🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۷۱ و ۷۲
سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم.حال روحی خوبی نداشتم. محمدرضا سعی میکرد از دلم دربیاره اما من گوشم به کاراش بدهکار نبود. حسابی با رفتن بچه حالم بد بود. شبا تب و لرز داشتم و صبح ها ...نرگس پیشنهاد میداد که بریم مسافرت اما من میخواستم تو حال خودم باشم. بالاخره اصرار و انکار تا قبول کردم .
اما سرد و بی روح ...
تقریبا پنج روزی ار سفرمون میگذره..شمال رو رد کردیم. و داریم به مشهد نزدیک میشیم خوب دلم برای صاحب اصلیش بی قراری میکرد. بالاخره پس از ساعات متوالی به مشهد رسیدیم. دو اتاق جدا گرفتن. از خستگی بدون هیچ حرکتی فقط روی تخت افتادم و چشمانم از شدت خستگی بسته شد
_اذان میگن خانمی؟ عزیزم؟
چشمانم را باز کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم :
_شبت بخیر
_میخوایم بریم حرم . اماده شو .
_چشم.
دست هایم را به چشمانم مالاندم و اهسته حاضر شدم. همسر نرگس تاکسی ای تا حرم برایمان گرفت .چشمانم تا گنبد طلا را دید به لرزه افتاد.اشک هایم جاری شد. اهسته سلام دادم .همان طور که بغض کرده بودم نماز خواندم .
بعداز نماز من و نرگس برای زیارت به سمت ضریح رفتیم .روسری ام را جلوتر کشیدم و همان طور که نگاهم را به ضریحش قفل میکردم هق هق کردم.
دستم که به ضریحش قفل شد انگار باری سبک از دل و جانم خالی شد. صدای زنگ گوشی نرگس در ان همهمه را شنیدم. خودم را از ضریح جدا کردم
_بریم منتظرن
اهسته سلامی دادم و از رواق خارج شدم.
گوشی اش زنگ میخورد. با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند .از نگرانی اش نگران میشوم.از من دور میشود. صدای ریز گیرنده می اید .اهسته لبخندی میزند و نزدیکم می شود
_باید برگردیم .
_چی شده؟
_از سوریه زنگ زدن .
تا نام سوریه امد دلم ریخت . فکر میکردم دیگر نمی رود.
_این چندماه رو بخاطر تو و..و.. بچه صبر کردم. الان که تو بهتری باید برم
_محمدرضا من دیگه کسی رو ..برای ..
همان طور که نگاهش را به پنجره و گنبد می انداخت گفت :
_اون دنیا خیلی ها منتظر پاسخ ما هستن
کتش را پوشید و گفت :
_میرم حرم زود برمیگردم.
_میشه منم بیام ؟ میخوام برای اخرین بار ببینمش
به ناچار لبخندی زد و منتظر دم در ایستاد .
چادرم را سر کردم و به همراهش از هتل خارج شدیم .برای اخرین دیدارم گریه کردم . صحن را دور زدم. ضریح را بغل کردم. مداحی گوش دادم و از حرم بیرون امدم
.
.
نرگس و همسرش مانده بودن.
و حالا امروز اخرین دیدارمان بود. از صبح برایش دعا خواندم . ساکش را چیدم و ...
نمیدانم چرا دلم اشوب شده بود . حسی وادارم میکزد تا بیشتر اورا بنگرم .ساکش را برداشت .چشمانش برق خاصی میزد .بقیه داخل حیاط جمع شده بودن .به من گفت داخل حیاط نیام . میخواست راحت دل بکند .
_دیگه داری میری؟
_اره
سرم را پایین انداختم . اهسته با انگشتش سرم را بالا اورد .
_نجمه؟
_جانم؟
قطره اشکی از چشمانم سر خورد.
_من مطمئنم بعداز من تنها نیستی . مواظب امانتی مون باش .
_محمدرضا اگه بری من دیگه...
دستم را فشرد .
_شاید دلم رو بلرزونی اما #ایمانم رو هیچ وقت .
سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. نمیخواستم دیدهایم برایش تار شود. ساکش را روی شانه اش انداخت .
_بعد از میتونی ..م..میتونی..ازدواج کنی تو..خیلی ..برام خوب بودی و من رو.. رشد.. دادی.. پس باکسی ازدواج کن ..که لیاقتت رو داشته باشه.. نجمه ..من عاشقت هستم و خواهم بود ... هیچ وقت تنهات نمیزارم .. من همیشه به یادتم .. نجمه ..من..دوست دارم ..
همان طور که جلوی دهنم را گرفته بودم تا هق هقم بلند نشود گفتم
_محمدرضا من بعد تو دلم پیش هیچ کس رضای زندگی نمیده . محمدرضا قول بده.. باید قول بدی اون دنیا ..پشت حوری موری رو خط بکشی..محمدرضا باید ق..قول بدی.. من رو شفاعت بکنی.. محمدرضا.. دل.. دلم.. ب..برات تنگ میشه..
به خود که امدم دیدم روبه رویم نیست ..
دنبالش گشتم از حیاط دیدمش. کنار در ایستاده بود.. برای اخرین بار نگاهش را به من داد از همان پشت و رفت ..دلم را که رفت ..چادرم را سر کردم..پابرهنه با همان لباس های شب قبل دنبالش دویدم...
لباس هایم خوب بود...جوراب ضخیم با شلوار مشکی و مانتو ...به او که رسیدم تازه تاکسی حرکت کرد..فقط توانستم اخرین قطرات گریه اش را تز شیشه ماشین تماشا کنم ..
زندگیم رفت..همانجا نشستم ...و هق زدم ..انقدر گریه کردم تا بی بی و معصومه خانم من را برگرداندن
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵
میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر آن نگاههایش را نمی بینم .همه هم این را فهمیدهاند. نرگس هم مثل من بی تابی میکند .
تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش .دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم.تا مقصد در فکر بودم. کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟کرایه را حساب کردم .قطعه را پیداکردم . اهسته نزدیک مزارش شدم
_حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که.. دلم ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا..یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی...حاج حسین.. خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن..
گل را گذاشتم و بلند شدم..اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ...
مجدد باتاکسی برگشتم .
معصومه خانم کباب درست کرده بود..همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت..از سفره جداشدم ...وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد.
حاج جواد من را به درمانگاه برد ...سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم..بعد از او خیلی ساکت شده بودم ...
گرمی دستانش را حس کردم.
_نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی...
اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه..
چشمانم را باز کردم..
نفس نفس میزدم..کجاست؟ کجاست؟داد می زدم و نامش را صدا میزدم
_خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم..
دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم..
سوالی نگاهشان کردم..
_نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره..
پس دلیل این همه ورم این بوده. فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ...
_و..ا..واقعا اما..؟
_انشاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد. مواظب خودت و نی نی ات باش
با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن ..تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ...بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ...
نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده .ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما...دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم...اذیت می شوم.. حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد...
همان موقع تلفن زنگ خورد. همانطور که دست به کمر دارم به سمتش میروم.با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم.
_بله؟
منتظر صدایش می مانم. اما صدای گریه دست و پایم میلرزد
_ال..الو؟
با صدایی پربغض میگویند.
_خانم منتظری؟
_بله ؟ خودم هستم؟
_همسر..ش..شما..همس...رتون..
و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند.دست و پایم شل میشود .تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره ..
همانجا در میزنن.چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم .اهسته در را باز میکنم.با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم.ناگاه یک عکس را به دستم میدهن.
عکس خودش هست. با همان لبخند و...
پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک"
قلبم از حرکت می ایستد .همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند .
دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما..
اهسته اشک میریزم. همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود
_اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس.
چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده
_م...من کجام؟
با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود.حاج جواد نزدیکم می شود. روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند.
_اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود. میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه ..
اهسته شانه هایش می لرزد
_وقتی وارد محل جدید شدیم. رفتاراش تغییر کرده بود. گاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تو رو میخواد.. و میترسه که..دنیا دیده بشه ...
لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم. حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن .
وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن
_مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا.
از درد قطرات اشکم می چیکد .
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
از درد قطرات اشکم می چیکد .دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی
هق هقم بیشتر شد .
به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن.با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم .
زهرا را برایم اوردن .
به محمدرضا شباهت بیشتری داشت .با دیدنش فقط توانستم گریه کنم.او را می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم .
_خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟
وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند
به زور و اصرار توانستم همراه انها بروم .من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا میچرخاندن.
با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم
_این گل را به رسم هدیه ...
اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن.ناخوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم. به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد . لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم
زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم .دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است .
_همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب قشنگه مردم .
زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد . انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند .
(( قطره اشک هایم را پاک میکنم..
خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم. گلها را روی مزارش میگذارم. و ناگاه یاد زهرا می افتم. نگاهم را در اطراف میچرخانم. می بینمش برای خود حرف میزند. سریع به سمتش میروم .
_کجا میری مامان؟
_با..با..ب..ا..ب..ا
برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند .
_با..ب..ا ..ب..ا..با..
اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید.
_جانم عزیزم؟
سعی میکند از بغلم خارج شود . قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند
_زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم .
به دنبالش را میروم . میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند .
_با..با..ب...با..
نگاهم را به همان نقطه میچرخانم .
_محمدرضام ؟ اینجایی .
بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است .لبخندم را میخورم و با بغض فقط بوی عطرش را می چشم.))
🌷🇮🇷پـــایــان🇮🇷🌷
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
خب این رمان هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه🤗
🌸🌺😍😍رمان جدید رو فردا میذارم به امیدخدا.....😍😍🌺🌸
❤️رمان شماره👈 شصــت و نـــه😘
💜اسم رمان؛ #نردبان_عاشقی
💚نویسنده؛ امیر نظری
💙چند قسمت؛ ۲۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5