eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه چهارم عاشق نماز شو.mp3
20.59M
‌ اینم از قسمت ۴ از دوره عاشق نماز شو📿⚘️‌ اولش یکم حرف دلی بود ... توی این دنیا ی تاریک، بودن امثال شما که با هم همسیر و هم هدف هستیم خیلی به آدم کمک میکنه راحت تر قدم برداره ...‌ قلم بدین جا رسید نویسنده شاعر شد : نترسید نترسید ما همه با هم هستیم 😅‌ ‌
جلسه سوم عاشق نماز شو.m4a
26.59M
سلام به رفقای جان حال واحوال؟ ‌ اینم از جلسه ی سوم دوره_رایگان_عاشق_نماز_شو‌ اگه معنای الحمدلله رب العالمین رو بفهمیم حقیقت نماز محقق می شه!❤️ دیشب که محتوای این صوت رو تدوین کردم از تعجب خوابم نمی برد😳 همش فکر می کردم .....🤔 ‌برای استفاده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۱۱۱ صدای آژیر آمبولانس آمد. نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه می‌کردند. نمی‌دانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمی‌آمد و گلویم می‌سوخت؛ با این حال با ته‌مانده رمقم داد زدم: - برین عقب! برین عقب! قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد. صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد. زانوهایم داشتند شل می‌شدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید می‌افتادم. گوش‌هایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت می‌کشید. به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم. کتف و بازویم تیر کشیدند ، و بخاطر فشاری که به ریه‌هایم آمده بود، سرفه می‌کردم. دلم می‌خواست همان‌جا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک می‌کردم. نبضش می‌زد. دستم را گذاشتم روی کلاه‌کاسکت. سرم سوت می‌کشید و داغ کرده بود. دلم می‌خواست برش دارم؛ اما نباید چهره‌ام شناسایی می‌شد. صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ می‌شنیدم. دور جلال داشت شلوغ می‌شد. ممکن بود همان‌جا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم. امدادگرها مردم را کنار زدند ، و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم. پلیس راهور داشت مردم را متفرق می‌کرد. دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگ‌ها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته. تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش می‌سوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود. فقط اسکلت فلزی ماشین را می‌دیدم؛ بقیه‌اش آتش بود. تصور این که حاج حسین و کمیل ، چندسال پیش در چنین آتشی سوخته‌اند، بر مغزم ناخن می‌کشید. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۱۱۲ کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند. مچم تیر کشید ، و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و می‌دانستم به زودی تاول خواهد زد. ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکسته‌ای ، از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد. جلال را که بردند داخل آمبولانس، من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیده‌ام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم. داخل آمبولانس نشستم ، و کلاه‌کاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد. عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود. امدادگر اورژانس گفت: - دستتو بده ببینم چی شده؟ دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد. هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان. با چشم به جلال اشاره کردم: - این چطوره؟ زنده می‌مونه دیگه؟ امدادگر روی سوختگی دستم پماد می‌مالید و صورتم از درد جمع می‌شد. گفت: - فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومی‌ش نگران‌کننده نیست. منم شکستگی‌ای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهره‌های کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی می‌گیم کمربند ایمنی‌تونو ببندید واسه همین می‌گیم. روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت. صدای کیان را از بی‌سیم شنیدم: - تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن. دستم را گذاشتم روی گوشم: - خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید. امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد. دستم را پانسمان کرد. مانده بودم با این دست‌های درب و داغان چطور بروم خانه؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۱۱۳ *** فقط دونفر ایستاده‌اند گوشه سالن نیمه‌تاریک فرودگاه؛ سیاوش و یک جوان که نمی‌شناسمش. انگار طبق یک توافق نانوشته، کنار هم ایستاده‌اند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند. در این سالن خالی، آن هم در یک منطقه جنگ‌زده، وهم آدم را می‌گیرد. هم‌قدم با حامد داریم می‌رویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوان‌ها جلب می‌شود. حرفش نیمه روی هوا می‌ماند و می‌گوید: - عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟ سرم را تکان می‌دهم که برویم. قیافه جوانِ کنار سیاوش ، داد می‌زند همیشه شاگرداول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوری‌اش این را می‌گوید. خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. می‌خورد سی سالی داشته باشد. جلو می‌رویم و حامد با لبخند همیشگی‌اش می‌پرسد: - شما چرا این‌جا ایستادید برادرا؟ چشمم می‌افتد به پلاک سیاوش ، که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقره‌ای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر. سریع نگاهم را می‌گیرم. همان جوان قدم جلو می‌گذارد ، و با یک لبخند موقر، دست دراز می‌کند به سمت حامد: - سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم. و برگه‌ای را نشان حامد می‌دهد. انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا می‌کند که مطمئن می‌شوم از آن بچه مثبت‌هایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده. کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزه‌ای بسته‌اند! خنده‌ام را می‌خورم. حامد می‌گوید: - خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر. پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد. در سالن خالی چشم می‌چرخاند و عینکش را روی چشم صاف می‌کند: - خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃