eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
از درد قطرات اشکم می چیکد .دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی هق هقم بیشتر شد . به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن.با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم . زهرا را برایم اوردن . به محمدرضا شباهت بیشتری داشت .با دیدنش فقط توانستم گریه کنم.او را می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم . _خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟ وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند به زور و اصرار توانستم همراه انها بروم .من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا میچرخاندن. با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم _این گل را به رسم هدیه ... اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن.ناخوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم. به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد . لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم .دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است . _همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب قشنگه مردم . زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد . انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند . (( قطره اشک هایم را پاک میکنم.. خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم. گلها را روی مزارش میگذارم. و ناگاه یاد زهرا می افتم. نگاهم را در اطراف میچرخانم. می بینمش برای خود حرف میزند. سریع به سمتش میروم . _کجا میری مامان؟ _با..با..ب..ا..ب..ا برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند . _با..ب..ا ..ب..ا..با.. اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید. _جانم عزیزم؟ سعی میکند از بغلم خارج شود . قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند _زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم . به دنبالش را میروم . میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند . _با..با..ب...با.. نگاهم را به همان نقطه میچرخانم . _محمدرضام ؟ اینجایی . بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است .لبخندم را میخورم و با بغض فقط بوی عطرش را می چشم.)) 🌷🇮🇷پـــایــان🇮🇷🌷 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب این رمان هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه🤗 🌸🌺😍😍رمان جدید رو فردا میذارم به امیدخدا.....😍😍🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 شصــت و نـــه😘 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ امیر نظری 💙چند قسمت؛ ۲۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱ و ۲ شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم می‌پیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال می‌فروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه می‌فروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که «پویا» بهم زد به خودم اومدم ... پویا:_ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی؟ من:_آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر، ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه .😄 پویا :_باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش . بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام که این دفعه هم دکتر پویا ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل افکارم رو یهویی گفت: پویا :_کلک من که میدونم فکرت کجاست، من از همه جا بیخبرم گفتم : _کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی . پویا :_مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش میخواستم سر صحبتو برات باز کنه منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیومد سریع زدم تو ذوق پویا گفتم _بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب ت خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا..... راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم (یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم ) دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون . دست بر قضا خودش بود . پویا :_راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم _چرا که نه حتما میام حالا زمانی کیه ؟ گفت: _ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم . خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمی‌رفتیم وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمی‌کردم . یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون «پیمان» به اون رفیقش گفت : _حالا همه هستن آماده اید بریم سر قرار؟ منو پویا هم که از تعجب شاخ درآورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که......... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۳ و ۴ منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ما هم با اون صورت بهت زده گفتیم _نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته . تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن پیمان : _ببینید بچه‌ها امشب میخوایم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد خب منم گفتم : _مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیایم چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ، دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن _چه شما ترسویید نمی‌تواند یه کار درست، انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم : _باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و .... همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود . وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم .. بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بقیه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن.... خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دلداری میدادم . یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود هر داد زدم هیچکی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بقیه ، پویا یه جوری نگام میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا .!!! خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبرد، داخل اتاق و سوال جواب میکرد . تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت _انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ... من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن . جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت : _مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیروهای ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم. راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود چون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ، و برگشتیم خونه ..... داستان حالا حالا ها ادامه داره ...... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۵ و ۶ بالاخره بعد از اینکه هزار تا مرحله رو گذروندیم داخل کلانتری با چه زحمتی برگشتیم خونه ، بابام خیلی عصبانی بود یعنی این خیلی که میگم یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ، تا خونه هیچ حرفی نزد ، دقیقا موقعی که رسیدیم دم در انگار زمان جنگ بود عین دونده های دو میدانی افتاد دنبالم منم هر چی میگفتم پدر من عزیز من به خدا من نمیدوستم اصلا باورش نمیشد تا یه جای خودش خسته شد برگشت خونه منم با هزار تا ترس و لرز اومدم داخل خونه که دیدم مادرم با سلام صلوات اومد به استقبالم ، بابامم تا این صحنه رو دید با کنایه گفت: _انگار از المپیاد ریاضی برگشته آقا، که این جور میایی استقبالش خانوم؟ مادرم هم نه گذاشت نه برداشت تمام تقصیر ها رو انداخت گردن بابام . خلاصه با هر بدبختی بود تموم شد . بعد از ظهر همون روز مامانم صدام زد مادر: _امیر،امیر پسرم این ساک لباسات کجاست بیا جمع کن می خواییم بریم دیر میشه منم که خبر نداشتم گفتم : _کجا میخواییم بریم که دیر میشه مامانم گفت که نذر کردم اگه از اون قضیه کلانتری، به سلامت رد شی بریم قم زیارت حضرت معصومه (س) منم خدایی زیاد اهل زیارت نبودم نه بگم خدایی نکرده بدم بیاد نه اصلا فقط زیاد نمی‌رفتم با خانواده بیشتر با رفقا بودم ، بالاخره با هر زحمتی بود نرفتم موندم خونه بعد از رفتن پدر و مادرم وخواهرم و برادرم حدودا به دو ساعتی می‌گذشت دیدم گوشیم زنگ خورد پشت سر هم چند بار............ خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی‌دونستم کیه شماره ناشناس بود ، گفتم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم _الو ,,بفرمایید ناشناس: _الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه من: _ممنون امرتون ناشناس: _بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد😁😂 شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ، هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣 «سامان» بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی سامان:_جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم😂 من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم😁 بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم خلاصه .. گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه «احمد» و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم : _باشه امشب هستم میام 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸