eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۷ و ۳۸ در تمام آن شب نگران محمدرضام بودم و حتی یک لحظه هم صورتش را از خیالم پاک نمیکردم. صبح نرگس به دیدارم اومد.برایش چای را گذاشتم و روبه رویش تکیه به پشتی دادم. _خوبی؟ این را نرگس گفت. _بله. الحمدالله . نرگس به من نزدیک شد و گفت : _تو رو اگه جای من یا مامانم بزارن چی میگی؟ از همون اول بچگی بسیج و مدرسه‌ش فعال بود ...شبا با بسیج و دوستاش میرفت گشت..مامان همش نگرانش بود..مخصوصا تو فتنه ۸۸ دستش را میفشارم و به او لبخندی میزنم. _اینجا فقط ۳۰ روز دوری همراه امنیت ... اما شاید.. ادامه نداد ..کمی از چای اش خورد و گفت : _این چند روزه رو یک جوری سرت رو شلوغ کن . وبعداز مکثی گفت : _اومدم بهت پیشنهاد بدم. با لبخند کم جونی نگاهش کردم . که گفت : _این جا و بیا انتخاب واحد کن.ضرر نمیکنی... درگیر میشی کمتر به یادشی.. دستی به موهایم کشیدم و گفتم: _باید فکر کنم. اهسته بلند شد و به سمت در رفت _دانشگاهم دیر شد دیگه.. اورا بدرقه کردم و خود به سمت اتاق رفتم.. زانوهایم را جمع کردم و با بغض به دیوار خیره شدم... انتخاب واحد را چند روز پیش انجام دادم.. وبعداز چند روز حالا اولین کلاسم را شروع میکردم..تقریبا ساعت درسی من و نرگس باهم افتاده بود و این خوشایند بود.. چند قلم به همراه دفتری را در کیفم گذاشتم ..لباس های تیره ام را تن کردم و از بی بی خداحافظی کردم.. نرگس دم در منتظر بود.. قرار بود به همراه اتوبوس راهی دانشگاه بشیم..از حیاط گذشتیم.. اهسته به سمت کلاسم قدم برداشتم.. در زدم و مودب ایستادم..در اهسته باز شد..نگاهی به من کرد.. _استاد هنوز تشریف نیاوردن. و از قاب در کنار رفت..لبخندی به دختر زدم و به سمت داخل قدم برداشتم. اولین میز نشستم ... یک ساعتی را در کلاس مانده بودم وحالا خسته شده بودم. _خسته نباشید. این را استاد گفت. نفسم را اسوده بیرون کردم و از کلاس خارج شدم..روی نیمکت جا گرفتم.. منتظر نرگس نشستم..به خود فکر کردم..تنها دختر مذهبی کلاس ...و اما دومین بچه ی مذهبی کلاس... سه هفته ای از اولین ورودم به دانشگاه گذشته بود... از نبود محمدرضا دلتنگ بودم...و هر روز عکس هایی که نرگس ازش گرفته بود رو نگاه میکردم...هر روز خاطرات تلخ و شیرینم رو مرور میکردم.. واما اذیت بچه های دانشگاه من رو می ازرد... کاش کلاسم را تغییر میدادم.. «اقای مرقدی» هم مثل من مذهبی و مقتدر بود..حرف های پشتمان ما را ازار میداد..ترسم از این بود محمدرضا بیاید و ناخداگاه حرف یکی از انها را بشنود.. مثل همیشه خودم را به نفهمی زدم و از کلاس بیرون رفتم... نرگس روی نیکمت به انتظارم نشسته بود. _بریم؟ _نرگس جان . چند روز پیش پشت دانشگاه رو دید میزدم . مزار شهید گمنام داره چند دقیقه ای بمونیم؟ نرگس لبخند پهنی زد و به همراهم قدم هایش را بلند کرد .کنار یکی از آن بی نام و نشان ها نشستم. نرگس هم با فاصله تر از من یکی را گیر اورد و سفره ی دلش را باز ... _سلام برادر. شما که بی نام و نشانی. شماکه بی بی هر روز مهمان خانه ی دلتان و چشمتان هستن. امان از درد شما امتحان رو دادین و نمره ی قبولی رو بیست گرفتین و اما ما...داداش زندگی گره هایی برام ساخته ... نبود محمدرضا . کم بود مهربونیش.. دوسش دارم.. میترسم از دستم بره... برام دعا کن.. اشک هایم را پاک کردم و به نیتش ایستادم و سلامی به مولا اباعبداللھ دادم. همان موقع نرگس کنارم اومد. _بیا داداشه. _محمدرضا؟ _بله. . گوشی را با شوق از دستش گرفتم. _الو؟ بعداز بیست و یک روز دوری صدایش را شنیدم. _سلام. اشک گوشه ی چشمانم را پاک کردم و گفتم : _سلام . خوبی؟ _الحمدالله . _تا یک هفته دیگه میای؟ _ان‌شاالله . کاش میشد گفت : دوست دارم. دلتنگم. اما به یک خداحافظی بسنده کردم. تلفن را به نرگس دادم و خود زودتر از او حیاط دانشگاه را ترک کردم . 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۹ و ۴۰ برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و اتو کشیدم.موهایم را مرتب کردم . نرگس را زنگ زدم گفت در راه است.از پشت پنجره منتظرش نشستم. بالاخره امد. نگاهم بی قرار شد.لباس پلنگی ای تن داشت. ریش هایش بلند و چشم هایش خسته بود.بلافاصله کنار رفتم . _بی بی کم کم اماده شین. _چشم دخترم. لبخندی به صورتم پاشیدم و لباس هایم را تن کردم.نیم ساعتی طول دادیم . پر استرس قدم برداشتم و از خونه فاصله گرفتم. زنگ را زدم.خود در را باز کردم. نگاهش کردم.خسته و کسل نگاهم کرد . لبخند ریزی زد و کنار رفت. _خوش اومدین بی بی جان. بی بی اورا بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. او زودتر رفت و ملاحظه گر بود. _خوبی؟ سرش را پایین انداخت . _بله الحمدالله . _چقدر لاغر شدی؟ کنار تر ایستاد و گفت: _خوب نیست . بفرمایید داخل. وارد شدم و پشت سرش داخل.به احترام ما بلند شدن.احوال پرسی کردم و کنار معصومه خانم نشستم.تا اخر مهمانی نگاهم به او بود. طوری که حرف های حاج جواد را نشنیدم.برایم ابرو امد. _جانم؟ نگاه ها به سمتم چرخید. سوتی ام را حالا چطور جمع کنم.گلویم را صاف کردم. _ببخشید. شرمنده متوجه نشدم. معصومه خانم لبخند خواستی زد و گفت : _دخترم حاج جواد میگن بالاخره کی میخوان برین سر زندگی تون . کی میخوان عقد کنین؟ نگاهم را پر استرس به او دادم. دست هایم را درهم فشردم. _ان‌شاءالله کار اقا محمدرضا تموم شه. سروسامون بگیرن . بعدا نگاه همه ارام شد.آن شب خودم را نگه داشتم تا دگر تابلویش را در نیاورم. کیفم را بستم. و از حیاط گذشتم.طبق عادت بی بی را بوسیدم و از در خارج شدم.به سمت خانه شان قدم برداشتم.با دستانی لرزان زنگ را زدم.خودش در را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم : _صبحت بخیر. _سلام. گلویم را صاف کردم و گفتم : _نرگس جان احتمالا حاضر نیستا؟ _حالش خوب نیست نمیاد. _اها.. با لبانی اویزان برگشتم که صدایش را شنیدم _برگشتنا اماده باش . و در را می بندد.لبخندی جاشنی لبانم میکنم و به سمت دانشگاه راه میوفتم.اخرین استادهم تدریسش را تمام میکند.آهسته کیفم را برمیدارم و همان طور که شوق دیدنش را دارم قدم برمیدارم.به وسط حیاط میرسم. از دور می بینمش. کمی دستم را بالا می اورم.می بیندم.میخواهم اولین قدم را بردارم که صدای اقای مرقدی می ایستم. وای الان نه. _خانم میرزایی؟ رویم را تنگ میکنم و میگویم : _بفرمایید ؟ کمی نزدیکم میشود و عرق های پیشانی اش را پاک میکند.نگاهم را به محمدرضا می اندازم دارد نزدیک میشود. آب دهنم را قورت میدهم . _شرمنده ان‌شاءالله فردا. _نه. پر از حرص نفس میکشم. _واقعیتش..من..میشه..شماره تون رو .. یعنی خونه رو لطف کنین.. پراز شرم سرم را پایین می اندازم. _من ..میشه..واسه..امر.. هنوز کلماتش کامل نیست...صدای نفس های پرحرص نفر سوم را می شنوم. _هان؟ اقای مرقدی باتعجب نگاهش میکند. _از زن من شماره میخوای؟... با تعجب به من نگاه میکند. _زن شما؟..مگه..چی.. محمدرضا یقش را میگیرد. و پرقدرت اورا به زمین میزند. _یک بار دیگه مزاحم مون بشی ... باید فاتحه ات رو بخونی... و آهسته و با قدم های بلند دور میشود... به جمعیت اطراف نگاه میکنم..آبروم رو هیچ وقت نمیتونم بخرم.. _نمیای؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکنم پشتش راه میروم..میترسم با او تنها باشم..سوار ماشین میشود و محکم درش را میبندد.شیشه را پایین میدهد . _بیا بشین. سوار میشم و سرم را پایین می اندازم. _حلقت کجاست؟؟؟؟؟ با داد این را گفت. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5933929294349733144.mp3
30.39M
ادعیه 📝مناجات قبل از 🎤 حجت الاسلام استاد_میرزامحمدی ▪️ویژه 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
519_Arafeh.Mahdi.Samavati_YasDL.com.mp3
36.34M
📝دعای 🎤حاج مهدی سماواتی ▪️ویژه التماس دعا❣ 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸سلام عیدتون مبارک🌸🌸
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈پارت ۲۱ تا ۴۰🔰👇👇
🔹پارت ۴۱ تا ۷۵ آخر رمان😳😍👇🔹 کلی هم سورپرایز میذارم😎🥰
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۱ و ۴۲ پر بغض و هراسان به دستانم خیره شدم. بلندتر گفت : _میگم حلقت کجاست.؟؟ دلم میخواست داد بزنم ... ولی جرعت نداشتم..با صدایی که از ته حلقم بلند میشد گفتم : _خونه . سرش را روی فرمان گذاشت.. درکش میکردم هروقت از راه می رسید یک اتفاقی می افتاد .. غیرتش را در خطر می دانست... _نمیدونم تو چرا اینقدر خواستگار داری؟ لبخندی مهمانی لبانم شد اما خیلی زود پاکش کردم... به من نگاه کرد و گفت : _یک بار دیگه حلقت رو توی دستات نبینم محاکمت میکنم.. سرم را به سمت پنجره کردم..او راه افتاد و من اشک ریختم..به خانه رسیدیم.. بی حوصله بلند شدم و به داخل رفتم.. اهسته با بی بی سلام کردم و به اتاق رفتم.. سرم را روی میز گذاشتم و تا تونستم گریه کردم... _دیگه لبخند منو نمی بینی پسره ی... با صدای در ساکت شدم .. _ دخترم ناهار حاضره. اشکام رو زودی پاک کردم و گفتم : _سیرم. وارد شد و به سمتم اومد..به چشمام نگاه کرد .. زود سرم را پایین انداختم.. _ دعوا بین زن و شوهر نمک زندگیه.. کاش این را نمی گفتی بی بی.. میخواستم بگم شرمنده.. من..اما فقط به لبخندی اکتفا کردم نور افتاب و صدای موبایل من را از خواب بیدار کرد...با دیدن اسم اخمی کردم و اورا خاموش.. _نجمه جان.. دخترم.. اقا داماد پشت دره.. پر حرص نفسی کشیدم...نمیشد سوتی داد.. بلند شدم ..چادر رنگم را سر کردم و به سمت در رفتم..اهسته در را باز کردم و پر اخم سرم را پایین انداختم.. _بفرمایید ؟ _این برای شماست. نگاهم به گل رز افتاد.. شرم من را گرفت.. عقل یک چیز و دل یک چیز میگوید.. _ممنون. ولی از دستش نگرفتم.. غرورم را شکست.. _نجمه خانم.. به والله رگ غیرتم من رو ول نمیکرد.. من عصبی بودم.. اخه نمیدونم هر جا میرم یک نفر از تو میگه.. از خواستــ... ادامه را نداد .. _شرمندتونم.. بدون اینکه توجه ای به بغضم داشته باشم گفتم : _شما من رو چی فرض کردین؟احساسات من رو به بازی گرفتین.. یک بار جوری بامن رفتار میکنین انگار من رو می.. و یک بار دیگه هم انگار من وظیفمه پای شما بایستم...من شمارو نمیفهمم؟... به خدا منم خسته شدم.. و تا خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت.. آهسته در را باز کرد.. نگاهش به نگاهم خورد... او گریه کرده بود ؟ ... _خواهش میکنم.. این رو از من قبول کنین.. ناقابله.. اهسته از دستش گرفتم.. صدای نفس های نامنظمش را شنیدم..اشک هایم را پاک کردم و تا خواستم داخل شوم گفت: _من منتظرم لباس عوض کنین بریم بیرون.. _من ..اخه.. _منتظرم.. به داخل رفتم گل را روی میز گذاشتم لباس هایم را تن کردم و به سمت بی بی رفتم.. _بی بی جان ما رفتیم.. لبخندی زد و گفت : _خوش بگذره. از حیاط گذشتم... در را برایم باز کرد ..همان طور که می نشست ضبط را روشن کرد.. _ من اصلا اومدم براتـ شهید بشمـ ...پیشـ مادرتـ براتـ عزیز بشمـ ... رویم را به طرفش کردم .. _کجا میریم؟ لبخندی زد و گفت : _یک جای خوب. به جاده نگاه کردم تا اسمش را دیدم.. "بهشت زهرا" پر ذوق لبخندی زدم و با اشتیاق به راه نگاه کردم.. ماشین را گوشه ای پارک کرد.. گل های در راه خریده را برداشت..پشت سرش قدم برداشتم.. به مزاری رسید..ایستاد.. به اسم روی مزار نگاه کردم.."شهید حاج حسین معزغلامی"... همون شهیده که ... _این ..شهیده رو... _اره.. کنار مزارش نشست..گل هارا روی مزارش گذاشت.. کنارش نشستم...با شهید در دل خلوت کردم.. _حاج حسین. همسرم را برای من نگه دار.. من دوسش دارم.. آینده‌م رو روشن کن.. احساس کردم میخواهد تنها باشد..بلند شدم و گفتم : _میرم سر مزار شهدای دیگه.. با سر تایید کرد..چند قدمی رفتم.. اسم اشنایی توجهم را جلب کرد..«شهید محمدهادی امینی»همون شهیدی بود که حاج حسین را برادر شهیدش میدانست..سر مزارش نشستم.. و برای شادی روحش فاتحه ای خواندم.. از دور نگاهش کردم.. سرش را روی مزار برادر شهیدش گذاشته بود و شانه هایش می لرزید..خالصانه هایش را دوست داشتم.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5