فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فقط و فقططط واسه اوناست
که تا #محرم و اربعین
میشه ........
👈یاد فقرا میوفتن 🙄
چطوری بدبخت؟😐✋
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💠 نخستین فیلم پلیس از اجرای طرح مقابله با پوششهای نامتعارف
#ما_پای_خانواده_ایستاده_ایم
#حجاب #محرم #امام_زمان علیهالسلام
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
نامه را خودش گرفت ،
و به همراه آقای مرتضوی، به بازداشتگاه رفتند. آقای میرشکاری در همان اتاق قاضی ماند و گفت با آقای قاضی کار دارد.
وسایل و گوشیاش را پس دادند.
دستبند باز شده از دستان چنگیز، دل سید را خراشید. دستانش را گرفت و از او معذرت خواهی کرد که منزل نبوده و این مشکل برایش درست شده.
آقای مرتضوی به چنگیز گفت:
_مراقب خودت باش. از در افتادن با میرشکاری بپرهیز. خودت میدانی که چه آدمی است.
غم صورت چنگیز را پر کرده بود. حرفی نمیزد. سید، دستی به شانه اش زد و گفت:
_پهلوان امانتدار، برویم که مادربزرگ منتظر ماست ها
با این حرف، گل از گلش شکفت.
وسایل و گوشیها را از افسرنگهبانی گرفتند و راهی بیمارستان شدند.
مادربزرگ، حالش بهتر شده بود ،
و روی تخت نشسته بود. به محض دیدن چنگیز، لباسهایش را خواست و رضایت داد و خودش را ترخیص کرد.
سید گفت:
_منزل ما در اختیار شماست. تا هر وقت که بخواهید. بفرما آقا چنگیز این کلید خدمت شما. ما خوشحال میشویم.
مادربزرگ، سید را دعا کرد. چنگیز گفت:
_دردسرتان میدهم حاج آقا. مادربزرگ پیش شما باشد ولی من اگر اجازه بدهید نیایم .
و کلید را نگرفت. سید گفت:
_من همه جوره در خدمت شما هستم.
چنگیز گفت:
_آخه میترسم ...
و بعد به اشاره سید، سکوت کرد.
زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود،
و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود.
زنگ در که به صدا در آمد،
علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظهای به مادر داد:
"الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. "
_سلام بابا..
سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: _به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم.
قند در دل زینب آب شد.
از پلهها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالتهای زینب خندهاش گرفت و گفت:
_قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟
زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد:
_سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید.
از پلهها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پلهها را سبکتر بالا برود.
سید پشت سر زهرا، آرام گفت:
_سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟
زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد.
سید دست و صورت شست ،
و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد.
آبی به صورت زد و پرسید:
_چرا اینقدر وضو میگیرید حاج آقا؟
سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیهای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد:
_به خاطر برکتهای بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود میبرد. تاریکیها که برود، وجود، نورانیتر که بشود، به خدا نزدیکتر میشود.
چنگیز با خود فکر کرد:
" تاریکیها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو میگیرد؟ "
دیگر نپرسید و پشت سر سید،
داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد.
چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد.
سید متوجه حال غریبش شد و پرسید:
_صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟
چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:
_زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمیدانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمدهای خانهی دُشـــ..
سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت:
_خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شدهای. رنگ به رو نداریها
و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست.
صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق میآمد.
چنگیز گفت:
_به خدا شرمنده شما هستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کردهام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیدهام.
و سرش را پایین انداخت.
چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود.
سید، لبخند تلخی کرد و گفت:
_خوشا به سعادتت که اشتباهاتت را فهمیدهای. من هنوز در فهم اشتباههایم ماندهام .
چنگیز به سید نگاه کرد ،
که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد.
متعجب بود از اینکه چه راحت،
اشکش جاری است و چه راحتتر، جلوی او، اشک میریزد.
اما سید که در این عالم نبود.
انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجاتهایش را از سر بگیرد که:
" خدایا، چه بسیار اشتباه و خطا کردهام و تو آن را پنهان کردهای. خدایا چه بسیار لغزشهایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچگاه معصیتت را نکردهام. خدایا گناهانم را ببخش."
آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود.
زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد:
_آقا سید.
سید متوجه نشد. کمی بلندتر و محکمتر صدا زد.
سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت:
_جانم؟
زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داریها. کجا سیر میکنی؟
سید که متوجه حرف زهرا شد، خندهای کرد و گفت:
_چشم
و رو به چنگیز گفت:
_خب آقا چنگیز، اگر میخواهی کمی استراحت کنی، بچهها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن
چنگیز گفت:
_نه خسته نیستم.
سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت:
_پس چند دقیقهای به ما مرخصی میدهی که در استخدام خانم باشیم؟
چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت:
_خواهش میکنم. بفرمایید.
و نگاه کرد که ببیند سید چه میکند و منظورش چه بوده.
سید نزدیک زهرا شد و گفت:
_خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟
زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت:
_لطفا آنجا بگذار
سید، چَشم کشیدهای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلیهای قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید:
_اینطور خوب است؟
زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز میکرد گفت:
_نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشهتر کنجِ دیوار لطفا
سید خندهای کرد و چَشم کشیدهتری گفت. صندلیها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
خم شد تا میز را بلند کند.
چنگیز جلو آمد:
_بگذارید کمک کنم حاج آقا
سید کمر خمیدهاش را راست کرد:
_نه آقا چنگیز. شما مهمان هستی.
دستش را گرفت و بسیار محترمانه، او را روی پتو نشاند. بوسهای به سرش زد و گفت:
_خدا خیرت بدهد بنده خوب خدا
زهرا همیشه از دیدن این ملاطفتهای سید با دیگران کیف میکرد. با لحنی رسمی و ساده به آقا چنگیز گفت:
_دست شما درد نکند. لطف دارید.
سید، میز را در آغوش کشید و گوشه اتاق برد. صندلیها را با سلیقه اطرافش چید و منتظر نظر زهرا شد.
زهرا گفت:
_خیلی گوشه رفته آقا سید، انگار قهر کرده. میخواهی بیاور همین جا دمِ درِ آشپزخانه بگذار
سید، گُل از گلش شکفت. چَشم شاداب و کشیدهتری گفت و ادامه داد:
_حتما. هر چه خانم بگوید.
مجدد صندلیها را کنار گذاشت. میز را بلند کرد و با چشمکی که به چنگیز زد، او را هم به خنده انداخت.
صندلیها را یکی یکی بلند کرد و بُرد کنار میز و چید. نگاهی به زهرا که بالای سر میز ایستاده بود کرد و گفت:
_اینجا چطور است؟
زهرا، کمی از میز فاصله گرفت.
نگاهی به فاصله میز از در ورودی کرد. فاصله میز از در اتاق را سنجید. زاویه نور پنجره و چراغ سقفی را بررسی کرد و گفت:
_ای بَدَک نیست. ولی این کمد خیلی نزدیک شده و فضا را تنگ کرده. میز اگر اینجا باشد کمد را باید جابهجا کنیم.
انگار که به بچهای دو ساله، بستنی میوهای رنگارنگ داده باشند، سید از این حرف زهرا شنگول شد و گفت:
_کمد را هم جابهجا میکنیم. حالا کجا بگذارمش؟
و نگاه پر مِهری به زهرا کرد که داشت اتاق را بررسی میکرد.
چنگیز مات و مبهوت حالتهای سید شده بود که به جای خسته شدن از این همه جابهجایی، شادابتر شده. با خود گفت:
" این سید دیوانه است ها."
از این جمله خندهاش گرفت.
سید که متوجه خنده چنگیز شد، خندید و گفت:
_سلیقه ما آقایان به پای خانمها نمیرسد آقا چنگیز
زهرا که به نظر میرسید بررسیهایش تمام شده گفت:
_آخر هر جا کمد را بگذاریم فضای نشستن را کم میکند. بهترین جا برایش همین جاست. یا اینکه بگذاریم دم درِ اتاق و جالباسی را هم در زاویه خالیای که بین کمد و کناره دیوار ایجاد میشود بگذاریم. بله به نظرم این بهتر هست.
سید کمد را از گوشه سمت راست،
کنار در ورودی سالن، اهرم کرد و مانند راه رفتن ربات، گوشه به گوشه کرد و تا وسط اتاق آورد.
زهرا گفت:
_این طوری که نه آقا سید. محتویاتش به هم وَر شد که.
سید که انگار کار مهمی را فراموش کرده رو به چنگیز کرد و گفت:
_دیدی گفتم خانمها واردترند.
چنگیز از جا بلند شد و گفت:
_اگر اجازه بدهید من سرش را بگیرم .
و بدون اینکه منتظر پاسخ زهرا شود، سر کمد را گرفت و رو به سید گفت:
_بریم حاجی؟
سید که نخواست لطف دوباره چنگیز را رد کند گفت:
_برویم اخوی. خدا خیرت بدهد ما را از یک تخلیه حسابی نجات دادی
و کمد را بلند کردند و گوشه اتاق بردند.
زهرا که تازه یادش افتاده بود برای بردن شربت از اتاق بیرون آمده، به آشپزخانه رفت و در فاصله جابهجایی کمد، شربت را به اتاق برد.
با باز شدن در اتاق،
زینب و علی اصغر که سروصدا را شنیدند، بیرون آمدند. علی اصغر جلو آمد و سر کمد را مثلا گرفت و اِهِن اُهُن کنان، در حمل کمد، کمک کرد.
زینب، نگاهی به میز انداخت و گفت:
_مامان میز را چرا جلوی پنجره نگذاشتی؟ آنجا که بهتر بود؟
زهرا که در حال کمک کردن به مادربزرگ برای نشستن و خوردن شربت بود گفت:
_جدی؟ الان میآیم نگاه میکنم
زینب گفت:
_بله. آنجا نورش بیشتر است. حیاط هم پیداست.
سید که از اظهارنظر زینب خوشحال شده بود گفت:
_این هم حرفی است. تا نظر مادرت چه باشد.
زهرا کنار زینب ایستاد. نگاهی به کمد کرد و گفت:
_جایش خوب است.
به میز نگاه کرد و گفت:
_به نظرم همان جا خوب است. الان آن قسمت جلوی پنجره باز است و سالن بزرگ به نظر می رسد. اگر میز را آنجا ببریم فضا اشغال میکند.
چنگیز محو مکالمات اعضای خانواده شده بود. تا جایی که یادش میآمد او بود و مادر بزرگ و هر حرفی با یکی دو بار رفت و برگشت، به تصویب میرسید اما تا الان که سه بار میز جابه جا شده بود حالا دختر خانواده نظر جدیدی میداد.
به دیوار تکیه داد تا ببیند سرانجام این میز چه میشود.
صدای گوشی سید بلند شد.
زهرا دست زینب و علی اصغر را گرفت و به آشپزخانه رفتند.
سید تلفنش را پاسخ داد:
_سلام علیکم. بله. بفرمایید. بله خانم قدیری. الحمدلله. بفرمایید در خدمتم. بله..
سید همین طور که به حرفهای خانم قدیری گوش میداد، دست چنگیز را گرفت و.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
دست چنگیز را گرفت و هدایت کرد ،
به سمت اتاقی که مادربزرگ در آن بود. لبخندی زد. چنگیز وارد اتاق شد. سید در اتاق را پشت سر چنگیز بست و به آشپزخانه رفت:
_خانم قدیری امروز جمعه است و بنده در خدمت خانواده هستم.
زهرا با اشاره سر و چشم و دست از سید می پرسد که چه شده؟
سید همان طور که گوشی روی گوشش است، از جلوی دهانش کنار میبرد و میگوید:
_مادر شاگرد خصوصیام هست. گویا حال پسرش خوب نیست میگوید بروم آنجا
زهرا به فکر فرو میرود.
سید مجدد میگوید:
_بله. عجب.. بله.. متوجهام اما ...
خانم قدیری مهلت نمیدهد و ادامه میدهد. سید با صدای بسیار آرام رو به زهرا میگوید:
_پدر و پسر دعوایشان شده
زهرا به صدایی آرام میگوید:
_خب اگر لازم است برو. اشکالی ندارد.
قلب سید به #همسرایثارگرش گرم میشود، لبخند میزند و میگوید:
_درسته خانم قدیری. اما مهمان هم دارم آخر. بله... چشم... چشم خدمت میرسم.
سید، علی اصغر را بغل کرد.
دست دیگرش را روی سر زینب کشید و گفت:
_اگر دوست دارید شما هم بیایید.
زهرا گفت:
_ما کجا بیاییم جوادجان؟
سید مکث کوتاهی کرد و گفت:
_شاید خوب باشد کمی با خانم قدیری صحبت کنی، با گریه صحبت میکردند
زهرا با اینکه خانم قدیری را نمیشناخت، نگران حالش شد. با خود گفت :
" یعنی چه اتفاقی افتاده "
به سید گفت:
_بگذار کمی فکر کنم .
سید، علی اصغر را برای دستشویی به حیاط برد. زهرا زودپز را روی گاز گذاشت. دو لیوان نخود در آن ریخت. نمک و ادویه اش را زد. گوجه ای داخلش انداخت. پیازی را حلقه کرد و داخلش ریخت. درش را بست و فکر کرد
" تاچند دقیقه که جوش بیاید فرصت هست."
گوشیاش را برداشت.
اتصال همراه را روشن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و همزمان وارد پیامرسان #ایتا شد.
یکی از مطلب هایی که دیشب نوشته و ذخیره کرده بود را کپی کرد. زیر لب گفت:
"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. قربه الی الله هدیه شما یا صاحب الزمان"
و در کانال، ارسال کرد.
همین کار را برای کانال #سروش و #بله هم کرد. اینترنت را قطع که کرد، سید و علی اصغر هم از حیاط آمدند.
سید گفت:
_خب؟ نظرت چیست؟
زهرا گفت:
_بچه ها خیلی خسته اند. آب بازی و نمازجمعه و.. بعد هم که زن عمو اینجا بودند نخوابیدند.
سید گفت:
_هر طور شما بگویی. شما بهتر میدانی
زهرا با کمی تردید به زینب نگاه کرد. زینب که گوشه آشپزخانه چادر به سر بیحال نشسته بود گفت:
_نه من خسته نیستم. میآیم
علی اصغر هم گفت:
_من هم میآیم
صدای زودپز کمی در آمد.
زهرا شعله زیرزودپز را تنظیم کرد و حرکت کردند. نفس زهرا از گرمای هوا بالا نمیآمد. با خود فکر کرد:
"بندگان خدا مردمی که در این هوا و با زبان روزه، کار میکنند. خدا خیرشان بدهد. این ها اراده دارند و دین داری میکنند. "
همان سه دقیقه اول،
بچه ها داخل تاکسی خوابشان برد. سید ماجراهایی که خانم قدیری پشت تلفن تعریف کرده بود را برای زهرا گفت.
بعد از حدود ده دقیقه،
به منزل خانم قدیری رسیدند. منزلی دو نبش با حیاطی پر گل. خانم قدیری در را باز کرد و با دیدن زهرا و بچه ها، لبخند به جانش نشست:
_خیلی خوش آمدید. بفرمایید. صفا آوردید.
همه وارد خانه شدند ،
و با تعارف خانم قدیری روی مبلهای سالن نشستند. سامان مشغول دیدن تلویزیون بود. سلامی کرد و گوشه مبلی کز کرد. علی اصغر و زینب روی مبلهای جداگانهای نشستند.
سید گفت:
_خوب هستید؟ آقا صادق خوب هستند؟ آقای قدیری خوب هستند؟ تشریف ندارند؟
خانم قدیری که یاد جریان چند ساعت قبل افتاد با صدایی غمگین گفت:
_نه. منزل نیستند.
سکوتی عجیب، فضا را سنگین کرد. سید همان طور که نگاهش به پاهایش بود پرسید:
_آقا صادق داخل اتاقشان هستند؟
خانم قدیری گفت:
_بله متشکرم
سید از جا برخاست.
خانم قدیری خواست راهنمایی کند که یادش افتاد سید قبلا طبقه بالا رفته است. فقط گفت:
_بعد از راه پله، درِ دوم اتاق صادق است. خدا خیرتان بدهد.
سید پله ها را بالا رفت. در زد. صدایی نیامد. لای در را باز کرد و بلند گفت:
_با اجازه آقا صادق.. سلااام. کسی خونه هست؟
و آرام در را بازتر کرد. صادق زیر لحاف رفته بود. با صدای سید، از جا بلند شد. لب تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد.
چشمان قرمز و صورت پف کرده و غمگینش دل سید را به درد آورد. سید در را بست. کنار صادق لب تخت نشست و گفت:
_به به. چه اتاق مرتب و تمیزی. چه وسایل زیبا و خوشگلی. چه تخت نرم و خوبی.
صادق گفت:
_اینها که برای من نیست
سید متعجبانه پرسید:
_پس برای کیست؟
صادق گفت:.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
صادق گفت:
_برای پدرم. هربار میگوید فلان قدر میلیون خرج اینهاست و یادآوری میکند که مال خودش است.
زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز میکردند.
زهرا، کنار خانم قدیری،
مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشکهای دیگران از جا کنده میشد.
دلش میخواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدیای.
خانم قدیری گفت:
_نمیدانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمیدید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانهای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند .
زهرا گفت:
_کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران میشدم. پس فکر میکنید که پدرش او را نمیبیند؟
خانم قدیری گفت:
_بله. وقتی به خانه میآید برای سامان هله هوله میخرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی میخرد فقط سایز سامان میخرد و اگر من نروم و چند بار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست.
زهرا گفت:
_عجب. فکر میکنید علت این رفتار همسرتان چیست؟
خانم قدیری گفت:
_نمیدانم. بارها روی این مسئله فکر کردم.
زهرا گفت:
_مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید.
خانم قدیری فکر کرد.
صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند،
در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید.
دو سه ساعت بعد بلند شد ،
و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد
_پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟
و بعد از اینکه او یادآوری کرده که
_سحری خوردیم پرویز جان، روزهای.
عصبانی تر شد و گفت :
_چرا باید روزه بگیرم
و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشیاش ور میرفت.
بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که :
_این تنه لَشت را جمع کن
و با لگد، او را از خواب پرانده بود.
بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد.
زهرا گفت:
_وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از #بیتوجهی یا #کمتوجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز میکند. چند وقت پیش خانمی میگفت بعضی وقتها از بچهام متنفر میشوم. از میوه دلش متنفر میشود. انتهای صحبتهایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی میشود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز میدهد.
خانم قدیری فکر کرد و گفت:
_شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمیدانم
زهرا گفت:
_باید بررسی کنید و علتها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر میکنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟
خانم قدیری گفت:
_من همه توجهی به او میکنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی میکنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر میکند.
صدای باز شدن درِ اتاق صادق،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫