eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه🤗 🌸🌺😍😍رمان جدید رو فردا میذارم به امیدخدا.....😍😍🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و نـــه😘 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ امیر نظری 💙چند قسمت؛ ۲۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱ و ۲ شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم می‌پیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال می‌فروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه می‌فروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که «پویا» بهم زد به خودم اومدم ... پویا:_ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی؟ من:_آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر، ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه .😄 پویا :_باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش . بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام که این دفعه هم دکتر پویا ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل افکارم رو یهویی گفت: پویا :_کلک من که میدونم فکرت کجاست، من از همه جا بیخبرم گفتم : _کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی . پویا :_مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش میخواستم سر صحبتو برات باز کنه منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیومد سریع زدم تو ذوق پویا گفتم _بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب ت خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا..... راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم (یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم ) دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون . دست بر قضا خودش بود . پویا :_راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم _چرا که نه حتما میام حالا زمانی کیه ؟ گفت: _ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم . خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمی‌رفتیم وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمی‌کردم . یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون «پیمان» به اون رفیقش گفت : _حالا همه هستن آماده اید بریم سر قرار؟ منو پویا هم که از تعجب شاخ درآورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که......... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۳ و ۴ منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ما هم با اون صورت بهت زده گفتیم _نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته . تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن پیمان : _ببینید بچه‌ها امشب میخوایم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد خب منم گفتم : _مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیایم چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ، دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن _چه شما ترسویید نمی‌تواند یه کار درست، انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم : _باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و .... همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود . وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم .. بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بقیه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن.... خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دلداری میدادم . یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود هر داد زدم هیچکی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بقیه ، پویا یه جوری نگام میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا .!!! خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبرد، داخل اتاق و سوال جواب میکرد . تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت _انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ... من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن . جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت : _مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیروهای ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم. راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود چون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ، و برگشتیم خونه ..... داستان حالا حالا ها ادامه داره ...... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۵ و ۶ بالاخره بعد از اینکه هزار تا مرحله رو گذروندیم داخل کلانتری با چه زحمتی برگشتیم خونه ، بابام خیلی عصبانی بود یعنی این خیلی که میگم یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ، تا خونه هیچ حرفی نزد ، دقیقا موقعی که رسیدیم دم در انگار زمان جنگ بود عین دونده های دو میدانی افتاد دنبالم منم هر چی میگفتم پدر من عزیز من به خدا من نمیدوستم اصلا باورش نمیشد تا یه جای خودش خسته شد برگشت خونه منم با هزار تا ترس و لرز اومدم داخل خونه که دیدم مادرم با سلام صلوات اومد به استقبالم ، بابامم تا این صحنه رو دید با کنایه گفت: _انگار از المپیاد ریاضی برگشته آقا، که این جور میایی استقبالش خانوم؟ مادرم هم نه گذاشت نه برداشت تمام تقصیر ها رو انداخت گردن بابام . خلاصه با هر بدبختی بود تموم شد . بعد از ظهر همون روز مامانم صدام زد مادر: _امیر،امیر پسرم این ساک لباسات کجاست بیا جمع کن می خواییم بریم دیر میشه منم که خبر نداشتم گفتم : _کجا میخواییم بریم که دیر میشه مامانم گفت که نذر کردم اگه از اون قضیه کلانتری، به سلامت رد شی بریم قم زیارت حضرت معصومه (س) منم خدایی زیاد اهل زیارت نبودم نه بگم خدایی نکرده بدم بیاد نه اصلا فقط زیاد نمی‌رفتم با خانواده بیشتر با رفقا بودم ، بالاخره با هر زحمتی بود نرفتم موندم خونه بعد از رفتن پدر و مادرم وخواهرم و برادرم حدودا به دو ساعتی می‌گذشت دیدم گوشیم زنگ خورد پشت سر هم چند بار............ خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی‌دونستم کیه شماره ناشناس بود ، گفتم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم _الو ,,بفرمایید ناشناس: _الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه من: _ممنون امرتون ناشناس: _بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد😁😂 شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ، هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣 «سامان» بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی سامان:_جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم😂 من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم😁 بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم خلاصه .. گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه «احمد» و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم : _باشه امشب هستم میام 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۷ و ۸ طبق قراری که داشتیم با بچه ها شب یکی از اون رستوران های تقریبا لوکس رفته بودیم، که مثلا شیرینیه دوماد شدن احمد رو بخوریم بعد از اینکه یه شام مفصل زدیم و حسابی احمد رو همین اول زندگی بردیم داخل خرج بچه ها گفتن : _خب ما که فعلا اینجاییم بیایید یه جرئت حقیقت بازی کنیم من گفتم _آخه دیوونه ها اینجا که نمیشه ، آخه هر جا میریم باید گاو پیشونی سفید باشیم؟😁 با هزار منو من بازی جرئت حقیقت رو شروع کردیم از شانس بد ما هم اول نفر به من افتاد بچه ها : _خب استاد، جرئت یا حقیقت؟😃 منم که نمی‌خواستم کم بیارم جلوشون گفتم : _جرئت یهو که گفتم جرئت پویا یه نگاهی به این ور و اون ور انداخت ، یه اتوبوس بیرون رستوران بود . پویا :_خب رستم دستان شما لطف میکنی میری داخل قسمت بار اون اتوبوس تا نگفتیم هم بیرون نمیایی،😂 منم که خیلی جا خورده بودم اول میخواستم بگم نه ولی خب گفتم اگه بگم ناجور میشه، رفتم بیرون یه دیدی زدم ، دیدم کسی نیست سریع رفتم داخل قسمت اوتوبوس ،همین که اونجا رفتم منتظر بودم که ببینم بچه ها کی زنگ میزنن ....شنیدم که از بیرون صدا میومد راننده اتوبوس داشت به شاگردش می‌گفت: _حیف نون در قسمت بار چرا بازه؟ مگه نگفتم هر موقع میایی چک کن بعد بیا بلومبون اینم از شانس بد ما در رو قفل کرد منم هر چی در میزدم کسی نمی‌شنید دیدم صدای زنگ پیام گوشیم اومد پویا بود چند تا استیکر خنده فرستاده بود😂😂 میدونست چه اتفاقی افتاده بود یه شکلک غضب😠 براش فرستادم دیدم کلا شارژ گوشیم تموم شد یهو صدای موتور اتوبوس اومد روشن کردن که برن نمیدوستم اصلا کجا میخوام برن، شاگرد شوفر هم داد میزد : _آقایون، خانوما، میخواییم حرکت بکنیم زود تر بیاین سوار شین منم از ترس داشتم سکته میکردم خب نمیدوستم مقصدشون کجاست هیچی دیگه اوتوبوس راحت افتاد ، ما هم همسفرش شدیم ، داخل قسمت بار که بودم همش داشتم فک میکردم نقشه می‌کشیدم که صبح پا شدم ، چطور پویانو نیست و نابود کنم همین اطراف مغزم بودم که چشمام یواش یواش سنگین شد غرق خواب بودم که یهو اتوبوس ترمز کرد ،خیلی سریع از خواب بیدار شدم هی با خودم میگفتم که الان خب در این جا رو باز میکنن من چی جواب بدم خدایا خودت کمکم کن ، اصلا نمیدوستم که مقصدمون هم کجاست بگم شاید راحت شم همین طوری که داشتم با خودم فکر میکردم یهو در قسمت بار رو باز کردن ، یه پسر جوونی بود حدس زدم که شاید شاگرد راننده باشه منو که دید خشک زد و گفت : _یا صاحب وحشت تو دیگه کی هستی ،میدونی اگه اوستا بفهمه فک می‌کنه کار منه بدبختم می‌کنه من که از اون بیشتر ترس داشتم گفتم : _داداش من سر یه قضیه سوار شدم الان نمیتونم توضیح بدم . اونم گفت : _کجا میخوای بری شاید قضیه آدم ربایی باشه😄 یهو دست خودم نبود زدم زیر خنده😂 بهش گفتم : _آخه برادر من آدم ربایی چیه ،اصلا میدونی هدف از آدم ربایی چیه ، نه بابا بخدا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده ، همین طوری که مشغول جر و بحث بودیم یهو از پشت سر صدا اومد که _پسرم کاری به این بنده خدا نداشته باش من می‌شناسمش همین طوری مات موندم که کیه منو میشناسه نکنه یکی از فامیلا باشه خانواده نفهمن که بابا سر اون قضیه طلا فروشی هنوز عصبانیه اینم بیاد روش دیگه نور علی نوره یه نیم نگاهی کردم دیدم یه خانوم مسن مهربون بود، تا نگاه کردم دوباره به شاگرد راننده گفت : _پسرم من میشناسمش نیازی نیست دردسر درست کنی شاگرد راننده هم که تا حدودی خیالش راحت شده بود پرسید : _اگه شما میشناسیدش پس چطور بالا نیومده اینجا مونده اون خانومه هم گفت : _مگه ندیدی دیشب همه ی صندلیا پر بود اصلا جا نبود خلاصه با هر زحمتی بود تونستم برم، همین جوری که داشتم خدا رو شکر میکردم که از این اتفاق هم جون سالم به در بردم یهو همون خانوم مسن منو صدا زد و گفت : _پسرم من میدونستم چرا وارد این جا شدی و گیر کردی منم متعجب پرسیدم که _چطور گفتش که _من دقیقا داخل رستوران میز بغلی شما بودم و از اون داستان و بازیتون خبر داشتم، منتها صبر کردم ببینم چی میشه دیدم سوار اتوبوس شدی گفتم شاید قسمت باشه حتما داستانی تو کاره شما هم که از قرار معلوم جوان پاک و سر به زیری هستی من: خب حاج خانوم، بنده ممنونم، ولی چرا شما همون لحظه که وارد شدم در رو برام باز نکردید تا زودتر برم ، باور کنید الان هزینه برگشت رو هم ندارم ، اصلا نمیدونم کجام خانوم مسن : _من که گفتم شاید قسمت بوده ، گفتم : _قسمت چی ؟ یعنی چی ؟ یه کم حرفاتون منو میترسونه خانوم مسن : _نه پسر جان نترس بعدا معلوم میشه همینو و گفت و رفت ..