هدایت شده از دلخوشی های ساده☺️🌸
[ #آیه ]
ترفندهای گول زدن شیطان رو میگه!
[ سوره نساء/آیه۱۱۹]
هدایت شده از دلخوشی های ساده☺️🌸
وقتی خودم اینجا کامل نمیگم
یعنی خودت باید بلندشی
بری وضو بگیری
قرآن رو باز کنی
این آیه رو پیدا کنی
و بخونی😌🤞🏻
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
وقتی خودم اینجا کامل نمیگم یعنی خودت باید بلندشی بری وضو بگیری قرآن رو باز کنی این
بِسماللهِالرَّحمنِالرَّحیم🌱
ما به دنبال خدا، گم کردگان خویشتن
در گذر عمر، سرگرم چه بودیم؟ما و من...
شرط شهید شدن،شهید بودن است🕊
دختری مذهبی که توی خونواده ای تعصبی متولد و رشد کرد😌
و بعد از ۲٠ سال زندگی تغییر مذهب داد😁
چجوری؟! 🧐
عضو کانالش شو تا بهت بگه😍
حزباللھے❤️
@Koule_bare_eshgh
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۳
بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی
من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشهای تو سر داره.
یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه
عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد.
عمه با دیدن من گفت
+مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری
من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس
گفتم
_سلام عمه جون خوش اومدین
عمه با یکم جدیت گفت
+جواب سلام منو بده
اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت.
_چی بگم عمه جون
بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت
+برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست
با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچپچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم
تا اینکه این جملهی بابا اتاق رو سرم آوار کرد.
+هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم.
ناخواسته یقهی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم.
به خودم گفتم
پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری.
بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند.
مامان گفت
+تو که هنوز لباساتو عوض نکردی
_عوض میکنم حالا عجلهای نیست
رو به بابا کردمو گفتم
_چی رو میخوای به هم بزنی پدر من
بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت
+از چی حرف میزنی
_درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم
یکم خندید و گفت
+آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟
نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم
_ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده
عمه از تعجب چشاش گرد شده بود
گفت
+چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟
_بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت.
عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت
+من نمیدونم چرا این بچههای ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم.
من گفتم
_اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه
بابا با عصبانیت گفت
+برو تو اتاقت
عمه گفت
+نه بذار ببینم چرا نمیشه
بعدم رو به من کرد و گفت
+کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید.
نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم
_ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچهای رو از راه به در میکنه عمه خانم
بابا با عصبانیت بیشتری گفت
+دهنتو ببند اسماعیل
رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم
و بیمقدمه به پاییز پیام دادم
📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره
فورا جواب اومد
📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره
📲_نه عزیزم کسی غلط میکنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه
هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💟کپی بدون نام نویسنده جایز نیست