🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلامدوستانگرانقدر،همراهانوهمدلان عزیز🌹 باتوجهبهتوصیه #حضرٺآقا ✨جهتقࢪائٺدعاےهفتمصحیفھ سجادی
بفرستید برای همه؛ 🌹
🍃دوستان..
🍃آشنایان..
🍃حاجتمندان..
🍃منتظران به ظهور..
🍃بیماران..
🍃گرفتاران..
🍃شاغلینی که بیکار شدند..
و هرکی که دلش گرفته در این روزها🤲
#دلهاتون_بارونی_پرازیادخدا
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۴
💫با هر بسم الله
.
.
پدرم به سختی حرکت می کرد …
روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
.
.
– آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
.
.
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
.
.
– مراقب خودت باش دخترم …
.
.
خودم رو پرت کردم توی بغلش … .
.
– مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با #خدا معامله کردم …
و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …
.
.
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت…
روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …
.
.
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم … .
.
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کارجوان تحصیل کرده وارد می کنه …
من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن …
با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی …
داشتم …
زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …!
.
.
با هر بسم الله،
وارد شرکت می شدم …
و با هر الحمدلله
از شرکت بیرون می اومدم …
اما تمام اون یک سال و نیم … #لحظه ای #ازانتخابم پشیمون #نشدم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۵
💫جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم …
دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
.
.
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه #خطای_محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود …
گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
.
.
تمام روز ذهنم درگیر بود …
وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن …
رفتم اونجا …
کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ….
.
.
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
.
.
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود …
کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود …
اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
.
.
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم …
به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم …
ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … #من_مسلمان_بودم …
اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
.
.
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد …
نشست جلوی من …
.
.
– خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
.
.
خیلی ترسیده بودم …
.
.
– چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
.
. – شما حدود سه سال و نیم در #ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
.
.
نفسم بند اومده بود …
فکر می کرد من #جاسوس یا نیروی #نفوذی ایرانم …
یهو داد زد … .
.
– شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۶
💫کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … .
– من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …
– اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …
.
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم … .
– اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …
.
چند لحظه مکث کردم … .
– می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …
– قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما #جاسوسی و #خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …
.
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت …
اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود …
از اتاق رفت بیرون …
منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم..
– خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …
.
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت …
ساعتی به دیوار نبود …
ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …
.
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم …
و ایستادم به نماز …
اللهم فک کل اسیر …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
به زحمت،
زمان تقریبی نماز رو حدس زدم …
و ایستادم به نماز✨ …
اللهم فک کل اسیر …😭🤲
ادامھ رماݩ رو
فࢪدآ
میذارمــ خدمٺٺوݩ
بھ
امیدخدآ
و
بھ
شࢪط حیآٺ➣
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلامدوستانگرانقدر،همراهانوهمدلان عزیز🌹 باتوجهبهتوصیه #حضرٺآقا ✨جهتقࢪائٺدعاےهفتمصحیفھ سجادی