¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۷ و ۷۸
مادر با صدایی آرام که پدر را بیدار نکند میگوید:
_حرف بزن. بگو چی تو دلته.
بغض همانند غدهای در گلویم گیر میکند. برخی حرفها گفتنش هم درد است و هم درمان. چشم میبندم تا مجبور به گفتن نشوم. از مادر هم خجالت میکشم. با صدایی که خش برداشته است میگویم:
_مامان. میشه مثل بچگیم لالایی بخونی برام؟
مامان دستش را لابهلای موهایم میبرد. صدایش میلرزد و بغض دارد:
_بچم مهدی هم وقتی کوچولو بود هر شب ازم میخواست براش لالایی بخونم.
باز هم مهدی. مگر میشود کسی که جزء جزء زندگیمان با او گره خورده است را فراموش کنیم؟ حتی توان دلداری به مادر را هم ندارم. میگویم:
_مامان اون موقع که مهدی رو دفن میکردیم چی میخوندی؟
قطره اشکی روی صورتم میافتد، میغلتد و لابهلای ریشهایم گم میشود.
مادر با صدای مغمومی میگوید:
_داشتم برای بچهم لالایی میخوندم.
بغض گلویم بالاتر آمده است. هرچه آب دهانم را فرو میفرستم فایدهای ندارد. با صدای خفهای میگویم:
_همونو برام بخون.
اشکهای مادر یکییکی روی صورتم میافتند. مادر با صدای لرزان شروع به خواندن میکند:
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت میبرم با دیدهی تر
به تو پوشم كفن از یاس پرپر
دستم را به سمت گلویم میبرم. هرچه فشارش میدهم بیفایده است. نباید قطرهای اشک بریزم.
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
به اون گوری كه شد گهواره تو
برای پیكر صدپاره تو
میخونم من اگه بسته ز بیداد
گلوی مادر بیچاره تو
بخواب ایران ز تو بر جا میمونه
عزیزم آخرین خواب تو شیرین
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
سرم را در دامان مادر پنهان میکنم تا اشکهایم را نبیند. به اشکهایم اجازه روان شدن میدهم.
دستان مادر در موهایم متوقف میشود. صدای هقهقش تمام اتاق را بر میدارد و قلب من را آتش میزند. برای آرامش سر به پایش گذاشتم اما حالا آرامش او را هم بهم زدم.
***
با پایم روی زمین ضرب میگیرم. حاج کاظم گفته بود اجازه دادهاند با موسوی صحبتی داشته باشیم.
در باز میشود و سرباز به من اشاره میکند تا وارد شوم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم عصبانیت و نفرتم را نشان ندهم. وارد اتاق که میشوم سرباز در را میبندد. موسوی با دیدنم پوزخندی میزند. زیر لب استغفار میکنم. جایی روبهروی موسوی و کنار حاج کاظم مینشینم.
موسوی با تمسخر میگوید:
_خوب چی میخواید ازم؟
دلم میخواهد لب باز کنم و بگویم مرد حسابی بعد از این همه مدت میگویی چه میخواهیم؟ حیف که حاج کاظم توصیه کرده است حرفی نزنم.
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
_اومدیم حرف بزنیم.
موسوی پرونده روی میز را برمیدارد، روبهروی حاج کاظم میگیرد و میگوید:
_هرچی گفتمو اینجا نوشته. حوصله تکرار ندارم.
حاج کاظم پرونده را میگیرد و روی میز میاندازد و میگوید:
_حرفای جدیدی هم هست برا گفتن.
موسوی بیخیال نگاهی به من میاندازد و میگوید:
_متاسفم بابت رفیقت؛ اما شاید واقعا کاسهای زیر نیم کاسهش بوده که اینجوری مرد.
از شدت عصبانیت بدنم میلرزد، دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم دستش را روی دستم میگذارد.
موسوی کلافه میگوید:
_چی میخواید از جون من؟ مقصر همه این قتلها امثال شماها هستن. یکی مثل همون پسره؛ چی بود اسمش؟
چشمانش را ریز میکند و یک دفعه میگوید:
_آها، مهدی. رفیقتو میگم. همین شماها مقصر قتلا بودین. کشور دست شما انقلابیاست؛ پس حکم قتلم شما صادر کردین.
نفسهای کش داری میکشم. میترسم صبرم تمام شود و مشتی حواله دهانش کنم که تا چند وقت نتواند حرف بزند. از جایم بلند میشوم میخواهم در اتاق را باز کنم که موسوی میگوید:
_چیه فرار میکنی از حرفام؟ حقیقت همیشه تلخه پسرجون.
برمیگردم انگشتم را در هوا تکان میدهم دهانم را باز میکنم تا جوابش را بدهم که حاج کاظم سریع میگوید:
_الان وقتش نیست.
چند بار انگشتم را تکان میدهم و دستم را در هوا مشت میکنم. از اتاق بیرون میآیم و در را محکم بهم میزنم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
اعترافات تاجزاده و هاشمی رو برین بخونین ببینین ۴۰ سال کشور دست کی بوده😡😭
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۹ و ۸۰
معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام میزند. کلافه طول راهرو را طی میکنم.
صدای در که میآید، میایستم. حاج کاظم با آرامش به سمتم میآید. چطور میتواند خودش را آرام نگه دارد؟ میگوید:
_باید بری اصفهان.
چشمانم گرد میشوند. حاج کاظم از کنارم میگذرد. سریع خود را به او میرسانم و میگویم:
_اصفهان دیگه چرا؟
سوار ماشین میشود و اشاره میکند من هم سوار شوم. در عقب را باز میکنم و مینشینم. هرچه منتظر میمانم هیچ چیز نمیگوید. کم طاقت میگویم:
_حاجی نگفتی چی شده؟
دستش را پنجره ماشین تکیه میدهد و میگوید:
_یه نامهای توی یکی از مساجد اصفهان پخش شده. بچهها همین الان خبر دادن. کس دیگهای فعلا در دسترس نیست. برو یه سر گوشی آب بده. با این حرفایی که موسوی زد فک کنم اینم یه نقشه جدیده.
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_موسوی چی گفته؟؟
از گوشه چشم نیمنگاهی میاندازد و میگوید:
_این بار اعتراف کرد.
چشم ریز میکنم. هرچه منتظر میشوم حرف بزند هیچ نمیگوید. اطلاعات قطرهچکانی میدهد و ساکت میشود و این یعنی نمیخواهد جوابم را بدهد.
ماشین روبهروی فرودگاه امام خمینی«ره» میایستد.
حاج کاظم کامل به سمتم میچرخد و میگوید:
_رفتی تو به پذیرش بگو کاظمی، بلیتت رو میده.
به همین راحتی؟ میگویم:
_حاجی هیچی دنبالم نیست دست خالی برم؟
جدی با ابرو اشارهای به بیرون میکند و میگوید:
_بیا برو حیدر. یه جوری حرف میزنی انگار ماموریت اولته.
خندهام میگیرد. حاج کاظم کاغذی را کف دستم میگذارد و میگوید:
_رسیدی به این شماره زنگ بزن. از بچههای اصفهانه. البته حاج حسینم برگشته اصفهان، زادگاهش. میاد پیشت.
سری تکان میدهم و پیاده میشوم. سرم را از شیشه داخل میکنم و میگویم:
_بابا زنگ زد، خودتون بگید کجام.
چشمی میگوید. سریع به سمت گیت پرواز میروم. بعد از اعلام سوار هواپیما میشوم. پیرمردی هم کنارم مینشیند. ترجیح میدهم در طول راه چشمانم بسته باشد.
*
گرداگرد آیه پر است از دختر و پسرهایی که درحال گوش دادن به حرفهایش هستند. فاصلهام آنقدر دور است که تنها تکان خوردن لبانش را میشنوم.
دستی روی شانهام مینشیند. مهدی است. دست به سینه به دیوار تکیه میدهد و به آیه نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_آخر کار دست خودش میده.
سری تکان میدهم. آیه همیشه دنبال دردسر میگردد. حق را که بفهمد دیگر نمیتواند ناحقی را تحمل کند و فریاد سر میدهد.
مهدی تکیهاش را بر میدارد و میگوید:
_حیدر، هوای آیه را داشته باش. من سرم خیلی شلوغه نمیرسم.
میخندم و میگویم:
_قرار بود تو کمکم کنی، حالا وظایف خودتم رو دوش من میندازی؟
چشمکی میزند و سوار موتورش میشود و میگوید:
_من حواسم به همه چی هست. نمیخوام آیه کار دست خودش بده.
حرفش که تمام میشود با موتور راه میافتد. از دور آیه به سمتم میآید. یک دفعه چند تا از پسرانی که تا چند دقیقه پیش دورش ایستاده بودند از پشت به سمتش میآیند به سمتش میدوم.
*
با صدای پیرمرد کناریام بیدار میشوم:
_پسر پاشو، همه رفتن. منو تو موندیم.
دستی به صورتم میکشم. هواپیما خالی شده است. لبخند کجی میزنم و با پیرمرد پیاده میشویم.
از فرودگاه که بیرون میآیم به سمت یکی از تلفنهای عمومی میروم. دلشوره گرفتهام. حتما برای آیه اتفاقی افتاده که مهدی او را به من سپرد.
کلافه شماره تلفنی که حاج کاظم داده است را میگیرم. بعد از چند بوق جواب میدهد:
_بفرمایید؟
از صدایش مشخص است که هم سن و سال خودم است. تا الان هم حسابی دیر شده است. اصلا لزومی ندارد که خودم را معرفی کنم وقتی خط اداره را تنها افراد مشخصی دارند. صدایی صاف میکنم و میگویم:
_سلام. کجا باید بیام؟
_مسجد حسینآباد. منتظرتونم.
تلفن را قطع میکنم. برمیگردم که با حاج حسین روبهرو میشوم. لبخندی میزند و میگوید:
_خوشحالم باز میبینمت.
هرکار میکنم لبخند به صورتم نمیآید. دلم شور آیه را میزند. کلافه میگویم:
_حاجی باید برم مسجد حسین آباد میدونین کجاست؟
به سمت ماشین رنویی میرود و اشاره میکند سوار شوم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه رو فردا میذارم🇮🇷🕊
🇮🇷👇از قسمت ۸۱ تا ۱۱۰ اخر رمان🌷🕊👇👇
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛ #بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۸۱ و ۸۲
سوار میشوم. اتاقک ماشین برایم تنگ است. مچاله شده مینشینم. حاج حسین با آخرین سرعت راه میافتد. به خیابانها نگاه میکنم.
با دیدن خانم چادری که در خیابان در حال حرکت است باز به یاد آیه میافتم. پایم را عصبی تکان میدهم.
صدای حاج حسین توجهم را جلب میکند:
_چه خبر از اداره؟
_خبری نبوده. چی شد برگشتید اصفهان؟
دنده را عوض میکند و میگوید:
_سابقم توی وزارت خراب شده. تا وقتی هم این دولت سر کاره، وضع ما همینه.
دستی به ریشهایم میکشم و چانهام را در دست میگیرم. میگویم:
_پس الان کجایید؟
کلید را میچرخاند و ماشین خاموش میشود. میگوید:
_فعلا توی سپاه، افتخاری فعالم. بدو بریم که دیر شد.
در را باز میکنم و پیاده میشوم. در همین چند دقیقه پاهایم خشک شده است. سر بلند میکنم. مسجدی با ساخت قدیمی. یک لنگه در باز است.
وارد میشویم. مسجد خلوت است و تنها چند نفر ایستادهاند و با یک دیگر حرف میزنند.
حاج حسین به سمت آنها میرود. با جدیت نگاهشان میکنم. یکی از پسرها که متوجه حضورمان میشود با آرنج به پهلوی پسر بغل دستیاش میزند و با سر به ما اشاره میکند. پسر سر بلند میکند و میگوید:
_بفرمایید؟
صدای همان پسر پشت تلفن است. حاج حسین مشغول صحبت با آنها میشود. به سمتشان میروم. سری به عنوان سلام تکان میدهم.
پسر برگهای را به سمتم میگیرد. چشم ریز میکنم و متن نامه را میخوانم:
«این نویسندگان دگراندیش مرتد هستند و باید جزای اعمالشان برسند.»
این یعنی دستور قتلها از سوی رهبری بوده است. چشمانم درشت میشود. تمام متن نامه یک خط است؛ که این کشته شدگان مرتد بودهاند. شوکه به حاج حسین نگاه میکنم.
پسر کنار دستیام میگوید:
_این برگه رو هم ببینید این دست خط رهبره.
برگه را از دستش میقاپم و مقابلم میگیرم. چشم ریز میکنم. از نظر خطی تقریبا یکسان است. امضاء هم یکی است؛ اما مهر... انگشتم را زیر دست خط اصلی رهبر میزنم و میگویم:
_این چرا مهر نداره؟
گیج نگاهم میکنند. این رفتارهایشان مرا یاد اوایلی که گیج بودم و مهدی موبهمو توضیح میداد میافتم. میگویم:
_اینجا مهر رهبر نخورده. الان مهری که برای نامهها استفاده میشه چیه؟
از چهرههایشان پبداست هیچ کدام از حرفهایم را متوجه نشدهاند. کلافه به حاج حسین نگاه میکنم و میگویم:
_حاجی شما که ان شاءالله فهمیدین؟
سری تکان میدهد. انگار دارد فکر میکند برای پیدا کردن راه چارهای.
پسر کناریام گلویی صاف میکند و میگوید:
_بریم اداره، اونجا شاید به نتیجه برسیم.
سری تکان میدهد. حاج حسین به سمت ماشین میرود. میخواهم قدمی بردارم که یاد موضوعی میافتم. مچ پسر را میگیرم. با تعجب. میگویم:
_پس این کسایی که کاغذها رو پخش میکردن کجان؟
سرش را میخاراند و میگوید:
_چندتا پیرمرد بودن. گرفتمشون، اما کارهای نبودن. یکی این کاغذا رو داده بوده دستشون و رفته.
نفسم را بیرون میفرستم و دستش را رها میکنم. سوار ماشین حاج حسین میشوم. نفس عمیقی میکشم. بوی عطر حاجی بیش از حد خوش بو است. میگویم:
_حاجی عجب عطرتون خوش بوئه.
لبخند تلخی میزند و میگوید:
_اما زیادی تلخه.
نفس عمیقی میکشم. تلخ هست اما نه آن قدر که حاج حسین میگوید. میخواهم سوالی بپرسم که خودش میگوید:
_بخشی از تلخیش ماله بوشه اما بخش زیادیش میگه صاحب این یادگاری دیگه پیش من نیست.
پرسشگرانه نگاهش میکنم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
پرسشگرانه نگاهش میکنم. انگار متوجه من نیست و در خاطراتش غرق شده است. آهی میکشد و میگوید:
_«وحید و سپهر» هم مثل رفیق تو پر پر شدن. فکر نکن نمیفهمم حالتو. میدونم چه دردی رو داری تحمل میکنی.
میخواهم سوالی درباره وحید و سپهر بکنم که حاج حسین میایستد. پیاده میشوم. وارد اداره که میشوم آن چند پسر هم روبهرویم مینشینند.
متعجب نگاهی به اطراف میاندازم. بیش از حد اداره شان خلوت است. بیشتر شبیه یک خانه سازمانی است تا اداره.
صدای حاج حسین میآید:
_نامهای از رهبر دارید که مهر خورده باشه پایینش؟
یکی از پسرها بلند میشود و به سمت قفسهها میرود. دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_خودتونو معرفی میکنید؟
پسر درشتهیکل سبزه روبهرویم میگوید:
_مخلصیم. «ابوالفضلم».
پسر کناریاش همان که به من زنگ زده بود مختصر میگوید:
_«صادق».
آن یکی پسر هم کاغذهایی را به حاج حسین میدهد و میگوید:
_«سید» صدام میزنن.
با این حرفش به یاد مهدی میافتم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥