست سید را.. محکم گرفت _رخصت استاد.. یاعلی.. سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد نگاهی به همه انداخت.. همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود.. به انتهای راهرو زورخانه که رسید.. سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت یادش به حرف سید افتاد.. از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود.. هنوز نیم ساعتی.. به اذان مغرب مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد.. _دربست راننده_ بیا بالا گوشی در جیبش میلرزید.. روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود.. با انرژی گفت _جانم مامان _کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن.. _ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید.. _شب میری نماز؟ _اره.. واس چی..؟ _هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.! _مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی _خدا نگهدارت مادر تماس را که قطع کرد.. نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت.. خوشحال بود و ذوق داشت.. وارد مغازه شد.. یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید برای تک تک آنها.. ذوق میکرد.. تاکسی گرفت.. و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش به عباس ارادت داشتند.. در این مدت.. رفتار عباس هم.. با همه و شده بود.. عباس.. به محمد پیام داد..که از یکشنبه.. به زورخانه میرود.. به مسجد محل که رسید.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو.. فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا البته به شرط حیات😊 @asheghane_mazhabii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا