💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۲
بعد از خوندن نماز به اجبار رفتم پیش مهمونا
گوسفندایی که جلو پام قربونی کردند قرار شد شام امشب مهمونا باشه. از این همه ریخت و پاش حالم بد میشد. از اینکه مردم گروه گروه میان و میرن، از حاجی قبول باشه گفتناشون، از لبخندای زورکی، از ادا درآوردن های بیخودی ......
بعد از نماز مغرب
تعداد مهمونایی که برای شام دعوت شده بودن بیشتر شده بود. بالاخره سفره شام انداخته شد ولی از پاییز خبری نشد.
به غلامرضا گفتم
-میخام برم اتاق اینجا خیلی گرفتهس
اما مخالفت کرد که زشته و بی احترامی میشه.
و مهمونا ناراحت میشن.
داشتم با ظرف شام بازی بازی میکردم
که زن داداش از قسمت خانما، با اشاره، من و به سمت خودش کشوند
-جانم زن داداش کاری داشتی؟
+مژده بده حدس بزن کی داره میاد
با بی حوصلگی گفتم
_کی؟
+پاییز و خانواده ش
_خدای من راست میگی؟؟؟ اصلا باورم نمیشه
+باور کن، بخدا راست میگم، پدرش تماس گرفت گفت تو راهیم
-وااای خدای من...!!
قلبم به شدت میتپید
حس کردم بدنم گر گرفت. تپش قلب شدیدی گرفتم. هر وقت هیجان بهم دست میداد این طوری میشدم.
دستی به سر و صورتم کشیدم
و گفتم
-من خوبم؟؟؟
زن داداش خندید و گفت
+آره فقط خونسردیتو حفظ کن
-باشه باشه ممنون انشاالله همیشه خوش خبر باشی
خیلی حالم خوب شده بود
انگار تازه مهمونا رو دیده بودم. باهاشون احوالپرسی میکردم. منی که تا دو دقیقه پیش مثل مجسمه ابوالغیث نشسته بودم و با کسی حرف نمیزدم نطقم باز شده بود. با فک و فامیل صحبت میکردم.
از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود میگفتم.
بعضی ها هم مات و مبهوت نگام میکردن که چش شده یهو زبون باز کرد.
نمیدونستند
خرم آن لحظه که معشوق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد...
بالاخره پاییزشون اومدند
با صدای یاالله گفتن پدر پاییز خودمو جمع و جور کردم. اما نتونستم پاییز و ببینم. ولی همین که الان بهش نزدیکم خیالم راحت بود.
با پدر پاییز احوالپرسی کردم.
یه مرد میانسال که با یه من عسل هم خورده نمیشد. همیشه ناصر بهم میگفت
بد به حالت چه پدر خانم غد و بداخلاقی داری
و من همیشه میگفتم
من چی کار به پدرش دارم برام پاییز مهمه نه بقیه
شاید این برداشت درست نباشه. اما انسانهای عاشق همیشه حرفشون همینه.
منتظر بودم مراسم تموم بشه تا مهمونا برن و از این طریق من بتونم پاییز و ببینم. و همینطور هم شد بعد از اتمام مراسم هنگام خداحافظی با مهمونا پاییز و مادر و آبجیش رو دیدم. پاییز همون نجابت قبلیش رو داشت. خیلی سنگین و با وقار.
از شلوغی جمعیت استفاده کردم.
و بهش گفتم
_خیلی منتظرتون بودم
+عذر میخوام پدرم شهرستان بودند نشد فرودگاه خدمت برسیم
_نه خواهش میکنم اشکال نداره. همین که اومدین شرمنده کردین.
+انشاالله زیارتتون توام با معرفت باشه
توی دلم گفتم
ای ول بابا بامعرفت....
پاییز نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
+بااجازهتون من برم بابام متوجه میشه ممکنه ناراحت بشه.
_باشه چشم فقط...
+فقط چی؟
_فقط کی خدمت برسیم برای خواستگاری؟
پاییز با چادرش جلوی لبخندش رو گرفت
و گفت
+دو روز دیگه ساعتشم بهتون خبر میدم
یکم شوکه شدم
اصلا باورم نمیشد. بعد این همه مدت اینجوری جواب مثبت دادن یکم گیجم کرده بود
با تردید گفتم
_ببخشید پدرتون درجریانند که.؟
پاییز یکم جدی شد و گفت
+من بدون اجازه پدرم آب نمیخورم آقای صادقی
از حرفم خجالت کشیدم با ذوق خاصی گفتم
_یعنی حله
پاییز گفت
+همین که منحل نیست یعنی حله
مثل بچهای که بهش اسباببازی داده باشن داشتم ذوق مرگ میشدم. از آستین کتم شاخه گلی که پنهان کرده بودم رو درآوردم و دادمش به پاییز. پاییز برای گرفتنش مردد بود
که گفتم
_خواهش میکنم قبول کنید
پاییز اون شاخه گل رو گرفت و رفت و با رفتنش دلمم با خودش برد. بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. فکر و ذکرم همش شده بود پاییز. تو این مدت یکی دو بار هم خوابشو دیدم. دلم میخواست هرچه زودتر دو روز بعد بشه تا بریم خواستگاری پاییز
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۲ بعد از خوندن نماز
ادامه ۵۲
شب خواستگاری فرا رسید
از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری.
اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون.
با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند.
پاییز دختر دوم خانواده بود
که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت میرفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند.
از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانوادهی پاییز بود نه من.
با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز
مهریمون یک جلد کلامالله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس
طبق رسم و رسومات
بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت.
البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره.
من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم
که این تفاهم خیلی زیاد بود.
با خنده و مزاح به پاییز گفتم
_به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟
پاییز لبخندی زد و گفت
+آره دقیقا
من گفتم
_یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه
پاییز دوباره خندید و گفت
+یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست
خندم گرفت
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه ۵۲ شب خواستگاری فرا رسید از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل
ادامه ۵۲
خندم گرفت.پاییز راست می گفت
تفاهم زیادی زیاد هم جالب نیست. هنر اونجاست که اختلاف سلیقه ها رو حل کنیم.
اما خواست خدا در مورد من و پاییز یه چیز دیگه بود. من و پاییز نه تنها سلیقه هامون و عقایدمون شبیه هم بود بلکه اتفاقاتی که برامون میافتاد هم شبیه به هم بود.
به عنوان مثال
یه شب مهمونی دعوت بودیم. و از جایی که تعداد مهمونا زیاد بود. سفره شام مردها از خانم ها جدا انداخته شد. اون شب من برای خوردن دوغ، ظرف دوغ رو باز کردم و چون بیش از حد گاز داشت موقع باز شدن رو لباسم ریخت، همین اتفاق دقیقا برای پاییز هم افتاده بود.
مورد بعدی شب قدر
من داشتم با تسبیحی که دستم بود ذکر میگفتم که خیلی خیلی خیلی اتفاقی تسبیح بدون اینکه ضربه بخوره پاره شد و دونه هاش ریخت رو زمین. همین اتفاق همون شب برای پاییز هم افتاده بود.
مورد سوم اینکه یه شب در مراسم روضه
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم خیلی گریه کردم بعد از اتمام مراسم پاییز و دیدم که چشماش از شدت گریه بشدت قرمز شده بود.
بهش گفتم
_صورتتو آب بزن چشمات قرمزه
گفت
+یاد پدرت افتادم دلم گرفت گریه کردم
و از اینگونه موارد که تعدادش کم نیست.
بالاخره بعد شیش ماه پاییز با درخواست ازدواجم موافقت کرد. و قرار شد یه مدت نامزد باشیم. تا سر فرصت مراسم عروسیمون رو بگیریم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست
هدایت شده از دلخوشی های ساده☺️🌸
[ #آیه ]
ترفندهای گول زدن شیطان رو میگه!
[ سوره نساء/آیه۱۱۹]
هدایت شده از دلخوشی های ساده☺️🌸
وقتی خودم اینجا کامل نمیگم
یعنی خودت باید بلندشی
بری وضو بگیری
قرآن رو باز کنی
این آیه رو پیدا کنی
و بخونی😌🤞🏻
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
وقتی خودم اینجا کامل نمیگم یعنی خودت باید بلندشی بری وضو بگیری قرآن رو باز کنی این
بِسماللهِالرَّحمنِالرَّحیم🌱
ما به دنبال خدا، گم کردگان خویشتن
در گذر عمر، سرگرم چه بودیم؟ما و من...
شرط شهید شدن،شهید بودن است🕊
دختری مذهبی که توی خونواده ای تعصبی متولد و رشد کرد😌
و بعد از ۲٠ سال زندگی تغییر مذهب داد😁
چجوری؟! 🧐
عضو کانالش شو تا بهت بگه😍
حزباللھے❤️
@Koule_bare_eshgh