eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳۴ صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!. _الو..محسن..تویی؟. صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. باعصبانیت گفتم: _ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم. واقعا برای طرز فکرت متاسفم. _خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه..... _مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!. گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمیگشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم. بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه! دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند ✍"محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم...✍ مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت. _ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم: _راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالا خوش خبر‌ باشه!. قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد. مانتو روازدستم کشید.: _ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی! عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........ ,,,,,در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست می نشینی رو به رویم خستگی در میکنی چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست باز میخندی وَ می‌پرسی که:حالت بهتر است ؟ باز میخندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... میدانی که نیست ! شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟ وقتِ رفتن میشود با بغض میگویم : نرو ... پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست میروی و خانه لبریز از نبودت میشود باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست شاعر: بیتا امیری نژاد " ,,,,,,, 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳۵ نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یاشایدهم برای من دیرمیگذشت، ازاسترس زیاد رنگ و روم پریده بود اصلا نمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو ازکیفم دراوردم وشمارش روگرفتم تابوق خورد قطع شد!! ازدورماشینی رودیدم که واردکوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلاپشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت،لبخندکمرنگی زدم وبدون هیچ حرفی سوارماشین شدم... سرم روبه شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد. باانگشتم روی شیشه بخارگرفته قلب کوچیک کشیدم،این مسیربرام آشنابود انگارقبلااومده بودم. بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم وگفتم: _بلاخره نگفتی چی شده کجاداریم میریم؟!. ماشین روکنارخیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت وباصدای که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت: _محسن برگشته!!. خشکم زد!دهانم ازحیرت بازموند دلم می خواست یک باردیگه جملش روتکرارکنه ازخوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم یکدفعه بلندزد زیر گریه!! بابهت نگاهش کردم سردرگم شده بودم برای چی گریه می کرد؟!.، چنددقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش روبالا کشیدواشکاش روپاک کرد _من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری!،تمام این مدت از محسن خبر داشتیم می دونستیم که مجروح شده، نمیخوام کارم روتوجیه کنم ولی خودش نخواست به توچیزی بگیم....از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم.... دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا روسرم خراب شد، ازعصبانیت دندونم روبهم فشردم و باناراحتی گفتم: _چطوردلت اومدمخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم،فکر نمیکردم اینقدر بی احساس باشی ! دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم روبدمی کرد سریع پیاده شدم اشکام باقطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی روگرفتم باید باهاش حرف میزدم....... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۳۶ (قسمت اخر) باصدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه روحساب کردم وپیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطرنذری اومده بودیم چقدر زودگذشت. به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبروبشم باچیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم میکرد؟ شایدنظرش نسبت به من عوض شده بود هنوزدستم رو زنگ نرفته بود که در باز شد ، هول شدم وعقب تر رفتم. فاطمه خانم هم دست کمی ازمن نداشت چندلحظه ای نگام کرد. صدام می لرزید چشمام پرازاشک شد. _شمادیگه چرا؟مثل مادرم بودید چرادلتون به حال من نسوخت؟. باشرمندگی سرش روپایین انداخت وگفت: _حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد. _الان کجاست؟می خوام ببینمش. ازدرفاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد.وارد حیاط شدم و سراسیمه ازپله هابالا رفتم ولی باحرفی که زد میخکوب شدم! _پسرم هردو چشمش رو ازدست داده،میگه نمیخواد تو رواسیرخودش کنه، کنارکشید تابه زندگیت برسی!. زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی روببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیرکشید که دستم روقفسه سینم مشت شد. بالکنت گفتم: _من..که..می..می تونم... ببینمش... اونم.. یک دل.. سیر. دستم روبه نرده تکیه دادم وبه سختی بلند شدم تمام بدنم سنگین شده بود هرقدمی که برمیداشتم انگارساعت ها طول میکشید توهمین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... دستگیره رو چرخوندم درکه بازشد بلاخره دیدمش. به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش روبرای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه!. به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود روبه صورتم کشیدم صدای گریم بلندشد. شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی باخدا داشت که البته من بهم زدم.نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود. نمازش رو که تموم کرد بالحنی که سعی می کرد سردباشه گفت: _عمرت روپای من تلف نکن برو سراغ زندگیت. مطمئن باش دلخورنمیشم تولیاقت خوشبخت شدن روداری. _زندگیم تویی کجابرم؟به خیال خودت می خوای درحقم فداکاری کنی؟.اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت روهم قبول کردم.چون راهی که رفتی برای من هم مهم وبا ارزش بود. هیچی عوض نشده،توهمون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن. _خواهش می کنم برو.اینجا نمون!ازترحم خوشم نمیاد.می تونم ازپس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم و می فشردچندساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد وبدل نشده بود . کیفم روبرداشتم وبلندشدم زن داییش بلافاصله گفت: _کجاعزیزم؟. دراتاقش باز شد من از اون سرسخت تربودم وازحرفم کوتاه نمی اومدم. __دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه... می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطرهمین با شیطنت گفتم: _به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش! نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رومی شکنه!!فعلا خداحافظ. هنوز چندقدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد: _شب عیده نمی خوای کنارماباشی؟!. باتعجب چرخیدم سمتش. _ نباید جای توتصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود.ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن. تودلم غوغایی بود ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر وناراحتیم رونداشت. _مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی میکنه... همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون روبوسید وبرای خوشبختیمون دعاکرد.نگاهم به لیلاافتاد ازخوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم وکنارش نشستم ودرآغوش هم جای گرفتیم. بهار راباتو یافتم.... در لحظه ناب عاشقی ... درساعت تحویل عشق ... هفت سین نگاهت را ... برلوح قلبم هک کردم ... تا ماندگار بماند عیدی بهار،... با تو به تولد سال می روم ... که هزارو...اندی سال شود عمر عاشق 🍃پایان 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۲۱ تا ۳۶ تا اخر رمان💜🌱👇👇
این رمان هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه🤗🤗 رمان جدید فردا میذارم 🌱
یا ربَّ الحُسَین‌علیه‌السلام...بِحَقِّ الحُسَین‌ علیه‌السلام.. اِشفِ صَدرِ الحُسَین‌ علیه‌ السلام.. بِظُهورِ الحُجَّة عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه... ✅یازدهمین چله همگانی؛ چله میگیریم.. شروع؛ یکشنبه ۷ خرداد (هشتم ذی‌القعده) پایان؛ پنجشنبه ۱۵ تیر(هفدهم ذی‌الحجه ) ✅به نیت؛ تعجیل در امر فرج سلامتی و طول عمر نائب برحق ایشان رفع موانع ازدواج جوانان حل مشکلات اقتصادی کشورمان گرفتن حاجات قلبی همه محبین به اهلبیت علیهم‌السلام (بخصوص شما اعضای محترم و محترمه کانال) 🌺هر روز با تبلیغ غدیر؛ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. ✅روز اول یکشنبه ۷ خرداد 🌺ایده امروز؛ می‌توانیم با توزیع یک پاکت شکلات مبلّغ غدیر باشیم. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا