🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۰
مولا علی علیه السلام آه کوتاهی کشید و در شمارش بدعتها فرمودند:
_یکی از بدعتهای دو خلیفه تغییردادن مقام ابراهیم علیهالسلام از جایی که پیامبر خدا صلی الله علیه واله گذاشته بود به محلی که در زمان جاهلیت بود و پیامبر از آنجا برداشته بود.. این عمل ناپسند و این بدعت آشکارا انجام شدم و از هیچکس صدای اعتراض بلند نشد و یا آن دیگری ، تغییر وزن صاع و مد(که معیار مخصوصی بوده) از وزنی که رسول الله تعیین کرده بود و همانا در این دو وزن #واجب و #مستحبی قرار داشت و کم و زیاد کردن آن کاری ناپسند بود و عمل قبیح دیگر کفارهٔ شکستن قسم و ظهار بود(برنامه ای که در جاهلیت شوهر به زنش می گفت: ظَهْرکَ کَظَهْرِ اُمّی و بدین وسیله او را بر خود حرام میکرد و اسلام از این کار منع کرده و کفاره برای گویندهٔ ان قرار داده بود) شما دیدید و میدانستید که واجب خدا را نباید دستکاری کرد، دیدید و بدعت را به جان خریدید و عقاید باطل را پذیرفتید و نیز آنچه از زراعت و غله واجب است با وزن مصاع و مد به مساکین داده می شود و براستی که پیامبر فرمود:
پروردگارا در مصاع و مد به ما برکت بده...
و مردم تغییر مصاع و مد را که از بدعت عمر بود مانع نشدند،بلکه به آن راضی شدند و آن مقدار را پذیرفتند...
مولا علی آهی بلندتر کشید و با بغضی در گلو ادامه داد :
_و فدک را تصاحب کردند در حالیکه متعلق به فاطمه بود و تحت مالکیت ایشان بود، در زمان پیامبر غله و محصول فدک را فاطمه میخورد و طبق نظر ایشان خرج میشد ،اما آنها برای ملکی که مال فاطمه بود از او شهود خواستند و سخن دختر پیامبر را تصدیق نکردند و حتی شهادت شهودان و امایمن را رد کردند و به فاطمه تهمت خلاف گویی زدند..
مولا علی علیه السلام به اینجای حرفش که رسید، جمعیت سر در گربیان فرو بردند، آنها خوب میدانستند که دو خلیفه غاصب چه ظلم عظیمی در حق پیامبر و دختر پیامبرشان روا داشتند..
فضه از پشت درب، اشک چشمانش را می سترد و گوش هایش را تیز نموده بود تا سخنان حق ولیّ خدا را که خانه نشین شده بود بشنود...
امیرالمومنین علی علیهالسلام نگاهی به جمع کرد و فرمود :
_شما خود شاهد بودید که فاطمه سلام الله علیها، از حق خود دفاع نمود و اما آنها برای ملکی که متعلق به دختر پیامبر بود و حکم پیامبر بر این تعلق گرفته بود که فدک از آن فاطمه باشد، شاهد میخواستند و آشکارا حکم رسول خدا را زیرپا گذاردند..نه شهود را پذیرفتند و نه سخن دختر پیامبر را که صدیقه و راستگوترین فرد روی زمین بود برتافتند...فدک را غصب کردند و به دنبالش ظلم های بی شماری به ذریهٔ رسول الله نمودند و عجیب تر اینکه صدای هیچ کدام از شما در نیامد و ندای اعتراضی بلند نشد و شما پیروی کردید از ظلم ها و بدعت های ابوبکر و عمر...
و سپس مولا علی علیه السلام بین جمعیت چشم گرداند و نگاهش روی عباس پسر عمویش خیره ماند و ادامه داد:
_آیا تعجب نمیکنید که عمر و رفیقش ابوبکر سهم ذویالقربی را که خداوند در قران (سوره انفال آیهٔ۴۱) برای ما واجب کرده است از ما منع کرده و میکنند و خداوند آگاه برتمام امور است و خوب میدانست که آنان درباره سهم ذوی القربی به ما ظلم خواهند کرد و آن را از دست ما بیرون میآورند، پس آیه ای نازل کرد تا همگان بر وجوب آن آگاه باشند اما هیچکس سخن خدا و کلام قران را برنتافت و بر بدعت های عمر سر تعظیم فرود آوردند..
مولا علی علیه السلام ،اندکی سکوت کرد ، انگار میخواست از بین دریای ظلم و بدعت های دو خلیفهٔ خود خوانده،مواردی را گلچین کند و مردم را آگاه نماید،... گرچه خود مردم با چشم خویش این بدعت ها و ظلم ها را شاهد بودند ولی گویی خود را به خواب غفلت و بی خبری زده بودند...
و مولا علی چنین ادامه داد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚪🕊🕯😭💔🖤 پارت ۱۰۱ تا ۱۳۰👇
پارت ۱۳۱ تا ۱۴۱ (تا اخر رمان)👇👇
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۱
مولا علی علیهالسلام سخنانشان را چنین ادامه دادند:
_تعجب میکنم از این که منزل برادرم جعفر را خراب کرد و آن را به مسجد ملحق کرد و از قیمت منزل به پسران جعفر چیزی چه کم و چه زیاد نداد، و مردم از این عمل بر او عیب و ایراد نگرفتند و او را سرزنش نکردند، گویی خانه یک نفر از اهل دیلم(یا ترک کابل) را گرفته است و شما بر این بدعت ها ایراد نگرفتید و آن را پذیرفتید...و من از جهالت این خلیفه و این امت تعجب میکنم که او به همهٔ نمایندگان و کارمندانش نوشت:«وقتی شخص جُنُب آب پیدا نکرد لازم نیست به خاک تیمم کند اگرچه تا وقتی خدا را ملاقات میکند و میمیرد هم آب پیدا نکند لازم نیست تیمم کند»
و از ان پس، شما مردم این مسئله را قبول کردید و به آن راضی شدید درحالیکه میدانستید که پیامبر به عمار و ابوذر دستور داده در چنین حالی از جنابت تیمم کنند و نماز بخوانند..
و خوب میدانید که عمار و ابوذر و کسان دیگری نزد عمر رفتند و این موضوع را شهادت دادند ولی عمر قبول نکرد و حتی سرش را نیز بلند نکرد و شما #کورکورانه و غفلت زده حکم خدا و سخن پیامبر را نادیده گرفتید و #بدعت عمر را به روی چشم نهادید...
مولا علی درحالیکه تأسفی در نگاهش بود ، همگان را از نظر گذراند و ادامه داد:
_و تعجب دیگر در این است که قضاوتهای مختلفی در حد زدن را از روی نادانی و یا اشتباها به هم مخلوط کرد بدون اینکه علم داشته باشد..
آن دو (ابوبکر و عمر) از بیتقوایی و جرأت بر خداوند، چیزی را نمیدانستند ادعا میکردند. مثلا ادعا میکردند که رسول الله از دنیا رفت و درباره ارث جدی حکمی نکرد و کسی ادعا نکرد که میداند میراث جد چقدر است. شما و کل مردم هم به آن دو نفر در این باره بیعت کردید و انها را تصدیق نمودید و #بدعتی دیگر در احکام اسلام شکل گرفت..!
و تعجب است کنیزهایی که صاحب فرزند بودند آزاد میکرد و مردم هم به گفتهاش عمل کردند و دستور پیامبر و حکم خداوند را زیرپا گذارند..
و عجیب تر اینکه «ابا کتف بن العبدی» نزد وی آمد و گفت:«درحالیکه غایب بودم زنم را طلاق دادم و طلاقنامه من به زنم رسید، سپس درحالیکه زنم در عده بود رجوع کردم و باز نامه ای به او نوشتم لکن نامهٔ من به او نرسید تا اینکه با دیگری ازدواج کرد، در اینجا حکم چیست؟...عمر در جواب نوشت:«اگر کسی با او ازدواج کرده و دخول واقع شده در این صورت زن اوست و اگر دخول واقع نشده زن توست» مسئله را اینگونه نوشت و برای او فرستاد، درحالیکه من در آنجا بودم و با من که علم اسلام در دستانم است، مشورت ننمود و سوال نکرد چون او خود را با آن عملش از من بینیاز میدانست.! من میخواستم او را از این عمل نهی کنم ولی با خود گفتم باکی ندارم تا خداوند رسوایش کند.!! و شما مردم هم بر او ایراد نگرفتید بلکه این عمل و #بدعت او را تحسین نمودید و از او قبول کردید درحالیکه اگر دیوانهٔ کم ارزشی هم چنین حکم میکرد بیش از این نمیشد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۲
حجت بلافصل پیامبر آه کوتاهی کشیدند و ادامه دادند:
_حتی عبارت«حی علی خیرالعمل » را از اذان برداشت و #ترک ان را سنت قرار داد و مردم هم در این مسئله نه تنها اعتراض نکردند بلکه از او پیروی هم نمودند.!
و دیگر اینکه دربارهٔ مردی گمشده، حکم کرد که «مهلت برای زنش چهارسال است و بعد چهار سال ازدواج کند و اگر شوهرش آمد اختیار دارد که زنش را ببرد و یا مهرش را بگیرد» و شما مردم اینگونه حکم کردن برایتان خوش آمد و از روی نادانی و بیاطلاعی به کتاب خداوند و سنت پیامبر، آن را قبول کردید و سنت قرار دادید.!
و چه عمل قبیحی عمر انجام داد که همهٔ عجمها را از مدینه بیرون کرد و به این کار اکتفا ننمود و ریسمانی به طول پنج وجب برای نمایندگانش در بصره فرستاد و گفت :
«هر عجمی را گرفتید که قدش به طول این ریسمان رسید گردنش را بزنید.»...و نیز برگردانیدن اسیران شوشتر درحالیکه از مسلمانان حامله بودند... و نیز فرستادن ریسمانی برای اندازه گیری اطفالی که در بصره دزدی کرده بودند که گفته بود:«هر یک از آنان به درازی این ریسمان برسد دستش را قطع کنید..»و شما مردم تمام این #بدعتها و بیش از این دیدید و دم بر نیاوردید...!!!
فضه که از پشت درب سخنان مولایش را میشنید، بغض چندین سالهاش را فروخورد و آرام زیرلب زمزمه کرد...به راستی از اسلام جز نام چیزی به جا نمانده
مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود، اینک مواردی را بیان میکرد که همگان بر صحتش مهر تایید میگذاردند، او در ادامه سخنانش فرمودند:
_و عجیبتر از اعمال آنها، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند، آنان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن میگوید و مطالب را به وی تلقین میکند!! عجبا از این جهل ملت...!
و از تمام اینها عجیب تر آنکه، پیامبر صلیاللهعلیهواله ورقی خواست برای نوشتن #وصیت و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند، و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمیشد.!
و بدانید عمر همان کسیست که روزی از نزد او میگذشتم که گفت:«محمد میان اهلبیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زبالهای روئیده باشد.!»..چون این حرف به گوش پیامبر صلیاللهعلیهواله رسید خشمگین شد و بیرون آمد و بالای منبر رفت...انصار هم وحشتزده بودند درحالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند...پیامبر بالای منبر فرمود: «چه شده است که گروههایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش میکنند!! درحالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوندآنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. درحالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم. همان کلامی که خداوند به وسیله آن علی علیهالسلام را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است....بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید:«خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:(«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.» احزاب ایه۳۳) پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهلبیت و عترت هستیم.
کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید، همهٔ جمعیت از شرم،سر به زیر انداختند....
و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۳
فضه انگار سراپا گوش شده بود، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان میکشید...کلامی که شنیدنش درد داشت...
مولا علی علیه السلام ادامه داد:
_شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد میگرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست...و همان است که اراده خدا در آن جاری ست...روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه «عبدالله بن ابی سلول» بود.وقتی که پیامبر صلیاللهعلیهواله میخواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و میگفت:«خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی!» صلیاللهعلیهواله فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز میخوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهلبیتش مسلمان شوند،تو درک نمیکنی چه میگویم من علیه وی دعا کردم!»
مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت :
_عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان آن نوشته شد گفت:«آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم» و سپس اطراف سپاه پیامبر میگشت و آنان را تحریص و تحریک میکرد و میگفت:«آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم؟!»
پیامبر صلیاللهعلیهواله فرمود:«فاصله بگیرید و دور شوید از من! آیا میخواهید من به عهد و ذمهٔ خود بیوفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر،» سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست.
علی علیه السلام فرمود:
_خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد...
علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد:
_در روز عید غدیرخم، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند..!! عمر گفت:«چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا میبرد» آن یکی(ابوبکر) گفت:«چه قدر قدرتنمایی میکند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت.»
آن هنگام که منصوب شده بودم و نام امیر مؤمنان گرفتم، به رفیقش گفت:«این کرامت و بزرگداشتی برای اوست،» رفیقش با ترشرویی گفت:«نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!!» سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند...و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد:«(پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..»سوره قیامت آیات۳۱_۳۵)
آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده..
علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند... چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند...!!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۴
مولا علی علیهالسلام نفسی تازه نمود و ادامه داد:
_بلی براستی که او همان کسی بود که با رسول الله همراه جمعی از اصحابش برای عیادت نزد من آمدند، رفیقش با گوشه چشم به او اشاره کرد و گفت:«یا رسول الله !! تو درباره علی با ما عهد کردی ولی من در علی کسالتی میبینم، اگر علی از دنیا رفت به سوی چه کسی برویم؟!» صلیاللهعلیهواله فرمود : «بنشین!(و این جمله را سه بار تکرار کرد)» و سپس رو به آن دو کرد و فرمود:«علی علیه السلام نه فقط با غین مرضش نمیمیرد، بلکه علی نخواهد مرد تا وقتی که او را از خشم پر کنید و حیله و ظلمی وسیع بر او روا بدارید، ولی علی را در مقابل این کردارها #بردبار خواهید یافت و علی نمیمیرد تا وقتی که از شما دو نفر ناراحتی و آزارهایی به او برسد و او #نمیمیرد بلکه اورا #میکشند و #شهید می شود.
علی علیهالسلام نگاهی به جمع انداخت و ادامه دادند:
_آری این دونفر همان هایی بودند که در جمعی هشتاد نفره که چهل نفر عرب و چهل نفر عجم ،حضور داشتند و این هشتاد نفر بر امیرالمومنین بودن من ، شهادت دادند...در آنزمان پیامبر صلیاللهعلیهواله رو به آنها و این دو ،فرمود:«شما را شاهد میگیرم که علی برادر و وزیر ووارث و وصی و خلیفهٔ بعد از من میان امت و صاحب اختیار هر مؤمنی میباشد به دستورهای او گوش فرادهید و اطاعت کنید.»
آری ای جمع در میان آن گروه ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و ابن عوف و ابو عبیده سالم و معاذبن جبل و جمعی از انصار حضور داشتند و پیامبر باز فرمود شما را در این امر شاهد میگیرم و دیدید چگونه رسم عهد به جا آوردند و چگونه با امر خدا و دستور رسولش برخورد نمودند...
علی انگار سر دردلش باز شده بود، گفتنی هایی را میگفت که همه بر درستی اش شهادت میدادند..
مولا علی علیه السلام،بعد از نقل این قضیه رو به جمعیت نمود و فرمودند:
_سبحان الله از این که چقدر فتنه و گرفتاری از گوساله و سامری این امت به قلبشان رسوخ کرده است... آنان اقرار و ادعا کردند که پیامبر صلیاللهعلیهواله: «خداوند برای ما اهلبیت نبوت و خلافت را جمع نمیکند!!» و حال آنکه پیامبر صلیاللهعلیهواله به همین هشتاد نفر فرمود:«علی را به سِمَت امیرالمؤمنین قبول کنید» و آنان را بر این قضیه شاهد گرفت.
و بعد به زعم خود خلیفه رسول خدا را کنار زدند و شورا انجام دادند و اقرار کردند پیامبر کسی را بعد خود خلیفه قرار نداده...
امیر المؤمنین به اینجای کلامش رسیده بود و جمع پیش رو سرها را به زیر افکنده بودند، هرکدام در ذهن خود شرمنده از اینهمه بدعهدی به دنبال راهی برای جبران بودند، اما هنوز روزها و سالها باید میآمد و میرفت تا حقی که غصب شده بود ،به صاحبش برگردد...
فضه از پشت درب تمام کلام مولایش میشنید، اشک از چشم میسترد و در دل دعا میکرد که به زودی بساط ظلم و تحریف برچیده شود...!
در همین حین دود آتش تنور از اجاق مطبخ به هوا برخواست، فضه دانست که بانوی خانه در تدارک پختن نان است..سریع به سمت تنور روان شد،تا چون همیشه دستی برساند وکمکی کند.
هیاهوی فرزندان علی علیهالسلام که با هم به بازی نشسته بودند بر آسمان بلند بود.
فضه که مدتی بود درحادثهای ناگوار، فرزندش ثعلبه و شویش ابوثعلبه را ازدست داده بود بیش از پیش به فرزندان مولایش احساس نزدیکی میکرد...
او تازه به عقد مردی دیگر از عرب درآمده بود ،تا روزگار بگذراند و زندگی کند،اما همچنان تنها کلامی که از دهانش خارج میشد، کلام خدا بود و لاغیر...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۵
چرخ دوّار روزگار شتابان میچرخید و حکومت اسلامی در دست خلیفهٔ خود خوانده دوم بود، صدای مردم از هر طرف به آسمان بلند بود و هربار از سمتی فریادی بلند میشد که دادرسی مطلبید..!
فضه در مسجد مشغول نماز بود، سلام نماز را داد و سر به سجده گذاشت...
که صدای مردی در مسجد پیچید: _خلیفه....جناب خلیفه به دادم برسید...
عمر که بر منبر رسول خدا تکیه داده بود، چون گرم صحبت با اطرافیان بود آن مرد مابین حرفش دویده بود،با صورتی که از شدت عصبانیت برافروخته شده بود رو به آن مرد نمود و گفت :
_تو از نزاکت و ادب بویی بردهای؟
آن مرد آهی کشید و گفت:
_با اینهمه ظلمی که عمال تو به ما روا میدارند، نزاکتی نمیماند که به محضرتان عرضه داریم.
عمر دستش را به زیر چانه برد و گفت:
_کدام کارگزار ما به شما ظلم کرده؟
آن مرد که انگار درد دلش باز شده بود گفت :
_همان نور چشمی جنابتان، عزیز کردهٔ درگاهتان...
عمر با خشمی در صدایش گفت :
_تمام کارگزاران ما برایمان محترمند، نامش را بگو...
آن مرد فریادش را بلندتر کرد و گفت : _همان که از همه بیشتر دوستش میداری، مغیره را میگویم،تمام زندگیاش بر پایهٔ ظلم و عصیان است، گویی از اسلام که جای خود دارد،از انسانیت هم بویی نبرده... این مرد..
عمر به میان سخن او دوید و گفت :
_کمتر حرف بزن،برو نامت را بگو مرقوم نمایند، به شکایتت رسیدگی میشود.
«فیروز نهاوندی» که معروف شده بود به ابولؤلؤ و مردی بود از دیار ایران ، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت :
_خدا کند که دروغشان راست درآید و رسیدگی کنند
و از مسجد خارج شد....
فضه که شاهد قضیه بود، انگار اشکش بند نمیآمد ...آخر این مرد نام جنایتکاری را آورده بود که تنها هنرش زدن زنان بی پناه بود، او از مغیره شکایت داشت،همان کسی که شاکیان او فرشتگان آسمان بودند،چرا که به دستور اربابش عمر، سرور بانوان دو عالم را با ضرب سیلی و تازیانه از پای درآورد...
چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خلیفه دوم را گرفته بودند، فیروز نهاوندی داخل مسجد شد...
و همانطور که دستش را بالای سرش تکان میداد گفت :
_واویلا...واویلا از دست این خلیفه و عمال و کارگزاران ظالمش،...
مردم متعجب او را نگاه میکردند، آخر همه از اخلاق تند عمربن خطاب با خبر بودند..
عمر که حرفهای آن مرد برایش سنگین آمده بود، مانند اسپند و روی آتش از جا جهید و گفت :
_ چه شده مردک؟ چرا داد و بیداد میکنی؟ ما خلیفهای عادل هستیم و مبادا به کسی ظلم کنیم، اصلا توکیستی؟!
فیروز نهاوندی زهرخندی زد وگفت :
_حاکم مسلمانان را باش، هنوز چند روزی بیشتر از دادخواهی من نگذشته که نه تنها خواستهام را فراموش کرده، بلکه انگار من موجود نبودم،میدانمکه مرا خوب میشناسی، من فیروز نهاوندی معروف به ابولؤلؤ هستم، از ظلمی که کارگزار تو، مغیره به من روا داشت به تو شکایت آوردم و توگفتی به آن رسیدگی میکنی که نکردی، حال دوباره آمدهام که بگویم مغیره به من ظلمی بی حد میکند و پشتش هم به خلیفه گرم است...
عمر بدون اینکن بگذارد ابولولو حرفش را تمام کند گفت :
_آهان....شنیده ام که تو آسیابهای بادی خوبی میسازی، میخواهم برای من نیز آسیابی بسازی...
ابولولو که دانست عمر او را مسخره میکند و میخواهد باز طرف مغیره را بگیرد، سری تکان داد وگفت :
_آری آسیابهای من خیلی خوب است، آسیابی برایت بسازم که شهرتش تا شهرها و دیارهای دور برسد...
و با زدن این حرف ازمسجد بیرون رفت...
عمر همانطور که سرش را پایبن انداخته بود هراسی در دلش افتاده بود،او بوی تهدید را از کلام ابولولو حس میکرد..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۶
فضه در خانه نشسته بود و مشغول آسیاب کردن گندم بود، ناگاه متوجه همهمه ای از بیرون خانه شد، ابتدا توجهی نکرد...
آخر در مدینه بعد از پیامبر هر دم همهمه ای برپا بود گاهی زنی مظلوم را پهلو میشکستند و گاهی دستان مردی را میبستند و حالا هم زمان تحریف دین بود و هر روز بدعتی تازه در دین رواج میدادند...اما همهمه خاموش نمیشد،...
فضه از جا برخواست آردهای دامنش را تکاند و عبا و روبنده به سر کرد. لنگ درب چوبی خانه را باز کرد و سرش را از لای در بیرون برد...
متوجه شد عده ای لباس سیاه بر تن کردند و بر سر و سینه میزنند،...او متعجب شد ، خود را به کوچه رساند به آن جمع که به طرف مسجد میرفتند ،حرکت کرد.
صدای بلندی به گوشش رسید: _کشتند...کشتند...خلیفه مسلمین را کشتند...
فضه سرا پا گوش شده بود...یعنی واقعا درست میشنید؟ عمر مرده؟؟ فضه بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به جمع پیش رویش رساند ،عده ای داخل مسجد شده بودند و عده ای هم جلوی در مسجد بودند صحبت ها همه در مورد مرگ عمربن خطاب بود ،
فضه کنار زنی شد که در همان نزدیکی نشسته بود..خم شد و آرام پرسید:
_اینها چه میگویند خواهر؟آیا راست است عمربن خطاب هم طعم مرگ را چشید؟
زن روبنده اش را بالا داد و آرام گفت :
_آری این دنیا و آن کرسی خلافت به که وفا کرده که به عمر بکند؟ گویا ابولؤلؤ ایرانی به تقاص ظلمی که بر او شده بود عمر را با چند ضربه خنجر کشته...
فضه در کنار زن نشست و پشتش را به دیوار کاهگلی مسجد تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد :
_امشب شبی دیدنی خواهد بود در آن سرا، وقتی که عمر را با بانویم زهرا و پدرش رسول الله روبه رو میکنند دیدن دارد..!!
و بعد اشک گوشهٔ چشمش را گرفت....
خلیفه دوم هم جام مرگ را سرکشید و رفت تا در آن سرای جاویدان جوابگوی آنچه که کرده و نکرده باشد...
اما ابولؤلؤ ایرانی که به ضرب خنجر او را از پای در آورد از کینهٔ عمریان در امان نماند و او هم راهی ملکوت شد.. و بازماندگان عمر کینهٔ ایرانیان را به دل گرفتند..و در این زمان بود که مدینه و بلاد عرب برای ایرانیان نا امن شد، هر کجا مهاجری از ایران بود به تقاص خون عمربن خطاب به آنها تعرض میشد و چندین ایرانی به دست پسر عمر ، از زندگی ساقط شدند که یکی از آنان زنی بیگناه بود که گناهش این بود که دختر ابولولو ایرانی ست.
این اخبار به گوش فضه میرسید و او برای جماعت ایرانیان دعا میکرد که از این کینه جان سالم به در ببرند...
حالا امیدی میرفت که مردمی که نزدیک به ده سال تحریف های خلیفه و ظلم های عمال خلیفه را دیده و تحمل کرده بودند به سمت امیرالمؤمنین حیدر کرار کشیده شوند و خلافتی را که از آن ایشان بود به مولای عالمیان بازگردانند..
اما روزگار چنان پیش میرفت که حرف حق در نطفه خفه میشد و ناحق بر منابر خودنمایی میکردند...خبری گوش به گوش و دهان به دهان میچرخید....
یکی از وصیت خلیفه دوم خبر میداد و آن دیگری شورایی را نام میبرد که مأمور انتخاب خلیفه بودند، اینان از یاد برده بودند که سالها پیش، قبل از شهادت رسول الله ، خداوند خلیفه ای را برای دینش تعیین نمود، خلیفه ای که مردم حقش را ضایع کردند و نگذاشتند دین را راهبری کند، اما اینک چشم به دهان بنده ای از بندگان خدا داشتند و خلیفه ای را که او تعیین میکرد ، بر مسند خلافت می نشاندند بدون انکه به خود گوشزد کنند که این مقام از آن کسی دیگر است ، از آن کسی ست که خداوند تعیین کرده نه کسی که بنده خدا وصیت کند..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟